زنی راننده آمبولانس است. هر شب زندگی آدمها را نجات میدهد. هر روزصبح به خانه میرود و خوشحال توی رختخواب میخزد. اما یک شب اتفاق وحشتناکی می افتد.
یک شب که زن پشت فرمان آمبولانس نشسته وبیماری سکته کرده را به شتاب به بیمارستان میبرد، پسری ازپشت ماشینی متوقف بیرون میآید. زن می زند روی ترمز، اما خیلی دیرشده.
او را زیرمی گیرد.
آنقدرسریع اتفاق می افتد که زن باورش نمیشود. میپرد بیرون و به سمت مصدوم میدود. او را بلند میکند وسوارآمبولانس میکند وبا بیشترین سرعت ممکن به سمت بیمارستان میشتابد.
کناردکترهایی که روی پسرکارمی کنند میایستد. بعد ازاینکه میروند هم میایستد. فد یک عمرهمان جا میایستد تا اینکه بالاخره پرستارها میآیند ومی برندش بیرون.
زن به خانه میرود. نمیداند چه کند. لب تخت مینشیند. به تلویزیون نگاه میکند، اما سرانجام خاموشش میکند. هیچ یک ازاین کارها حسی برنمی انگیزند.
روزبعد زن اعلانی در رروزنامه میخواند. به مراسم تدفین پسرمی رود. نمیداند چه کند، مانده است چه بگوید وچه رفتاری داشته باشد. عقب میایستد.
جلوی صف مادرپسر را میبیند که کنارتابوت ایستاده. میخواهد برود جلو. میخواهد حرفی بزند، اما مانده چهطورسرحرف را بازکند وعذرخواهی کند.
آخرش برمی گردد وپیاده به سمت خانه میرود. بیرون سرد است. باد هومی کشد. میرود توی خانه و دوباره لب تخت مینشیند. کمی بعد، چشمهایش را میبندد.
سَرِکارمردم درک میکنند.
می گویند تقصیرتو نبود. حادثه وحشتناکی بود که برای هرکسی احتمال داشت پیش بیاید. یک مدت برو مرخصی. همه چیزدرست میشود. زن مدتی مرخصی میگیرد، اما مرخصی هم کمکی نمیکند، بنابراین برمی گردد سرکار. همین کار ازش برمی آید. تازه مجبوراست کارکند؛ کلی قسط و قبض روی دستش مانده.
اما دیگر نمیتواند مثل سابق آمبولانس براند.
شهرتقریباً جایی، بهکل مثفاوت شده است؛ هزارتویی کابوس وار وشلوغ بی دروپیکر است. هرقدمی که زن برمی دارد تلهای است که هرآن آماده است بیرون بجهد، آدمها وماشینها و دوچرخهها ازهرطرف مثل تیردرمی روند.
زن درخواست استعفا میدهد، اما رئیسش اصرارمی کند او را نگه دارد دوست قدیمیاش است و میخواهد ازاو حمایت کند.
میگوید اوضاع بهترمی شود، قول میدهم. طاقت بیاور. اما زن هر روزهراسش بیشتر میشود.
بعد یک شب به اتاق استراحت که میرود، میشنود دوتا از رانندهها با هم حرف میزنند. از مادر پسری می گویند که زیرگرفته بود.
یکی میگوید شنیدهای خودکشی کرده؟
متوجه حضور زن که میشوند، آن یکی میگوید هیس.
می گویند ببخشید... تقصیرتو که نبود.
زن جواب نمیدهد. یک قدم میرود عقب. برمی گردد. کلیدش می افتد کف اتاق. بیرون ازبیمارستان، زن درخیابان قدم می زند. میرسد سرخیابانی که باید بپیچد سمت خانه، اما این بارنمی پیچد، به راه رفتن ادامه میدهد.
همینطور میرود، بی هدف وتنها.
