• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • یادداشتی بر رمان «گنبدهای قرمز دوست داشتنی» نویسنده «صحرا کلانتری»؛ «ناهید شمس»/ اختصاصی چوک

یادداشتی بر رمان «گنبدهای قرمز دوست داشتنی» نویسنده «صحرا کلانتری»؛ «ناهید شمس»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nahid shams

"من عاشق زباله‌ها هستم"

نسخه‌ای برای جهالت ابدی: از عقاید خود راضی و به معرفت خود خرسند باشید. "آلبرت هوبارد"

 رمان "گنبدهای قرمز دوست داشتنی" یک راوی دارد در زمانهای مختلف. راوی شاهین است جوانی که به نظر دچار اختلالات جنسی و شخصیتی ست و نمی‌تواند راوی معتبری باشد و داستان فقط از زاویۀ دید بیمار او روایت می‌شود. از این‌رو نمی‌توان به روایتهایش اعتماد کرد. راوی آنچنان دچار عقدۀ حقارت است که در اول داستان حتی به مخاطب داستانش هم بدبین است.

"هنوز فقط چند پاراگراف نوشته م و تو به تعهدت عمل نکردی و به آن کسی که کنارت نشسته، اجازه داده‌ای که مرا بشنود. مگر نمی‌بینی می‌گوید این نویسنده دیوانه است. تازه نوع لحن نویسنده گفتنش هم با تحقیر است..." از نظر آدلر ناتوانی در چیره شدن بر احساس حقارت، گویی آن را تشدید می‌کند و عقدۀ حقارت را سبب می‌شود. راوی هم در کودکی مورد تحقیر والدین، خصوصاً مادرش قرار گرفته و عدم چیرگی بر این حس، عقده حقارت را در او سبب شده است.

"هنوز جای سیلی او روی صورتم می‌سوزد. وقتی درست در شب قبل از همان خواب، کیسه پرکلاغی و سیاه زباله‌ها توی پله‌ها از دستم در رفت و ریخت توی کل پله‌ها. رفتم به خانه تا از مادرم کیسه زباله جدیدی بگیرم برای جمع کردن زباله‌ها. ولی پیش از گرفتن کیسه، مادرم دو سیلی محکم توی صورتم کوبید و گفت تو هیچ وقت مرد نخواهی شد."

 از نظر آدلر، اولین واکنش به حس حقارت پرخاشگری ست و گاه به صورت سادیسم یا مازوخیسم خودش را بروز می‌دهد.

"چقدر مادرم به موقع مرد. گاهی باید به موقع مردن را به بعضی آدمها تزریق کرد. باید راهی برای پدرم هم پیدا کنم. او در بستر بیماری ست."

 از طرفی راوی شدیداً دچار خودشیفتگی است که می‌تواند ناشی از همان عقدۀ حقارت باشد و البته راوی در عین حال که قربانی می‌گیرد، قربانی است.

 شاهین وقتی حس می‌کند، آرام همسرش او را نادیده گرفته و به مسعود توجه دارد، گویا بزرگترین آسیب را به او زده. (به قول ژان لوک گدار، یک زن هیچ آسیبی نمی‌تواند به تو برساند، جز اینکه تو را نادیده بگیرد.) تلاش دارد خودش را به مسعود شبیه کند، شاید بتواند دوباره توجه ویژه‌اش را جلب کند. او در عین خودشیفتگی از خود بیزار است و تمایل دارد مسعود باشد با لبهای کبود و موهای بلند جوگندمی. این راوی نامعتبر بدبین، همۀ نشانه‌ها را به دلخواه خود تفسیر می‌کند. اگرچه کاغذی را که مسعود روی آن به آرام اظهار علاقه کرده در زباله‌ها پیدا می‌کند، اما به مچاله شدن این کاغذ که می‌تواند از سمت آرام صورت گرفته و نشان رد کردن عشق مسعود باشد، توجهی نمی‌کند. چون زباله‌ها هستند که برای او تعیین تکلیف می‌کنند. او شیر نری است که می‌خواهد همیشه بهترین شکار نصیبش شود. تاب دیدن رقیبان را ندارد و آرام را جز یک ابژه جنسی و طعمه نمی‌بیند، به همین دلیل است که حسادت و رقابت در وجودش تنوره می‌کشد. او باید ابژه را تمام و کمال تصاحب کند و تحمل دیدن کمترین توجه ابژۀ جنسیش به دیگر شکارچی‌ها را ندارد. در هر حال گویا زنده یا مردۀ این طعمه چندان برای راوی فرقی ندارد. آرام نآرام زنده را اگر نتواند تصاحب کند، در مرگش که می‌تواند. اگرچه آمیزش با شکار زنده لطف خودش را دارد، چرا که می‌تواند شاهد تقلاهای ابژه باشد و شهوتش بیشتر تحریک شود، اما می‌شود با تشریفاتی مرگ ابژه را رقم زد و دوباره به ارگاسم رسید، اینبار با ابژۀ مثله شده. از این روست که برای ابژه، حجله‌ای ردیف می‌کند در سطل زباله‌ای و تولدی برگزار می‌کند تا در این تولد، تن ابژه چون کیک تولد بریده شود و در خدمت مهمانها که همان موهای قرمز ابژه است قرار بگیرد.

" چشمانم را روی بدنش می‌چرخانم. کیک زیبایی ست. هنوز بوی عطر او را می‌دهد. می‌خواهم از انگشت حلقه ش آغاز کنم. این اولین احترام من به خواسته‌های اوست. انگشتان دست چپ او را به آرامی می‌گیرم. انگشت حلقه ش را لمس می‌کنم و اولین برش را بر کیک می‌زنم..."

