رفلسفه «معرفت» را به انحای گوناگون تعریف کرده اند و اصولن معرفت شناسی یک علم چند وجهی است که درهر بافت جغرافیایی ممکن است نوع معرفت و رویکردی که به جوامع و طبیعت آن اقلیم وجود دارد با بافتِ اقلیمی دیگر درتفاوت باشد.
معرفت شناسی میتواند نوعی معرفت شناسی اجتماعی باشد یا هنری و ادبی و یا نوعی معرفت شناسی معنوی است که این نوع از معرفت باز بستگی به نوع اعتقاد و باورهای دینی و غیر دینی دارد. بنابراین دراین گفتار هدف ما بیشتر جامعه شناسی شناخت( معرفت) هنری- ادبی و درجوانبی اجتماعی است. بدین سان، اگر معرفت یک پدیده باشد و این پدیده نیاز ِبه شناخت داشته باشد بایستی این پدیده دراشکال و صبغه های متفاوتی به دایره ی تعریف آورده شود . از دیدگاه جامعه شناسی «معرفت» مفاهیمی همچون : تفکر، آگاهی ، ایدئولوژی ، جهان بینی ، باور، عناصر فرهنگی پایگاه طبقاتی، هنجارهای ارزشی ، احساس های روانی و نگرش ها و ویژگی های بینشی شخصی را شامل میشود. در این گفتار چند مفهوم از معرفت را که این مفاهیم درشعر و اندیشه ی رضا براهنی میتواند دارای جایگاه و پایگاه اجتماعی- ادبی باشد را به بررسی خواهیم برد و من بعد براساس و بنیادِ همین مفاهیم از معرفت زبانِ شعرو اندیشه ی براهنی را کند و کاو میکنیم.
1-آگاهی: آگاهی نوعی فلسفیدن درخود درجهتِ نیلِ به خودشناسی خویش وجامعه است. آگاهی میتواند اقسامی داشته باشد به مانند: الف) آگاهی اجتماعی: این آگاهی نوعی آگاهی هوشیار ِاز خویش و محیطِ پیرامون است که دراشکال و شمایلِ متفاوتی خود را نشان میدهد. کسی که آگاهی اجتماعی ندارد درواقع فاقدِ عُلقه ی انسانی و هنری است. برای این که خودمان را بشناسیم نیاز است به خویشتنِ خود سفرکنیم و این بازگشت میتواند به نوعی پارفت مبدل شود . انسان با پارفت (رفت و آمد) دردنیای خویش، معنای خودش را پیدا میکند و این معنا میتواند مقوله ای به نام شعر هم باشد . حال پرسش این است که آیا شعر دراجتماع به آگاهی میرسد و یا اجتماع در شعر به آگاهی دست مییابد؟ به نظر میرسد که شعر و اجتماع با هم زیست میکنند و رابطه ای دیرینه با هم دارند و معلوم نیست کدام یک زاده ی دیگری است . شعر تولیدِ آگاهی میکند و اجتماع هم مولدِ آگاهی است پس هر دو از یک جنس از خمیر مایه ی آگاهی می باشند که براساسِ زمان، زبانِ این دو تغییر میکند.
ب) آگاهی فکری است. ممکن است یک فرد آگاهی داشته باشد اما فکرآن آگاه نباشد . آگاهی به معنی دانستنِ و دانایی نسبتِ به یک موضوع و یا دال است . برای نیل به آگاهی فکر، باید درمسیر تفکر و اندیشیدن قرار گرفت. همه ی جهانِ هستی یک آنتولوژی دارد و آن عبارت است از:«فکر کردن» که فکر کردن با اندیشه کردن باز فرق میکند. هر کسی به چیزی فکر میکند تا که آن چیز را شکارکند . انسان بدونِ فکر نمیتواند زندگی کند و حداقل بایستی برای امرار معاش خود فکرکند تا که چیزی را به دست آورد. پشتوانه ی هر دستاوردی یک فکر و فکر آورد وجود دارد. فکرِ اجتماعی درجهتِ نیل به مقاصدِ اقتصادی با فکر فرهنگی و انسانی درجهتِ نیل به مقاصدِ دانش و بینش با هم متفاوت اند. همه ی انسان ها نسبتِ به محیطِ پیرامون خویش و محیطِ خویش آگاهی دارند و خوب را از بد تشخیص میدهند اما تمیز و تحلیل این خوبی ها و بدی ها تنها کارِ فکری آگاه است . فکر یک صفتی به نام آگاهی دارد که نوعی شناخت نیست بلکه از جنسِ فرا شناخت می باشد و اغلبِ انسان ها این صفت را ندارند . پس آگاهی فکری مالِ شاعر و هنرمند و فیلسوف است نه فردِ معمولی و فرمیکال که به دنیای « روزمرگی » فکر میکند.