تمام شب راه میرود وبعد تمام صبح. سرانجام مینشیند روی جدول کنارخیابان. غذا نخورده که هیچ، حتی به فکرغذا خوردن نیفتاده. بعد ازمدتی بلند میشود و راه می افتد.
اواخرشب زن توی تونلی درازمی کشد. ماشینها که ازکنارش میگذرند. یک مرتبه پلیس میآید و او را بلند میکند و ازمسیردورمی کند.
با مأمورپلیس بحث نمیکند. فقط راه می افتد ومی رود.
یکی دو روزبعد برف میبارد. زن دستش را میکشد توی آستینش. گلوله میشود کف پیاده روکنار جدول. میلرزد.
بعد انگارسرما میرود. اواخرآن شب زن نفسی میکشد وبه صورت بخارمی دهد بیرون. میگذارد برود درهوا محو شود. همان موقع ماشینی می زند بغل. راننده خم میشود وشیشه را میدهد پایین. صدایی میگوید توهمان راننده آمبولانسی؟
زن جواب نمیدهد. همان جا بی حرکت درازمی کشد.
دربازمی شود و راننده میآید پایین.
راننده میآید این طرف وکنار زن میایستد. زن پلک می زند- مادرپسرک است. میگوید. بله. فکر میکردم مردهای.
مادر میگوید حرف نزن. هیس.
مادردرعقب ماشین را بازمی کند وکمک میکند زن سوار شود. زن روی صندلی عقب درازمی کشد. مادرپتویی درمی آورد و روی او میکشد. بعد میایستد و در را محکم میبندد.
مادرمی نشیند پشت فرمان وماشین را روشن میکند.
زن ازصندلی عقب میگوید من شرمندهام.
مادرمی گوید می دانم. یک مدتی ازتو متنفربودم، اما نمیتوانستم تو را به این حال ول کنم.
دنده را چاق میکند و به آرامی راه می افتد. همینطور که میروند سرعت میگیرند.
جلوتر پیرمردی از جاده رد میشود.
مثل باد ازتوی او رد میشوند.
___________________________________
بررسی داستان
1- راوی: سوم شخص بیرونی.
مثال:
زنی راننده آمبولانس است. هر شب زندگی آدمها را نجات میدهد. هر روزصبح به خانه میرود و خوشحال توی رختخواب میخزد.
2- گونه داستان واقعگرای اجتماعی است.
مثال: هر روزصبح به خانه میرود و خوشحال توی رختخواب میخزد.
اما یک شب اتفاق وحشتناکی می افتد.
یک شب که زن پشت فرمان آمبولانس نشسته وبیماری سکته کرده را به شتاب به بیمارستان میبرد، پسری ازپشت ماشینی متوقف بیرون میآید. زن می زند روی ترمز، اما خیلی دیرشده.
او را زیرمی گیرد. آنقدرسریع اتفاق می افتد که زن باورش نمیشود. میپرد بیرون و به سمت مصدوم میدود. او را بلند میکند وسوارآمبولانس میکند وبا بیشترین سرعت ممکن به سمت بیمارستان میشتابد. کناردکترهایی که روی پسرکارمی کنند میایستد. بعد ازاینکه میروند هم میایستد.
فد یک عمرهمان جا میایستد تا اینکه بالاخره پرستارها میآیند ومی برندش بیرون.
زن به خانه میرود. نمیداند چه کند. لب تخت مینشیند. به تلویزیون نگاه میکند، اما سرانجام خاموشش میکند. هیچ یک ازاین کارها حسی برنمی انگیزند.
3- محورمعنایی داستان چیست؟
گاهی زندگی پابند هیچ قانونی نیست به همین دلیل هرامرغیرممکنی را ممکن میسازد.
این حوادث است که به حقیقت رنگ وجلا می زند چون زندگی پرازماجراهای غیرقابل پیش بینی است. هرچهقدرهم انسانها قوی وتوانمند باشند بالآخره درگیرحادثه شده که دچاردگرگونی اساسی در زندگی آنها میشود. مفهومی رهاترازمعمول دارند. ارتباط وشکست. رسیدن وبازماندن.
