1
مرد دیگرنمی دانست که آیا این خواب را واقعاً یک باردیده بود، یا ازهمان اول فقط فکروخیال بوده. خواب آنقدرهمراهیاش کرده بود که مرد دیگرنمی دانست کدام تصویر، کدام رؤیا وکدام فیلم باعثش شده بود. آن وقتها وقتی کلاس درسی خسته کننده بود یا روزی تعطیل را با پدر و مادرش میگذراند،
خودش را میسپرد دست این خواب و خیال، بعدها درجلسههای اداری یا حین سفرهایش درقطار، وقتی که خسته بود وپرندههایش را کناری گذاشته بود وسربه عقب تکیه داده وچشمها را بسته بود.
چند بارخوابش را تعریف کرده بود، برای این وآن دوست وبرای زنی که سالها بعد ازآشناییشان و عشق بازیهایشان، درشهری بیگانه دیده بودش و روزی را با هم با حرف وپرسه زدن سرکرده بودند. نه اینکه خواسته باشد خوابش را ازکسی مخفی کند. مناسبتی نمیدید که خواب را به دفعات تعریف کند. علاوه براین نمیدانست چرا این خواب همراهیاش میکرده؛ میدانست که کمی از خواب را برملا کرده بود، واین تصویرکه کس دیگری بتواند این خواب را ببیند، خوشایندش نبود.
2
درخواب دارد با اتومبیلی در دشتی گسترده وخشک میرود. جاده صاف است ومستقیم وگاهی در سراشیبی یا پشت تپهای ناپدید میشود، اما مرد بههرحال جاده را میبیند که به سمت کوههای سرکشیده درافق میرود. خورشید درسمت الرأس ایستاده وهوا برفرازآسفالت پِرپِرمی زند.
مدتی است که اتومبیلی ازمقابلش نیامده واوهم ازکسی سبقت نگرفته است. آبادی بعدی براساس نقشه وتابلوها شصت مایل بعد است، جایی که کوهها یا پشت آنها، چپ و راست هم تا جایی که مرد میبیند ساختمانی نیست. اما کمی دورترسمت چپ جاده یک جایگاه بنزیرن است. محوطهای وسیع و شنی، دوتلمبه بنزین دروسط، پشت اینها ساختمانی چوبی دوطبقه با تراسی مسقف. مرد ترمزمی کند، میپیچد به جایگاه و کنار تلمبهای میایستد. ابرشنی که پشت اتومبیلش به هوا برخاسته، فرومی نشیند.
مرد منتظرمی شود. همان لحظه که میخواهد پیاده شود ودربزند، دربازمی شود و زنی بیرون
میآید. اولین بارکه این خواب به سراغش میآید، زن دختری است جوان وطی سالها میشود زنی جوان، تا اینکه بین سی وچهل سال میماند وپیرترنمی شود. زن همان زن جوان میماند، اما مرد چهل و پنجاه را ردمی کند. زن بیشترشلوار جین تنش است وپیرهنی چارخانه، گاهی هم پیرهنی گشاد وبلند تا مچ پا، آنهم ازپارچه جین آبی رنگ و رو رفته یا پارچه آبی رنگ پریدۀ گلدار.
زن قد متوسطی دارد، هیکلی پُر، اما نه چاق، صورت و بازوهایش پرازکک ومک، موی بلوند تیره، چشمها خاکستری روشن و لبها درشت. زن با گامهای مصممی میآید وبا حرکاتی مصمم با دست چپ شیلنگ بنزین را برمی دارد و با دست راست اهرم بنزین را میچرخاند وباک اتومبیل مرد را پرمی کند.
بعد خواب جهشی پیدا میکند. چهطورمرد به زن سلام میکند، چهطوربههم نگاه میکنند، چه بههم می گویند، آیا زن ازمرد میخواهد قهوهای چیزی باهم بنوشند، یا مرد میپرسد که میتواند بماند،
چهطورمی شود که زن با مرد به اتاق خواب طبقه بالا میرود- مرد هیچ وقت اینها را پیش خودش مجسم نکرده است. او زن را وخودش را میبیند وتختخوابی بههم ریخته، دیوارها را میبیند، کف اتاق را، کمد ومیزتوالت را، تمامش به رنگ آبی کمرنگ، تختخواب آهنی را میبیند و راه راههای روشنی را که نورآفتاب ازلابه لای کرکرههای چوبی آبی کمرنگ به دیوارها، کف، کمد، قفسهها، ملحفهها وبه بدن زن و بدن خودش میاندازد. اینها همه یک تصویراست، صحنهای نیست با داستان وجمله پردازی، فقط رنگ، نور، سایه، سفیدی ملحفهها وترکیب بدنهاشان. تازه شب که میشود، آن خواب دوباره جریان پیدا میکند.
مرد اتومبیلش را کنار ساختمان وکنار وانت زن پارک کرده است. پشت ساختمان هم تراسی مسقف است، چند باغچۀ گوجه فرنگی وهندوانه وگلخانهای که زن برای محافظت
دربرابرشن ساخته است و درآن گونههای مختلف توت را پرورش میدهد. پشت این گلخانه بیابان است وجابهجا بوتههایی وبسترخشکِ نهری که طی سالها و قرنها با آبی که زمستانها درآن جاری میشود، سه چهارمتری زمینِ سنگی را بلعیده است. وقتی زن مرد را میبرد تا پمپ چاه عمیقی را نشانش بدهد، بستر نهر را هم نشانش میدهد. حالا مرد روی تراس نشسته وبه تیره-ترشدن آسمان نگاه میکند. سروصدای کارکردن زن درآشپزخانه را میشنود. اگر اتومبیلی بیاید، مرد ازجا بلند میشود، ازاتاق رد میشود وبه اتومبیل سرویس میدهد. اگرهم زن چراغ روشن کند ونور چراغ ازلای دربیفتد روی کف تراس، مرد برمی خیزد وازتوی راهروی خانه چراغی را روشن
میکند که بین دوتلمبه بنزین است ومحوطه را روشن میکند. مرد ازخودش میپرسد که یعنی لامپ تمام شب روشن میماند ونورش به اتاق خواب می افتد، امشب وشبهای بعد وتمام شبهایی که در راهند.
3
پیشتر وقتها خوابهایی که همراهیمان میکنند درتضاد با زندگیای هستند که میکنیم، مسافر خواب میبیند که به خانه برمیگردد، وخانه نشین خوابِ رفتن میبیند وخوابِ سرزمینهای دور و کارهای بزرگ.
خواب بین این خواب، زندگی آرامی داشت. نه خسته کننده، نه پیش پا افتاده- انگلیسی حرف میزد و فرانسه، در داخل و خارج موقعیت شغلی خوبی پیدا کرده بود، با وجود مخالفتها به عقایدش پایبند بود، بحرانها ودرگیریها را پشت سرمی گذاشت ونزدیک شصت سالگی هنوزسرزنده بود، موفق و با تجربه، همیشه کمی مضطرب بود، سرکار، چه درخانه وچه درتعطیلات. نه این که کارها را عجول وشتاب زده انجام بدهد. اما پشت آرامشی که درشنیدن، پاسخ دادن وکارکردن نشان میداد، اظطرابی نهفته بود ناشی ازتمرکزبه وظیفهاش وناشی ازبی طاقتیاش، چون هیچ وقت انجام کاردر واقع با انجام کاردرتصوراتش هماهنگی نداشت. گاه این اظطراب بهنظرش عذاب بود وگاه نیرو، نیرویی بال و پردهنده.
خودش جذابیت خاصی داشت. وقتی به کسی یا چیزی مشغول بود، بهطرز دلنشینی گیج میشد و دست وپا چلفتی، وچون میدانست که رفتارگیج وناشیانهاش د خورآن فرد وچیزنیست. رلبخندی از سرعذرخواهی میزد. خیلی به صورتش میآمد؛ به دورلبهایش حالتی دلخور و به دور از چشمها حالتی غمگین، وچون درتلاشش برای عذرخواهی نه وعدۀ بهبود، بلکه قبول عدم لیاقت بود، لبخندی بود از سرشرم و پر از استهزای خودش. زنش مدام ازخودش میپرسید این گیرایی مرد چهقدرطبیعی است، آیا مرد با رفتارگیج و دست و پا چلفتیاش لوندی میکرد، آیا لبخندش را به قصد میزد، آیا میدانست که آن حالتِ دلخور وغمگین درطرف مقابل میل به دلجویی را بیدار میکرد.
زن نمیتوانست بفهمد. واقعیت این بود که جذابیت مرد، بدون اینکه خودش متوجه شود، همدلی پزشکها، پلیسها، منشی-ها و فروشندهها، بچهها وسگها را بهدست میآورد.
جذابیت مرد دیگر روی مرد تأثیری نداشت. زن اول فکر میکرد که جذابیت مرد دیگر نخنما شده مثل خیلی چیزهای دیگردور و برکه به تدریج نخنما میشوند. اما یک روز متوجه شد که آن جذابیت به ستوهاش آورده. به ستوده. با شوهرش تعطیلات را رفته بود رم، با او درمیدان نارونا نشسته بود و مرد داشت با همان حالت دلنشین وحواسپرت که گاهی دست به سرزن میکشید، سرسگی ولگرد و گرسنه را نوازش میکرد وهمان لبخند دلنشین و شرمگین را به لب داشت که وقتی همان حرکت را با زن هم میکرد، به لب داشت.
جذابیتش فقط نوعی خودگریزی بود وخود فراموشی. مناسکی بود که شوهرش وقتی احساس میکرد مزاحمش شدهاند، برپا میکرد.
