زمان آبستن حوادث است، از جملات رمانی که مارا در جریان حوادث پیش بینی نشدۀ روایتی قرار میدهد که در گذار از حوادث پیشبینی شدۀ ضرورت تاریخی اتفاق می افتد.
هگل، طرفدار جبر تاریخ است. بنابر نظریه مادیت جبری تاریخی، شرایط اجتماعی مادی، محدود کننده انسان و جهت دهنده به او و سازنده وجدان و شخصیت و اراده و انتخاب اوست و او در مقابل شرایط اجتماعی جز یک ظرف خالی و یک ماده خام محض نیست.
در این رمان نیز شخصیتها، گرفتار همین ضرورتند و هرچند تلاش میکنند، که جبر تاریخی را تغییر بدهند اما در جایی، دوباره به شکلی دیگربه همان ضرورت میرسند.
زمان مهمترین عنصر شخصیتهای (باد مارا با خود برد) است، گویی ضرورت زمانی آنها را به آنچه هستند تبدیل کرده است، در زمانهای موازی شخصیتهای موازی، تاریخ را تکرار میکنند، پدر ساواکی و فشارهایی که برای ازدواج بر ماهرخ میآورد و شوهر خالهای که با غریبه پنداری، ستاره را آزار میدهد، شخصیتهایی موازیند در دو برهه.
این شخصیتها خاکستریند، گویی نویسنده، آنها را با گذشتۀ تاریخیشان پذیرفته است و تنها از کنار آنها میگذرد البته از ویژگیهای این رمان، گذار است، گویی نویسنده، خود از جنس زمان میشود و میگذرد تا زهر آنچه که نگذشتنی و ضرورت است را بگیرد.
واما وثوق پسر عموی ماهرخ, که نه تنها هم شکل زمان میشود، بلکه از آن سود نیز میجوید او ضرورت دوران را بر ماهرخ تحمیل میکند و حتی فرزند ماهرخ را به تصاحب در میآورد.
اما ماهرخ و ستاره، دو شخصیت در دو زمان موازی ، با وجودی که قصد دارند، با تجرد معصومیت و عشق، از حوادث زمان اجتناب، اما یوغ تاریخ ، آنهایی را که میگریزند، بیشتر به مهلکه میآورد.
هرگاه نویسنده، سعی دارد جبر تاریخی را برهم بزند و شخصیتها را تصمیم گیرندۀ سرنوشتشان بداند، یکی از چرخههای تاریخی، سر بر میآورد و همچون شکافی، ارادۀ آنها را میبلعد.
یکی از این چرخهها گم شدگی است، شخصیتها تا میآیند پا بگیرند، گم میشوند. گم شدن آنها درواقع گم شدن زمان و بخشی از تاریخ است ، که نویسنده ابتدا با جستجو و دوباره سازی آنها، سعی بر غلبه بر تقدیر محتوم آنها دارد و بعد که از این غلبه نا امید میشود، بناچار با پذیرش جبر گذشته، هربار با قدمی اگاهانه تر، شخصیتها را پیش میبرد تا آسیب کمتری ببینند،. درواقع او با دیدگاه هگل، آگاهی فرد در پذیرش ضرورت تاریخی خود را هربار به شکلی نوسازی میکند تا شکاف اراده و تقدیر فرد کمتر شود.
مادر، نکیسا و ستاره. تکههای گم شدۀ زمانند، مادر در ملحفهای سفید، بدون گور، بر میگردد. نکیسا بدون پا و معلول و ستاره،. با مرگ پدر که پایان گذشتۀ گم شدۀ اوست، پیدایش میشود.
گم شدن، چالش پیش روی این رمان است، کسی گم شده. است، پیش از آنکه چه کسی برای ما مهم شود، گم شوندگی خود به موضوعی تبدیل میشود که در جستجوی پیدا شوندگی، ستارهای کم سو شکل میگیرد که هرچند شخصیت ستاره نقش روشن کنندگی دارد، اما خود نیز نیز محکوم به گم شدن است، اما پیدا شدن ستاره، تکهای از پازلی است که نویسنده با آن تکههای تاریک تاریخی گسسته را به هم میچسباند، تاریخی که با همۀ قدرتش، سازندهاش، آدمهایی فانیاند.