مثال: یک شب که زن پشت فرمان آمبولانس نشسته وبیماری سکته کرده را به شتاب به بیمارستان میبرد، پسری ازپشت ماشینی متوقف بیرون میآید.
زن می زند روی ترمز، اما خیلی دیرشده. او را زیر میگیرد.
آنقدرسریع اتفاق می افتد که زن باورش نمیشود. میپرد بیرون و به سمت مصدوم میدود. او را بلند میکند وسوارآمبولانس میکند وبا بیشترین سرعت ممکن به سمت بیمارستان میشتابد. کناردکترهایی که روی پسرکارمی کنند میایستد. بعد ازاینکه میروند هم میایستد.
فد یک عمرهمان جا میایستد تا اینکه بالاخره پرستارها میآیند ومی برندش بیرون.
زن به خانه میرود. نمیداند چه کند. لب تخت مینشیند. به تلویزیون نگاه میکند، اما سرانجام خاموشش میکند. هیچ یک ازاین کارها حسی برنمی انگیزند.
روزبعد زن اعلانی د رروزنامه میخواند. به مراسم تدفین پسرمی رود.
نمیداند چه کند، مانده است چه بگوید وچه رفتاری داشته باشد. عقب میایستد.
جلوی صف مادرپسر را میبیند که کنارتابوت ایستاده. میخواهد برود جلو. میخواهد حرفی بزند، اما مانده چهطورسرحرف را بازکند وعذرخواهی کند.
آخرش برمی گردد وپیاده به سمت خانه میرود. بیرون سرد است. باد هومی کشد. میرود توی خانه و دوباره لب تخت مینشیند.کمی بعد، چشمهایش را میبندد.
4- مسئله داستان چیست؟
زنی راننده آمبولانس است. او زندگی آدمها را نجات میدهد. ناگهان اتفاقی پسری را زیر، جان او را میگیرد.
مثال: زنی راننده آمبولانس است. هر شب زندگی آدمها را نجات میدهد. هر روزصبح به خانه میرود و خوشحال توی رختخواب میخزد. اما یک شب اتفاق وحشتناکی می افتد.
یک شب که زن پشت فرمان آمبولانس نشسته وبیماری سکته کرده را به شتاب به بیمارستان میبرد، پسری ازپشت ماشینی متوقف بیرون میآید.
زن می زند روی ترمز، اما خیلی دیرشده.او را زیرمی گیرد.
آنقدرسریع اتفاق می افتد که زن باورش نمیشود. میپرد بیرون و به سمت مصدوم میدود. او را بلند میکند وسوارآمبولانس میکند وبا بیشترین سرعت ممکن به سمت بیمارستان میشتابد. کنار دکترهایی که روی پسرکارمی کنند میایستد. بعد ازاینکه میروند هم میایستد.
فد یک عمرهمان جا میایستد تا اینکه بالاخره پرستارها میآیند ومی برندش بیرون.
زن به خانه میرود. نمیداند چه کند. لب تخت مینشیند. به تلویزیون نگاه میکند، اما سرانجام خاموشش میکند. هیچ یک ازاین کارها حسی برنمی انگیزند.
روزبعد زن اعلانی د رروزنامه میخواند. به مراسم تدفین پسرمی رود. نمیداند چه کند، مانده است چه بگوید وچه رفتاری داشته باشد. عقب میایستد.
جلوی صف مادرپسر را میبیند که کنارتابوت ایستاده. میخواهد برود جلو. میخواهد حرفی بزند، اما مانده چهطورسرحرف را بازکند وعذرخواهی کند.
آخرش برمی گردد وپیاده به سمت خانه میرود. بیرون سرد است. باد هومی کشد. میرود توی خانه و دوباره لب تخت مینشیند. کمی بعد، چشمهایش را میبندد.