اگر این ایراد را به مرد میگفت، مرد درک نمیکرد. زندگی زناشوییشان پرازمراسم بود، وهمین هم دلیل موفقیتش بود. مگر تمام ازدواجهای موفق مدیون مراسم نیستند؟
زن پزشک بود وهمیشه مشغول کار، حتی وقتی سه بچهشان کوچک بودند؛ وقتی بچهها بزرگترشدند زن وارد حوزۀ تحقیقات شد و دردانشگاه تدریس میکرد. هرگزکار زن یا کارمرد مانعی بین آن دو نبود؛ روزهایشان را طوری تقسیم کرده بودند که با وجود کمبود شدید باز وقتهای خاص خودشان را داشتند. وقتهایی که برای بچههایشان وبرای همدیگر نگه داشته بودند. در تعطیلات هم هرسال دو هفتهای وجود داشت که بچهها را میسپردند به پرستاری که معمولاً ازبچهها نگهداری میکرد و با هم میرفتند مسافرت. لازمۀ تمام اینها استفاده اصولی و آیینی از زمان بود ودیگرجایی برای خود انگیختگی باقی نمیگذاشت- آنها متوجه این موضوع بودند، اما متوجه هم بودند که درمقایسه با خودشان، دوستان و آشنایان با خود انگیختگیشان وقت کمتری پیدا میکردند تا باهم باشند. نه، آنها زندگی را با مناسک ومراسمش خیلی عاقلانهتر و راضی کنندهتربرای خودشان ترتیب داده بودند.
فقط مناسک زناشویی از بین رفته بود. مرد نمیدانست چهوقت و چرا آن روز صبح را یادش میآمد که بیدارشده بود و کنارش در رختحواب صورت پف کردۀ زنش را دیده بود، بوی تند عرقش را استشمام کرده بود ونفسهای سوت مانندش را شنیده و ازهمۀ اینها بدش آمده بود. وحشتی را که کرده بودهم یادش میآمد. چرا یک دفعه بدش آمده بود، درصورتی که قبلاً به-نظرش آن صورت پف کرده دلچسب میآمد و آن بوی تند اغوا کننده و آن سوت نفسها با مزه. گاه گداری با آهنگ این سوت نفسها خودش هم سوت میزد و زن را بیدارمی کرد. نه درآن صبح، اما زمانی رسید که دورۀ با هم خوابیدن نمام شد. زمانی رسید که هیچ کدامشان دیگر قدم اول را برنداشت، گرچه هرکدامشان آن میل را داشت که با قدم اول دیگری همراهی کند میلی اندک که برای قدم دوم کافی بود، اما نه برای قدم اول.
اما هیچیک از آن دوهم اتاق خواب مشترک را ترک نکرد. زن میتوانست دراتاق کارشان بخوابد و مرد دریکی از اتاقهای خالی افتاده بچهها. اما هیچ کدامشان حاضرنبود این مناسک مشترک لباس درآوردن، خواب رفتن، بیدارشدن وبرخاستن را ترک کند. حتی زن، که خشکتر، هوشیارتر،
سریع العملتر ازمرد بود و درعین حال حجب خاصی داشت زن هم نمیخواست باقی ماندۀ مناسک ومراسم را ازدست بدهد. نمیخواست زندگی مشترکشان را از دست بدهد.
با وجود اینکه یک روزتمام شد. روزی داشتند مقدمات جشن بیست وپنجمین سال ازدواجشان را فراهم میکردند، لیست مهمانها، محل اقامتشان، خوردن غذا در رستوران، گردشی با کشتی.
بههم نگاهی انداختند وفهمیدند یک جای کارشان نقص داشت. چیزی نداشتند که جشنش را بگیرند. پانزدهمین سال ازدواج-شان را شاید میتوانستند جشن بگیرند، شاید هم بیستمین را. اما از آن زمان به بعد یک جایی عشقشان از بین رفته بود، پریده بود و اگرهم ادامۀ کارشان دروغ نبود، جشن گرفتن دروغ بود. زن گفت ومرد بلافاصله موافقت کرد. قرارشد
ازگرفتن جشن منصرف شوند. ازاینکه تصمیمشان را گرفتند، آنقدرسبکتر شدند که شامپانی خوردند وبا هم حرف زدند، آنچنان که مدتها بود نزده بودند.
4
می توان دوباره عاشق یک نفرشد؟ مگرنه اینکه برای دومین باردیگر شناخت کافی ازاو داریم؟ لازمه عاشق شدن این نیست که او را نشناسی، که اوهنوز لکههای سفیدی داشته باشد که تو خواستههایت را رویشان فرا بیفکنی؟ نکند فرافکنی در وقت نیاز آنچنان قدرتی دارد که تصویرهای دلخواه را نه فقط روی لکههای سفید او، بلکه روی تمام نقشه رنگارنگ و تکمیل شدهاش هم میاندازد؟
یا نکند عشق بدون فرافکنی هم وجود دارد؟
مرد سؤالها را از خودش میپرسید وسؤالها بیشتر سرگرمش می کردذند تا گیج.
آنچه که هفتههای بعد اتفاق افتاد، شاید فرافکنی یا تجربه بود- اما دلچسب بود ومرد لذت میبرد.
از گپ زدن با زنش لذت میبرد، از قرارهایی که برای رفتن به سینما یا کنسرت با هم گذاشتند،
از قدم زدنهای شبانه که بازانجام میدادند بهاربود.
گاهی مرد میرفت به انستیتو دنبال زن، درست جلوی درمنتظرزن نمیایستاد، بلکه پنجاه متر
آنطرفتر نبش خیابان، چون دوست داشت ببیند که زن بهطرفش میآمد. زن با گامهای بلند میآمد، عجله داشت، چون نگاه مستقیم مرد ناراحتش میکرد، موهایش را با دست چپ و با خجالت میزد پشت گوش وبا لبخندی شرمآلود گوشههای لب را پایین میکشید. مرد شرم همان دخترجوانی را میدید که زمانی عتشقش شده بود. طرز رفتار و راه رفتن زن هم تغییری نکرده بود ومثل آنوقتها با هرقدم شانههاش زیرپولوور بالا وپایین میرفت. مرد ازخودش پرسید که چرا اینها را درطول این سالها ندیده بود چه چیزی را از خودش دریغ کرده بود! چه خوب که بازچشمهایش بازشده بود.
زن هم هنوز زیبا مانده بود. هنوزهم زنش بود.
هنوزهم با هم نمیخوابیدند. اوایل که بدنهایشان با هم بیگانه بود. بعد هم که دوباره بههم عادت کردند، به نوازشها و تماسهای ملاطفتآمیز بسنده کردند، وقت بیدارشدن، حین قدم زدنهایشان، وقت غذا خوردن روبهروی هم، یا وقتی درسینما کنارهم نشسته بودند. مرد ابتدا فکر میکرد که باز
هم زمان باهم خوابیدن میرسد ولذتبخش هم خواهد بود بعد ازخودش میپرسید آیا واقعاً زمانش میرسد وآیا واقعاً لذتبخش خواهد بود. آیا او وزن واقعاً طالبش هستند یا اینکه او دیگرنمی توانست؟ درآن سالهایی که زناشوییشان به آخر رسیده بود دوشب را با زنهایی گذرانده بود، شبی با مترجمی وشبی دیگربا همکاری، هردوشب بعد ازالکل زیاد وبا صبحی پرازبیگانگی وشرم، درتنهایی، بی کمترین شادی، اکثراً حین مسافرتها درهتلها. آیا ارتباط طبیعی عشق، تمنا وهمبستری ازیادش رفته بود؟ ناتوانی پیدا کرده بود؟ وقتی میخواست تواناییاش را به خودش ثابت کند، موفق نمیشد.
شاید او و زنش باید به خودشان وقت میدادند؟ مرد به خودش گفت که دلیلی برای عجله ندارند و ممکن است یک سال، یک ماه، یک هفته یا یک روزدیگربا هم بخوابند. اما احساسش چیزدیگری بود.
میخواست قضیه با هم خوابیدن را فیصله بدهد و دراین مورد هم کم تحمل بود، چون فیصله دادن درعمل و فیصله دادن درتصورباهم همخوانی نداشت. اصلاً با بالاتر رفتن سنش تحملش کمتر شد. کارهای فیصله نیافتۀ پیش رو بیقرارش میکرد، حتی وقتی میدانست که فیصله دادن کارها دشوارنیست. درتمام امور پیش رو چیزی فیصله نیافته و بی قرارکننده وجود داشت، درهفتۀ آینده و درتا بستان آینده، درخرید یک اتومبیل ودردیدار، بچهها درتعطیلات عید پاک. حتی درسفر به آمریکا. سفربه آمریکا فکرزنش بود. یک ماه عسل دوم- یعنی آنچه را که داشتند تجربه میکردند، ازدوج دوم نبود؟ جوانتر که بودند اغلب اوقات این رؤیا را درسرداشتند که با قطارازاین سرتا آن سرکانادا را بروند، ازکبک تا ونگووربعد بهطرف سیاتل، بعد با اتومبیل ازمسیرساحل بهطرف جنوب تا لس آنجلس وسن دیه گو. آن وقت سفری بود پرهزینه، بعد به عنوان تعطیلات بدون بچهها سفری طولانی، وبرای بچهها به-خاطرسفربا قطارواتومبیل، خسته کننده. اما حالا تعطیلات مختص خودشان بود، میتوانستند چهارهفته بروند.
یا پنج وشش هفته میتوانستند هزینه هرنوع واگن خواب و اتومبیل را بدهند- وقتش نرسیده بود که به رویای قدیمیشان واقعیت ببخشند؟
5
درماه مه سفر را درکبک هوا بهاری بود؛ اغلب و کوتاه مدت باران میآمد، بین دو باران ابرها از هم جدا میشدند وبامهای خیس درآفتاب میدرخشیدند. در دشت اونتاریو قطارازمیان مزرعههای سبزی میگذشت که انتهایشان جایی بود که آسمان و زمین هم دیگر را لمس میکردند، دنیایی سبز و آبی. درکوهستان راکی قطاردرتوفان برف متوقف شد و یک شب تمام طول کشید تا برف روبها آمدند.
