نمایشنامۀ مرگ و دوشیزۀ جوان، نخستین اثر نمایشی آریل دورفمان درسال 1942 نگاشته شده است؛ همچنین نخستین اجرا ازاین اثر در 9 ژوئیه 1991 برصحنۀ تئاتر رویال کورت رفته است.
علاوه برنوشته و اجرا، فیلم مرگ و دوشیزۀ جوان نیز به کارگردانی رومن پولانسکی در سال 1994 در زمرۀ کارهای ایشان ثبت شده است.
این اثر به فضای خانهای ساحلی در آمریکای جنوبی قرن بیستم، و گذرازدوران دیکتاتوری و فرا رسیدن دموکراسی، ربط داده میشود.
دراین نوشته به تحلیل و توصیف شخصیتها و مونولوگی مهم از شخصیت نمایشنامه خواهیم پرداخت.
مرگ و دوشیزه، سرگذشت افرادیست که دو دورۀ کاملاً متضاد و متفاوت ازدیگری را تجربه میکنند و چه بسا آنها در میان این دورهها گم گشتهاند و سرگردان به دنبال هدف و نتیجۀ دلخواه خود میگردند.
افرادی که خود، شغل، موقعیتهای اجتماعی، عقاید و تمام دفتر انسان بودنشان نیز با خطوط متفاوت نگاشته شده است.
پولینا سالاس، فردی که به نظر میرسد مهمترین این اثر است، او دانشجوی انصرافی رشتۀ پزشکی است یا بهتر است بگوییم به اجبار رشتۀ خود را ادامه نداده است. پولینا نمادی از نمادهای بی شماریست که زنان و انسانهای بسیاری از آن صدمه دیدهاند و نگاهی آنها را از نظر نگذرانده است. او در طول زندگی خود، همچون رشتۀ تحصیلیاش، از مورادی بسیار به اجبار انصراف داده است. آنگاه که با فراغ بال دیکتاتوری را نقد میکند و فعال آن حوزه است و آزادانه درخیابان قدم میزند. دستهای دیکتاتوری رو را میربایند و این آغازی برای اجبارها و انصرافهای پولینا میشود.
پولیناییکه در زندان توسط دکتری شکنجه میشود و حال پس از سالها، او که دلیل محکمی برای اجبارهای پولینا است، با قدمهای آگاهانۀ خود، سر راهش قرار میگیرد؛ اما با این تفاوت که حال نه دیکتاتوری وجود دارد، نه خانۀ پولینا زندان است و نه دکتر زندانبان.
این بار برگ برنده، تشنگی انتقام، کوبشهای مداوم اجبارها وحصار هایی که پولینا را فرا گرفتهاند به
دستانش است و دیگر چه چیز به جز این دلایل میتواند محکمه پسندتر باشد؟
هراردو (جراردو) اسکوبار، همسر پولینا و فردی دولتی که تمام امور زندگیش از زیر دست منطق و استدلال عبور میکنند؛ اما نمیتوان دریافت که چگونه دردوران زندانی شدن پولینا و روابطش با زنی روسپی به جای معرفی خود و تا حدودی نجات پولینا، منطق و استدلالش پا به عرصۀ ظهور نگذاشته است.
آنگاه که پولینا، دکتر را به صندلی میبندد تا اورا به اعتراف نابودی سالها زندگی خودش وادارد، هراردو سعی میکند که با آرامش و استدلالهای خود، گرههای طناب خفگی پولینا را باز کند؛ اما نمیداند که نه تنها آنها را شل نمیکند بلکه گرهها را محکمتر و سفت و سختتر دور گلوی او مینشاند. هراردو تنها یک بار به پولینا خیانت نمیکند، او بار دیگر زمانی که از زیر زبان پولینا خاطرات شکنجهاش را بیرون میکشد و آنها را برای دکتر بازگو میکند تا همانها را بگوید و نجات یابد، به پولینا خیانت میکند. کنشها و رفتار هاییکه هراردو به قصد کمک انجام میدهد اما کمکی به پولینا نمیکنند، زیراکه پولینا گاهی احساس را میخواهد نه فقط منطق، عقل و استدلالهای هراردو را.
روبرتو میراندا، پزشک شکنجه گر پولینا که کتمان کردن حقایق جز لاینفک زندگی او شده است اوکاملا عکس شغلش عمل میکند و نه تنها جان نمیبخشد، بلکه جانهای متعددی را میگیرد. پولینا نماد جانهایی است که روبرتو با دستهای پزشکی خودگرفته است.
او علاوه بر دستهایش، با زبانش نیز جان میگیرد؛ جان روحها را میگیرد و چه بسا بهتر است بگوییم او بیشتر با زبانش جان میگیرد تا با دستهایش؛ اما سرانجام این سخن برای روبرتو پررنگ میشود که: «زبان سرخ سر سبز را میدهد بر باد» و همین زبان سرخ و صدای آشنای روبرتو دلیل به دام افتادنش توسط پولینا میشود. همان اتکاء به جا به احساس که پولینا از آن تبعیّت میکند ولی هراردو و روبرتو جای آن را تمام و کمال به عقل میدهند و ورود ممنوع بزرگی برای احساس میگذارند؛ که نتیجۀ آن تشخیص روبرتو ازروی صدا، بوی تن، الفاظ و اکت های مرتبط با صدا از جانب پولینا
میشود. پس از پرداخت کلی به شخصیتها، لازم به ذکر است با سخنی از یکی از شخصیتها (پولینا) گردانندههای مرگ و دوشیزۀ جوان را بهتر بشناسیم.