2- پایگاه طبقاتی است . هر شاعری در یک طبقه ی اجتماعی زیست میکند و این شاعر دارای دو ویژگی طبقاتی است . یا سُود طبقاتی دارد و یا نُمود طبقاتی دارد. شاعری که به سود طبقاتی فکر میکند شاعری سودمند است و حقیقت قلم را درسودمندی آن می بیند که بیشتر این سودمندی هم اجتماعی و لذایذ جنسی و خصایص رفتاری و فرهنگی است و شاعری نُمود طبقاتی دارد که با بود طبقاتی خود فاصله گرفته و دریک دایره ی کاذب از جنس ِطبقه فرود آمده است . یعنی درواقع تظاهرِ به بودِ طبقاتی میکند اما در اصل چیزی جز نُمود طبقاتی نیست. زبانِ شعر خودش طبقه سازی میکند. هر شاعری واژِگانی را دراختیار دارد و با آن واژِگان شعر میگوید. یعنی وسیله و ابزارِ آن تنها این واژگان هستند که با او سال ها رفیق و زندگی کرده اند. اغلبِ شعرایی که نمیتوانند کلماتِ خود را درشعر تغییر دهند با بود طبقاتی مواجه هستند و شعرایی که واژِگانِ خود را تغییر میدهند و گام در یک دایره ی مهجور میگذارند را نُمودِ طبقاتی میگویند. شاعرِ نمادساز شاعری است که به دنبالِ نموداری از نمود سازی هاست تا که خودش را به جامعه یپوپولیستی معرفی نماید. هر واژه ای چه زشت باشد و چه زیبا از باور و عناصرِ فرهنگی و نگرشی بهره مند است که شاعر این واژِگان را دربطنِ طبیعت و جامعه تجربه نموده است . بنابراین پایگاهِ اجتماعی شاعر به منزله ی تنها جایگاه اقتصادی آن نیست بلکه خوی و مأنوس شدن با کلماتی مختصِ به خویش ، خود عاملی است که زبان و فرهنگ شاعر را به سمتِ یک طبقه مشخص میکشاند.
3-هنجارهای ارزشی و بینش های شخصی و منش اجتماعی است. بی گمان هر شاعری دارای یکسری هنجارهاست که برای این هنجارها احترام قائل است و با آن ها زندگی میکند. هنجار در یک منطقه با منطقه ی دیگر فرق میکند و ممکن است یک موضوع یا مفهومی ویا باورداشتی دریک شهر هنجار باشد اما درشهری دیگر ناهنجار (انومی) تلقی شود. هر ارزشی هنجار نیست و هر هنجاری هم ارزش نیست. ارزش و اعتبار یک شاعر به زیست فکری و زیست اجتماعی آن نیز همبسته و وابسته است و این وابستگی هم ریشه دربستر زبانی و فرهنگی شاعر دارد. تغییر دربدنِ شاعر با زبانِ شاعرحالتی پیوسته و آهسته ندارد و چه بسا شعرایی که ظواهر خویش را عوض کرده اند اما زبانشان هنوزآرکائیک و واپس گراست. فکر میکنم هنجارها زمانی شکل میگیرند که شاعر بتواند این هنجارها را به هنر تبدیلکندو هنر خودش این هنجارها را ارزش معیار میکند. این سیر انتقالی خود مسببی است تا که شاعر به یک شاعر ارزشی از حیثِ هنر تبدیل گردد. نکته ی دیگر بینش های شخصی و منش های اجتماعی است . به نظر میرسد خودِ مثلن جانلاک هم یک بینش شخصی دارد و یک بینش اجتماعی که بینش اجتماعی آن همان «مشاهده گری» است . یا مثلن شوپنهاور اراده را حاکم جامعه میداند اما هگل عقل را حاکم هستی میپندارد و نیچه قدرت را مقتدرترین حاکم جهان فرض میکند. پس هر فردی چه معمولی و چه فردِ متخصص دارای بینش شخصی و منش اجتماعی است . انسان از بینش شخصی گام درمنش اجتماعی میگذارد و پایه ی این دو هم دانش اجتماعی است . هر شاعر و یا فیلسوفی بی شک دارای دانش ، بینش و منش است . دانش نوعی اگاهی است که انسان را از خوی حیوانی به دور میسازد و به او یک طبع آگاهانه میدهد تا که بتواند فرق حیوانیّت خویش را با انسانیّت خویش تشخیص دهد. بینش نوعی خود آگاهی نیست اما از صبغه های خودآگاهی هم وام میگیرد تا که بتواند آن «خودِ واقعی» خودش را به دست بیاورد. بینش به معنی دیدنِ یک معنا و مفهوم است که دردلِ آن معرفت هایی لایه به لایه نهفته است و کارِ بینش مند کشف و پردازش به این معرفت هاست . منش فارغ ا زهر نوع کلمه و کلام به دست میآید و نوعی رسیدنِ به دل آگاهی خود و دیگران است. بالاترین نیروی انسانی دل آگاهی است و کسی که از طریقِ دل به آگاهی میرسد بی تردید فارغ از لغات و کلمات ِ تکراری است وآنچه که دیگران میدانند ایشان آن چیزها را میبیند. فرق است بین دیدن با دانستن از این رو که هر چیزی را میتوان یاد گرفت اما دیدنِ همه چیز کاری بس دشوار است و دنیای امروز دنیای نسبی است و هیچ چیزی مطلق نیست یعنی فکرِ مطلقه وجود ندارد. درست است که گفته اند: « همه چیز را همگان دانند و همگان هم هنوز به دنیا نیامده اند» ولی من میگویم:« همه چیز را همگان دارند اما همگان دارنده نیستند.»
