خلاصۀ اسطوره «آدمتوس و آلکستیس» «مرتضی غیاثی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza ghiasi

در روزگاران گذشته، در زمانیکه آدمتوس[1] فرمانروای شهر فرای[2] بود، ایزدْ آپولون همچون یک چوپان به او خدمت می‌کرد. چرا که پیشترها زئوس، یکی از فرزندانِ آپولون بنام آسکلپیوس[3] را به این دلیل که مردگان را با دانش پزشکی خویش زنده می‌کرد، با آذرخش سوزاند و از میان برد. آپولون از اینکار سخت بخشم آمد و برای تاوان ستاندن آماده شد.

برای این منظور، کوکلوپسهایی[4] را که آذرخش را برای زئوس ساخته بودند، با تیرهای خود آماج گرفت و کُشت. پس از آن، خدای خدایان، زئوس، که نمیتواست این گستاخی را تاب آورد، بار دیگر آذرخش را در دست گرفت تا اینبار خودِ آپولون را از پای درآورد. اما، مادرِ آپولون، لتو[5]، پیش از آنکه بلایی بر سر فرزندش بیاید، میان آپولون و زئوس میانجیگری کرد و جان پسرش را نجات داد. با این همه، زئوس راضی نشد که آپولون را بدون کیفر رها کند. بنابراین، مقرر کرد که به مدت یک سال، به خدمتگزاری یک میرا در آید و برای او چوپانی و گله داری کند؛ آن میرا آدمتوس بود.

در همین دوران که آپولون بردۀ آدمتوس بود، این شاه شیفتۀ دخترِ پلیاس[6] یعنی آلکستیس[7] شد. اما، پلیاس برای خواستگاران شرطی ویژه تعیین کرده بود و آن این بود که خواستگار می‌بایست یک شیر و یک گراز را توأمان به ارابه ببندد و آن را براند. آپولون که اربابش را گرفتار چنین مشکل بزرگی دید، بیدرنگ دست به کار شد و به یاری وی برخواست. او یک شیر و یک گراز را رام کرد و بر ارابه‌ای بست، سپس آن را به آدمتوس داد. شاه جوان، آن را گرفت و به پلیاس بخشید و در ازای این بخشش دختر او را ستاند.

اما، درست در روز پیوکانی[8]، که یونانیان همۀ خدایان را بزرگ می‌دارند و برای آنها برخی می‌کنند[9]، آدمتوس از یاد برد که برای الهه آرتمیس نیز هدیه‌ای بیاورد. آرتمیس از این بی احترامی به خشم آمد و دیری نگذشت که که تاوان آن را ستاند. اینگونه که در پایان مراسم، همینکه آدمتوس به سراغ

خوابگاهِ زناشویی خویش رفت، بستر خود را سراسر پوشیده از مارهای بزرگ و در هم تنیده دید. ایزد آپولون این بار نیز به داد ارباب خویش رسید. وی راه و رسم خوشنود ساختن آرتمیس را به آدمتوس آموخت و نیز از الهگانِ سرنوشت خواست که هرگاه مرگ آدمتوس فرا رسید، اگر کسی پذیرفت که پیش‌مرگ او شود، از کشتن او درگذرند. آدمتوس راهنمایی آپولون را به کار بست و خوشنودی آرتمیس را بار دیگر بدست آورد.

اما، زمان گذشت و سرانجام روز مرگِ آدمتوس فرا رسید. الهگان سرنوشت این خبر را به پادشاه دادند و از او خواستند یا خود تسلیم آنها شود یا کسی را بجای خود معرفی کند. شاهِ بینوا بیدرنگ به سراغ تمام بستگان، دوستان، درباریان و حتی کشاورزان و بردگان خود رفت. در میان این جمعِ وسیع حتی یک نفر هم یافت نشد که پیش‌مرگ پادشاه شود. او پس از این به سراغ پدر و مادر خویش رفت، اما در آنها نیز اشتیاق چندانی نیافت. سرانجام، نا امید و خسته به خانه بازگشت و ماجرا را برای زن خویش باز گفت. آلکستیس بی درنگ این پیشنهاد را پذیرفت. غم از چهرۀ آدمتوس رخت بربست و الهگان سرنوشت را فراخواند. آن الهگان بی درنگ سررسیدند و آلکستیس را با خود به سرای مردگان بردند.