پولینا: همون طور که میگن: زندگانی تا وقتی که به پایان نرسیده باید ادامه یابد.
به نظر میرسد این جمله از جانب پولینا، از اساسی وکلیدی ترین مسائل و دغدغههای مربوط به نمایشنامۀ پولینا است..
پولینا با جبر زیست میکند و خود نیز درسخنش، باید میآورد. او باید زندگیکند تا مرگ پایانش را رقم بزند. او خود را درجبر زندگی محصور و گرفتار میبیند و به دنبال رهایی است و این گره و رهایی تنها به دست به پایان رسیدن زندگی، باز میشود.
از طرفی دیگر به نظرمیآید باید برای پولینا، یک انگیزه، و محرک او برای ادامۀ زندگی و آشکار سازی حقیقت و گرفتن انتقام است. وی خود را مجبور به زندگی میکند تا در نقطهای خشم درونی خود را به پایان برساند؛ خود را مجبور به زندگی میکند تا انتقامش را از دکتر میراندا بگیرد، و خود را مجبور به زندگی میکند تا پایانی برترس هایش باشد. از نگاهی دیگر میتوان گفت، ممکن است مقصود پولینا اصلاً زندگی و مرگ نباشد و مقصود از جملۀ «زندگانی تا وقتی به پایان نرسیده باید ادامه یابد.» این باشد که ترسها، عقدههای فردی، سختیهای وارده در گذشته و شکنجههایش تا وقتی که آشکار نشده و التیام بخشیده نشدهاند، باید زنده بمانند. آزاد شدن حصاری که دور پولینا را گرفته، زندگی است که او از آن دم میزند و بایدادامه یابد و در روح و ذهن او کماکان فعال بماند تا اینکه از آن رها شود، و با رها شدن از آن مهر پایان بر بسیاری از گرفتگیهای روانی، فردی و اخلاقی پولینا اعمال میشود؛ اما همانطور که پولینا نیز درسخنش میگوید و ادامه یافتن را باید میپندارد و از الزاماتی همچون زندگی و پایان سخن میگوید که با بر هم ریختن رویای آشکار سازی و برملای حقیقت که از اعماق وجود، آن را برنامه ریزی کرده بود، پایانی برای او رخ نمیدهد و او باز هم باید زندگانی را ادامه دهد اما این مرتبه با ذهن و روحی دیگر که علاوه بر زیانهای گذشته، یک پایان ناتمام را تجربه کرده است. البته این سخن تنها برای پولینا صدق نمیکند و دو شخصیت دیگر را نیز دربطن خود دارد؛ و پولینا نمادی برای فریاد آن است.
از سویی دیگر در نمایشنامه، با فردی به نام دکتر میراندا روبه رو هستیم که سخن مورد نظر در دایرۀ شخصیتی او نیزقرار میگیرد.
موضع میراندا برخلاف پولینا است. میراندا تا پیش از دیدن پولینا، در مرحلۀ ادامۀ زندگی و بایدهای مختص به خودش بوده است؛ اما با دیدن پولینا و هرچه بیشتر جلو میرویم، او وارد وادی پایان میشود، پایان ناتمام پولینا، پایان تمام و کمال میراندا است.
میراندا خیلی وقت است که بایدهای زندگی خود را با به دست گرفتن گذشتۀ پولینا تمام کرده است و ادامه دیگر برای او ممکن نیست و از جایی به بعد تنها پایان او را میبینیم، حتی در صحنۀ آخر که در میهمانی، پولینا او را میبیند، در اصل میراندای پایان یافته را دیده است.
فرد دیگر این نمایشنامه، هراردو است. او در جایگاهی خلاف پولینا و همچنین خلاف میراندا قرار گرفته است.
هراردو زندگی میکند و بخشی از باید زندگی کردنش و ادامه زیست خود را از گذشتۀ پولینا وام گرفته است. حتی زمانیکه پولینا پایانهای متعددی را از گذشته تا پایان ناتمامش تجربه میکند، هراردو در حال گذراندن ادامۀ زندگی و گاهی آغازهای متفاوت درزندگی خودش است. پایان نا تمام پولینا و پایان تمام و کمال میراندا، ادامهای برای زندگی هراردو است و او هنوز به پایان جملۀ معروف پولینا نرسیده است. شاید هم بتوان گفت آغازی که هراردو به آن رسیده است به نوعی خودش یک پایان باشد، پایانی بر چشم پوشیها و استفادههای مکرر هراردو از گذشته.
درنهایت میتوان گفت زندگی که باید تا فرا رسیدن پایانش ادامه یابد در هر کدام از شخصیتها، پایان متفاوتی دارد، در یکی کامل رخ میدهد، در دیگری نیمه کاره و در یکی دیگر اصلاً اتفاق نمیافتد؛ اما سراسر جهان نمایشی و زندگی تمام آنها را در برگرفته است و به نوعی هرکدام به دنبال آن هستند که زندگی، باید و پایان خود را آشکار سازند و از اسارتهای فکری، روانی و اخلاقی خود رها شوند، اما چیزی که همۀ آنها در آن اشتراک دارند آن است که هیچ یک در این جستجو به نهایت خود نمیرسند؛ شاید در پایانهای شخصی خود به نتیجهای حدودی برسند اما بازهم جستجوی آنها به پایان نمیرسد و در پایان کلی زندگی لنگ میزنند؛ و به قول پولینا، آنها باید تا وقتی که زندگانی به پایانش نرسیده آن را ادامه دهند. ■