از مجموعۀ سوسک در فنجان اسپرسو
دامن ساتن برای قهوهخانه مناسب نیست، داستان کوتاهی از مجموعۀ سوسک در فنجان اسپرسو اثر رامین کاوه است، که انتشارات روزگار آن را در سال 1396 به چاپ رساند. کاوه سالهای طولانیست در زمینۀ داستاننویسی فعالیت میکند و پیش از این نیز آثاری در زمینۀ داستان داشته است.
در خوانش پیش رو، بعد از شرح خلاصهای از این داستان، که در زمرۀ فراداستان است، الگوی روایی داستان واکاوی شده است.
داستان در روایتی پیچیده چالشیست میان نویسندهای در برزخ مرگ و زندگی که در یادآوری خاطراتی، شخصیتهای درونداستانیاش جان گرفته و به مرزهای زیست او در مرزهای مبهم خیال و واقعیت ورود میکنند.
فراداستان یکی از تکنیکهای داستاننویسی مدرن و پسامدرن است که در تقابل با رئالیسم ادبی است. در فراداستان، نویسنده با اعمال تکنیکهایی قصد دارد واقعیت را مورد شک و تردید قرار دهد؛ این شیوه از نگارش را پسامدرنیسم مینامند. در این تکنیک نویسنده قصد دارد به داستانی بودن آنچه مینویسد تاکید کند و موجب ایجاد فاصلهای میان مخاطب و داستان گردد. البته نوع بیان در این شیوه بسیار در ایجاد فاصله و عدم فاصله میان مخاطب و داستان مؤثر است. ممکن است در نگارش این تکنیک، نویسنده در روایت طوری به داستانی بودن روایت اشاره نماید که مخاطب با شخصیتهایی که برآمده از
داستانی در داستان است ارتباط صمیمانهای برقرار کند و آن فاصله میان مخاطب و داستان ایجاد نگردد؛ این نوع از تکنیک در تئاتر به «فاصلهگذاری» معروف است. گاهی با ایجاد ارتباط صمیمانه میان داستان در داستان و مخاطب میتوان فراموشی یا فریبی را در مخاطب مشاهده کرد که فراداستاننویس با نوع نگارش آن موجب ایجاد این فریب گشته است.
فراداستان به نوعی بازتاب زیست انسان عصر مدرن است؛ انسانی که در عصر عدم قطعیت زیست میکند. اصلی که هایزنبرگ در فیزیک مطرح نمود، اصلی که میگوید در یک لحظه نمیتوان از تکانه و مکان یک ذره مطلع شد؛ عدم اندازهگیری مکان و تکانه به طور همزمان وقتی اندازۀ یکی از این دو کمیت مشخص گردد، اندازۀ کمیت دیگر نامعین خواهد
شد و در ادبیات موجب ایجاد گونهای از داستان به نام «فراداستان» گردید، اصل تردید جدی نسبت به واقعیت.
پاتریشیا وو در کتاب فراداستان به تعریف این ژانر اشاره میکند: «اصطلاحی منعطف است که دامنۀ گستردهای از داستانها را فرامیگیرد.»
در داستان دامن ساتن برای قهوهخانه مناسب نیست، مؤلف- راوی در فضایی مبهم در میان مرگ و زندگی به علت خودکشی دست و پا میزند که آن هم میتواند بخشی از تکنیک او برای شکستن مرز خیال و واقعیت باشد. مؤلف- راوی اشاره به نویسنده بودن خود دارد و به خلق فراداستان دست میزند. در فراداستان رابطۀ اثر با واقعیت بیرونی از میان رفته و نویسنده به هیچ واقعیتی وفادار نمیماند.
در جایی از داستان آمده:
«چه میگویم؟ این قرصهای لعنتی کجاست؟ ترگل دو روز پیش مرده و آن دخترک آمده سراغم. چطور ممکن است دختر جوانی تا این حد بیپروا باشد؟ من او را بیپروا نوشته بودم اما نه اینکه سراغ مردهای زنمرده برود. جسورش کردم که رد عشقش را بگیرد و برود سراغ آن جوانک رعنا و بعد هم باهم بروند سر زندگیشان و من یک پایان گنده بنویسم و بگذارم انتهای داستان تا برود کنار بقیه داستانهایی که دلبستگیهایم را تویشان میچپانم و بشود یک مجموعه.»