فردای آن روز، زمانی که آیین سوگ برای آلکستیس اجرا می‌شد، هراکلس[10]، قهرمان بزرگ یونان، خسته از سفری طولانی، به فرای دررسید و چون سالها با آدمتوس دوستی داشت، یکراست به خانۀ او رفت تا چند روز نزد او بیاساید. آدمتوس هراکلس را بگرمی پذیرفت و به خدمتکاران خود دستور داد خبر مرگ آلکستیس را به هراکلس ندهند، مبادا او از شنیدن این خبر رنجور شود و از اینکه در چنین زمان نامناسبی به میهمانی آمده است، شرمنده شود. خدمتگزاران فرمان ارباب را بجا آوردند؛ آن‌ها از هراکلس با بهترین خوراکها

 

و شرابها پذیرایی کردند و هر چه او بدمستی کرد و فریاد کشید و آواز خواند، دهان باز نکردند و از مرگِ زنِ صاحبخانه با وی سخنی نگفتند. تا اینکه، بامداد روز بعد، ندیمۀ آلکستیس که از بی شرمی هراکلس به تنگ آمده بود، در تالاری خالی زبان به شکوه گشود؛ اما هراکلس ناگهان سر رسید و شکوه‌های او را شنید. بنابراین، راز مرگِ زنِ صاحبخانه آشکار شد. هراکلس از حرمت شکنی‌های خود چنان شرمسار شد که گویی آلکستیس را او کشته بود. همچنین، مهماننوازی آدمتوس چنان اثر عمیقی بر وی برجای گذاشته بود که بر آن شد هرطور شده رفتار ناشایست خود را جبران کند. او جامۀ رزمش را برداشت و برای پس گرفتنِ زنِ آدمتوس از چنگال ایزدِ مرگ، یعنی هادس، راهی سرای مردگان شد.

هراکلس به شتاب خود را به آن سرزمین رساند. هادس را یافت. پنجه در پنجۀ او افکند و آن خدا را مغلوب ساخت. سپس، دستِ آلکستیس را گرفت و به نشانۀ عذرخواهی به نزد شوهر بُرد. همینکه هراکلس پا بدرون خانۀ آدمتوس گذاشت، او را غرق در اندوه و در حال گریه و زاری یافت. هراکلس پیش رفت و آلکستیس را که چهره‌اش پشت یک توری پنهان شده بود، به آدمتوس نشان داد؛ اما هیچ نگفت که این زن کیست و او را از کجا آورده است؛ فقط گفت که این زن را چون هدیه‌ای از دوست دیرین خود بپذیرد و دست از زاری بردارد. اما آدمتوس هدیه را نپذیرفت، چرا که پس از مرگ آلکستیس سوگند خورده بود که تا پایان عمر دست از گریه و لابه بر ندارد و هیچ زنی را بر آلکستیس برتری ننهد. با این همه، هراکلس دست بردار نبود و آنقدر پافشاری کرد تا سرانجام آدمتوس راضی شد دستکم چهرۀ آن زن را ببیند. اما، همینکه توری را از روی صورت او کنار زد، چهرۀ همسر خویش را بازشناخت. وحشت سراپای وجودش را فراگرفت. آنگاه هراکلس بازگفت که چگونه به جهان زیرین سفر کرده است؛ چگونه با هادس کُشتی گرفته و آلکستیس را از او باز ستانده است. سپس، از پادشاه خواست که همسر خود را با شادی پذیرا شود، چرا که او همان زنی است که پیش‌مرگِ وی شده بود. با این سخنان، ترسِ آدمتوس آرام آرام از میان رفت و از اینکه بار دیگر همسرش را در کنار خود می‌دید خرسند شد. پوزش هراکلس را پذیرفت و دست در دست آلکستیس به سرای خویش بازگشت.

[برگرفته -با دگرگونی فراوان- از:

- The library of Greek Mythology, Apollodorus, Robin Hard, Oxford, 2008, 1,9,14-15;

- Alcestis, Euripides, David Kovacs, Cambridge, Harvard University Press, 1994.]

 

 

[1] Admetos

[2] Pherae

[3] Asclepios

[4] Cyclopes

[5] Leto

[6] Pelias

[7] Alcestis

[8] پیوکانی= ازدواج

[9] قربانی می‌کنند

[10] Heracles

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

خلاصۀ اسطوره «آدمتوس و آلکستیس» «مرتضی غیاثی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692