این رمان در واقع شامل دو ژانر ادبی میشود. ژانر رمانتیک (عاشقانه) و ژانر جنایی.
نیمه اول رمان در حال و هوایی رمانتیک (عاشقانه) میگذرد.
رمان به ماجرای دو خانواده میپردازد.
خانواده (مجد) که هویت و قومیتی جنوبی دارند. نخلستان خرما بخشی از درآمدشان را تشکیل میدهد و خانواده (ملک) که تهران هستند. خانواده (هورمزد) هم که محور رمان و لکههای ته فنجان بود در این رمان در حاشیه و بعنوان شخصیتهای فرعی حضور دارند. موضوع اصلی رمان براساس این ماجراست که (ماهان مجد) دارد اولین فیلم سینماییاش را میسازد و در همان اوایل داستان برادر بزرگش (مهران) میمیرد.
پروژه فیلمسازی متوقف میشود. (ماهان مجد) به مراسم عزاداری میرود و پس از بازگشت ماجراهایی دیگر پیش میآید که گاهی رمانتیک هستند و گاه بستری اجتماعی دارند. تا اینکه درمییابیم. از سوی عشیره «ماهان» مجبور است با «ریحانه» زن برادر فوت شدهاش ازدواج کند!
(این یک سنت عشیره است) حال آنکه (ماهان) دل در گرو خانواده (ملک) دارد و حتی خودش مردد است که (مینا ملک) را بیشتر دوست دارد و یا (میترا ملک) و (ریحانه) در این میان یک تحمیل واقعی است!
این در حالی است که پرویز بروسان (با نام قبلی و عربی حذر) که برادر (ریحانه) هم هست و شوهر سابق (مینا ملک) از (ماهان مجد) دلخوشی ندارد و عملاً به او حسودی میکند! و سعی میکند در زندگی شغلی (ماهان) کار شکنی کند.
رمان با همین حال و هوا پیش میرود.
ضمن اینکه فردی به نام (داوود آنوش) معرفی میشود که در عین لاابالی و خوشگذران بودن، فردی اهل مطالعه و فیلسوف مسلک است که حضور او در ساخت فیلم (ماهان مجد) بعنوان بازیگر حال و هوای متفاوتی به داستان میدهد!
ماجراهایی غیر مترقبه در طی ساخت فیلم پیش میآید که منجر به متوقف شدن دوباره فیلم ماهان میشود.
ضمن اینکه طی این مدت درمییابیم که «میترا» و «مینا ملک» هر دو تا حدی دل در گرو «ماهان مجد» دارند. قضیه با این روال ادامه مییابد و ماجراها مرتب در هم تنیده میشوند و فضایی رمانتیک همراه با تنشهایی معمول و غیرمعمول داستان را پیش میبرد.
شخصیت عجیب و عیرمعمول «داوود آنوش»، شخصت فلسفی ولی مردد و نسبتاً ضعیف «ماهان مجد»، فضیه تحمیل نسبت به عشیره در مورد ازدواج اجباری، خانواده مرفه و خاص (ملک) و مسائلی از این دست، رمان را در حال و هوایی خاص قرار میدهد.
رمان نه آنقدر عوامانه است که به ادبیات پاورقی مانند شبیه شود و نه آنقدر سطح بالا که به حال و هوای روشنفکری و ادبیات متفرعن و برج عاج نشین مانند شود.
(لکههای رژ، لبه فنجان) بیآنکه مدعی باشد، یک رمان است. رمانی که شاید پس از خواندنش شاید کمی خواننده را به فکر وادار کند. آدمهایی را بشناسد که پیشتر نمیشناخته. آدمهایی که ممکن است غیرمعمول، خاص و گاهی کلیشهای و بیمنطق باشند! یا فیلسوف مسلک و ژرفاندیش و گاهی بسیار ساده و معمولی!
به نظرم همانطور که مدتی بحث سینمای بدنه مطرح بود از سوی فیلمسازانی چون بهروز افخمی که سینمایی نه سخیف و نه روشنفکرانه بود. اکنون ما به رمانهایی از این دست نیازمندیم. رمانهایی که نه چندان روشنفکرانه و نه پاورقیوار بلکه در حدی میانه که بدنه رمان ایرانی را در مقابل ترجمههایی که به چاپهای صد به بالا میرسد، حفظ کند!
البته به مدد نشرهایی چون نشر چشمه به چنین ادبیاتی که پرفروش باشد و در عین حال سخیف نباشد دست یافتهایم!
اما این رمان (لکههای رژ، لبه فنجان) با وجود اینکه در تیراژ بسیار محدود و از سوی نشری نه چندان مشهور ارائه شده مدعی چنین ادبیاتی است. ادبیاتی شبیه سینمای بدنه که نه سخیف است و نه صرفاً روشنفکرانه.
«لکههای رژ، لبه فنجان» واکاوی جامعه بحرانزده ما نیز هست. خود سانسوری عاطفی شرق ما سنتی که بر ذهنیت تحمیل میشود و زنهایی که در عین حال که چندان متفکر نیستند مدعی نوعی روشنفکری هستند! و؟ که همراه با سرمایهداری حق دارد در همه امور دخالت کند! (به نمایندگی
پرویز بروسان در رمان) همه اینها و شاید چیزهایی بیشتر که
شاید خواننده خودش در رمان کشف کند!
رمان با اینکه بیشتر فضایی رمانتیک و در نیمه دوم فضایی جنایی دارد، اما گاهی به بهانه دیالوگهای دو شخصیت داستانی فضایی نسبتاً روشنفکرانه ایجاد میکند.
مثلاً گفتگوهای «داوود آنوش» و «ماهان مجد» که رنگ و بویی فلسفی مییابند. این رمان دومین رمان از پنجگانه و یا سه گانه «لکهها» است. رمان اول (لکههای ته فنجان قهوه)/ نشر افق و چند رمان دیگر به تدریج نوشته خواهند شد. و دیگر اینکه شخصیت مچل و بیمعنایی در این رمان هست که نامی ندارد و تنها به عنوان «همزاد» از او یاد میشود. این شخصیت در واقع یک موهوم واقعی است! یک موتیف که نمیداند دنبال چه میگردد؟ چه میخواهد و راستی اصلاً چرا هست؟■