از وقتی که شروع به کنکاش در مبانی این مقوله کردم، یک نقد جدی به بدنۀ استراتژی ساخت داستان، وارد بود؛ یعنی خودم شروع کردم ایرادِ بنیاسرائیلی جور کردن. آن هم اینکه: «داستانی که رَوَندگاری میشود، محصولِ نهاییِ چه بسا صدها بار ویرایش نویسنده است».
همین نکته باعث شد که استراتژی ساخت داستان، بیش از اینکه یک ابزارِ کاربردی با مبانی نظری باشد، تبدیل شود به یک مقولۀ ذوقی شود؛ یعنی هر کسی میتواند با سلیقۀ خودش، یک رَوَندنگاری متفاوت بسازد. البته همانطور که در شمارههای پیشین دیدیم، «محدودسازیِ استراتژیِ ساختِ داستان»، تا حد زیادی این مسئله را حل میکند؛ اینکه ما «کُلِّ» یک داستان را رَوَندنگاری کنیم کجا، اینکه فقط «شیوۀ القای معنایش» را رَوَندنگاری کنیم کجا. قطعاً در دومی، تمرکز بیشتری وجود دارد و درهای سلیقهمحوری بستهتر است.
اما از آنجایی که این مقوله، به چگونه «نوشته شدن» یک داستان میپردازد، همین چند روز پیش جرقهای به ذهنم خورد و اسمش را گذاشتم: «استراتژی خوانشِ داستان»؛ تمام!
حالا مقولۀ ما، یک خواهر هم دارد. یک خواهری که به کمکش میتوانیم همه جوره با جهانِ داستانی یک نویسنده روبهرو شویم. بگذارید بازش کنیم:
«خواندن و نوشتن». برایتان آشنا نیست؟ آیا نویسندگان بزرگ جهان، اکثراً روی همین دوتا کلید نمیکنند؟ آیا گذشته از کلاسهای آموزشی و دورههای مختلف، یک نویسنده نباید خواندن و نوشتن را در عمل تجربه کند؟ حرف دلم را بزنم و خلاصتان کنم: «خواندن و نوشتن، اساس کار داستاننویس نیست؟»
پاسخ، چه بخواهیم چه نخواهیم مثبت است. پس، استراتژی ساختِ داستان، مربوط به «نوشتن» یک داستان است و استراتژی خوانشِ داستان، مربوط به «خواندن» آن داستان. خب، اگر موافق هستید، کارمان حسابی سخت شد!
در استراتژی خوانشِ یک داستان به دنبال چه هستیم؟ اصلاً چرا این مقوله را وسط کشیدیم؟ ما قبل از نوشتن داستان، داستان میخوانیم. غیر از این است؟ کسی میتواند ادعا کند که بدون خواندن کلمهای از داستانهای نویسندگان شاخص، روی قلههای ادبیاتِ داستانی جهان، اسکی میکند؟ این آدمهای خالیبندِ مهرطلب را رها کنید. چون بر کسی پوشیده نیست که خواندن و نوشتن، در حکمِ تربیتِ عضلاتِ نامرئیِ خلاقیت هستند. (میخوانم، پس مینویسم.) ولی احیاناً، یک سؤال: «آیا به همان شیوههایی که با قصههای قشنگِ کلاسیک حال میکنیم، میشود داستانِ پُستمدرن را هم خواند و کیف کرد؟»
پاسخ، قطعاً منفی است. (چه بخواهید چه نخواهید!) خوانندهای که ذهنش به ماجراهای بیرونی داستانهای کلاسیک و پیرنگهای چه بسا محکم اینگونه داستانها عادت کرده است، همین که یک رمان پستمدرن دستش گرفت، سریع شروع میکند به «آه آه» گفتن. اشتباه از کیست؟ از نویسنده؟ یا از نوعِ خوانشِ اشتباه داستان؟ پس ضرورت مهمی که اینجا از توی آب درمیآید این است که «مراقب پیشفرضهایمان باشیم.» به عبارت واضحتر، مثلاً در داستان پُستمدرن، به دنبال چه هستیم؟ تا به حال به این سؤال فکر کردهاید؟ همین هفتۀ پیش داشتم رمانِ «اگر شبی از شبهای زمستان مسافری» از کالوینو را میخواندم. خب، رمان مثل یک رمان کلاسیک با یک ماجرای خاصی شروع نمیشود. چه بسا اصلاً دیر هم شروع میشود. اما صد صفحه که خواندم تازه دوهزاریام افتاد که کلاهم پسِ معرکه است! این را تجربی فهمیدم: «در داستان پُستمدرن، نویسنده سعی میکند از زاویهای متفاوت، به موضوعِ خودش نگاه کند.» این یعنی که اینگونه آثار، مشحون (این کلمه را از دکتر پاینده یادگرفتم. خیلی کارراه انداز است) از نوعِ نگاههای خاصی به مظاهرِ زندگی هستند. پس بیایید مثلاً با این پیشفرض یک داستان پُستمدرن را بخوانیم: «این داستانی که میخواهم بخوانم و میدانم پُستمدرن است، قرار است به موضوعِ خودش چه نگاهی داشته باشد؟»
این پرسش تنها یکی از پرسشهایی بود که مطرح کردیم. در آیندۀ نه چندان دور، همینطوری که مشاهده میکنید، این پازل را بیشتر کشف میکنیم و بهتر با ابزارِ استراتژی ساختِ داستان و خواهر و برادرهایش آشنا میشویم. در شمارههای آینده، به اصول کلی رَوَندنگاری میپردازیم تا نشان دهیم این مقوله، چندان که ایرادهای بنیاسرائیلی میگویند، ذوقی نیست! ■