این نوع از نگارش یکی از انواع خلق فراداستان است، که با نوعی اشاره صریح راوی به داستاننویسی است. مؤلف- راوی در بخشی از داستان که در بالا اشاره شد، از دختر جوانی میگوید که یکی از شخصیتهای داستان در داستان اوست و با بیپروایی موجب ایجاد تناقض در نوشتۀ اصلی مؤلف- راوی شده است. اصل تناقض در این بخش از متن بهعنوان نمونه میتواند به همان اصل عدم قطعیت اشاره نماید که حتی در نوشتۀ مؤلف- راوی مرز داستان و واقعیت از میان رفته است و حتی تاکید بر آشفتگی واقعیتی دارد که خود هم از تعلیق آن شوکه است؛ البته این میتواند یکی از فریبهای مؤلف- راوی برای کمتر شدن فاصله میان راوی و روایتشنو باشد.
نویسنده اصلی اثر با ایجاد راوی معلق میان مرگ و زندگی و همچنین معلق شدن داستان در داستانی که دچار اختلال شده است، به خصایص یکی از شیوههای داستاننویسی پسامدرن رسیده است و با از میان برداشتن مرز میان خیال و واقعیت و
تشکیک سطوح مختلف روایت در سطح راوی و روایتشنو به فضایی پستمدرنیست قدم نهاده است؛ اما از منظر فراداستانی نیز بسیار بخش مهمیست که در ادامه نمونههای دیگری خواهیم دید که مؤلف اصلی نویسنده بودن خود را در اثر بهصراحت اعلام کرده و شخصیتهای خود را در فضایی درهمتنیده به اصل عدم قطعیت هایزنبرگ وارد میکند.
در قسمتی دیگر میخوانیم:
«چای سفارش میدهم و فکر میکنم چطور شد که همه چیز از دست من خارج شده. چیزهایی اتفاق میافتد که من ننوشتهام. انگار دخترک سرخورده شده یا کسی دارد او را مینویسد. چیزی که میبینم را باور نمیکنم....»
در بخش بالا سطوح مختلف فراداستان و فضای پستمدرن قابل ردیابی است. مؤلف- راوی با تاکید بر نویسنده بودن خود در سطح فراداستانی به سطح ربودن شخصیت داستان توسط نویسندۀ دیگری میرود؛ حتی در این سطح نیز مؤلف- راوی بیاختیاری خود را در مرز میان خیال و واقعیت در بستر اثر گوشزد میکند و فقر واقعیت را در برابر قدرت خلق هنری به منصۀ ظهور میرساند و درگیری شخصیتها با روان نویسنده آشکار میگردد.
روایتهای پسامدرن از دهۀ شصت میلادی دورۀ جدیدی را نسبت به دوران ادبی ماقبل خود شکل دادهاند و مهمترین ویژگی ادبیات پسامدرن همانطور که در بالا ذکر شد، عدم قطعیت و خودافشاگری است.
طبق نظریات دیوید لاج و بری لوئیس: «عدم قطعیت شامل هرگونه مرزبندی است که در شکل عام میتوان آن را تناقض نامید. همه آنچه در ادبیات پستمدرن در قالب تلاقی ژانرها، تداخل جهان واقعی و جهان داستانی، همپوشانی بدیلها و هرگونه آمیزش امور و فضاهای متمایز و ناهمگون بهمثابه شکلی از تناقض و زیرمجموعهای از عدم قطعیت است که در قالب نوعی از خودآگاهی روایی و افشاگرانه به نقل و نمایش درمیآید.
در این متون جایگاه کارگزاران فضای ارتباط روایی دچار جابهجاییهایی شده است و الگوهای ارتباط روایی نه از نظر لفظی- معنایی و نه به لحاظ بصری قائل به تبیین آنها نیست. با پیدایش و رواج پسامدرنیسم این مرزبندی در هم میشکند.»
در الگوهای روایی رایج که وین بوث، سیمور چتمن، والاس مارتین و دیوید هرمن و... ارائه دادهاند، کارگزاران روایی در دو جهان واقعی و داستانی با یک مرزبندی قطعی قرار دارند، حرکت از مؤلف اصلی که کارگزاری برونمتنی است به { مؤلف پنهان راوی روایتشنو خواننده پنهان} و در آخر به خواننده اصلی است، در این الگو کارگزاران درونمتنی در کروشه قرار دارند و جهان داستان از جهان واقعی، که مؤلف اصلی و خواننده اصلی هستند، جدا درنظرگرفته میشود.
انواع الگوهای روایی دیگر نیز وجود دارد که در تعداد کارگزاران متفاوت است؛ اما همان مرز پررنگ میان جهان داستان و جهان واقعی وجود دارد که نشان دهندۀ مؤلف محوری و انفکاک جهانی داستانی و جهان واقعی است. این الگوهای روایی میتواند برای بسیاری از روایتهای کلاسیک و برخی روایتهای مدرن قابلیت اجرا داشته باشد؛ اما برای روایتهای پسامدرن این الگوها جوابگو نیستند.