درآن شب با هم خوابیدند. حرکت گهوهارهای قطار بدنهایشان را آماده کرده بئد. مثل کاری که یک روزگرم یا یک حمام داغ میکند. درطول مدت توقف قطاردرفضای باز، بخاریها ضعیف عملمیکردند وتوفان دور وبرواگن زوزه میکشید، سرما ازکف وازپنجره تو میزد. آن دوبا هم خزیدند توی یک تخت، خنددیند، لرزیدند، هم را بغل کردند و دربغل هم ماندند تا پیلۀ گرمی احاطهشان کرد هوس ناگهانی بهسراغ مرد آمد ومرد خوشحال شد. مرد دردل شب زن را بیدارکرده بود وبا هم خوابیدن مانند تنفس آرامی بود.
مرد صبح روز بعد با صدای سوت لوکوموتیو که داشت به برفروبها خوشامد میگفت، بیدارشد. ازمیان پنجره به برف وآسمان نگاه کرد، دنیایی آبی وسفید. مرد احساس خوشی داشت.
چند روز درسیاتل ماندند. ساختمان روی تپه "کویین آن" که درآن اتاقی با صبحانه گرفته بودند، روی دامنه تپهای بود با چشماندازگستردهای به شهرو دریا.
ساختمانهای بلند بزرگراهی چهاربانده را میدیدند که درآن، زنجیرۀ اتومبیلها بهندرت قطع میشد، روزها رنگارنگ وشبها ردیف چراغها وچراغهای عقب.
مرد فکرمی کردمثل رودخانهای است که یک سمتش بهطرف بالا و یک سمتش بهطرف پایین جریان دارد. گاهی صدای آزیرصدای آزیراتومبیل پلیسی با آمبولانسی که میخواست اتومبیلهای دیگررا کناربراند تا اتاقشان بالا میآمد، و درشب اول که مرد خوابش نمیبرد مدام بلند میشد و میرفت کنارپنجره تا اتومبیلی را نگاه کند که داشت با آن نورقرمز وآبی چشمک زن روی سقفش راه بازکرد. گاهی هم سوت کشتیای را میشنیدند که ورود یا خروجش به لنگرگاه را اعلام کرد کشتیهای باری بودند، پرازبارهای رنگا رنگ، دور وبرشان قایقهای بادبانی بزرگ وکوچک با بادبانهای رنگی و
ورم کرده. مدام باد تندی میورزید.
وقتی که دیگر نتوانست بخوابد، زنش را که خوابیده بود براندازکرد. سن وسالش را دید، چین وچروکش را، پوست افتاده زیرچانه را، گوشها وچشمها را.
دیگرآن صورت پف کرده، بوی تند عرق ونفسها ی سوت مانند منزجرش نکردند. صبح روزگذشته زن را درقطاربا سوت بیدارکرده بود، مثل آن وقتها، با میل و رغبت صورت زن را بین دستهایش گرفته بود وصورت را دردستهایش حس کرده بود وبا هم که خوابیده بودند- با سرخوشی بوی عشق وعرق زیر روانداز را استشمام کرده بود. سرخوش ازاینکه میتوانست زن را دوباره طبق مناسکشان بیدار کند، که هنوز به مراسم ومناسک عشقشان تسلط داشت، که زن هم اینها یادش نرفته بود، که دردنیایشان بازآرامشی برقراربود!
مرد درک کرده بود که عشقشان دنیایی خلق کرده بود فراتر ازاحساسی که برای هم داشتند. آن زمان هم که احساس متقابلشان را ازدست داده بودند، دنیایشان پا برجا بود. شاید رنگهایش پریده وسیاه وسفید شده بودند، اما آن دنیای رنگ پریده، دنیای آنها باقی مانده بود. آنها دنیا وبا نظم آن زندگی کرده بودند. وحالا آن دنیا دوباره رنگی شده بود.
با هم برنامه ریزی میکردند. این هم فکر زن بود وقتش نبود خانه را بازسازی کنند؟ برای رفت
وآمد کم کم بهندرت بچهها ونوهها بهجای سه اتاق خواب یک اتاق کافی بود؟ مگر مرد همیشه دلش نخواسته بود اتاق بزرگی برای مطالعه و برای نوشتن کتابی داشته باشد که سالها پیش قصدش را داشت وگاهگداری مطالبی برای آن جمع کرده بود؟ بهترنبود باهم تنیس یاد بگیرند، گیریم دیگر
نمیتوانستند بازیکنهای بزرگی شوند؟ آن پیشنهاد کارشش ماهه دربروکسل که مرد حرفش را زده بود، به کجا رسیده بود- هنوز هم معتبربود؟ بهترنبود زن مرخصی میگرفت تا شش ماهی با هم به بروکسل بروند؟ مرد ازفکرهای زن و ازعلاقهاش خوشحال بود و دربرنامه ریزیها شرکت میکرد. اما راستش دلش نمیخواست تغییری در زندگی هردویشان بدهد، اما دوست نداشت این را بگوید.
نمیخواست ازهراسش ازآن چیزفیصله نیافته بگوید، از آن چیزی که اهمیتش را نمیدانست، منشأش را نمیدانست وچرا با بالاتر رفتن سنش، آن چیزهم رشد میکند. آن چیز در ردّ هرنوع دگرگونی از طرف اونهفته بود؛ مرد با هرنوع تغیر ودگرگونی، حس میکرد که بارآن فیصله نیافته سنگینتر
می شود. اما چرا؟ چون دگرگونیها مستلزم زماناند و زمان هرچه سریعترمی رود وازدست؟
چرا زمان سریعتر میرود؟ آیا بین زمانی که تجربه میکنیم با زمانیکه هنوز دراختیارداریم رابطه نسبی برقراراست؟ آیا زمان با بالاتر رفتن سن وسال مدام سریعترمی گذرد، چون عمرباقی مانده
کوتاهترمی شود، مثل نیمۀ دوم تعطیلات که درمواجهه با پایان مورد انتظار تعطیلات، سریعتراز نیمۀ اولی میگذرد؟ یا این بستگی به هدفها دارد؟ گذ شت زمابه این دلیل طولانی بهنظر میرسد، چون آدم بی صبرانه منتظراست تا بالآخره موافقت بهدست آورد. اسم و رسمی بههم بزند، ثروتمند شود، و زمان درسالهای بعد به این دلیل شتاب میگیرد، چون دیگرانتظاری نیست؟
با اینکه با بالاتررفتن سن وسال روزها سریعترمی گذرند، چون آدم دیگرتمام برنامۀ روزانهاش را میشناسد، درست مثل جادهای که هرچه بیشتر ازآن عبورمی کنیم سریعترمی رویم؟
اما اگراینطور باشد، پس اوباید طالب دگرگونی وتغییرباشد. پس یعنی عمرکوتاهتر ازآن شده که بخواهی با دگرگونیها ازدستش بدهی؟ ولی مرد که هنوز آنقدرها پیرنشده بود!
6
اتومبیل بزرگی کرایه کردند، با سقف کشویی و کولر، سیستم استریو وتمام این خرت و پرتهای برقی. تلانباری سی دی خریدند، تعدادی از آنها که دوست داشتند وتعدادی هم همینطوری شانسی. به دماغه که رسیدند واولین اقیانوس آرام را دیدند، زن سی دی سمفونی شوبرت را گذاشت.
مرد بیشتردوست داشت همان برنامه رادیوی آمریکا را گوش کند که داشت از آن آهنگهای دوران دانشجویی او را پخش میکرد. بیشتر هم دوست داشت بهجای اینکه با زن پیاده شود و زیرباران بایستد، توی اتومبیل بنشیند ولی آن سمفونی مناسب باران بود، مناسب آسمان خاکستری وموجهای خاکستری غلتان، و مرد حس میکرد که حق ندارد صحنه آرایی زن را خراب کند.
زن رانندگی کرده وجادۀ باریکی را که به ساحل پیدا کرده بود، یادش هم آمده بود که درصندوق عقب یک تکه پلاستیک آبی رنگ بود و مرد و خودش را با آن پوشانده بود. درساحل ایستاده بودند، بوی دریا را استشمام میکردند، وبه صدای مرغ-های دریایی وبه صدای برانی که روی پلاستیک
میریخت، و درآب آن سوی باران تکهای از آسمان آبی دم غروب را میدیدند. هوا، گرچه سرد، اما خیس بود و سنگین.
کمی که گذشت، مرد بودن زیرتکه پلاستیک را تحمل نکرد، لحظهای بدون تصمیم زیرباران ایستاد، از روی ساحل بهطرف آب رفت و رفت درآب. آب سرد بود وکفشهای خیسش سنگین، شلوارخیس به پاها وشکم چسبیده بود وازآن سبکی که معمولاً جسم درآب دارد، خبری نبود، با وجود این احساس سبکی میکرد وبا دستها روی آب میکوبید وخود را به موجها سپرده بود. شب که به رختخواب رفتند، زن از خود انگیختگی مرد خوشحال بود. اما بیشتر ترسیده وشرمنده.
برای سفرشان ضرب آهنگی پیدا کرده بودند که به کمک آن هر روز حدود صد مایل بهسمت جنوب میرفتند. پیش ازظهرها وقت تلف میکردند، چندین بارنگه میداشتند، از پارکهای ملی دیدن میکردند وازتاکستانها وساعتها درساحل قدم میزدند.
شبها هرجا که دم دستشان بود بیتوته میکردند، گاهی درمتل درب و داغانی کناربزرگراه با اتاقهای بزرگ که بوی مواد ضدعفونی کننده میدادند وتلویزیونها روی پایههایی به ارتفاع قد آدم پیچ شده بود، گاهی درخانههای مسکونی که اتاق با صبحانه داشتند. شبها هر دو نفرشان زود خسته میشدند. به هرحال وقتی سرشب با کتاب ویک بطری به تخخواب میرفتند، به به هم میگفتند که خستهاند، پلکهای مرد روی هم میآمد و چراغ کنار تختش را خاموش میکرد. یک شب که مرد نیمههای شب بیدارشد، زن هنوز داشت مطالعه میکرد.