4-احساسات روانی: هر شاعری دارای روح و روانِ خاصی است. حواس پنجگانه درشعر ِشاعر تأثیر به سزایی دارند. ممکن است یک شاعر طبیعت گرا باشد و عواطفِ و احساسات آن طبیعی و رمانتیک باشد و شاعر دیگر احساسی کویری و خشک داشته باشد. احساس روانی میتواند حسی روستایی با مؤلفه های روستایی باشد یا حسی شهری با اِلمان های شهری که هرکدام دارای شاکله ها و شاخصه های خاص خود میباشند . روح و روان انسان کلافِ عمیقی با ساختار طبیعت و بافتار جامعه خورده است. شاعر تجارب خود را دربطن ِطبیعت و هستی به دست میآورد. احساس روانی شاعر ارتباطی عمیق با فصول ِ سال دارد و میتوان گفت فصول سال درشکل گیری شعر، نقشی اساسی دارند. حس از بطن فصولِ سال شروع به آغازیدن میکند. مثلن بهار درروحیات شاعر تأثیری سبز و خرم توأم با شادی و شعف میگذارد زیرا که طبیعت شروع به لبخند میکند و طراوت خودش را به انحای مختلف درهستی به تصویر میکشد. یا فصلِ زمستان که آکنده از برف و باران است خود از نوعی احساس طبیعی و لذت بخش و سرخوش بهره مند شده است . گفتِ گوی شاعر با فصلِ زمستان نوعی گفتِ گومندی رمانتیک و شاداب است که روح و روان شاعر را به وجد میآورد . پاییز فصلِ خزان و باد و بوران است که به نوبه ی خود نوعی هارمونی خاصی را در طبیعت به نمایش میگذارد و روحیه ی آدم را دل انگیز میکند . فصلِ تابستان فصل تنوع زبان و فرهنگ است به خاطرِ این که آب و هوای گرم تابستان خود باعثِ تنوع طلبی فرهنگی میشود. به هر روی ، نقش آب و هوا در فرهنگ جامعه نقشی کارآمد و کارگشاست و شاعر نیز چون عضوی از طبیعت است و به دنبالِ شهود و مشاهده گری است بنابراین در همه ی زمینه ها تحتِ تأثیرِ خُلق و خوی طبیعت و علاقه و عُلقه های جامعه میباشد.
با این مقدمه چینی به این مهم میتوان دست یافت که جامعه شناسی شناختِ زبانِ هر شاعری بستگی به نوع آگاهی، پایگاه طبقاتی و هنجارهای ارزشی و احساسات روانی و نگرش های آن شاعر دارد. بنابراین جامعه هدفِ ما دراین گفتار زبانِ شعر و اندیشه ی رضا براهنی شاعرو منتقد و رمان نویس معاصر است . رضا براهنی زاده ی 1314 در شهر تبریز است که در یک خانواده ی فقیر هم به دنیا آمده است به طوری که درحینِ درس خواندن به ناگریز کار هم میکرده است . براهنی فارغ التحصیل دررشته ی زبان و ادبیات انگلیسی تا مقطع دکتراست و دردانشکده ی ادبیات تهران به تدریس پرداخته اند به گونه ای که دراین رهگذر مصدر خدماتی بایسته و شایسته بوده اند. از دیگر فعالیت های ادبی وی برگزاری کارگاه نقد، شعر و قصه نویسی میباشد که در این راستا هم شاگردانی را به مانند: شیوا ارسطویی، هوشیار انصاری فر، شمس آقاجانی، روزبه حسینی، عباس حبیبی بدرآبادی ،مهسا محیعلی، سید علیرضا میر علینقی،فرخنده ی حاجی زاده ، ناهید توسلی، رویاء تفتی،رزا جمالی، احمد نادعلی، رضا شمسی ، علی ربیعی وزیری، پیمان سلطانی،ایرنا محی الدین بناب و .... را به جامعه تحویل داده اند. وی در سال 1356 جایزه ی بهترین روزنامه نگار حقوقی انسانی را دریافت نمودند. آثار براهنی به سه دسته تقیسم میشوند:
الف)اشعار :
- آهوان باغ(1341)
- جنگل و شهر (1343)
- شبی از نیمروز(1344)
- مصیبتی زیر آفتاب (1349)
- گل برگسترده ماه(1349)
- نقاب ها و بیدها (انگیسی) ،(1356)
- ظل الله (1358)
- غم های بزرگ(1369)
- بیا کنار پنجره( 1367)
- خطاب به پروانه ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم(1374)
- اسماعیل(1366 )
- رمان:
- آوارکشتگان
- رازهای سرزمین من
- آزاده خانم و نویسنده اش
- الیاس درنیویورک
- روزگار دوزخی آقای ایاز
- چاه به چاه