اندرو گیبسون، منتقد الگوی روایی کلاسیک، میگوید: «تمامی این صورتبندیها استعاری، تخیلی و برآمده از غلبه تفکر متافیزیکی است و با شکل طبیعی و واقعی روایتها سازگار نیست.»
در داستانهای پسامدرن که کاوه در این داستان به خوبی موفق به نگارش آن شده است، سطوح روایی روایت درهم میآمیزد و جهان واقعی و داستانی در هم تنیده میگردد و دیگر الگوهای رایج روایی نمیتوانند پاسخگوی جهان پسامدرنی باشند که در آن مولفمحوری و مرزبندی واقعیت و خیال دچار تشکیک و ابهام شده است.
در داستان کوتاه دامن ساتن برای قهوه خانه مناسب نیست با یک داستان پسامدرن مواجه هستیم که در آن مؤلف اصلی با شکستن مرزها و سطوح روایی وارد جهان داستان گردیده و با کارگزاران درونمتنی به صحبت مینشیند و بهخوبی شاهدیم که هیچگونه مرزبندی کلاسیک در آن وجود ندارد و کارگزاران درونمتنی نیز از جهان داستان بیرون آمدهاند و خود را در جهان واقعی بازمیشناسند و بیشک مشخص میگردد که نمیتوانیم با الگوی وین بوث، چتمن و... با جهان داستانی روبهرو شویم که کارگزاران برونمتنی و درونمتنی در هم تنیدهاند.
در جایی از داستان، مؤلف- راوی وارد جهان داستان شده است و کارگزاران درونمتنی را احضار کرده و آنها از جهان داستانی بیرون آمدهاند و مرزهای خیال و واقعیت از میان رفتهاند، در این بخش از داستان اعتراض مؤلف- راوی به شخصیتی برونآمده از جهان داستانی را میبینیم، گویی تشخص گرفته است و برای دیدن مؤلف اصلی آمده؛ نویسندهای که خودش به جهان زیرین داستان سفر کرده است:
«آن جوانک عاشق هم از این بدتر است، از پلههای آپارتمانم بالا آمدم دیدم جلو در ایستاده، نگذاشتم حرف بزند و پیشدستی کردم و پرسیدم: اینجا چه میخواهی؟
گفت: ترگل را. گفتم توی داستان برای تو نوشتم اگر صبر کنی تمام شود دستش را میگیری و میروی سر زندگیات. نیازی نیست جلو خانهام مزاحمم شوی. گفت: من مزاحمم یا تو که با او به کافیشاپ میروی؟ از سنت خجالت نمیکشی؟ و بعد هلم داد و دوازده پله را قل خوردم و تمام بدنم کبود شد....»
در این بخش از داستان روایتساز و روایتگو در هم تنیدهاند و شخصیت داستانی از جهان زیرین داستان بیرون آمده و مؤلف- راوی را به اعتراض و پرسش میگیرد و حتی ضرب و شتم میکند؛ این علاوه بر نشانههای فراداستانی، نشاندهندۀ مرزشکنی صعودی است که شخصیتها از سطح زیرین داستان خارج شدهاند و مرز جهان واقعی و داستانی در هم آمیخته
است: همان عدم قطعیتی که پیش از این ذکر شد.
در ادبیات داستانی پستمدرن میتوان با انوع مرزشکنیها مواجه بود که گاه در سطح راوی، گاه در سطح شخصیت داستانی و گاه در سطح روایتشنو و مخاطب است. در این داستان با توجه به آمیختگی مولف-راوی با شخصیتهای داستان با دو نوع مرزشکنی نزولی و صعودی روبهرو هستیم که از نشانههای فراداستان بودن و پستمدرن بودن آن است.
بنابراین طبق توضیحاتی که شرح داده شد به علت دو وجه مهم عدم مولفمحوری و درهم آمیختگی جهان واقعی و داستان نمیتوان با الگوی روایی رایج به بررسی داستانهای پستمدرن دست یافت و نمیبایست در بررسی اینگونه داستانها از شیوههای کلاسیک بهره جست؛ زیرا هرچه بیشتر میگذرد امر تفکیکناپذیری واقعیت و خیال شدت میگیرد.
همانطور که تودوروف در بوطیقای نثر به ابراز ناخرسندی از تحمیل گونههای ژانر بر متون ادبی میپردازد و آن شیوه را گرایشی تجویزی و تأدیبی مینامد. ■