گاهگداری مرد ترتیبی میداد تا بتواند منتظربشود و زن را که بهطرفش میآمد ببیند. میگفت که زن مقابل رستورانی پیاده-اش کند و آن وقت جلوی ورودی منتظرمی شد تا زن اتومبیل را پارک میکرد و خیابان را ردمی کرد و بهسمت مرد میآمد. دیدن زن و هیکل زن همیشه زیبا بود و در عین حال مرد را اندوهگین میکرد.
7
در اورِگون ساحل و جاده را مه گرفته بود. پیش ازظهرامیدواربودند که ظهرهوا بهترشود، وعصر امیدشان با به فردا بستند. اما بازهم جاده و جنگل درمه بود و روی مزرعهها پوشیده ازمه.
اگر روی نقشه نام آبادهایی که ازمیانشان می گذ شتند واغلب هم فقط چند ساختمان کنارهم بودند، نوشته نشده بود، آنها را اصلاً نمیدیدند. گاه یک تا دوساعت ازمیان جنگلی میگذشتند بدون آنکه ازمقابل خانهای رد شوند و بدون آنکه اتومبیلی از روبهروی شان بیاید یا ازآنها سبقت بگیرد.
یکباره پیاده شدند، صدای موتور روشن به درختهای درهم دوقسمت جاده میخورد، ولی گم نمیشد، همان نزدیکی میماند، اما بهخاطر مه، ملایمتر. موتور را خاموش کردند ودیگرهیچ صدایی شنیده نمیشد، نه شکستگی صدایی، نه پرندهای، نه اتومبیلی، نه دریایی.
مدتها بود که آخرین منطقه مسکونی را پشت سرگذاشته بودند وبا آبادی بعدی سی مایلی فاصله داشتند که تابلویی وجود جایگاه بنزینی را اعلام کرد. رسیدند، محوطهای بزرگ وشن ریزی شده، دوپمپ بنزین، یک چراغ وانتهای محوطه ساختمانی تقریباً ناپیدا. مرد ترمزکرد، به محوطه پیچید وکنارپمپ ایستاد. منتظرشدند. مرد پیاده شد تا دربزند که دربازشد و زنی بیرون آمد. ازمحوطه رد شد، سلام کرد، شیلنگ بنزین را یرداشت، اهرم را چرخاند و شروع کرد باک را پرکردن. زن کنار اتومبیل ایستاده بود، دردست شیلنگ بنزین را گرفته بود و دست چپش را به کمرزده بود. متوجه شد که مرد چشم از اوبرنمی داشت.
- شیلنگ خرابه، باید با دست نگهاش دارم. الان شیشههارو تمیزمی کنم.
- اینجا احساس تنهایی نمی کنین؟
زن متعجب ومحتاط به مرد نگاه کرد. دیگر جوان نبود، واحتیاطش احتیاط زنی بود که بارها خود را گرفتارکرده بود وبارها سرخورده بود.
- آخرین آبادی بیست مایل عقبتره وبعدی سی مایل جلوتر.
- یک طوری... منظورم، احساس تنهایی نمی کنین؟ تنها زندگی می کنین؟
زن متوجه حالت جدی، توجه ومهربانی درنگاه مرد شد ولبخندی زد، چون نمیخواست اسیرنگاهش شود، پوزخندی زد. مرد هم لبخندی زد، خوشحال ودستپاچه ازچیزی که باید
میگفت.
- زن زیبایی هستین.
صورت زن کمی سرخ شد، اما زیرآنهمه کک ومک زیاد معلوم نبود، ودیگر لبخند نزد. حالا هم نگاهش جدی شده بود. زیبا؟ زیبایاش ازبیرن رفته بود، خودش هم میدانست، گرچه هنوز مورد توجه مردها بود، هنوزمی توانست میلی درآنها بیدار کند وغرورشان را، وهنوز میتوانست بترساندشان. به چهره مرد نگاه کنجاوی انداخت.
«درسته، اینجا جای خلوتیه، عادت کردم. ولی...» تأملی کرد، نگاهی به شیلنگ بنزین انداخت، بازسرش را بالا آورد وبه چهره مرد نگاه کرد، حالا صورتش کاملاً سرخ بود، قد راست کرد و با لجبازی خواسته دلش را گفت.
- ولی من همیشه تنها نمی مونم.
لحظهای همینطور ایستاد، راست، سرخ، چشم درچشم مرد. باک پرشد، زن درباک رابست، از اتومبیل کنار رفت و لوله را به پمپ آویزان کرد. خم شد، اسفنجی ازسطلی درآورد، برف پاکنها را بالا برد وشیشه را تمیزکرد مرد دید که زن با کنجاوی به همسرمرد که داشت نقشۀ بازکرده روی زانویش را مطالعه میکرد نگاهی انداخت و اوهم لحظهای سربلندکرد تاسری برای زن تکان بدهد و لبخندی بزند وبازمشغول خواندن شود.
برای مرد خوشایند نبود که همینطورکنارزن بایستد و زن شیشه را تمیزکند. اما دوست هم داشت که به زن نگاه کند وچشم از او برندارد. زن نه شلوارجین وپیرهن چهارخانه تنش بود ونه پیرهن آبی بلند رنگ و رو رفته، بلکه شلواری پمپ بنزینی به رنگ آبی تیرۀ علامت شرکت بنزین و زیرآن
تی شرتی سفید. هیکل ورزیدهای داشت، اما حرکاتی نرم. حرکاتش ملاحتی داشت بیانگراینکه زن از قدرت وسبکی جسمش خوشش میآمد. یکی ازبندهای شلوار از روی شانهاش سُرید و زن با انگشت بند را روی شانه انداخت وبهنظرمرد این عمل آشنا آمد.
وقتی زن کارش تمام شد ومرد به او پول داد و زن بهطرف ساختمان رفت تا بقیهاش را بیاورد، مردهم با او رفت. بعد از چند قدمی که قرچ قرچکنان روی شنها رفتند، زن دستش را روی بازوی مرد گذاشت.
- مجبورنیستین بیایین، خودم پول خرد را میآرم.
8
مرد درمحوطه ایستاد، درفاصلۀ بین اتومبیل وساختمان. زن وارد ساختمان شد، درپشت سرش بسته شد.
مرد فکرکرد، چهقدروقت دارم تا تصمیم بگیرم؟ یک دقیقه؟ دو؟ زن برای خردکردن پول چهقدر وقت دارد؟ نظم وترتیبش چهطوراست؟ صندوقی دارد که درآن اسکناسها وپول خردها را مرتب چیده وباید فقط ازاینجا چند سکه وازآنجا چند اسکناس بردارد؟ عجله میکند، یا میداند که هریک دقیقهاش خوشحالم میکند؟
مرد به جلوی پایش نگاه کرد و دید که شنها ازمه خیس شده بودند.
با نُک کفش سنگی را غلتاند؛ میخواست ببیند آیا سنگ ازپایین هم خیس بود؛ بود. مرد به همکارهایش یاد داده بود که فکر کردن و تصمیم گرفتن دوموضوع جداست، که فکرلزوماً نباید به تصمیمی منجر شود واگر هم؛ نه به تصمیمی درست، برعکس ممکن است تصمیم گیری را تا حد فلج شدن پیچیده کند. فکرکردن نیازبه وقت دارد، تصمیم گیری به جرئت؛ خودش این را گفته بود و حالا میدانست آنچه که کم دارد وقت فکرکردن نیست، جرئت تصمیمگیری است.
میدانست که زندگی تصمیمهایی که نمیگیریم را هم، مانند تصمیمهایی که میگیریم، ثبت میکند. اگر تصمیم به ماندن درآنجا نمیگرفت، باید به راه رادامه میداد. ماندن دراینجا- چه باید به زن بگویم؟ یعنی از او بپرسم که میتوانم اینجا بمانم؟ او باید چه جوابی بدهد؟ نباید بگوید نه، حتی اگر دلش بخواهد بگوید بله، چون باید مسئولیتی را که سؤال من بردوش میگذارد رد کند؟ من باید وقتی او دوباره ازدربیرون میآید با کیف و چمدانم اینجا ایستاده باشم واتومبیل باید رفته باشد.
ولی اگر من را نخواهید چی؟ یا اگرالان بخواهد اما بعداً نخواهد، چی؟ یا اگرمن بعداً نخواهم بمانم؟ نه، به اینجا نمیرسد. اگر الان همدیگر را بخواهیم، برای همیشه خواهیم خواست.
رفت بهطرف اتومبیل. میخواست به زنش بگوید که اشتباه کرده بودند، که حتی اگر بخواهد هم
نمیتوانند زندگی مشترکشان را دوباره سر وسامان بدهند، که درهفتههای اخیردرشادی همیشه اندوهی بوده، که دیگرنمی تواند با اندوهش زندگی کند، که میداند به خط انداختن همه چیزبه خاطر زنی که نمیشناسد و زنی که او را نمیشناسد، دیوانگی است. بگوید که بیشتر دوست دارد دیوانه باشد تا عاقل واندوهگین.
هنوز چند قدمی به اتومبیل مانده بود که زنش سربلند کرد به مرد نگاه کرد، روی صندلی راننده خم شد، شیشه را پایین کشید وچیزی به مرد گفت. مرد نفهمید. زن تکرارکرد که آن تپههای ماسهای بزرگ را روی نقشه پیدا کرده است. سرصبحانه یادشان آمده بود که زمانی عکسهایی ازتپههای ماسهای بزرگی دیده بودند وبعد هم بیهوده روی نقشه دنبالشان گشته بودند. حالا زن پیدایشان کرده بود.
گفت که زیاد دورنیستند وتا شب نشده به آنجا میرسند. چهرهاش ازشادی برق میزد.
شادی زن برای چیزیهای کوچک- چندبارتا به حال زن مرد را با اینجورچیزها غافلگیروخوشحال کرده بود. وآن صمیمیت دربیان شادیهایش! صمیمیتی کودکانه، سرشارازاین امید واحتمال که دیگران هم خوباند وبابت چیزهای خوب خوشحال میشوند. و به خوبی پاسخ میدهند. سالها بود که این حالت زن را ندیده بود، تازه دراین هفتههای اخیربود که صمیمیت زن برگشته بود.
