«در جامعۀ پستمدرن دانش کاربردی است، چیزی را یاد نمیگیریم که بلد باشیم بلکه یاد میگیریم که از آن استفاده کنیم.» بهطور گسترده به نظریهای اجتماعیفرهنگی و ادبی پستمدرن گفته میشود که بهتغییری در دیدگاه اشاره دارد؛
و بهطور کلی، پذیرفته شده که تغییر پستمدرن در ادراک، از اواخر دهۀ 1950 آغاز شد و احتمالاً هنوز هم ادامه دارد. اصول اولیۀ این جنبش، خروج از مکتب مدرنیسم است؛ گفته میشود: این واژه بهطور عامتری، برای توصیف دورهای تاریخی بهکار رفته که پس از مدرنیسم، ناخواسته گرایشهای این دوره را دنبال میکند. این جنبش ادبی میتواند با تغییر قدرت، غیرانسانسازی و هجوم سرمایهداریِ مصرفکننده، همراه باشد (اشارهای نزدیک به دوران پس از جنگ جهانی دوم). بهعبارتی سادهتر میتوان گفت: پستمدرن، نقدی به مکتب مدرنیسم است، با تمام ویژگیهای محدود کنندهاش؛ اصطلاح پستمدرن، بیانگر رابطهای با مدرنیسم است و غالباً گفته شده، پستمدرنیسم یکباره ادامۀ موضع مدرنیسم و بهنوعی جدایی از آن است (ژانری را با ژانر دیگر ترکیب میکند و مشخصات سبکهای دیگر را بینظم و بهجا بهکار میبرد). بهطور خلاصه، پست مدرنیسم، بهنوعی ناامنیها، گمراهی و چندپارگی جهان غرب در قرن بیستم را نشان میدهد.
چنین اختلاطی از عناصر مختلف و ناسازگار، نشان دهندۀ استفادۀ پستمدرن از تقلید مسخرهای است که توسط مدرنیسم نیز مورداستفاده قرار گرفته است. پستمدرن با نگرشی بدبینی، کنایه یا طرد نسبت به آنچه که بهعنوان روایتها و ایدئولوژیهای بزرگ مرتبط با مدرنیسم توصیف میشود، تعریف شده و اغلب از عقلانیت روشنگری انتقاد میکند. هر دو از خمیرمایۀ یکسانی برای بیان خود استفاده میکنند، تقلید از سبک دیگر. در پستمدرنیسم، تقلید بهمفهوم برجستهسازی و بازتابپذیری است؛ به این معنا که به خواننده یاد آوری شود، این سبک نوشتاری غیرواقعی است و ساختگی (تقلیدی)؛ بهنظر دیوید لاج «دنیا تقلیدی از متن و داستان است، نه این که داستان تقلیدی از واقعیت». پستمدرنیسم (و تا حدی مدرنیسم)، ساختار فرهنگی است که مراحل خاص سرمایهداری را تأکید و شیوههای خاص فرهنگی را تحمیل میکند؛ بهبیان دیگر: روش پستمدرنسیم بهمعنای تکوین کلی اجتماعی یا مجموعۀ شرایط اجتماعیتاریخی است. آثار پستمدرن، آگاهانه چندپاره و مبهم هستند و بهراحتی و مستقیماً معنا و مفهوم محکمی را منتقل نمیکنند تا جایی برای تفسیرهای متعدد وجود داشته باشد. گرچه پستمدرنیسم از چندپاره شدن، ناپیوستگی و نامناسب بودن در مضمون و تکنیک استفاده میکنند اما، اساس این مکتب در همین جنبه پنهان شده است. «در پستمدرنیسم چندپارگی و گمراهی غمانگیز نیست؛ بلکه، تجزیه را جشن میگیرد و این تقسیمبندی و عدمشرافت را تنها راه ممکن (وجود)، میداند و سعی فرار از این شرایط ندارد.» و این دقیقاً جایی است که پستمدرنیسم با پساساختارگرایی روبهرو میشود [هر دو (پستمدرنیسم و پساساختارگرایی)، تشخیص میدهند و میپذیرند که وجودِ یک مرکز منسجم، امکانپذیر نیست]. عدماعتقاد پستمدرنیزم بهانسجام و وحدت، بهتمایز اساسی دیگری بین مدرنیزم و پستمدرنیزم، اشاره دارد.
فرد یا سوژهای که در این دست از آثار بهتصویر کشیده میشود، غالباً فاقد هر نوع معنا و هدف اصلی در زندگی و از انسانیت بهدور است و عمدتاً، ویژگیهای فردی خود را از دست داده و صرفاً نماینده یک عصر یا تمدن است. قهرمان این دست از آثار، از خصوصیات والایی برخوردار نیستند و از طبقۀ بالا اجتماع انتخاب نشدهاند و با نیروهای ماوراءالطبیعه، جدال نمیکنند. قهرمان داستان پارانویایی است و مدام رنجور و دچار توهم است، سرانجاماش قطعی نیست؛ (معمولاً این آثار ضد قهرماناند).
