رد پای عمیق دوبوآر بر صفحات بارهستی
مقدمه
ادبیات داستانی بستری مناسب برای بازنمایی افکار، اندیشهها، تمایلات و به ویژه مطالبات انسان مدرن است؛ در این میان رمان به دلیل ظرفیت گسترده و قابلیت کمنظیر خود امکانات بیشتری رویاروی نویسنده قرار میدهد تا او بتواند نگرشها و اندیشههای خود را به مثابۀ عضوی از جامعه با دغدغههای دیگر افراد اجتماع پیوند بزند.
از مهمترین اتفاقات دوران معاصر و جامعۀ مدرن که به طور مستقیم و غیرمستقیم تأثیر بسزایی بر زیرساختهای نرم اجتماعی شامل زیرساخت اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی، ورزشی و تفریحی داشته، تغییر و جابهجایی ارزشها و ملاکهای جامعه مردسالار است که قرنها بر سراسر جهان سایه افکنده بود. این تغییرات که در قرن 17 و 18 میلادی از طرف زنان در جهت «اثباتشان زن در حوزههای اجتماعی و نهاد خانواده» (افتخاری، 1379) مطرح شده بود بعدها برپایه و اساس نظریات سیمون دوبوآر[1]، فیلسوف فرانسوی، و تلاشهای عدهای دیگر شکل گرفت و این روند تا به امروز، در چهار موج گسترده، ادامه داشته است.
در این میان زنان نویسندۀ بسیاری، در سراسر جهان، از این منظر و با توجه به این رویکرد شخصیتهای ماندگاری خلق کردهاند و همواره در پی بازیابی هویتهای زنانه شخصیتهای داستان و یا بیان تأثیر آنان بر مردان و اتفاقات پیرامون آنها بودهاند. گرچه با آثار این نویسندگان «تلاش برای کشف فردیت و هویت خویش به عنوان زن جایگاهی چشمگیر در ادبیات زنان به وجود میآید، ادبیاتی که از ذهنیتی زنانه به جهان مینگرد و با تاکید برنقش اجتماعی و درونیات زنان، تصویری متفاوت از تصویر زن در آثار نویسندگان مرد ترسیم میشود.» (علی اکبری و قاسم زاده، 1395: 182)، اما نمیتوان از نقش مردان نویسندهای که از دریچۀ نگاه زنان به دنیا نگریستهاند چشمپوشی کرد.
در این میان میتوان به میلان کوندرا[2]نویسندۀ اهل چک و خالق آثاری چون «جاودانگی»، «هویت» و «بارهستی»(سبکی تحمل ناپذیر هستی) اشاره کرد. جُستار پیش رو قصد دارد با روشی تحلیلی _ توصیفی به بررسی شخصیتهای رمان «بارهستی» بپردازد. در این پژوهش واکاوی شخصیتها با رویکردی فمینیستی _ اگزیستانسیالیسمی مورد بررسی قرار گرفته.
بدیهی است رمانی با این حجم اشارات بینامتنی به مسائل سیاسی، اسطوره شناسی، مذهبی و... عرصۀ بسیار مناسبی برای دیگر تحقیقات و پژوهشها است که در حوصلۀ این مقال نمیگنجد.
نقد فمینیستی
«در دیدگاه کلی، فمینیسم[3] گفتمانی فلسفی و سیاسی است که پشتیبانی از زنان، رسیدن به حقوق برابر زنان و مردان و مبارزه با تبعیضهای جنسیتی در تمام اشکال را در نظر دارد و با ورود در حوزههای مختلفی چون حقوق، سیاست، تاریخ و فلسفه، شاخههای گوناگونی یافته است؛ به گونهای که امروزه میتوان شاخههایی همچون فمینیسم لیبرال، فمینیسممارکسیست، فمینیسم، بوم فمینیسم، فمینیسم سیاه، فمینیسم پسامدرن و بسیاری دیگر را در نوشتههای فمینیستی و مطالعات جنسیتی سراغ گرفت.»(پورعزت و خالقی، 1394: 438)
علیرغم تفاوتهای موجود در انواع فمینیست و گوناگونی نظریههای آن، تسلط نظام اجتماعی مردسالارانه و دیرینگی آن و همچنین ناعادلانه و تبعیض آمیز بودن این نظام از وجوه اشتراک تمامی انواع فمینیست است. «از منظر فمینیستها، ریشۀ مردسالاری و حاکم شدن مرد بر زن از مولفۀ قدرت و برتری جسمی و جنسی مرد بر زن مایه میگیرد. به عقیدۀ فمینیستها برای از بین بردن این نابرابری باید جوامع دوباره و از نو پیریزی و ساخته شوند که در آنها مسئلۀ جنس مطرح نباشد و باهمۀ جنسها در قالب متکامل انسان برخورد شود. ایجاد جامعۀ چند قطبی، چند صدایی و حتی دو جنسیتی به کاهش نابرابری زن و مرد در جامعه کمک میکند؛ چراکه به زعم آنان، وقتی صفتهای زنانه و مردانه در انسان جمع شود، برتری جنسی از بین میرود. در این نگاه، هیچ تفاوت درخور ملاحظهای بین زن و مرد وجود ندارد و تحقق عدالت مستلزم این است که چنین تفاوتهای غیر ضرور ریشه کن شوند.»(علی اکبری و قاسم زاده،1395: 185)
از آنجا که ریشۀ عمیق تفکرات فمینیستی به مسالۀ اصالت وجود و نگرش ویژۀ سارتر[4] به این موضوع میرسد در این نوشتار سعی شده برای تبیین بیشتر این مفهوم ابتدا مکتب اگزیستانسیالیسم[5] مورد بررسی قرار بگیرد و سپس به تأثیر این مکتب در جنبش فمینیسم پرداخته شود؛ درنهایت نیز پس از بازگویی خلاصهای از داستان به تحلیل فمینیستی_ اگزیستانسیالیستی رمان سبکی تحمل ناپذیر هستی یا آنگونه که در ایران مشهور است بار هستی پرداخته شود.