- بعد از عروسی چه گذشت؟
ج)نقد ابی:
- طلا در مس
- قصه نویسی
- کیمیا و خاک
- تاریخ مذکر
- درانقلاب ایران
- خطاب به پروانه ها و چرا من شاعر نیمایی نیستم ( شعر و نقد)
- گزارش به نسل بی سن فردا( سخنرانی و مصاحبه ها)
قلم رضا براهنی تأثیر زیادی درداستان نویسی معاصر ایران داشته است و نقد و بررسی وی از زبان و ادبیات فارسی نوعی کهن الگو برای جوانان آینده است. نقد براهنی نقدی تقریبا" تحلیلی – توصیفی است و صبغه جناحی و حزبی و جانیداری از تفکر خویش در این نقد دیده میشود. بسیار زیبا و ماهرانه مینویسد و اشراف قابلِ توجهی به زبان و ادبیات فارسی و مکاتبِ ادبی جهان دارد اما شعرش فاقدِ دانش فلسفی و جامعه شناختی است و تنها به ادبیات متعهد و به بیانی ادبیات برای ادبیات و در جوانبی هم به، ادبیات بر علیه ی ادبیات التفات میکند. درشعر براهنی پلورالیزم معنا کم رنگ است اما زبان درمیدانِ شعر آن خوب میدان داری میکند. مهم ترین اثر وی که حامیانِ این شاعر نیز اعتقاد دارند با این مجموعه شعر ، جریان شعر پست مدرن ایران را راه انداحنه اند اثری است به نام خطاب به پروانه ها و چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟ میباشد . این مجموعه نخستین بار درسالِ 1374 به چاپ رسید و در برگیرنده ی دو بخش است . بخش نخست خطاب به پروانه ها ، از صفحه ی 7 تا صفحه ی 12 شامل شعرهای رضا براهنی میشود و بخش دوم، چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟ ؟ یعنی از صفحه ی 120 به بعد همان طور که درکتاب اشاره شده است بحثی درمقوله ی شاعری است . خودِ براهنی هم این اثر را مهم ترین کارِ ادبی خویش میداند و در این مجموعه شاعر سعی نموده حرکت از شعر تک وزنی را رها کند و به سوی اوزانِ مرکب و ترکیبی و شعر چند صدایی هدایت شود. در این مجموعه هدفِ شاعر آزادکردنِ شعراز قید و بند تصویر، مفهوم و احساس است . شاعر به دنبالِ رهایی از استبدادِ نحوی زبان و حرکت به سوی آفریدن همه ی ارکان زبان در یک شعر ناب با نتی که نه عروض ِ کلاسیک و نیمایی بلکه ذهن خواننده خود باید نتی برای شعر در دلِ همین شعر پیدا کند. براهنی منتقد شعر نو و کلاسیک است و به دنبالِ نوعی بازسازی از این سبک شعری است به طوری که نظریه ی جدیدی را در مقابلِ شعر نیمایی و شعر سپید ارائه میدهد که این نظریه بحث انگیزترین حرفِ براهنی درشعر فارسی هم قلمداد میشود . وی اعتقاد دارد که متن بایستی بدون معنا باشد و زمان درشعرش درحال تغییر است و چون زمان درتغییر است پس شعر هم قابلِ تغییر میباشد. بنایی را از نو ساختن با مواد و مصالح جدید و توجه به زبانیّت شعر توأم با آزادی و رهایی از قید و بند شعرنیمایی و شاملویی از عمده نظرات براهنی در زبان و ادبیات فارسی( شعرنو) میباشد. با این تفاسیر ،عقلای ادب درباره ی براهنی بسیار شنیده اند و فراوان گفته اند اما شاید مهم ترینچیزی که درباره ی این شاعر گفته نشده و یا حداقل به طور آکادمیک و علمی به آن پرداخته نشده است همین جامعه شناسی شناختِ زبانِ شعر و اندیشه ی براهنی باشد . براهنی از دو ویژگی بارز در زبان و ادبیات فارسی مُستفاد شده است . نخست دوبارِگی قلم اوست و دو دیگر، دوپارِگی فکر و فرهنگ آن است. قلم رضا براهنی دچارِ نوعی دوبارِگی است . دوبارِگی به این معنا که این نویسنده هم شاعر است و هم منتقد و این دو اگر چه با هم همگون و همگِن هسند اما از تفاوت هایی هم، بهره مند شده اند. اغلبِ جامعه ی ادبی ایران براهنی را به عنوان یک منتقد میشناسند نه یک شاعر و شاید این رویکرد نسبتِ به آراء و افکار براهنی درست نباشد . کسی که نقد میکند و به