واقعیتی طبیعیعینی وجود دارد؛ واقعیتی که وجود و خصوصیات آن منطقاً از انسانها، از ذهن، جوامع، شیوههای اجتماعی یا تکنیکهای تحقیقاتی آنها، مستقل است. پستمدرنیستها این ایده را نوعی واقعگرایی سادهلوحانه میدانند؛ چنین واقعیتی، ازنظر پستمدرنیستها ساختارِ مفهومی است و فاقد عملکرد علمی و زبان. انکار این دیدگاه ازنظر پستمدرنها که از رد واقعیتی طبیعیعینی ناشی میشود، گاهی با گفتن اینکه، چیزی بنام «حقیقت» وجود ندارد، نشئت میگیرد و عقل و منطق از اعتبار جهانی برخوردار است؛ بهعنوان مثال: قوانین آنها برای هر اندیشمند و هر حوزۀ دانش یکسان یا به همان اندازه اعمال میشود؛ ازنظر پستمدرنیستها، عقل و منطق نیز صرفاً سازههای مفهومی هستند. بنابراین، فقط در سنتهای فکری مستقر که در آن استفاده میشوند، معتبراند. چیزی که بنام «ذات انسان» شناخته و تعریف شده شامل تواناییها، استعدادها یا خلاقیاتی است که بهنوعی در انسان از بدو تولد وجود دارد و از طریق نیروهای اجتماعی آموخته یا تلقین نشده؛ اما، پستمدرنیستها اصرار دارند که همه یا تقریباً همۀ جنبههای روانشناسی انسان، کاملاً ازنظر اجتماعی تعیین شده است؛ متفکران پستمدرن معمولاً ادعاهای دانش و ایسمهای ارزشی را مشروط یا شرایط اجتماعی توصیف و آنها را بهعنوان محصول گفتمانها و سلسله مراتب فرهنگی، سیاسی و تاریخی بیان میکنند. مدرنیسم این باور را پرورش میدهد که انسان معاصر بُعد معنویاش را بهفراموشی سپرده است. اهداف مشترک انتقادات پستمدرن شامل، ایدههای جهانگرایانه از واقعیت عینی، اخلاقی، حقیقت، ماهیت انسانی، خرد، علم، زبان و پیشرفت اجتماعی است؛ بر این اساس، تفکر پستمدرن، با گرایش بهخودآگاهی، خودارجاعی، نسبیگرایی، معرفتی و اخلاقی، کثرتگرایی و بیاحترامی مشخص میشود و در زمینۀ ادبیات، ادبیات پستمدرن، غالباً با مکاتبات فکری مانند: ساختارشکنی، پساساختارگرایی و نقد نهادی در ارتباط است.
معیارهای ادبیات پستمدرن بهشدت متکی به تناقص، روایتهای رازآلود و از هم گسیخته است؛ این ادبیات روندی است که نه منحصراً ولی، عموماً پس از جنگ جهانی دوم تعریف شده و میتوان گفت بهنوعی در برابر تفکر روشنگری و رویۀ مدرنیسم پدید آمده است. سبک نگارش در این آثار تحتتأثیر زندگی ابر شهری و نوآوری است؛ اما، پدیدههای مدرنیتۀ بورژوازی را درنظر میگیرد و حتی نفی میکند. مدرنیزم نگاه متفاوتی بهتخیل دارد، «در درک خود از جهان، واقعیت را خلق میکنیم» و در برابر رئالیسم که بازنمایی ابژکتیو از جهان انسانی را تأکید میکند میایستد. با این تعاریف، طبیعی است که ادبیات پستمدرن با ادبیات عامهپسند در تضاد باشد؛ آثار پستمدرن هیچگاه مخاطب عام را نمیتواند به خود جلب کند، پیچیدگی خاص ادبیات پستمدرنیسم عمدتاً با برگزیدگان جامعه ملازمات و هممانندی مییابد و بسیاری از نویسندگان پستمدرن نیز با آگاهی به این پیچیدگی معترفاند. موضوع دیگری که در ادبیات پستمدرن اهمیت دارد، از همگسسته بودن رشته کلام در این سبک ادبی است؛ بهنوعی میتوان گفت عدم ارتباط؛ عموماً شخصیتها در این آثار قادر بهگفتوگوی مفهومی نیستند، (مفهوم برای مخاطب)؛ شخصیتها گویی در مسیری مجزا و موازی بههم صحبت میکنند و در حال حرکتاند. اکنون به این وضعیت بیافزاید پسوپیش شدن مداوم زمان و مکان در روایت داستان؛ بسیاری از خردهروایتها در داستان در حالت سیالذهن روایت میشود و شکل اصلی بهخود میگیرند