مرد شادی زن را دید. شادی زن به مرد خوشامد گفت و دربرش گرفت. کارت تمومه؟ می تونیم راه بیفتیم؟
مرد سربه تأیید تکان داد وانگارکه میخواهد بدود، سواراتومبیل شد وموتور را روشن کرد. محوطه را ترک کرد، بیآنکه به پشت سرنگاه کند.
9
زنش تعریف کرد که چهطور روی نقشه تپههای ماسهای را پیدا کرده وچرا امروزصبح نتوانسته بودند پیدایشان کنند. گفت که چه ساعتی ازغروب به آنجا میرسند وکجا میتوانند اقامت کنند.
گفت که روزبعدش چه مسیری را میتوانستند طی کنند. آن تپههای ماسهای چه ارتفاعی داشتند.
کمی بعد زن متوجه شد که اتفاقی افتاده بود. مرد آهسته می راند، با دقت به مه چشم دوخته بود، گه گاه با حرفهای زن با کلمهای زیرلبی و نامفهوم به اعتراض یا تأیید همراهی میکرد- اینکه مرد حرف نمیزد اشکالی نداشت، اشکال درلبهای به-هم فشردهاش بود وگونههای منقبضش.
زن پرسید که چی شده. به موتور یا تایرها یا مسیرمربوط است؟ به مه یا جاده؟ به چیزدیگر؟ زن اول بی خیال سؤال میکرد وبعد که مرد پاسخی نداد، نگران. حالت خوب نیست؟ درد داری؟ مرد که رفت روی شانۀ پرازگیاه وعلف جاده نگه داشت، زن مطمئن شد که یا قلب است یا فشار خون.
مرد بی حرکت نشسته بود، دستها روی فرمان، نگاه به جلو.
مرد گفت «ول کن» ومی خواست بگوید که زیاد طول نمیکشد، اما حرفی زده بود وحرف انقباضی را بازکرده بود که دهنش را بسته وگونههایش را کشیده واشکهایش را نگه داشته بود. سالهای سال بود که گریه نکرده بود.
میخواست گریهاش را درگلو خفه کند، اما نالهای زد وبعد زار. خواست با حرکت دستها عذربخواهد و بگوید که این حالت یکباره سروقتش آمده ونمی خواسته گریه کند، اما چارهای نداشته.
اما اشکها نیازبه عذرخواهی و توضیح را شستند و بردند و اونشسته بود ودستها روی زانو، سرافکنده، میلرزید وگریه میکرد.
زن مرد را دربغل گرفت، اما مرد به بغل زن نرفت، همانجا که نشسته بود، نشست. گریۀ مرد تمامی نداشت و زن تصمیم گرفت درآبادی بعدی پی هتلی یا پزشکی بگردد و خواست مرد را بلند کند و روی صندلی کنار راننده بنشاند، اما مرد خودش سُرید روی صندلی کناری زن رانندگی میکرد. مرد گریه. برای رویایش گریه میکرد، برای فرصتهایی گریه میکرد که زندگی به او داده بود و او نتوانسته بود یا نخواسته بود استفاده کند، برای از دست رفتههای زندگیاش گریه میکرد و جبران ناپذیرها گریهها، گریه میکرد، چون هیچچیزدیگری برنمی گشت.
هیچ چیزرا نمیتوانست جبران کند. گریه میکرد، چون خواستههایش را با اصراربیشترنخواسته بود و بیشتروقتها هم نمیدانسته چه میخواسته. برای سختیها و ناخوشیهای زندگی مشترکشان گریه میکرد و برای خوشیهای آن. برای سرخوردگیهایی گریه میکرد که دچارش شده بودند و برای امیدواریها وانتظاراتی که هفتههای اخیرباهم تقسیم کرده بودند. هرچه که یادش میآمد.
وجهی اندوهگین داشت و دردناک؛ دردناکی تمام لحظههای زیبا و شادی بخش هم، فانی بودنشان بود. عشق، زندگی مشترکشان در زمانی که بهخوبی جریان داشت، سالهای خوب با بچهها، سرخوشی کار، لذت کتاب و موسیقی همه اینها تمام شده بود. یادها تصویرپشت تصویرمقابل چشم درونش میآوردند، اما هنوز تصویری را درست ندیده بود که مُهری روی آن می خوردوتصویربا حروف درشت وقابی درشت برجامی ماند: گذشته. گذشته؟ به این سادگیها ازسرنگذشته، بدون دخالت او نگذشته بود. خودش دنیایی را که عشق هردونفرشان ساخته بود، ویران کرده بود. بعد ازاین دیگر آن دنیا وجودنخواهد داشت، نه این که تصویری بماند سیاه و سفید و به جای تصویری رنگی، اصلاً تصویری نمیماند.
دیگراشکی نداشت. خسته بود و تهی، میدانست که برای زندگی مشترکش، انگار که تمام شده باشد، گریه کرده بود، برای زنش، انگارکه ازدستش داده بادش، گریه کرده بود.
زن نگاهی به اوانداخت ولبخندی زد: «خب؟»
ازکنارتابلویی با اسم شهری گذشتند، تعداد ساکنین وارتفاع ازسطح دریا. مرد فکرکرد چند صد تا آدم میشود یک شهر. فقط چند متری ازسطح دریا ارتفاع دارد؛ پس دریا باید نزدیک باشد، گرچه درمه دیده نمیشود.
- ممکنه نگه داری؟
زن اتومبیل را به حاشیۀ جاده راند ونگه داشت. مرد فکرکرد، الان، همین الان.
«من اینجا پیاده میشم. همراهت نمیآم. می ردونم که رفتارم قابل درک نیست. باید می دونستم. اما حتی نمی دونم کهچه-طومی تونستم بدونم. ما داریم تلاش میکنیم تا توی خرابهها جایی برای خودمون درست کنیم.
نمی خوام با تو توی خرابهها زندگی کنم. می خوام اصلاً دوباره یک امتحانی بکنم.»
- چی رو؟ چی رو می خوای امتحان کنی؟
- زندگی رو، عشقرو، شروع دوبارهای رو، هرچی که هست رو.
به نظرمن حرفهایی که میزد زیرنگاه غربت زده و رنجیدۀ زن، بچگانه میآمد. اگر زن
میپرسید چهکارمی خواهد بکند، اینجا چهکارمی خواهد بکند، ازکجا میخواهد خرج زندگیاش را بیاورد، زندگیاش در وطنش را میخواهد چهکارکند- مرد نمیتوانست پاسخی بدهد.
- بیا تا تپههای شنی بریم. هر وقت بخوای می تونی بری. من که نمی تونم نگهات دارم. اگرهنوز توی گودال عمیقی سقوط نکردی بیا با هم حرف بزنیم. شاید حق با توباشه وما هنوز واقعاً با اون چیزی که بین ما بود یا دیگه نبود، روبهرو نشدیم. پس این کار رو بکنیم.
زن دستش را گذاشت روی زانوی مرد: «باشه؟»
حق با زن بود. بههرحال میتوانستند تا تپههای شنی بروند و درباره همه چیزصحبت کنند؟ یا خودش حداقل میتوانست به زن بگوید که او راهمین جا رها کند و برود، باید چند روزی با خودش باشد و بعد به زن ملحق میشود، حداکثرتا زمان پرواز؟ نباید برای زنش از خوابش میگفت و ازآن زن در جایگاه بنزین؟ صادقانهترنبود؟
- من فقط الان می تونم برم. لطف میکنی درصندوق عقب را بازکنی؟
زن سرتکان داد.
مرد پیاده شد، اتومبیل را دور زد، در سمت زن را بازکرد واهرم کوچکی بین در و صندلی را کشید. درصندوق عقب پرید بالا. مرد چمدان و کیفش را برداشت وگذاشتشان روی زمین بعد درصندوق عقب را بست وآمد کناردراتومبیل. درهنوز بازبود. زن سرش را بالا آورد ونگاهش کرد. مرد در را
آرام و بی صدا بست، اما بهنظرش آمد که در را به صورت زن کوبانده است. زن هنوز به مرد نگاه میکرد. مرد چمدان و کیفش را برداشت و راه افتاد. قدمی برداشت و نمیدانست که توان برای دومی هم داشت یا نه، دومی را که برداشت. نمیدانست برای بعدی وبعدی داشت یا نه. اگر میایستاد، باید روی میگرداند، برمی گشت وسوارمی شد. اگرهم زن نمیرفت، مرد نمیتوانست برود.
مرد خواهش کرد برو، برو.
زن اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد. مرد وقتی رو گرداند که دیگر صدای اتومبیل را نمیشنید. اتومبیل هم درمه فرو رفته بود.
10
متلی پیدا کرد وبرسرقیمت مناسبی برای تمام ماه آینده چانه زد.
رستورانی پیدا مرد با پیشخانی بزرگ، میزهای پلاستیکی، صندلیهای پلاستیکی وجعبۀ موزیک. خیلی نوشید، لحظهای بی جهت سرخوش بود ولحظهای، اگربه خودش نمیگفت برای آن روز به اندازۀ کافی اشک ریخته، میخواست گریه کند. این تنها رستوران محل بود، مرد هم تمام شب را گوش به زنگ بود تا اتومبیلی از راه برسد، تا کسی پیاده شود، تا صدای پای زنش روی جاده را تشخیص بدهد. منتظربود، سرتا پا حسرت وسرتا پا دلواپس.
صبح روزبعد رفت کنار دریا. بازمه ساحل را پوشانده بود، آسمان و دریا خاکستری بودند وهوا گرم و شرجی و دَم کرده. مرد احساس میکرد بی نهایت وقت دارد.
___________________________________
بررسی داستان
1- راوی: سوم شخص بیرونی.