عنوان منتقد شناخته میشود درواقع بر جهانِ شعرنیز اشراف و احاطه دارد زیرا که منتقد باید جلوتر از فکرِ شاعر باشد به طوری که بتواند اثر شاعر را دردستگاه مفاهمه ی خود به دایره ی آنالیز ببرد. شما باید ابتدا شاعر خوبی باشید تا بتوانید به جهانِ نقد هم دست یابید. تصور این است که رضا براهنی هم شاعر است و هم منتقد که این دو را با هم به انجام و سرانجام رسانده است . شعر براهنی نقد است و نقد آن هم شعر میباشد. زبان درشعر و نقد براهنی نوعی زبان همگون و متوازن است که پی آمد این زبان هم معنا و مفهومی وابسته و همبسته را تصویر میکند. براهنی درشعر شاعری آگاه است که این آگاهی ریشه در ضمیر ناخودآگاه شاعر دارد. وی ذاتا" شاعر است و شعرش نوعی شعرِ هوشیارمی باشد که به دنبالِ کشفِ ناهوشیاری های جامعه است . خیلی از شاعران درشعر به آگاهی نمیرسند اما براهنی هم درشعر و هم در نقد و نقادی به قله ی آگاهی رسیده است اما پایگاه طبقاتی آن نوعی طبقه ی اجتماعی است که این طبقه ریشه در سُودِ طبقاتی ودر جوانبی هم نُمودِ طبقاتی دارد. شعرِ این منتقد دچارِ نوعی دوپارگی فکر و فرهنگ هم شده است زیرا که مدت زمانی در ایران میزیسته و تحتِ تأثیر زیست اجتماعی و بومی خویش بوده است و درمدت دیگری مکان ِخویش را تغییر داده است . فکر میکنم تغییر مکان باعثِ تغییر زمان و تحولِ فرهنگ شاعر میشود. شاعری که مهاجرت میکند و یا تبعید میشود قطعا" شعرش صبغه ای ازآن زیست بوم موجود در زندگی اش را میگیرد. شاعر مشاهده گراست و دنیای عینی تأثیر بیشتری درشعرش دارد تا دنیای ذهنی که براهنی از چنین ویژگی هایی مُستفاد شده است . تغییر مکان باعثِ تغییر زبان و فرهنگ شاعر میشودوجهان بینی شاعر را تغییر میدهد. شاید بتوان گفت براهنی شاعری است با نوعی جهان بینی چند وجهی که یک وجه آن خارج است و وجه ی دیگر آن ریشه درزادگاه خویش و مناظقِ دیگر ایران دارد و وجه ی سومِ آن نیز نوعی جهان بینی نیست بلکه نوعی نهان بینی است که شعر او در همین نهان بینی متولد میشود. این منتقد به موطنِ خویش عشق می ورزد و گویا با غربت رابطه ی خوبی ندارد. شعر آن شعر تبعید هم هست . فرق شعرِ تبعید با شعرِ مهاجرت دراین است که در شعرِ مهاجرت ممکن است شاعر دارای انتخاب و اختیار باشد اما در شعر تبعید شاعر تحتِ تأثیر دترمینیسم اجتماعی- سیاسی است و بدین خاطر چاره ای جز انتخاب جبر ندارد. براهنی یک شاعر مدرن است با صبغه هایی از شعرِ پست مدرن که مهم ترین اشعار پست مدرن ها از زبان گریزی و زبان گزینی قابلِ توجهی برخورداراست. زبانیّت درشعرِ براهنی نوعی زبانیّت زمان مند است که براساس زمانِ اجتماع تصمیم میگیرد. نمی توان گفت که شعر براهنی پست مدرن محض است زیرا که از همه ی مؤلفه های پست مدرن به مانند: پاتافیزیک، انکارِ واقعیّت، فردگرایی، پراکندگی، تصادف، اخلاق گریزی، حقیقت ستیزی، روان گسیختگی، بی نظمی، شلختگی ساختار و بافتار ، معنا گریزی، هم نشینی، ضد روایت و .... برخوردار نیست و تنها برخی از مؤلفه های پست مدرن را به مانند زبان گریزی هم نشینی را میتوان درشعر این شاعر دریافت کرد. اگر چه برخی معتفدند که رضا براهنی شاعری است که با تصویر و معنا درشعر مخالف است اما در اشعارش چنین چیزی دیده نمیشود . درد و درد مندی هم درشعر براهنی آنچنان احساس برانگیز نیست و شاید این مهم نیز یکی از مؤلفه های پست مدرن باشد زیرا در دنیای امروز عاطفه گریزی و احساس گریزی و بی اهمیت بودن به عواطف و احساسات انسانی کم رنگ شده است که در شعر امروزِ براهنی هم چندان درد و دردمندی خاصی دیده نمیشود. براهنی شخصیتی ماهیت محور دارد و هویت آن قابلِ تحسین است اما شعر آن از دردی دردمند و بایسته ی توجه برخوردار نیست و یا حداقل ما این درد را احساس نمیکنیم.