و وارد روند اصلی داستان میشوند (پیرنگ)؛ بهصورت کلی، پستمدرن از خردهروایتها حمایت میکند، بهجای اینکه، دنبال داستانهایی باشد که مفاهیم جهانوطنی را توجیه میکنند، سنتهای کوچک و ایدههای داخلی را توضیح میدهد. خردهروایتها در داستانهای پستمدرن، همواره شرایطی، موقعیتی، اجتماعی هستند؛ جهانی بودن، حقیقیت داشتن، مستقل و ثابت بودن، نداشتن. فرم پیرنگ این نوع از آثار، پیچیده و غیرمنسجم است (مانند خود نویسنده) و اهمیت داشتنِ تصویری و ارتباط و شناخت دنیای خلق شده، مهم است. ازاینرو، روایت کاملاً ناپیوسته جلو میرود و بهسوی عملی غیرارادی یا خودآگاه حرکت میکند و بهطور گستردهای نظریههای زیباشناختیای که برای خلاقیت، در داستان فوقالعاده عمل میکنند، طرد میکند. در کل، در روایت پستمدرن، «اصل» وجود ندارد بلکه، «پیکره»، وجود دارد؛ همه چیز شبیهسازی شده و غیراصل است. دیدگاه جان بارت اصطلاح پستمدرنیسم را اسباب دردسر و اندکی گُنگ که بیش از آن القا کنندۀ سمتوسوی جدی یا دستکم مجاب و جدید در هنر باستانیِ داستانگویی باشد، حاکی از پدیدهای مأیوس کننده است که ناتوانانه دستوپا میزدند تا بلکه از قافله عقب نماند، تعریف میکند. با این تفاسیر، آشکار کنندۀ احساس بحرانزدگی و ناباوری، بهنظمی بیرونی و مقتدر را میتوان پستمدرن تعریف کرد.
یکی از انواع پستمدرن فراداستان است؛ و تقریباً در تمام آثار نوگرایانۀ پستمدرن معاصر، آن را میتوان دید. فراداستان توجه مخاطب را از معنا و ساختار داستان دور کرده و تمرکز مخاطب را متوجۀ روند ساخته شدن داستان میکند. برخی از مدرنیسمها معتقدند که بینظمی بیرون از ذهن، نویسندگان مدرنیسم را بهطرف یافتن نظم در اعماق ذهن سوق داد؛ و این در حالی است که اساس نویسندگان فراداستان، چنین تعریف شده: نوشتن اثری، اصولاً با ساختن واقعیت خاص خود نویسنده تفاوتی ندارد؛ موضوع موردتوجه در آثار فراداستان، خود نگارش است و نه آگاهیِ نویسنده؛ طرز نگارش خاصی که اگر از اثر حذف شود، اثر ازهممیپاشد. فراداستان در صحت مفهومی که نویسنده را بهجای «خدا»، مینشاند، تردید میکند. چهارچوبشکنی که در فراداستان رخ میدهد، بهعنوان مسئله برجسته میشود و تأثیر چهارچوب در دنیای واقعی و جهان داستان را کاوش میکند؛ ازاینرو، فراداستان که بهواسطۀ چهارچوبهای متفاوتی برساخته شده، نمیتواند روشن کند که آغاز و پایان این چهارچوب تعریف شده کجا رخ میدهد. در این دست آثار، ارتباط میان علتومعلول منسجم نیست و داستان توجیه ندارد (سیروس شمسا). داستان پستمدرن خط روایی مستقیم ندارد، غیرخطی است و دارای پایان نامشخصی است. ادبیات پستمدرن میداند که میان متن ادبی و جهان فاصله وجود دارد؛ ازاینرو، این فاصله را بهسخره میگیرد.
در نهایت میتوان چنین بیان کرد که نویسنده پستمدرن خودش مدام در متن حضور دارد. حتی اگر شخصیتهای تعریف شدهاش برای داستانهایش تاریخی و واقعی باشند، باز نویسنده در شخصیت اثرش ظاهر میشود و خودش را آشکار میکند؛ البته باید توجه داشت که دادههایی که نویسنده دربارۀ این شخصیتها در آثارش بهمخاطب منتقل میکند، میتواند حقیقی و درست نباشد؛ در نهایت، خواننده مدام در شک میماند و نویسنده بهعلت تغییر مداوم زمانها و رویدادها، بهخواننده سرگردانیای منتقل میکند که این سرگردانی فهم کامل روایت داستان را سختتر میکند؛ ولی، اساساً در آثار پستمدرن، بهجای روایت، تداعی مطرح و مهم میشود. ■