سَرِکارمردم درک میکنند.
می گویند تقصیرتو نبود. حادثه وحشتناکی بود که برای هرکسی احتمال داشت پیش بیاید. یک مدت برو مرخصی. همه چیزدرست میشود.
5- دلالتمندی داستان چیست؟
حجاب واقعیت وخیال آنقدرنازک است که نویسنده ازآن عبورمی کند و ازخاصیت "گذرنگی" یعنی از "رقیق بودن داستان به غلیظ بودن" آن میرسد.
چیزی که دغه دغه نویسنده شده عبور اززندگی عادی وتکراری است که ناگهان به درون حفرهای سیاه وارد شده، بیرون آمدن ازآن غیرممکن میشود درنتیجه دست به خودکشی می زند تا ازعذاب وجدان خلاص شود.
مثال اول:
آنقدرسریع اتفاق می افتد که زن باورش نمیشود. میپرد بیرون و به سمت مصدوم میدود. او را بلند میکند وسوارآمبولانس میکند وبا بیشترین سرعت ممکن به سمت بیمارستان میشتابد.
کناردکترهایی که روی پسرکارمی کنند میایستد.
بعد ازاینکه میروند هم میایستد.
قد یک عمرهمان جا میایستد تا اینکه بالاخره پرستارها
میآیند ومی برندش بیرون.
زن به خانه میرود. نمیداند چه کند. لب تخت مینشیند. به تلویزیون نگاه میکند، اما سرانجام خاموشش میکند. هیچ یک ازاین کارها حسی برنمی انگیزند.
روزبعد زن اعلانی د رروزنامه میخواند. به مراسم تدفین پسرمی رود. نمیداند چه کند، مانده است چه بگوید وچه رفتاری داشته باشد. عقب میایستد.
جلوی صف مادرپسر را میبیند که کنارتابوت ایستاده. میخواهد برود جلو. میخواهد حرفی بزند، اما مانده چهطورسرحرف را بازکند وعذرخواهی کند.
آخرش برمی گردد وپیاده به سمت خانه میرود. بیرون سرد است. باد هومی کشد. میرود توی خانه و دوباره لب تخت مینشیند. کمی بعد، چشمهایش را میبندد.
مثال دوم: راننده خم میشود وشیشه را میدهد پایین.
صدایی میگوید توهمان راننده آمبولانسی؟
زن جواب نمیدهد. همان جا بی حرکت درازمی کشد.
دربازمی شود و راننده میآید پایین.
راننده میآید این طرف وکنار زن میایستد.
زن پلک می زند- مادرپسرک است. میگوید. بله. فکر میکردم مردهای.
مادر میگوید حرف نزن. هیس.
مادردرعقب ماشین را بازمی کند وکمک میکند زن سوار شود. زن روی صندلی عقب درازمی کشد. مادرپتویی درمی آورد و روی او میکشد. بعد میایستد و در را محکم میبندد.
6- پایان داستان:
مرگ و زندگی یکسان؛ ومرگ جزیی جدایی ناپذیراز زندگی است. نویسنده تأکیدی روی درگیری عاطفی دارد. اینکه انسان نمیتواند عواطف خود را که دراثرحادثه ای رُخ داده کنترل کند و مرگ فرزند باعث میشود درگیرخودکشی ویا بازسازی صحنه را انجام میدهد تا طرف مقصر دوباره با آن صحنه روبه روشود، جان پیرمرد را میگیرد.
مثال: مادرمی نشیند پشت فرمان وماشین را روشن میکند. زن ازصندلی عقب میگوید من شرمندهام. مادرمی گوید می دانم. یک مدتی ازتو متنفربودم، اما نمیتوانستم تو را به این حال ول کنم. دنده را چاق میکند و به آرامی راه می افتد. همینطور که میروند سرعت میگیرند. جلوتر پیرمردی از جاده رد میشود. مثل باد ازتوی او رد میشوند. ■