فلسفۀ اگزیستانسیالیسم
«فلسفۀ اگزیستانسیالیسم مبانی فلسفی نسبتاً پیچیدهای چون خود، دیگری، بیگانگی فرد با خود، تفاوتهای ظریف میان ابعاد شخصیتی انسان، تمایل به یک حالت دوگانۀ متمایز از دیگران و تشبه به دیگران، توانایی انسان برای تغییر خود، و انتخاب به جای تقلید را تحت عناوین اختیار، انتخاب، و خودسازی در بر میگیرد.» (مردیها،1386، 73)
طبق نظر متفکران تاریخ فلسفه، لفظ اگزیستانس به نوشتههای سورن کییرکگارد[6] دانمارکی، منتقد جدی هگل[7] باز میگردد. از دیدگاه کییرکگارد وجود، وضعیت فرد یکتایی است که در طول زمان زیسته یا میزید و در طول همین زمان به یک خویشتن تبدیل میشود و نمیتوان او را همچون واحدی از یک نوع کلی در نظر گرفت، بلکه بیشتر فرد است. (اسلامی،1387،163)
هرچند مسالۀ وجود ابتدا توسط هگل و سپس کییرکگارد مطرح شد اما آنچه منبع و سرچشمۀ فلسفۀ اصالت وجود یا اگزیستانسیالیسم در قرن بیستم شد نظریات هایدگر[8] بود؛ به عقیدۀ هایدگر «تنها شکلی از وجود که حقیقتاً با آن سروکار داریم هستی متعلق به انسان است. در حقیقت هایدگر برآن است تا از مطالعۀ وجود خاص انسانی، به حقیقت وجود برسد زیرا تنها انسان است که پرسش از وجود برای او مطرح میشود و با بیرون آمدن از خود و قیام ظهوری از وجود پرسش میکند و به آن نزدیک میشود. (عبداللهی، 1382،202) گرچه بعدها متفکران مکتب اگزیستانسیالیسم با ادامۀ این نظریات و توسع آنها به شهرت چشمگیری دست یافتند اما نمیتوان از نقش مؤثر هایدگر بر آنان چشمپوشی کرد. به عنوان نمونه این تأثیر را میتوان بر کتاب هستی و نیستی ژان پل سارتر، از شاخصترین چهرههای این مکتب مشاهده کرد.
«سارتر در کتاب بودن و نیستی با تقسیم وجود انسان به دو بعد درخود و برای خود، اولی را محصول تصادف، نتیجۀ امور غیر ارادی و غیر اختیاری و در نهایت بی ریشه دانست و دومی را مسیر تعالی، خلاق، روبه آینده و بنابراین ریشه دار محسوب کرد. ریشهدار بودن بُعد دوم دقیقاً به معنای این است که آیندهاش لوح سفیدی است که باید با عمل آگاهانۀ خود روی آن نقش بکشد و به آن تحقق دهد؛ کاری که چندان ساده و یکنواخت نیست و از طریق جدالی دائمی میان این دو بُعد وجودی انسان صورت میگیرد و اصیل نبودن بُعد اول در این است که به صرف آشکار شدن «دیگری» است که من درموقعیتی قرار میگیرم که خود را اُبژه میبینم؛ زیرا به عنوان اُبژه بر دیگری ظاهر میشوم.» (مردیها، 1386،76)
چندی بعد سیمون دوبوآر، مادر فمینیستها در کتاب معروف خود «جنس دوم» با استفاده از نگرش سارتر به بیان عقاید خود پرداخت و این نگاه را پشتوانۀ عقاید زن باور خود قرار داد.