مثال:
مرد دیگرنمی دانست که آیا این خواب را واقعاً یک باردیده بود، یا ازهمان اول فقط فکروخیال بوده. خواب آنقدرهمراهیاش کرده بود که مرد دیگرنمی دانست کدام تصویر، کدام رؤیا وکدام فیلم باعثش شده بود. آن وقتها وقتی کلاس درسی خسته کننده بود یا روزی تعطیل را با پدر و مادرش میگذراند، خودش را میسپرد دست این خواب و خیال، بعدها درجلسههای اداری یا حین سفرهایش درقطار، وقتی که خسته بود وپرندههایش را کناری گذاشته بود وسربه عقب تکیه داده وچشمها را بسته بود.
2- گونه داستان چیست؟
فرا داستان است. گونهای ازداستان که خود آگاهانه توجه خواننده را به داستانی بودن متن جلب
میکند. مانند قصه درقصه. فرا داستان، پست مدرنیستی و رئالیسم را از درون زیرسؤال میبرد.
دربحثهای نظری فراداستان یا فرا روایت را ازگونههای ادبیات پست مدرن میدانند.
مثال: درخواب دارد با اتومبیلی دردشتی گسترده وخشک میرود. جاده صاف است ومستقیم وگاهی در سراشیبی یا پشت تپهای ناپدید میشود، اما مرد بههرحال جاده را میبیند که به سمت کوههای سرکشیده درافق میرود. خورشید درسمت الرأس ایستاده وهوا برفرازآسفالت پِرپِرمی زند.
الف) قالب وساختار فرا داستان بیشترشبیه داستان است.
مثال: زن بیشترشلوارجین تنش است وپیرهنی چارخانه، گاهی هم پیرهنی گشاد وبلند تا مچ پا، آنهم ازپارچه جین آبی رنگ و رو رفته یا پارچه آبی رنگ پریدۀ گلدار.
زن قد متوسطی دارد، هیکلی پُر، اما نه چاق، صورت و بازوهایش پرازکک ومک، موی بلوند تیره، چشمها خاکستری روشن و لبها درشت. زن با گامهای مصممی میآید وبا حرکاتی مصمم با دست چپ شیلنگ بنزین را برمی دارد و با دست راست اهرم بنزین را میچرخاند وباک اتومبیل مرد را پرمی کند.
ب) ضرورتی وجود ندارد که فرا داستان هویت خود را تمام وکمال حفظ کند.
مثال: چهطورمرد به زن سلام میکند، چهطوربههم نگاه میکنند، چه بههم می گویند، آیا زن ازمرد میخواهد قهوهای چیزی باهم بنوشند، یا مرد میپرسد که میتواند بماند، چهطورمی شود که زن با مرد به اتاق خواب طبقه بالا میرود- مرد هیچ وقت اینها را پیش خودش مجسم نکرده است. او زن را وخودش را میبیند وتختخوابی بههم ریخته، دیوارها را میبیند، کف اتاق را، کمد ومیزتوالت را، تمامش به رنگ آبی کمرنگ، تختخواب آهنی را میبیند و راه راههای روشنی را که نورآفتاب ازلابه لای کرکرههای چوبی آبی کمرنگ به دیوارها، کف، کمد، قفسهها، ملحفهها وبه بدن زن و بدن خودش میاندازد. اینها همه یک تصویراست، صحنهای نیست با داستان وجمله پردازی، فقط رنگ، نور، سایه، سفیدی ملحفهها وترکیب بدنهاشان. تازه شب که میشود، آن خواب دوباره جریان پیدا میکند.
ج) نثرو زبان بهکار رفته درفرا داستان درشت نمایی است. ساختارآن به غم واندوه فراوان نیز شباهت دارد.
مثال: پشت این گلخانه بیابان است وجابهجا بوتههایی وبسترخشکِ نهری که طی سالها و قرنها با آبی که زمستانها درآن جاری میشود، سه چهارمتری زمینِ سنگی را بلعیده است. وقتی زن مرد را میبرد تا پمپ چاه عمیقی را نشانش بدهد، بستر نهر را هم نشانش میدهد. حالا مرد روی تراس نشسته وبه تیرهترشدن آسمان نگاه میکند. سروصدای کارکردن زن درآشپزخانه را میشنود. اگر اتومبیلی بیاید، مرد ازجا بلند میشود، ازاتاق رد میشود وبه اتومبیل سرویس میدهد. اگرهم زن چراغ روشن کند ونور چراغ ازلای دربیفتد روی کف تراس، مرد برمی خیزد وازتوی راهروی خانه چراغی را روشن میکند که بین دوتلمبه بنزین است ومحوطه را روشن میکند. مرد ازخودش میپرسد که یعنی لامپ تمام شب روشن میماند ونورش به اتاق خواب می افتد، امشب وشبهای بعد وتمام شبهایی که در راهند.
ح) بیشتر دوعنصر: موضوع ودرون مایع دراین آثاردرشت نمایی میشوند.
مثال: جذابیت مرد دیگر روی مرد تأثیری نداشت. زن اول فکر میکرد که جذابیت مرد دیگر نخنما شده مثل خیلی چیزهای دیگردور و برکه به تدریج نخنما میشوند. اما یک روز متوجه شد که آن جذابیت به ستوهاش آورده. به ستوده. با شوهرش تعطیلات را رفته بود رم، با او درمیدان نارونا نشسته بود و مرد داشت با همان حالت دلنشین وحواسپرت که گاهی دست به سرزن میکشید، سرسگی ولگرد و گرسنه را نوازش میکرد وهمان لبخند دلنشین و شرمگین را به لب داشت که وقتی همان حرکت را با زن هم میکرد، به لب داشت.
جذابیتش فقط نوعی خودگریزی بود وخود فراموشی. مناسکی بود که شوهرش وقتی احساس میکرد مزاحمش شدهاند، برپا میکرد.
اگر این ایراد را به مرد میگفت، مرد درک نمیکرد. زندگی زناشوییشان پرازمراسم بود، وهمین هم دلیل موفقیتش بود. مگر تمام ازدواجهای موفق مدیون مراسم نیستند؟
خ) اینگونه داستانها یک نقطه مشترک بهنام خیال و، وهم دارند.
مثال: پیشتر وقتها خوابهایی که همراهیمان میکنند درتضاد با زندگیای هستند که میکنیم، مسافر خواب میبیند که به خانه برمی گردد، وخانه نشین خوابِ رفتن میبیند وخوابِ سرزمینهای دور و کارهای بزرگ.
خواب بین این خواب، زندگی آرامی داشت. نه خسته کننده، نه پیش پا افتاده- انگلیسی حرف میزد و فرانسه، در داخل و خارج موقعیت شغلی خوبی پیدا کرده بود، با وجود مخالفتها به عقایدش پایبند بود، بحرانها ودرگیریها را پشت سرمی گذاشت ونزدیک شصت سالگی هنوزسرزنده بود، موفق و با تجربه، همیشه کمی مضطرب بود، سرکار، چه درخانه وچه درتعطیلات. نه این که کارها را عجول وشتاب زده انجام بدهد. اما پشت آرامشی که درشنیدن، پاسخ دادن وکارکردن نشان میداد، اظطرابی نهفته بود ناشی ازتمرکزبه وظیفهاش وناشی ازبی طاقتیاش، چون هیچ وقت انجام کاردر واقع با انجام کاردرتصوراتش هماهنگی نداشت. گاه این اظطراب بهنظرش عذاب بود وگاه نیرو، نیرویی بال و پردهند.
ص) نویسنده سعی دارد برای مدت کوتاهی ازحقایق زندگی دورشود و به این موضوع اشاره داشته باشد که جهان ازیک سیستم رقابتی رمزگونه تشکیل شده که طرح مسائل یاد شده هم باعث جذابیت در داستان شده وهم به نوعی خواننده را به دنیای خیال وارد میسازد.
فرا داستان به رویدادها وحالات غیرقابل باور، وگاه تصنعی توجه دارد تا بدین ترتیب ذهن خواننده را به طرح این سؤال بکشاند که چه رابطهای میان داستان و، واقعیت وجود دارد؟
مثال: زن اتومبیل را به حاشیۀ جاده راند ونگه داشت. مرد فکرکرد، الان، همین الان.
«من اینجا پیاده میشم. همراهت نمیآم. می ردونم که رفتارم قابل درک نیست. باید می دونستم. اما حتی نمی دونم کهچه-طومی تونستم بدونم. ما داریم تلاش میکنیم تا توی خرابهها جایی برای خودمون درست کنیم.نمی خوام با تو توی خرابهها زندگی کنم. می خوام اصلاً دوباره یک امتحانی بکنم.»
- چی رو؟ چی رو می خوای امتحان کنی؟
- زندگی رو، عشقرو، شروع دوبارهای رو، هرچی که هست رو.
به نظرمن حرفهایی که میزد زیرنگاه غربت زده و رنجیدۀ زن، بچگانه میآمد. اگر زن
میپرسید چهکارمی خواهد بکند، اینجا چهکارمی خواهد بکند، ازکجا میخواهد خرج زندگیاش را بیاورد، زندگیاش در وطنش را میخواهد چهکارکند- مرد نمیتوانست پاسخی بدهد.
- بیا تا تپههای شنی بریم. هر وقت بخوای می تونی بری. من که نمی تونم نگهات دارم. اگرهنوز توی گودال عمیقی سقوط نکردی بیا با هم حرف بزنیم. شاید حق با توباشه وما هنوز واقعاً با اون چیزی که بین ما بود یا دیگه نبود، روبهرو نشدیم. پس این کار رو بکنیم.