دختری به نام ستاره گم شده است، اما او کجا میتواند باشد؟ آیا دزدیده شده است؟ آیا عاشقی دارد که با او فرار کرده است و آیا مرده است؟ مردی به نام نکیسا که ماهرخ عاشقش است گم شده است، آیا مرده است یا ماهرخ را رها کرده است؟ این سوالها بیشتر از آنچه برای شخصیتهای داستان مطرح شود، برای خواننده مطرح میشود و رمان با همین چالش، پی رنگی در ذهن خواننده ایجاد میکند که شاکلۀ داستان و طرح و روایت بر آن مستقر میشود.
داستان با معما شروع میشود، اما پیش از آنکه از آن توقع داستان پلیسی، جنایی برود وقبل از آنکه شاکلۀ کنجکاوی در ما تثبیت شود و بخواهیم به دنبال پاسخ بگردیم، در بطن زمان آدمهایی قرار میگیریم که گذشته و حال و آیندهشان مارا با خود میبرد.
به جای آنکه مطلقاً به دنبال گم شده بگردیم در روایتی غرق میشویم، که شخصیتهای موازیش زمان را در هم میشکنند و در نقاطی که دور از انتظار است، دوباره به هم میرسد.
از دید هگل انسان ساخته شرایط است نه شرایط ساخته انسان، شرایط پیشین مسیر بعدی انسان را تعیین میکند نه انسان مسیر آینده شرایط را. بنابراین آزادی به هیچ وجه معنی و مفهوم پیدا نمیکند، این وجه در شخصیت بهتاج، خالۀ ستاره نمود مییابد، زنی که بی هیچ شکایتی، از دست دادن خواهر، بزرگ کردن، فرزند خواهر و در آخر گم شدن ستاره را میپذیرد و حتی شوهرش که آنها را آزار میدهد را را مردی میداند که از بدبختی، به این روز افتاده است. اما تاریخ همواره شاهد میطلبد، پروین شاهدی است بر گذشته و حال، در دو سوی زمان، مادر خواندۀ تاریخی که به قول خودش آبستن حوادث است اما پذیرش او از همین ضرورت تاریخی او را از طوفان حوادث مصون نگه داشته است.
پروین نقطۀ وصل گذشته و آینده است، کسی که پیوندها را بر قرار میکند، پیوند نکیسا با ماهرخ، پیوند نکیسا با ستاره. او معشوقۀ پدر است و مادر خواندۀ نکیسا، اما حقی بر چیزی ندارد، حتی بر خانه باغی که در آن سکونت دارد، خانهای که پلی است در زمان، که با وجودی که شیرهایش خراب میشود و زمستانش سرد، تاریخچۀ گذشتهای است که هرچند نکیسای از گذشته بریده و سرگردان، علاقهای به جستجو در آن ندارد، اما ستاره را مسحور میکند که با خواندن دفترچۀ ماهرخ، تکههای آن روشن میشود.
اما سپیده، دختر خالۀ ستاره، کسی که جاپای ستاره میگذرد، مانند او فکر میکند، کتاب میخواند. گویی، خودآگاهی تاریخی ستاره در مسیر تغییرات زندگیش ذره ذره به سپیده منتقل میشود.
از دید هگل هر چند هر حادثه محصول حوادث پیشین خود است اما هدف این تغییرات بالیدن خودآگاهی در جهان است. نزد هگل، خودآگاهی و آزادی به یک معناست.
گویی خود آگاهی تاریخی هگل با همۀ اجبارش، در آدمها متحول میشود:
آدمهایی که در زمان ناپدید می شوندو بار دیگر سر بر میآورند، نویسنده رستاخیزی در شخصیتها ایجاد میکند، که حتی اگر نباشند در دیگری زنده میشوند، چنان که ماهرخ در ستاره زنده میشود، نکیسای پدر در نکیسای فرزند تا جایی که در انتهای کار، چنان، فرضیۀ رستاخیز در ما قوت میگیرد، که ، نگران پیدا شدن ستاره نیستیم، زیرا می دانیم، ستاره جایی نه چندان دور، شاید در سپیده، در حال زنده شدن است. ■