فمینیسم
اندیشمندان ارائۀ تعریفی دقیق و همه پسند از واژۀ فمینیست که نخستین بار توسط شارل فوریه[9] فیلسوف و سوسیالیست فرانسوی، به کار برده شد را امری ناشدنی میدانند. عدهای فمینیست را جنبشی اجتماعی، تعدادی آن را نوعی گرایش فکری و برخی نیز ارائۀ هرگونه تعریفی از آن را محدود کننده دانستهاند. این جنبش که طیف وسیعی از فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و نظریات بنیادی را در بر میگیرد تا به امروز به چهار موج گسترده تقسیم گردیده. موج اول شامل تلاش زنان برای دستیابی به حق رأی در قرن نوزدهم و بیستم میلادی و موج دوم دربارۀ برقراری برابری اجتماعی وقانونی بود. فردیت و تفاوتها مهمترین مفاهیمی بود که موج سوم، که در سال 1992 میلادی آغاز شده بود، بر آن تمرکز داشت و در نهایت موج چهارم که از سال 2012 آغاز گردیده و استفاده از رسانههای اجتماعی آن را تا به امروز توسع بخشیده دربارۀ مبارزه با آزار جنسی وخشونت علیه زنان است.
جنبش فمینیست که مدتها قبل از آغاز قرن بیستم شروع شده بود تحت تأثیر ویرجینیا وولف[10] و سیمون دوبوآر روند تندتر و تازهتری به خود گرفت. وولف در دو کتاب خود به نامهای «اتاقی از آن خود» و «سه گنی» «حذف زنان را موضوع اصلی قرار داده و آنرا دراماتیزه میکند، حذف از تحصیلات، امکانات حرفهای و شغلی و صحنۀ زندگی اجتماعی. در «اتاقی از آن خود»، وولف ساختارهای شمول و حذف را به عنوان بینادی ترین سیاست در یک جامعۀ مرد سالار و رفتارش با زنان مطرح میکند.» (لورامارکوس،1385،120)
سیمون دوبوآر نیز که او را مادر فمینستها میدانند در مهمترین اثر خود، جنس دوم، کتاب مقدس فمینیستها، به تأثیر جامعه و فرهنگ در دادن نقش دیگری به زن میپردازد و میگوید: «زن در ذات زیست شناختی خود دارای مفهوم دیگری نیست؛ درست است که بعضی از ساختارهای زیستی و جسمی زنان متفاوت است؛ اما مفهوم دیگری، فرودست بودن و تبدیل شدن او به ابزار کار و لذت را ساختارهای اجتماعی و تاریخی و فرهنگی پدید آوردهاند. تبدیل شدن او به ابزار کار و لذت را ساختارهای اجتماعی، تاریخی و فرهنگی پدیده آوردهاند؛ یعنی دیگری بودن مقولهای اساسی از فکر بشری است. هیچ گونه اجتماعی هرگز خود را به مثابۀ یکی که بلافاصله دیگری در برابرش قرار نگیرد تعریف نمیکند.» (علی اکبری و قاسم زاده،1395، 186) همچنین دوبوآر در این کتاب برای از بین بردن دغدغههای فمنیستها یک راهحل مارکسیستی و یک راهحل اگزیستانسیالیستی ارائه میدهد.
روش تحلیل رمان
آنطور که بررسی آثار میلان کوندرا نویسندۀ اهل چک تبعید شده به فرانسه نشان میدهد وی از نظریات فمینیستها و بهویژه از فلسفه و راهکارهای دوبوآر، فیلسوف اگزیستانسیالیسمی فرانسوی، بی اطلاع نبوده است. این جُستار در پی آن است تا نشان دهد کوندرا در پی ریزی ساختار شخصیتهای زن رمان بارهستی و در خلق کنشهای ایشان به نظریۀ معروف دوبوآر، دیگری، و دیدگاه اگزیستانیالیستی او توجهی خاص داشته.
خلاصۀ رمان
روزی توماس، جراحی تنوع طلب، مجبور میشود به جای رئیس بخش بیمارستانی که در آن مشغول به کار است برای مداوای بیماری به شهری دیگر سفر کند. در کافۀ هتلی که توماس اقامت کرده دختر جوانی به نام ترزا مشغول به کار است. توماس از او دعوت میکند که هروقت گذارش به پراگ افتاد به او سر بزند. چند وقت بعد ترزا که از رفتارهای زنندۀ مادر خود به ستوه آمده نزد توماس میرود و رابطۀ عمیقی بین این دو شکل میگیرد.