زن دستش را گذاشت روی زانوی مرد: «باشه؟»
حق با زن بود. بههرحال میتوانستند تا تپههای شنی بروند و درباره همه چیزصحبت کنند؟ یا خودش حداقل میتوانست به زن بگوید که او راهمین جا رها کند و برود، باید چند روزی با خودش باشد و بعد به زن ملحق میشود، حداکثرتا زمان پرواز؟ نباید برای زنش از خوابش میگفت و ازآن زن در جایگاه بنزین؟ صادقانهترنبود؟
ض) ایجاد نداشتن قطعیت نسبی و به وجود آوردن شک دردل خواننده باعث شده تا برخی فرا داستان را با مکتب پست مدرن مقایسه کنند. اما فرا داستان میخواهد تصویرمردم را از تاریخ دگرگون سازد چنین وانمود میکند که تاریخ متشکل از رویدادهای ناهمگون واشتباه وتحریف
شده است. تاریخ صرفاً هذیان گویی بیش نیست ونقش آفرینی راوی بسیار حائزاهمیت است.
در بحث روایت شناسی فرا روایت، روایتی است که به خودش اشاره دارد یا به اصطلاح خود ارجاع است.
مثال: متلی پیدا کرد وبرسرقیمت مناسبی برای تمام ماه آینده چانه زد.
رستورانی پیدا مرد با پیشخانی بزرگ، میزهای پلاستیکی، صندلیهای پلاستیکی وجعبۀ موزیک. خیلی نوشید، لحظهای بی جهت سرخوش بود ولحظهای، اگربه خودش نمیگفت برای آن روز به اندازۀ کافی اشک ریخته، میخواست گریه کند. این تنها رستوران محل بود، مرد هم تمام شب را گوش به زنگ بود تا اتومبیلی از راه برسد، تا کسی پیاده شود، تا صدای پای زنش روی جاده را تشخیص بدهد. منتظربود، سرتا پا حسرت وسرتا پا دلواپس.
صبح روزبعد رفت کنار دریا. بازمه ساحل را پوشانده بود، آسمان و دریا خاکستری بودند وهوا گرم و شرجی و دَم کرده. مرد احساس میکرد بی نهایت وقت دارد.
قواعد فرا روایت:
1- پشت صحنه متن وارد روایت میشود.
مثال: مدتها بود که آخرین منطقه مسکونی را پشت سرگذاشته بودند وبا آبادی بعدی سی مایلی فاصله داشتند که تابلویی وجود جایگاه بنزینی را اعلام کرد. رسیدند، محوطهای بزرگ وشن ریزی شده، دوپمپ بنزین، یک چراغ وانتهای محوطه ساختمانی تقریباً ناپیدا. مرد ترمزکرد، به محوطه پیچید وکنارپمپ ایستاد. منتظرشدند. مرد پیاده شد تا دربزند که دربازشد و زنی بیرون آمد. ازمحوطه رد شد، سلام کرد، شیلنگ بنزین را یرداشت، اهرم را چرخاند و شروع کرد باک را پرکردن. زن کنار اتومبیل ایستاده بود، دردست شیلنگ بنزین را گرفته بود و دست چپش را به کمرزده بود. متوجه شد که مرد چشم از اوبرنمی داشت.
- شیلنگ خرابه، باید با دست نگهاش دارم. الان شیشههارو تمیزمی کنم.
- اینجا احساس تنهایی نمی کنین؟
زن متعجب ومحتاط به مرد نگاه کرد. دیگر جوان نبود، واحتیاطش احتیاط زنی بود که بارها خود را گرفتارکرده بود وبارها سرخورده بود.
- آخرین آبادی بیست مایل عقبتره وبعدی سی مایل جلوتر.
- یک طوری... منظورم، احساس تنهایی نمی کنین؟ تنها زندگی می کنین؟
زن متوجه حالت جدی، توجه ومهربانی درنگاه مرد شد ولبخندی زد، چون نمیخواست اسیرنگاهش شود، پوزخندی زد. مرد هم لبخندی زد، خوشحال ودستپاچه ازچیزی که باید میگفت.
- زن زیبایی هستین.
2- به محل شکل گیری خودش اشاره میکند.
مثال: سفربه آمریکا فکرزنش بود. یک ماه عسل دوم- یعنی آنچه را که داشتند تجربه میکردند، ازدوج دوم نبود؟ جوانتر که بودند اغلب اوقات این رؤیا را درسرداشتند که با قطارازاین سرتا آن سرکانادا را بروند، ازکبک تا ونگووربعد بهطرف سیاتل، بعد با اتومبیل ازمسیرساحل بهطرف جنوب تا
لس آنجلس وسن دیه گو. آن وقت سفری بود پرهزینه، بعد
به عنوان تعطیلات بدون بچهها سفری طولانی، وبرای بچهها به-خاطرسفربا قطارواتومبیل، خسته کننده. اما حالا تعطیلات مختص خودشان بود، میتوانستند چهارهفته بروند.
یا پنج وشش هفته میتوانستند هزینه هرنوع واگن خواب و اتومبیل را بدهند- وقتش نرسیده بود که به رویای قدیمیشان واقعیت ببخشند؟
3- شیوههای روایتی مرسوم دگرگون میشود ومحدویتی برای خود قائل نیست.
مثال: مرد سؤالها را از خودش میپرسید وسؤالها بیشتر سرگرمش می کردذند تا گیج.
آنچه که هفتههای بعد اتفاق افتاد، شاید فرافکنی یا تجربه بود- اما دلچسب بود ومرد لذت میبرد.
از گپ زدن با زنش لذت میبرد، از قرارهایی که برای رفتن به سینما یا کنسرت با هم گذاشتند،
از قدم زدنهای شبانه که بازانجام میدادند بهاربود.
گاهی مرد میرفت به انستیتو دنبال زن، درست جلوی درمنتظرزن نمیایستاد، بلکه پنجاه متر آنطرفتر نبش خیابان، چون دوست داشت ببیند که زن بهطرفش میآمد. زن با گامهای بلند میآمد، عجله داشت، چون نگاه مستقیم مرد ناراحتش میکرد، موهایش را با دست چپ و با خجالت میزد پشت گوش وبا لبخندی شرمآلود گوشههای لب را پایین میکشید. مرد شرم همان دخترجوانی را
میدید که زمانی عتشقش شده بود. طرز رفتار و راه رفتن زن هم تغییری نکرده بود ومثل آنوقتها با هرقدم شانههاش زیرپولوور بالا وپایین میرفت. مرد ازخودش پرسید که چرا اینها را درطول این سالها ندیده بود چه چیزی را از خودش دریغ کرده بود! چه خوب که بازچشمهایش بازشده بود.
زن هم هنوز زیبا مانده بود. هنوزهم زنش بود.
4- فرا داستان به رویدادها وحالات غیرقابل باورگاه تصنعی توجه دارد.
مثال: با وجود اینکه یک روزتمام شد. روزی داشتند مقدمات جشن بیست وپنجمین سال ازدواجشان را فراهم میکردند، لیست مهمانها، محل اقامتشان، خوردن غذا در رستوران، گردشی با کشتی.
بههم نگاهی انداختند وفهمیدند یک جای کارشان نقص داشت. چیزی نداشتند که جشنش را بگیرند. پانزدهمین سال ازدواج-شان را شاید میتوانستند جشن بگیرند، شاید هم
بیستمین را. اما از آن زمان به بعد یک جایی عشقشان از بین رفته بود، پریده بود و اگرهم ادامۀ کارشان دروغ نبود، جشن گرفتن دروغ بود.
زن گفت ومرد بلافاصله موافقت کرد. قرارشد ازگرفتن جشن منصرف شوند. ازاینکه تصمیمشان را گرفتند، آنقدرسبکتر شدند که شامپانی خوردند وبا هم حرف زدند، آنچنان که مدتها بود نزده بودند.
5- ذهن خواننده به طرح این سؤال میکشاند چه رابطهای میان داستان و، واقعیت وجود دارد؟
مثال:
نمیخواست ازهراسش ازآن چیزفیصله نیافته بگوید، از آن چیزی که اهمیتش را نمیدانست، منشأش را نمیدانست وچرا با بالاتر رفتن سنش، آن چیزهم رشد میکند. آن چیز در ردّ هرنوع دگرگونی از طرف اونهفته بود؛ مرد با هرنوع تغیر ودگرگونی، حس میکرد که بارآن فیصله نیافته سنگینتر
میشود. اما چرا؟ چون دگرگونیها مستلزم زماناند و زمان هرچه سریعترمی رود وازدست؟
چرا زمان سریعتر میرود؟ آیا بین زمانی که تجربه میکنیم با زمانیکه هنوز دراختیارداریم رابطه نسبی برقراراست؟ آیا زمان با بالاتر رفتن سن وسال مدام سریعترمی گذرد، چون عمرباقی مانده کوتاهترمی شود، مثل نیمۀ دوم تعطیلات که درمواجهه با پایان مورد انتظار تعطیلات، سریعتراز نیمۀ اولی میگذرد؟ یا این بستگی به هدفها دارد؟ گذ شت زمابه این دلیل طولانی بهنظر میرسد، چون آدم بی صبرانه منتظراست تا بالآخره موافقت بهدست آورد. اسم و رسمی بههم بزند، ثروتمند شود، و زمان درسالهای بعد به این دلیل شتاب میگیرد، چون دیگرانتظاری نیست؟
با اینکه با بالاتررفتن سن وسال روزها سریعترمی گذرند، چون آدم دیگرتمام برنامۀ روزانهاش را میشناسد، درست مثل جادهای که هرچه بیشتر ازآن عبورمی کنیم سریعترمی رویم؟
اما اگراینطورباشد، پس اوباید طالب دگرگونی وتغییرباشد. پس یعنی عمرکوتاهتر ازآن شده که بخواهی با دگرگونیها ازدستش بدهی؟ ولی مرد که هنوز آنقدرها پیرنشده بود!
6- ساختاراین نوع داستان نویسی براساس کنش افراد به رویدادهای مختلف تکامل مییابد.
مثال: درآن شب با هم خوابیدند. حرکت گهوهارهای قطار بدنهایشان را آماده کرده بئد. مثل کاری که یک روزگرم یا یک حمام داغ میکند. درطول مدت توقف قطاردرفضای باز، بخاریها ضعیف عمل میکردند وتوفان دور وبرواگن زوزه میکشید، سرما ازکف وازپنجره تو میزد. آن دوبا هم خزیدند توی یک تخت، خنددیند، لرزیدند، هم را بغل کردند و دربغل هم ماندند تا پیلۀ گرمی احاطهشان کرد هوس ناگهانی بهسراغ مرد آمد ومرد خوشحال شد. مرد دردل شب زن را بیدارکرده بود وبا هم خوابیدن مانند تنفس آرامی بود.