زبانِ شاعر از تصویر یک احساس ناب و تزریق عاطفه ای باب در رگِ مردم احتراز میکند و به نحوی شاید تعمدن به دنبالِ دردی فانتزی است تا که این درد را به جامعه منتقل نماید. فرق است بین درد فانتزی با دردِ انسانی که آکنده از تجربه وحس و حال و رفتارِ غم انگیز و اندوهناک است . وی بدون ِتردید یکی از بهترین منتقدین معاصر محسوب میشود که باید به عنوانِ یک کهن الگو از آن یاد کرد و از این نگاه دارای پارادایمی محکم و استوار و قابل تأمل و توجه است . براهنی یک منتقد سیاسی- اجتماعی است که برخوردِ آن با شعر نوعی برخوردِ همگانی و دمکراتیک نیست. او قلمی جدی و برنده دارد که هر مفهومی را که بخواهد به سهولت میبُرد و به کسی هم رحم نمیکند. نقد براهنی به دنبالِ جنبه های زبانی و ادبی درشعر نیست برخلاف شعرآن که این ویژگی ها را دارد بلکه بیشتر به جنبه های سیاسی و فکری نقد نگاه دارد و در پی گرایشی متقابل و یا متفاهم با نوع اثر و نوع مطالبات خویش میباشد.وی درفرهنگ نقدیک روش شناس محسوب میشود که روش های دلخواه خویش را بهتر میپذیرد و نسبیّت درکارِ آن وجود ندارد و تنها به تک صدایی شعرکار دارد نه چند صدایی های شعرِ شاعران ! اما در اشعار خودش به فرآیندی چند صدایی توجه میکند! او تفکری حزبی و شناسنامه داردارد که بیشتر با شعرهای شناسنامه دار درحزب خویش کار دراد تا که اشعاری که عمومیّت بیشتری را درجامعه نشان می هند. با توجه به مطالعه ی آثار براهنی میتوان به این مهم دست یافت که براهنی منتقدی خطی هم هست که اگر چه قلمی بسیار زیبا دارد اما پلورالیزم( کثرت گرایی) در قلم آن یافت نمی شود. نقد آن بیشتر ذوقی و سلیقه ای و حزبی است و این نقد سرشار از ذوق است اما به نقدِ فنی که ریشه دراندیشه ای پاک و سالم دارد کم ترتوجه میکند.نقد یک پالایش فرمی و محتوایی از یک ایده و اندیشه است . این پالایش میتواند هوشمندانه و کارآمد باشد و یا سطحی و ناکارآمد.من فکر میکنم جامعه ای که منتقد خوب و حرفه ای دارد به سمت پویایی و گویایی علم و هنر سوق داده میشود و جامعه ای که نقال خوب دارد به سمت لودگی و ایستایی هدایت میشود.نقد ادبی به شکل و شیوه ی جدید، تقریبن سابقه ای 150 ساله دارد به گونه ای که تا پیش از این زمان چیزی به نام نقد ادبی وجود ندارد و اغلب نقد شعر را در برمیگیرد که این نوع از نقد را نیز میتوان مبتنی براصول بلاغی کهن برشمرد. لذا با تورق دفتر نقد به عقب درمی یابیم که نقد شعر نیز درآن روزگاران مشتمل برپاره ای مباحث و مفاهیم لفظی و برشمردن صناعات و خصایل کلی آثار میباشد که توأم با تحسین و تمجیدهای مبالغه آمیز در وصف شاعران و نویسندگان با بهره گیری از مؤلفه های سطحی بوده است و البته توجهی به خاستگاه اجتماعی و روانشناختی آثار دردستورکار قرار نگرفته است. نقد به دو دسته ی سنتی و نو تقسیم میشود که من بعد هم نقد پست مدرن به آن اضافه شده است و نقد های براهنی چیزی فی مابین سنت و مدرن هستند.