از آن جا که توماس مردی تنوع طلب است پس از ازدواج با ترزا همچنان به روابط خود با زنان دیگر ادامه میدهد و این موضوع دلیل اصلی کابوسهای شبانه ترزا میگردد. از طرفی دیگر سابینا که یکی از معشوقههای توماس است و به نقاشی میپردازد مدتی پس از ورود ترزا به زندگی توماس به سوئیس میرود و در آن جا با استاد دانشگاهی به نام فرانتس آشنا میشود. فرانتس که در بیست سال گذشته همواره مادر خود را در وجود همسرش ماری کلود میدیده با آمدن سابینا پی به اشتباهش برده و تصمیم به جدایی از همسرش میگیرد. سابینا که متوجه موضوع میشود به دلایل عقاید خاصی که دارد ارتباطش با فرانتس را قطع و به طور ناگهانی شهر را ترک میکند. پس از این جدایی فرانتس زندگی جداگانهای از همسر خود اختیار میکند و در نهایت طی یک اتفاق فوت میکند.
توماس نیز به طور اتفاقی وارد بازیهای سیاسی حکومت کمونیستی میشود و به ناچار در یک روستا سکنی میگزیند و کار و حرفۀ خود را از دست میدهد. ترزا که پس از کشمکشهای بسیار با توماس بر سر خیانتهای او حالا به آسایش رسیده ناگهان با اطلاع از سرطان سگ خانگیشان، کارنین، متوجه میشود که عشق انسان به حیوان بسی بالاتر و والاتر از عشق انسان به انسان است. آنها سرانجام شبی در جاده روستایی که د ر آن اقامت داشتند طی یک حادثه رانندگی میمیرند.
تحلیل رمان
رمان بار هستی از جهت فرم و شکل رمانی مدرن و در محتوا اثری اگزیستانسیالیستی است. این رمان دارای دو شخصیت اصلی زن است که کوندرا به تبیین عقاید، آرا، نظرات و حالات و احساسات و همچنین به گذشتۀ این دو، یعنی سابینا و ترزا پرداخته است. به موازات این دو زن، دو مرد به نامهای توماس و فرانتس مخلوقات دیگر کوندرا هستند که هرچند در طول داستان شاهد تاثیرگذاری مستقیم آنان بر این دو زن هستیم اما آنچه نباید از نظر دور داشت این نکته است که این مردان خود به شدت تأثیر یافته از زنان دیگری هستند یعنی مادران، همسران و معشوقههای خود. بنابراین گزاف نیست اگر رمان بارهستی را از این دیدگاه رمانی زن محور بنامیم.
سیمون دوبوآر پایههای نظریات فلسفی خود را بر مبنای اگزیستانسیالیسم سارتر پی ریزی کرد. سارتر در نظریۀ
اگزیستانسیالیسم به دوگانگی ماهیت و وجود پرداخت و تاکید کرد که انسان برای شناخت خود با این دو اصل روبه روست. طبق این اصل، ماهیت عنصری است که توسط فرهنگ و قوانین حاکم بر جوامع شکل میگیرد و باعث دور افتادن انسان از اصل وجود و حقیقت درونی خود میشود و برهمین اساس انسان برای شناخت خود باید ماهیت را کنار گذاشته و به وجود برسد. از نظر سارتر این مهم جز با کنار گذاشتن قیود و قوانینی که جوامع بشری پدید آوردهاند ممکن نیست.
سیمون دوبوآر نیز برپایۀ این فلسفه «با نگرش طبیعت گرایی و بازتولیدی، موضوع جنس را مطرح میکند اما در مرحلۀ دوم و درقالب جنسیت، واقعیتهای تاریخی، اجتماعی و شخصی، نظرات او را تحت تأثیر قرار میدهد و این جمله معروف را بیان میکند که «ما زن به دنیا نمیآیم، بلکه زن میشویم.» این جمله نشانگر تحمیل فرهنگ جامعه بر زنان است.» (یزدخواستی،1384،5)
در این جُستار نیز شخصیتهای زن رمان بارهستی، فارغ از اصلی یا فرعی بودن آنها، بر اساس نظریۀ مطرح شده دوبوآر به سه گروه تقسیم میگردند:
گروه اول
اولین گروه زنانی هستند که طبق گفتۀ دوبوآر خود را دیگری میپندارند. موجوداتی تصادفی، غیر اصل، فرعی، ابزاری، ساکن و وابسته که هویت خود را وابسته به مردان خود میدانند. این زنان به شدت تأثیر یافته از فرهنگ مرد سالاری حاکم بر جامعه هستند و خود را از دریچۀ چشم مردان میبینند. مادر ترزا از این نمونه است؛ همین است که وقتی پدر او در نه سالگی زیبایی او را خارق العاده میخواند، وی پروسۀ طولانی مدتی از تائیدگیری مردان را آغاز میکند. زیرا که در کُنه و بن خویش میداند در تفکر مردسالارانه تنها دو اصل است که او را از حاشیه به مرکز میراند و آن دو زایش و زیبایی است.