مرد صبح روز بعد با صدای سوت لوکوموتیو که داشت به برفروبها خوشامد میگفت، بیدارشد. ازمیان پنجره به برف وآسمان نگاه کرد، دنیایی آبی وسفید. مرد احساس خوشی داشت.
7- نسبی بودن حقیقت وبه وجود آوردن شک درذهن خواننده.
مثال: متلی پیدا کرد وبرسرقیمت مناسبی برای تمام ماه آینده چانه زد.
رستورانی پیدا مرد با پیشخانی بزرگ، میزهای پلاستیکی، صندلیهای پلاستیکی وجعبۀ موزیک. خیلی نوشید، لحظهای بی جهت سرخوش بود ولحظهای، اگربه خودش نمیگفت برای آن روز به اندازۀ کافی اشک ریخته، میخواست گریه کند. این تنها رستوران محل بود، مرد هم تمام شب را گوش به زنگ بود تا اتومبیلی از راه برسد، تا کسی پیاده شود، تا صدای پای زنش روی جاده را تشخیص بدهد. منتظربود، سرتا پا حسرت وسرتا پا دلواپس.
صبح روزبعد رفت کنار دریا. بازمه ساحل را پوشانده بود، آسمان و دریا خاکستری بودند وهوا گرم و شرجی و دَم کرده. مرد احساس میکرد بی نهایت وقت دارد.
3- موضوع ودرون مایه داستان چیست؟
روابط زناشویی زن ومرد با توجه به دغه دغههای زندگی مدرن چگونه شکل میگیرد؟
آیا پایدارمی ماند؟
مثال: فقط مناسک زناشویی از بین رفته بود. مرد نمیدانست چهوقت و چرا آن روز صبح را یادش میآمد که بیدارشده بود و کنارش در رختحواب صورت پف کردۀ زنش را دیده بود، بوی تند عرقش را استشمام کرده بود ونفسهای سوت مانندش را شنیده و ازهمۀ اینها بدش آمده بود. وحشتی را که کرده بودهم یادش میآمد. چرا یک دفعه بدش آمده بود، درصورتی که قبلاً به-نظرش آن صورت پف کرده دلچسب میآمد و آن بوی تند اغوا کننده و آن سوت نفسها با مزه. گاه گداری با آهنگ این سوت نفسها خودش هم سوت میزد و زن را بیدارمی کرد. نه درآن صبح، اما زمانی رسید که دورۀ با هم خوابیدن نمام شد. زمانی رسید که هیچ کدامشان دیگر قدم اول را برنداشت، گرچه هرکدامشان آن میل را داشت که با قدم اول دیگری همراهی کند میلی اندک که برای قدم دوم کافی بود، اما نه برای قدم اول.
اما هیچیک از آن دوهم اتاق خواب مشترک را ترک نکرد. زن میتوانست دراتاق کارشان بخوابد و مرد دریکی از اتاقهای خالی افتاده بچهها. اما هیچ کدامشان حاضرنبود این مناسک مشترک لباس درآوردن، خواب رفتن، بیدارشدن وبرخاستن را ترک کند. حتی زن، که خشکتر، هوشیارتر،
سریع العملتر ازمرد بود و درعین حال حجب خاصی داشت زن هم نمیخواست باقی ماندۀ مناسک ومراسم را ازدست بدهد.
نمیخواست زندگی مشترکشان را از دست بدهد.
4- مسئله داستان چیست؟
شخصیت داستان! مرد درخواب زنی را میبیند که درپمپ بنزین کارمی کند.
راوی با خلاقیت، هنرمندی تمام وارد خوا ب مرد میشود سپس جهان فرا داستان را میسازد.
دراین جهان راوی روی موضوع ودورن مایه که: زن کیست؟ مرد کیست؟ آن زن درخواب مرد چه
میکند؟ چرا زن واقعی مرد در واقعیت با اوهمه جا حضور دارد اما درخواب مرد نیست؟
چرا فقط مرد در واقعیت، زن پمپ بنزینی را کنار زن خود را میبیند؟ چه رابطهای بین داستان و، واقعیت وجود دارد؟
چنان راوی دغه دغههای بزرگ واساسی را برای خواننده میسازد که خواننده با تردید درمورد جهان واقع وخیال تفکر میکند. تردیدی که شاید زندگی واقعی هم خیالی واهی بیش نیست چرا که شیوههای روایتی مرسوم دگرگون میشود ودیگر راوی برای خود محدویتی قائل نیست.
بنابراین زندگی هم دیگرهیچ محدودیتی ندارد. گاهی میتوان با کسی که پانزده یا بیست سال زندگی کردی وسط جادهای پرازمه چمدانت را ازصندوق عقب خودروبرداری ودنبال چیزی بروی که در خیالت، درخوابهایت او را دیدهای بارها وبارها حالا دروسط یا انتهای زندگی شانه خالی میکنی و پیاده میشوی.
میروی جایی که نمیدانی آن چیزی که دنبالش هستی را میتوانی درواقعیت پیدا کنی؟
زندگی قالب شبیه داستان است درنتیجه ضرورتی ندارد که هویت خود را تمام وکمال حفظ کند.
همانطورکه ساختارفرا داستان برغم واندوه شباهت دارد راوی استادانه با قلم جادویی خود چنان صریح وآشکاردرقالب ورز دادن کامل کلمات برای مدت کوتاهی انسان را از حقایق زندگی دورنگه میدارد تا جهانی که ازیک سیتم رقابتی رمزگونه تشکیل شده خواننده را به دنیای خیال وا میدارد.
بهطوری که شخصیت داستان خواب میبیند دربیابانی بنزین تمام میکند زن پمپ بنزینی به باکش بنزین می زند.
مرد در زن عمیق میشود، درظاهرش، صورت کک ومکش، لباس پمپ بنزینیاش، خانهاش که در بیابان کنارپمپ بنزین است... همه وهمه او را یکبار دیگر به خود، بازمی گرداند.
اینکه: واقعاً عشق، زمان، خود، زنش، زندگیاش... همه را درک کرده؟ آیا میداند تک تک این واژهها چیست؟
نویسنده نشان میدهد رویدادهای زندگی بشرچگونه ناهمگون، اشتباه، تحریف شده وتاریخ صرفاً هذیان گویی بیش نیست درنتیجه افراد به واسطۀ رویداهای مختلف تکامل پیدا میکنند.
شخصیت با چمدانش سر از رستورانی درمی آورد که میزها وصندلیهای پلاستیکی، دارد.
آنقدرمی نوشد که تا لحظهای سرخوش میشود اوکه به اندازه کافی برای حرف نزدن با همسرش
اینکه حقیقت زندگی را با او درکرده یا خیر. اشک ریخته است دیگر حتماً دراین شرایط اشکش
نمیآید درنهایت تمام شب را گوش میدهد تا شاید انسانی سرگشته است. سرتا پا دلواپس ودرعین
حال احساس میکند هنوزهم بی نهایت وقت دارد.
مثال اول: زن اتومبیل را به حاشیۀ جاده راند ونگه داشت. مرد فکرکرد، الان، همین الان.
«من اینجا پیاده میشم. همراهت نمیآم. می ردونم که رفتارم قابل درک نیست. باید می دونستم. اما حتی نمی دونم کهچه-طومی تونستم بدونم. ما داریم تلاش میکنیم تا توی خرابهها جایی برای خودمون درست کنیم.
نمی خوام با تو توی خرابهها زندگی کنم. می خوام اصلاً دوباره یک امتحانی بکنم.»
- چی رو؟ چی رو می خوای امتحان کنی؟
- زندگی رو، عشقرو، شروع دوبارهای رو، هرچی که هست رو.
به نظرمن حرفهایی که میزد زیرنگاه غربت زده و رنجیدۀ زن، بچگانه میآمد. اگر زن
میپرسید چهکارمی خواهد بکند، اینجا چهکارمی خواهد بکند، ازکجا میخواهد خرج زندگیاش را بیاورد، زندگیاش در وطنش را میخواهد چهکارکند- مرد نمیتوانست پاسخی بدهد.
- بیا تا تپههای شنی بریم. هر وقت بخوای می تونی بری. من که نمی تونم نگهات دارم. اگرهنوز توی گودال عمیقی سقوط نکردی بیا با هم حرف بزنیم. شاید حق با توباشه وما هنوز واقعاً با اون چیزی که بین ما بود یا دیگه نبود، روبهرو نشدیم. پس این کار رو بکنیم.
زن دستش را گذاشت روی زانوی مرد: «باشه؟»
مثال دوم: مرد پیاده شد، اتومبیل را دور زد، در سمت زن را بازکرد واهرم کوچکی بین در و صندلی را کشید. درصندوق عقب پرید بالا. مرد چمدان و کیفش را برداشت وگذاشتشان روی زمین بعد درصندوق عقب را بست وآمد کناردراتومبیل. درهنوز بازبود. زن سرش را بالا آورد ونگاهش کرد. مرد در را
آرام و بی صدا بست، اما بهنظرش آمد که در را به صورت زن کوبانده است. زن هنوز به مرد نگاه میکرد. مرد چمدان و کیفش را برداشت و راه افتاد.
قدمی برداشت و نمیدانست که توان برای دومی هم داشت یا نه، دومی را که برداشت. نمیدانست برای بعدی وبعدی داشت یا نه. اگر میایستاد، باید روی میگرداند، برمی گشت وسوارمی شد. اگرهم زن نمیرفت، مرد نمیتوانست برود.
مرد خواهش کرد برو، برو.
زن اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد. مرد وقتی رو گرداند که دیگر صدای اتومبیل را نمیشنید. اتومبیل هم درمه فرو رفته بود. ■