تیرباران عکس مارکس در باغ ملک آباد
رمان ماه تا چاه اثر حسین آتشپرور کتابی است که توانسته است به فرمی مدرن از روایت دست یابد. روایتی غیرخطی که مستقیم به قصد ترسیم نمودن روح راوی خود زبان میگشاید و هرگز تلاش نمیکند از این محدوده خارج گردد.
نویسنده همچون یک تابلو نقاشی مدرن در هر بخش بدون حفظ توالی خطی زمان، گوشهای از ذهنیت راوی را برای خواننده قابل کشف میکند. آنچه به عنوان متن داستان در این اثر میآید پیکرهای است که جهان شاعرانهِ نویسنده در آن شکل بسته است. تنها پایبندی نویسنده به فرم کلاسیک رمان نویسی، معین بودن ابتدا و انتهای کتاب است بگونهای که خواننده بتواند به درک درستی از داستان برسد.
ماه تا چاه اگرچه زندگی شخصیتی فرهنگی را در چند مقطع زمانی متفاوت روایت میکند اما حضور راوی بیشتر در زمان حال سپری میشود و حتی زمانی که داستان در گذشته پیگرفته شده است میتوان فرم خاطره گونۀ آن را دید. راوی که خود نویسنده است همراه یک مشاور املاک درصدد پیدا کردن خیابانی است که بتواند در آن ساختار داستانی خود را بنا کند. به پیشنهاد مشاور املاک، مجوز کتاب خود را از شهرداری طلب میکند. کارمند شهرداری بر این گمان است که ساختمان داستان، ماهیتی فیزیکی دارد و قصد در تخریب آن دارد.
بافت قصه چند وجهی است؛ گاهی بسیار احساسی و با تصاویر شاعرانه بکر پیش میرود، گاهی آبستن طنزی تلخ میشود و گاه تلاش میکند تاریخ نگاری شفاهی باشد. نویسنده در این راه برای پیش بردن داستان خود سه خط تکنیکی دارد:
خط نخست، بخشی است که راوی از گذشته میگوید؛ قسمتهایی از این گفتارها به قصد شناساندن پیشینه راوی و آنچه در ذهن او بوده است میگذرد. در این توصیف نویسنده گاه رئال و گاه سوررئال پیش میرود و گاهی این دو را در هم میآمیزد تا فضایی شبیه رئالیسم جادویی خلق کند. هرچند این ساختار روایی متفاوت هرگز پایبند هیچگونه قاعدهای در متن نیست اما تجربه و تسلط نویسنده در خلق فضایی شاعرانه و خلق موقعیتهای استعاری توانسته است، خواسته نویسنده را به مخاطب تحمیل کند.
در خط دوم، راوی در زمان حال سخن میگوید. این خط داستانی نقطه سرانجام کتاب است و اوج تسلط آن بر کتاب در فصل آخر و تصویری دیگرگونه که او از شهر و مدرسه و اجتماع میبیند نقش میبندد. تفاوت این خط تکنیکی داستانی با خط نخست در تفاوت مکتب نگارشی آن است. اینبار هر چه از ذهن راوی بازگو میشود در جهانی از اندیشهها و پرسشهای هستیشناسانهیِ او در جریان است. روح شاعرانه راوی از جهان پیرامون، دردمند و اندوهبار است.
خط تکنیکی دیگر، گفتگوهای او با مشاور املاک یا همان آقای فتح آبادی است که با لهجه خراسانی نوشته شده است. فتح آبادی به عنوان نمادی از پوپولیسم، عاشق شهرت و پول است و جهان را جز در این دو نمیبیند. راوی علی رغم تفاوتهای بسیاری که با فتحآبادی دارد و فاصلهای که سعی میکند با وی حفظ کند اما برای رسیدن به آنچه در ذهنش از ابتدای داستان شکل بسته است، محتاج او است. این نیاز اگر چه در غالب یک مشاور املاک که وقت و زندگی خود را به شکل غیر قابل قبولی گذاشته است کنار و دل به سودی ناچیز از انتشار و فروش کتاب نانوشته نویسندهای بسته است؛ بیان میشود اما دو کاربرد دیگر نیز دارد؛ نخست او دریچهای است که راوی یا همان نویسنده از آن به جهانِ کنونی خارج از ذهن شاعرانه خود مینگرد. فتح آبادی روزنه اوست تا به تفاوتهای خود با اجتماع پی ببرد و به آن بیاندیشد. دوم حضور فتح آبادی همچون دملی است که هر لحظه ممکن است به زخمی چرکین مبدل شود، جایی که فتح آبادی نویسنده بودن راوی را به چالش میکشد و میگوید زندگی من را بنویس و ... موجودیت نویسنده در یک آن در ذهن فتح آبادی به ماده تبدیل شده است.