از دیگر ویژگیهای این زنان میتوان به عدم اختیار و انتخاب آنان در اغلب امور زندگی و همچنین تسلیم شدگی آنان در مقابل مردان اشاره کرد؛ به واسطۀ این نگرش است که مادر ترزا تسلیم نُهمین خواستگار خود که از وی باردار شده میشود و تن به ازدواج با او میدهد.
خصوصیت دیگر زنان این گروه تمایل شدید آنان به زیبایی و تراشیدگی اندامشان است؛ این گونه با قرار گرفتن در دایرۀ توجه و عنایت مردان و بهرهمندی از حمایتهای عاطفی و مالی آنان، زنان گرچه تبدیل به اّبژه میشوند اما از امنیت روانی بیشتری برخوردار میگردند. برپایۀ همین تلقی و تفکر است
که مادر ترزا بادیدن چروکهای گوشۀ چشمش «ازدواج خود را بی معنی مییابد.» او که پس از زایمانهای متعدد زیبایی و طراوت خود را از دست داده چاره را در روی آوردن به رفتارهای ساختار شکنانه و نابهنجار مییابد؛ پس با برهنه بیرون رفتن از خانه، بیرون آوردن دندانهای مصنوعی خود در حضور دخترش، خالی کردن باد شکم در جمع دیگران و کارهایی از این دست به گفتۀ ترزا «بدبختی و زشتی خود را در معرض دید دیگران قرار میدهد.» زیرا که این زن اساساً نوع مادر را قربانی و نوع دختر را مجرمی میداند که امکانی برای جبران ندارد. از همین رو است که وقتی ترزا درِ حمام را برای جلوگیری از تعدی ناپدریاش قفل میکند مادر به او میتازد و او را عتاب و سرزنش قرار میدهد زیرا که «تمایل ترزا به آزاد بودن و تاکید بر حقوق شخصیاش قابل اعتراضتر از توجه شهوانی همسرش است.»
از دیگر نمونههای این زنان که منِ وجودیشان توسط هویت ساخته شدۀ فرهنگ مسلط جامعه یه یغما رفته میتوان به مادر فرانتس و دوست دختر عینکی او اشاره کرد. اینان هستی خود را در کیفیت هستی همسر (پدر فرانتس) و معشوق خود (فرانتس) گم کردهاند واز این رو نه به من که به دیگری تبدیل شدهاند.
گروه دوم
زنان این رده، نیمه_ دیگری یا نیمه_ ابژههایی هستند که خواسته یا ناخواسته، بین من شدن و در نقش دیگری ماندن، در تردید به سر میبرند. اینان به شدت تمایل دارند تا خود را از دریچۀ نگاه مردسالارانۀ جامعه برهانند و به بازسازی جهان زنانۀ به حاشیه رانده شدۀ خود بپردازند، یعنی آنچه به زعم دوبوآر تاریخ و فرهنگ آن را نادیده گرفته و به کنار نهاده. کوندرا در این رمان که عدهای به آن نام مقاله_ رمان میدهند از طریق ورود به ذهن ترزا با موشکافی به تنشها و اضطرابهای ناشی از سیلان بین من شدگی و دیگر بودگی زنان میپردازد؛ یعنی درست آنجا که ترزا جلوی اینه میایستد و به بینی و سینههای خود اشاره میکند و در این اندیشه فرو میرود که اگر آنها به شکل دیگری بودند آیا نفس درون او بازهم همان بود؟ و همچنین از خود میپرسد که آیا بدن او چیزی غیر مادی است؟ دراین جا ترزا احساس بیزاری از بدن خود را یکبار دیگر حس میکند و علتمندی آن را در این مییابدکه نتوانسته تنها بدن زندگی توماس باشد، پس در ذهن ترزا دلیل تمایل مکرر توماس به زنهای دیگر چیزی جز این
نمیتواند باشد. با این همه او دلش میخواهد «بدنش را مرخص کند همان طور که خدمتکار را مرخص میکند.» و تنها با نفسش در کنار توماس باشد.