این منتقد چند گونه معنا نیست بلکه معنایی را میپذیرد که به فکرِ خویش و طیفِ متعلقِ به بافتار فکری آن نزدیک تر است و این مهم ترین بحرانِ ما درنقدِ دیروز تا امروز است . آگاهی درشعر و نوشتار براهنی نوعی آگاهی حساب شده است و تقریبن از نوِع آگاهی فکری است . او یک شاعر مفکر است که نقدِ خویش را هم متفکرانه کرده است . در قلم براهنی آگاهی اجتماعی وجود دارد اما آگاهی فکری آن چربش بیشتری برآگاهی اجتماعی آن دارد. جهان بینی براهنی در شعر حول و محورِ یک دوپارگی فکری است که گامی در پس و گامی درپیش دارد و تقریبن شاعری ایدئولوک است که اغلبِ تفکرِ خویش را از احزابِ چپ گرا دریافت میکند اما یک مارکسیسم متعهد هم نیست بلکه تفکری سوسیالیستی دارد که آزادی در این تفکر هم پر رنگ است . روحیه ی شعر براهنیآگاهانه است و این آگاهی به دنبالِ نوعی انقلاب هم میباشد ولی یک مبارز سیاسی محض نیست که بخواهد به مانند مبارزین اصیل هزینه دهد. شعر براهنی هنجار پذیر هم هست اما هنجارهای ارزشی در شعر این شاعر به رنگِ جامعه ی امروز است نه جامعه ی دیروز . در برخی آثارِ ادبی خویش(شعر) که دردورانِ جوانی و میانسالی سُروده است ما با یک شاعر ناتورالیسم و اجتماعی سر و کار داریم ولی درآثارِ بعدی که گام در دنیایی دیگر میگذارد شعر آن رنگ و لعابی فرمیکال با زبانی تیپیکال به خود میگیرد. شعر براهنی بیشتر عاشقانه- تعلیمی است تا انتقادی – اجتماعی و البته اعتراض هم درشعر براهنی نوعی اعتراض خاموش است. مثلن درشعر ذیل میسُراید:
مرا میگُدازد غمی که از تو میبارد
ستاره مثل تو نیست تو مثل ستاره نیستی
و آسمان که شکل تو نیست و تو که شکل آسمان نیستی
غمی که از تو می بارد مرا میگدازد
بهار مثل تو نیست تو مثل بهار نیستی
زیرا تو در نسیم ایستادی و میسوزی
برهنه پای زیبای من که روی حصیر ایستاده خوابیده و میسوزد
غمی که از تو میبارد مرا
و جنگ جنگل و جادو که از تو میگذرد
و با نگاه تو انگشترم آتش گرفت.
در شعر براهنی ضمیر تو همیشه حاضر است و یک عشقِ فانتزی درشعر او وجود دارد که مدام به توصیف شاعرانه ی این عشق میپردازد. صنعت واژه گزینی براهنی درشعر حول و محور عشق و مؤلفه های چند جانبه ی عشق است و دراین عشق هم درد و دردمندی نیست. او به زبانیّت شعر درقالبی امروزی اهمیّت میدهد اما این زبانیّت را در دستگاه ذهنیخویش جوری تعبیه و تنظیم میکند که زبانِ شعر حالتی استتیک ( زیباشناسانه) را به خود بگیرد. براهنی بیشتر به دنبالِ اهمیت دادنِ به زیبایی لباسِ شعر است تا فکر شعر و این مهم به شعر او در زوایایی لطمه وارد میکند. بازی های زبانی شاعر که وسیله ی آن برای این بازی های زبانی کلمات هستند، از دیگر تکنیک های شاعر درشعر به شمار میروند و البته واج آرایی، و سجع گویی هاو جناس پروری و ریتمیک کردن زبان شعر هم درشعر براهنی جایگاه خاصی دارد . او درشعر از کلمات کار بسیار میکشد تا که زبانِ این کلمات به یک زبانیّت زیبا دست یابد. این منتقددرشعر، اعتقادِ به شعریت درشعر درجهانِ امروز ندارد و میخواهد به یک «واسازی» deconstructionدرشعر دست یابد . فکر میکنم شعر براهنی هنوز در همان منِ فردی و شخصی مانده است و هنوز تبدیل به منِ اجتماعی نشده است . شعراز طریق تجارب بسیارِ شاعر در کُنه جامعه تبدیل به منِ اجتماعی میشود . مثلن: چند نمونه به شرح ذیل از شاعر:
پرنده بدرقه شد
چه روز شوم فجیعی!
تمام جاده ی ظلمت نصیب من گردید
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود
دو تا شقیقه، در آنجا
دو تا شقیقه، دو تا جلاد روح من بودند
دو تا شقیقه، چو طرارها و تردستان
دو جبهه، جبهه ی خونین، فراز پیشانی
گشاده بودند
دو جبهه، جبهه ی جلادهای تاریکی
دو تا شقیقه، دو فولاد سرخ تاریخی –
به خانه باز نگشتم که خانه ویران بود
و چشم را به تماشای گریه ها بردم
برای شنیدن نسخه صوتی نیاز به فیلتر شکن است
چنان زلال شود
آن کسی که تو را یک بار
فقط یک بار نگاه کند
که هیچگاه کسی جز تو را نبیند از آن پس
حتی اگر هزار بار هزاران چهره را نگاه کند .
یتیمِ زیبایی خواهد بود این جهان اگر آدمهایش
بدون رؤیتِ تو
چشم گشوده باشند .