رمان در ساختار قصهگویی خود در چند مقطع، ارجاعهایی به آثار دیگر نویسنده دارد؛ جایی به رمانی که در آینده منتشر خواهد شد اشارتی دارد و یا در جایی دیگر به رمانی ارجاع داده میشود که پیشتر نویسنده آن را منتشر کرده است. این مساله به گمان نویسندۀ این سطور، اثر را در این نقاط دچار
چالش میکند چرا که موجودیت این کتاب را از ماهیت مستقل خود در میآورد. در بخش شکنجه دیدن راوی در دوران جوانی هرگز ضرورت بیان احساس نمیشود و نویسنده نیز با توجه به ارجاعی که داده است خیلی گذرا از ماجرا رد میشود که این مساله با توجه به تلاش نویسنده در بیان جزییات داستان در بسیاری از بزنگاهها، شکل ناکاملی به مجموعه میدهد. یکی از شگردهایی که در نوشتن این اثر از آن استفاده شده است، شکل پازل گونه ایست که در تعریف راوی از تاریخ خیابانها و محلهها دیده میشود. راوی با به پیش کشیدن مکرر بعضی ابژههای شهری به مثابه ابژهای خبری عمل کرده است و تلاش کرده است در خواننده اشتیاقی برای دقیق شدن به متن داستان ایجاد کند. تکرار چندباره گوسپند زنده با قصاب یکی از همین موردهاست یا جزییات پراکندهای که در مورد خیابان کوهسنگی بیان میشود. سوالی که پیش میآید این است که تا چه اندازه این شگرد در پیشبرد داستانی اینگونه، تأثیر گذار است. استفاده از تمام امکانات برای رسیدن به هدف متن، الزاماً جوابگو نیست. با این حال این شگرد برای مخاطبی که چندان نگاه سختگیرانهای ندارد میتواند جذابیتهایی ایجاد کند.
داستان اگر چه راوی مشخصی دارد اما همانطور که اشاره شد نویسنده هرگز به فرمهای معمول روایت داستان پایبند نبوده است. در بخشهایی چنین رویکردی توانسته است علی رغم متفاوت بودنش با بدنه اصلی رمان، بافتی درگیرکننده به اثر بدهد. در بخشی از این کتاب آمده است:
صدایی از جایگاه رئیس دادگاه میگوید: متهم در جایگاه خود قرار بگیرد. هیچ کس در سالن نیست. پوستر بزرگ مارکس - که بر چوبی کوبیده شده – در جای متهم حضور پیدا میکند. شاکی ایشان، دادستان است. صدای دادستان میگوید: ایشان به جرم انحراف افکار عمومی و به نیّت متحد کردن گرسنگان جهان، محکوم است. صدای کلفت دو اینچی رئیس دادگاه خطاب به عکس مارکس میگوید: متهم چنانچه دفاعی از خود دارد، بفرماید. مارکس صدایش را مالش و آن را ورز میدهد. صدا را صاف میکند: ریاست محترم! بنده یک عکس هستم که مرا به این چوب میخ کرده و آلت دست خود نموده و به اینجا آوردهاند و چوب را با حرکت چشم نشان میدهد. اینجا در ادامه به یاد خسرو گلسرخی میافتد و میگوید: من از خودم حرفی نداریم که بزنم و مینشینم.
در امر شخصیت پردازیِ رمان ماه تا چاه که محدود به دو شخصیت اصلی است، اشاره غیر مستقیم نویسنده به طرز نگاه و اندیشه راوی و استفاده از فضاسازیهای شاعرانه که از ویژگیهای اصلی این اثر است به سبب شکل بیان استفاده شده، سبب گردیده تا رویه شخصیت پردازی در داستان دارای بافتی نامتناسب باشد. هرچند این مساله در مورد شخص فتحآبادی صدق نمیکند و فتحآبادی به علت مولفههای روشنی که از او در اجتماع قابل رویت است بسیار سریع و کامل قابل درک میشود اما در مورد راوی اینگونه نیست. او قرار است در طول رمان شخصیتش تغییراتی داشته باشد و از جوانِ اهلِ مطالعهِ دیروز به نویسندهای مبدل گردد که در تلاش برای به تصویر کشیدن داستانی است با پیشنیه نهفته در شهر خود (مشهد)؛ روال غیر خطی این به تصویر کشیدن، احتمالاً به سبب کوتاه بودن کتاب نمیتواند انتظار خواننده را برآورده کند و خواننده بصورت آگاهانه یا ناآگاهانه از این مساله مطلع میشود.
در حقیقت هر آنچه ما از شخصیت راوی در مییابیم و میتوانیم با آن ارتباط برقرار کنیم مربوط به زمان حال است که آن نیز گنگی و سرگردانی خودش را دارد. برای به تصویر کشیدن این خصیصه در رمانی که بار معنایی آن شاعرانه تصویر میشود، ایجازی مستدلتر و ژرفتر و کمی دورتر از احساسهای مبالغه شده در بخشهایی از کتاب، میتوانست ازآن، اثری به مراتب تاثیرگذارتر بسازد. در رمان ماه تا چاه راوی عاقل جمع است و کل اثر از زاویه یک نفر دیده میشود و او نیز سرگردان میان اندیشههای دیروز خود و روایتهایی است که از تاریخ شهر در سر دارد اما ترکیب داستان با شعر اثری قابل تأمل را پیش روی خواننده میگذارد. هوا و مسیری تازه که ادبیات برای به جریان بودن و جا نماندن در راههای تجربه شده به آن نیازمند است.
در پایان، بخش دیگری از این کتاب را که روایت شاعرانۀ بسیار زیبایی دارد را با هم میخوانیم:
ماه در مشهد آتش گرفته است و میسوزد. صدای آژیرهای سرخِ آتش نشانها، تمامِ خیابانهای سردِ شهر را به هم ریخته است و رو به آسمان پارس میکند. مردم به پشتِ بامها میروند تا به آسمان که نارنجی میسوزد، نگاه کنند. کسی نمیداند که ماه در شهرهای دیگر هم آتش گرفته است یا نه. از کنارههای ماه، آتش، نارنجی شُره میکند و مثل آبشار به زمین میریزد اما کسی نمیسوزد. مشهد، به رنگِ نارنجی، روشن است. دیگر لازم نیست در کوچهها و خیابانها کسی چراغ روشن کند. ■