از آنجا که ترزا به شدت دلبستۀ توماس (نمونهای از نظام مردسالار) است و این دقیقاً با خواست و نیاز حقیقی مدفون شده در ضمیر او در کشمکش و تضاد است، پس خواننده شاهد بسیاری از کنشهای بهظاهر بدون علت از جانب ترزاست (آشنایی و عکاسی از سابنیا، معشوقه ترزا، ترک توماس و بازگشت به چک، تمایل به بازگشت نزد مادری که همیشه او را سرخورده کرده و ترزا یکبار قبلاً از زندگی با او فرار کرده و..) این کنشها درواقع معلول افکار و نیروهای نیرومندی است که در ضمیر ترزا پنهان شده. عدم آگاهی ترزا از این منابع و اضطراب ناشی از این نادانستگی، در داستان، بارها و بارها، به صورت موتیف لرزش دستان او نمودار میشود. این دوگانگی بین خواهش و نیاز درونی ترزا و آنچه کنش و عکس العمل او را شکل میدهد چنان عمیق است که او را مکرراً دچار کابوسهای شبانه میکند؛ برهمین اساس کوندرا خوابهای ترزا را به سه دسته تقسیم میکند. در یکی از این خوابها که کوندرا تعمداً تاکید و اصرار بیشتری به تحلیل و واکاوای آن دارد ترزا همراه تعدادی زن برهنه در کنار استخری در حال حرکت است. در میانۀ استخر توماس با تفنگی آنها را نشانه رفته و در انتظار آن است که یکی از آنها از حرکت بایستد. به محض این اتفاق جسد زن به میان آب پرتاب میشود. در این کابوس پس از حرکتهای مداوم ترزا به ناگاه خسته میشود و جسد او پس از اصابت گلوله به کامیونی مملو از زنان برهنه منتقل میشود. ترزا میگوید: «زنها مرده بودند اما همه چیز را میدیدند و غرایز اولیه را داشتند.» آنچه کوندرا در تحلیل این کابوس به طور برجسته مطرح میکند منشاء اضطراب و ترس ترزا است که پس از بیداری هنوز همراه اوست. ترزا در پاسخ به پرسش توماس دربارۀ منبع این اضطراب میگوید: «من از این که تا آخر عمر با آنها باشم میترسیدم.» ودر چند خط بعد کوندرا خود در تفسیر این کابوس میگوید: «آن چه سبب ترس ترزا شده بود این نکته بود که نه تنها بدن آن زنها همه به یک اندازه بی ارزش بودند بلکه وحشتناکتر آن بود که آنها از این موضوع شاد بودند و آواز میخواندند.» کوندرا صراحتاً اذعان میکند که این زنان کیسۀ نفسشان را بیرون انداخته بودند تا شبیه بقیه باشند. این گونه است که ترزا زنان را ابژههای جنسیای میپندارد که توسط توماس از آنان سوء استفاده میشود. ترزا که به زعم کوندرا «زادۀ موقعیتی است که دوگانگی نفس و بدن را به صورت وحشیانهای آشکار میکند» پس از خیانتهای مکرر توماس و برای رهایی از وضعیت اسفناکی که دچار آن شده تصمیم به مهاجرت میگیرد. او که همه جا را اردوی اسرا میبیند، یعنی همان تعبیری که برای خانۀ مادریاش به کار برده، برای فرار از دنیای مادرش، همان نظام مردسالاری حاکمکه چترش را همیشه بر فراز سر او گشوده، مهاجرت میکند. اما ترزا در مهاجرت نیز همچنان درگیر رابطۀ نفس و بدن و کیستی و چیستی خویش است. از پراگ به زوریخ و از زوریخ به پراگ میرود و در نهایت برای رهایی از حسادتهای خود و خیانتهای شریک زندگیاش به روستایی با چشمههای آبگرم پناه میبرد. «زیرا که معتقد است وقتی یک قوی آن قدر ضعیف است که یک ضعیف را آزار میدهد آن ضعیف باید آن قدر قوی باشد که عرصه را ترک کند.» این تعبیر به درستی تبیین نظام فکری فمینیستهاست. نظام فکریای که برپایۀ مفهوم آزادی درفلسفه گزیستانسیالیسمی ایجاد شده. «آزادی در این جا به این معنی است که انسانها از موقعیتی که به آنها تحمیل شده فرار میکنند و مایلند موجودیتشان را خود تعریف کنند و در کمال آزادی، آن هویتی باشند که با حرکتی خود خواسته ساختهاند. آنها برده و تابع وضعیتی باشند که اجتماع و طبیعت به ایشان تحمیل کرده.»