 و جالب اینجاست که برای بریدن کیک از چاقوی موروثی مادر استفاده می‌کند.

" چاقوی موروثی مادرم را برمی دارم و دستانم را مشت می‌کنم و می‌گذارم لای دندان‌هایش و زبانش را با یک حرکت چاقو از انتها جدا می‌کنم."

راوی در کودکی ودر رویاهایش مادر را مثله کرده و در سطل زباله برایش مراسم گرفته. او نقشۀ این قتل و جنایت را خیلی پیش از این کشیده و انجام این جنایت را روی مادر تمرین کرده. چراکه از همان کودکی نتوانسته ادیپش را حل کند و دامنه این اختلال به جوانیش کشیده شده.

" کیسه زباله را در سطل می‌گذارم و یاد خواب سالها پیش می افتم که مادرم را تکه تکه در سطل زباله انداختم."

پدر راوی هنوز زنده ولی بیمار است. اما حتا یکبار از ارتباط او با پدر چیزی نمی‌بینیم. حتا راوی در فکر حذف اوست. او یکسر دچار اختلال ارتباط است و تمام کمپلکسهای کودکی را با خودش حمل کرده و به جوانی آورده. کمپلکس‌هایی که همان زباله‌ها هستند، او نتوانسته رهایشان کند و حالا پیشوای او شده‌اند. زباله‌ها پیامبران راوی ند. به او خط می‌دهند و در نقش منجی و مرشد و کاراگاه ظاهر شده و گناهکار و خاطی را برای او تعیین می‌کنند. او یکسر در خدمت زباله‌هاست. " من عاشق زباله‌ها هستم." اگرچه خودش تصور می‌کند زباله‌ها در خدمتش هستند. از این روست که حتا صدای زباله‌ها را می‌شنود.

" زباله‌ها هر شب که مرا می‌بینند از توی کیسه‌هایشان شروع می‌کنند به داد و هوار. جیغ می‌زنند و با هزار ناله و نفرین به زندانبان‌های خود لعنت می‌فرستند."

اما آرام، قربانی توان و استعداد خود می‌شود. حتا بهار که هم جنس اوست موفقیتش را تاب نمی‌آورد، شاهین که دیگر جای خود دارد. تازه این موقعیت که باید به آرام مجوز خروج از کشور را بدهد فرصتی فراهم می‌کند که از آرام انتقام بگیرد. برای او رفتن آرام به این سفر هنری در واقع گریز ابژۀ جنسی ست. در تصور او، ابژه از دام او می‌گریزد تا به دام دیگری بیفتد و او تاب دیدن و محظوظ شدن این دیگری را ندارد. تنها عنصری که دیده نمی‌شود و جدی گرفته نمی‌شود هنر خوانندگی ابژه است. ابژه باید فقط در خدمت او باشد. برای شاهین، آرام فقط و فقط یک ابژۀ جنسی ست. به همین دلیل است که هنگام مثله کردنش انقدر در مورد اندامش تاکید دارد.

"چاقو را می‌گذارم توی گودی گردنش و با یک خط عمود از بالای پیراهنش می‌روم به سمت ساق‌هایش. پیراهنش باز می‌شود. حالا عریان است. مانند زمانی که از مادر متولد شده است، البته لباسهای زیر سرخ رنگش کیکم را زیباتر کرده است. روز تولد با کیکی عریان با دو گنبد سرخ در بالای کیک و یک قلۀ سرخ در پایین کیک، می‌تواند خاص‌ترین تولد تاریخ باشد."

جالب اینجاست که راوی با شکارچی احتمالی دیگر یعنی مسعود کاری ندارد. گویا آنها قرارداد نانوشته‌ای را بین خود به امضا رسانیده‌اند.‌ هرکس باید بتواند قلمرو انحصاری خودرا پاس بدارد. در غیر اینصورت شکار از دستش می‌گریزد و دلیلی وجود ندارد که شکارچی‌ها به جان هم بیفتند. آن‌ها می‌توانند در صورت عدم تفوق به شکارگاهی دیگر نقل مکان کنند و طعمه‌ای دیگر را به چنگ بگیرند.

 رمان، راویتی خلاقانه و بکر دارد. جملات اکثراً کوتاه و تأمل برانگیزند. اما در بخشهایی به سمت یک روایت ساده و دم دستی پیش می‌رود که به کلیت زیبا و منسجم اثر، خدشه وارد کرده. مثل بخشهای پایانی کتاب که نویسنده می‌خواهد گره گشایی را از طریق دیالوگهای شاهین و بهار انجام دهد.

بخش‌هایی هم که گویا در کابوس راوی در زندان می‌گذرد به نظرم می‌توانست خیلی موجزتر باشد. گویا دراین بخش، نه کابوس راوی، که نویسنده تمام قد ایستاده و اصرار دارد که تمام پرده‌ها را کنار بزند و همۀ گره‌ها را برای مخاطب بازکند. اما از اینها اگر چشم بپوشیم، "گنبدهای قرمز دوست داشتنی" داستان خلاقانه و زیبایی ست که از خواندنش به هیچ وجه پشیمان نمی‌شوید.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

یادداشتی بر رمان «گنبدهای قرمز دوست داشتنی» نویسنده «صحرا کلانتری»؛ «ناهید شمس»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692