این اشعار روایتی خطی را طی میکنند وگویا شاعر به دنبالِ گفتِ گو با جامعه نیست و اصلن نمیخواهد جامعه را درشعرخود مشارکت دهد. شاعر زمانی را روایت میکند که در این زمان شعریت به معنی واقعی حضور ندارد . یک دیالوگ دو جانبه است که پیامدی شخصی دارد نه اجتماعی و شاعر یا تعمدن به دنبالِ کشفِ اجتماع و مطالبات اجتماعی نیست یا این که میخواهد شعرش را متمایز و متفاوت با تأسی از واژِ گانی چون فیلتر شکن یا مثلن نسخه صوتی نشان دهد. شاعر راوی است که تنها میخواهد یک زمان را با نوعی زبانِ فرمیکال روایت کند. شاید به دنبالِ هنرِ درشعر نیست و تنها ساختارِ شعر را در قالبی تیپیکال دنبال میکند. با توجه به عمر براهنی و سیر اندیشگی های آن درگفتمان شعر میتوان گفت که زبانِ شعرش کاملن درتغییر است و تقریبن شاعری بینامتنیت است که یافته های گذشته هم در شعرش مشاهده میشود. مثلن درشعر ذیل باز رویکرد شاعر عاشقانه و از جنس فرمیک است:
دو چشم زنده که از توده های خاکستر
بسوی زندگی ام منفجر شده ست از عمق
تمام زندگی ام را،
پناهگاه شده ست
به ریشه های تنم من رجوع خواهم کرد
رجوع خواهم کرد
به مادر تن خود،
به ریشه های کهنسال مهربانی خود
به سرزمین سپیدارهای عاطفه ها
به رد پای شقایق درون پاهایم
به آسمانی از کهکشان مینایی
که مشرف است به مهتاب روحانی
رجوع خواهم کردنه ایستادن و در حاشیه
میان سایه لمیدن –
به قلب جبهه، به میدان، به نیزه و شمشیر
به قلب شعله و آتش رجوع خواهم کرد.
زبانِ شعر زیباست اما معنا در شعر تقریبن غایب است و معلوم نیست کسی که شاعر به آن رجو میکند چه نوع چگونه گفتنی دارد تا که مخاطب جذب آن شود. صنعتِ تشخیص درشعر براهنی بسیار زیبا و ماهرانه لحاظ میشود ولی دراستعاره مندی ضعیف عمل میکند و به دنبالِ معناگریزی درشعر است که این کا را هم تعمدن انجام میدهد. شعر براهنی برخلاف نقد آن جدی نیست بلکه به دنبالِ تعریف و توصیف عشقی فانتزی است. این شاعر گویا دغدغه و درد اجتماعی آنچنانی ندارد و یا این درد را کشف نکرده است و اگر هم دردی هست آنچنان عمیق و عتیق نیست . گویا براهنی درد خودش را به خوبی فهم و درک نمیکند وگرنه دردِ جامعه را هم میتوان از طریق دردِ خویش فهمید. شاعری سیاسی نیست اما در کلامش منتقد وضع موجود هم هست . کلامش سیاسی است اما قلمش عاشقانه میحرفد و این دو با هم جورنمی شوند. ممکن است که دربرخی اشعار هم شعری اجتماعی گفته باشد ولی جوهرِ شعر براهنی جوهری دردمند نیست. هر چند زور میزند تا که حودش را دردمند نشان دهد. براهنی را نه میتوان شاعری آرکائیک نامید و نه شاعری آکادمیک بلکه فی مابین این دو به زبانی میرسد که این زبان ذهنِ مخاطب را درگیر خود میکند. شاعری متفاوت گوست اما این تفاوت نمیتواند جامعه ی علمی- ادبی را درهمه ی ابعادِ دنیای شعر قانع کند. وی درگفتِ گو با جراید خود را شاعری مستقل معرفی نموده و معتقد است که نه پان ترکیسم است و نه گرایشی به پان ایرانیست دارد بلکه شاعری کاملن آزاد و لیبرتی است . او خودش را یک فعالِ سیاسی میداند وبه عنوانِ یک نویسنده ی چپ گرا هم ازآن یاد میشود اما در یک مقاله ای که درسال 1357 برابر با بیست و دوم ژانویه 1979 از این شاعر و منتقد درروزنامه اطلاعات منتشر شده است به طور قطع و یقین از انقلاب حمایت و جانبداری میکند . تصور من براین است که یک هنرمند یا ادیب در سیر زمان در حالِ پوست اندازی فکری است وزمان خود عاملی است که زبانِ فرد را تغییر میدهد و به نظر میرسد هر روز روزِ دیگری با کاربست های فکری – فرهنگی دیگری است و براهنی هم با زمان حرکت میکند که چه بسا در هر لحظه ای هنرمند میتواند تغییر مسیر دهد.