در پایان بخش مربوط به ترزا کوندرا با تخصیص یک بخش به کارنین، سگ خانگی ترزا و توماس، ماحصل و غایت توجه به وجود را رسیدن به آرامش و دور شدن از تمامی نابرابریها و یکی شدن با هستی میداند. کوندرا عشق به حیوان را عشقی والاتر از انسان میداند و معتقد است چون کارنین تصوری از دوگانگی وجود و ماهیت ندارد پس چیزی از بیزاری نمیداند. در واقع ترزا با پرداختن به عشق کارنین و پس زدن دوگانگیها به نوعی پا را از جادۀ انسانیت نیز بیرون میگذارد و کوندرا به همین سبب او را با نیچه یکی میداند. (مردیها، 1386،78)
شخصیت دیگری که در این بخش قرار میگیرد ماریکلود است. او که در ابتدا با ابراز علاقۀ آتشین و تهدید و ارعاب فرانتس را مجبور به ازدواج با خود کرده، پس از رسیدن به مقصود و کسب استقلال مالی، برخلاف زنان ردۀ نخست این دستهبندی، که تا پیش از اتکای به خود به آن تعلق داشت، شروع به اعمال فشار بر شریک زندگی خود میکند؛ به گونهای که فرانتس همواره مجبور است در گالریهای نقاشیای که او برگزار میکند شرکت کند و علی رغم تمایلش در مهمانیهای که همسرش ترتیب میدهد به سخنان و دسته بندیهای او از نویسندگان گوش دهد. چندی بعد فرانتس که پس از تحمل فشارهای بسیار و تحقیر سابینا از طرف ماری کلود در آستانۀ فروپاشی است شروع به افشاگری میکند اما ماری کلود نه تنها از افشای خیانت فرانتس و رابطۀ میان او و سابینا متعجب نمیشود بلکه از جدایی پیش آمده استقبال نیز میکند. در پایان هم پس از بازگشت فرانتس به کشور و مرگ او، از رویدادهای پیش آمده به نفع و سود خویش استفاده ابزاری نموده و او را مردی پشیمان و بازگشتهای از سرگردانیهای طولانی قلمداد میکند.
لازم است در پایان این بخش به تفاوت نتایج حاصل از نگرش ترزا و ماری کلود پرداخت؛ هرچند هردوی این زنان از نقش دیگری رها شدهاند و به وجود خویش پرداختهاند اما غایت و نهایت نگاهشان منجر به ماحصلی یکسان نشده است. این عدم یگانگیِ نتیجه در پایان خود را نشان میدهد. آنجا که توجه به خود و جداشدن از نقش دیگری نزد ماری کلود نتیجهای جز برتری خواهی او نسبت به اطرافیان به ویژه فرانتس ندارد در حالی که غایت و سرانجام این نگاه در ترزا به تجربۀ عشقی والا نسبت به سگ خانگیاش میانجامد؛ آنچنان که خواننده پس از اقامت ترزا در شهر آبگرم و دوری او از اجتماع و خلوت بیشتر ترزا با خود و حیوانات شاهد از بین رفتن کابوسهای شبانۀ او است؛ همچنین درک این موضوع از طرف ترزا که او نیز همواره توماس را مورد اذیت و آزار قرار داده و کابوسهای او هدفی جز تسلیم توماس نداشتهاند. از همین روست که در این دوره پس از برقراری توازن بین نیروهای درونی و بیرونی زندگی ترزا، او تنها شاهد یک رویاست؛ رؤیایی که در آن کارنین زنبور و نان گرد میزاید.
گروه سوم
از متفاوتترین کاراکترهای این رمان به زن نقاشی با نام سابینا میتوان اشاره کرد. سابینا در نوجوانی به شدت تحت فشار نظام مردسالار حاکم بوده و در سن چهارده سالگی به دلیل علاقهمندی به پسر نوجوانی توسط پدرش به مدت یکسال در خانه حبس میشود. او که بعدها مجبور میشود به خواست پدر مکرراً در راهپیماییهای روز کارگر نظام کمونیستی شرکت کند چاره و راه فرار از این شرایط را در انتخاب رشتهای برخلاف میل پدر میبیند، یعنی انتخاب رشته کوبیسم. سابینا خود این انتخاب رشته را نوعی خیانت قلمداد میکند. سرمنشأ و نقطۀ شروعی برای ارتکاب به خیانتهای بیشمار دیگر تا او بتواند از این طریق به استقلال و من وجودی خود دست پیدا کند.
مشخصۀ ظاهری سابینا در این رمان کلاه مشکی لبه دار مردانهای است که همیشه همراه خود دارد. این کلاه بهواقع نشانهای است از دنیای مردانهای که روزگاری توسط او ترک شده؛ دنیای پدربزگ، پدر و دست آخر برادرانی که سهم پدری او را بالا کشیدهاند. این کلاه لبه دار سیاه تنها داراییای است که سابینا به دلخواه و به اختیار از زندگی پدری برگزیده و با خود همراه کرده. هرچند سابینا برای فرار از گذشته به طور مداوم در تلاش برای ساخت موتیفهایی متفاوت از این کلاه است اما هنگامی که به طور خودخواسته کلاه را بر سر مینهد و در کنار مردان و معشوقههایش در مقابل اینه میایستد کلاه همواره مفهوم و معنای دیرینۀ خود را که در اعماق ذهن سابینا نهفته به رخ میکشد. در ضمیر پنهان سابینا این کلاه نه تنها نشانهای از بیاحترامی به اوست که نمودی از بیحرمتی به یک زن است؛ آن چنان که در نگرش سابینا، آن هنگام که در کنار مردی مقابل اینه میایستد این کلاه جذابیتهای زنانۀ او را دست میاندازد.
این نگاه یعنی برتری جنسی و جسمی مردان نسبت به زنان که سینه به سینه و چه بسا از طریق خرد جمعی به او رسیده، علی رغم تمام تلاشهای سابینا برای دستیابی به حقیقت وجود و رهایی از هویت ساختگی و جعلیای که جامعه به او تحمیل کرده، همچنان در پس ذهنش قراردارد؛ به همین دلیل آنجا که پس از بحث با مهاجران چکی و دلخور شدن از خود جلسه را ترک میکند، هنگام مواجهه با فرانتس تمایلی شدید به درآغوش کشیدن او در خود مییابد. او دلش میخواهد مثل مبتذلترین زنان بگوید نگذار من بروم اما بر خود غلبه کرده و تنها میگوید: «نمیدانی چقدر خوشحالم که با تو هستم.» و این درست همان نقطهای است که تفاوت سابینا با دیگر زنان این رمان هویدا میشود زیرا که علتمندی آن جملۀ معقول پس از آن شور و شیدایی «چیزی است که ماهیت سابینا به او اجازه گفتنش را میدهد.»
«از نظر اگزیستانسیالیسم هایدگر، انسان فعلیت نیست. بلکه همواره در حال شکل گرفتن است و هیچ شکل او شکل نهایی نیست. او همواره خودش را طراحی میکند، هرگز به آخر نمیرسد و همواره توانمند است. نادرست است که او را در حد یک ابژه طبیعی فروبکاهیم. زیرا امکان در مورد انسانها بارها مهمتر از فعلیت است. انسان – یا همان دازاین_ آزاد است. این آزادی به معنای ارادۀ مطلقه و کیفیتی که انسان دارای آن باشد نیست. بلکه تعینی است که دازاین برخود تحمیل میکند و براساس آن میتواند بگوید من طرز بودن خود را انتخاب میکنم یا له و علیه بعضی امکانات خود عمل میکنم.» (مردها،1386،75) از همین روست که سابینا پس از آن که فرانتس همسر و فرزند خود را رها میکند و با تمام وجود به سوی او باز میگردد به ناگاه مردی که او را به چشم یک زن مینگرد رها کرده و بی نام و نشان سفر میکند زیرا که او برعکس فرانتس زن بودن را نه مایۀ تفاخر و نه مایۀ تحقیر میداند.
نگرشی اینچنین و نگاهی اینگونه به دنیا سبب میشود تا سابینا هنگام مشاهدۀ تصویر خود در افتتاحیۀ گالری نقاشیهایش که به شکل نمادین در میانۀ انبوهی سیم خاردار قرار دارد عصبانی شده و از آن به بعد برای پیشگیری از هرگونه سوء استفاده از هویتش، ملیت خود را پنهان کند. درواقع سابینا به نگاهی دست یافته که حقیقت را نه تنها در اصالت وجود که در از بین رفتن هرگونه نظام جنسیتی مییاید؛ یعنی آنجا که یک زن از جنسیت خود تنها به عنوان یک خصیصه یا ویژگی یاد میکند. شاید به همین دلیل است که کوندرا هنگام اشاره به وصیت او مبنی بر سوزاندن جسدش با این جمله نقطۀ پایانی بر سرنوشت او میگذارد: «پایان پرواز برای زنی بلند پرواز تحمل ناپذیر است.»
از دیگر زنانی که باید آنان را در این رسته قرار داد میتوان زن لک لکی را نام برد. زنی با چهره و اندامی عجیب (در نظر توماس تلفیقی از زرافه و لک لک) که توماس را برای تمییز کردن شیشههای منزلش فرا میخواند. آنچه سبب جذب توماس به این زن میشود علاوه بر ظاهر متفاوت او حرفهایش است؛ حرفهایی که هرچند قاعدتاً باید دربارۀ دنیای بیرون باشد اما هیچ گونه ارتباطی با دنیای بیرون ندارد و همگی معطوف به درونند. جز اینها این زن هنگام برقراری ارتباط با توماس آیینه وار تمامی کنشها و عملهای او را تقلید میکند؛ این شکل از عمل علاوه بر قرار دادن زنی معمولی با مردی چون توماس در یک کفه ترازو و از بین بردن برتری جنسی مرد، خود و منی را در معرض توجه قرار میدهد که با دیگران مشترک نیست؛ یعنی درست همان چیزی که توماس در زنان مختلف به دنبال آن است. یک هویت و یک من ویژه و خاص که مختص هر زنی است و اینجا این من متعلق به این زن است.
نتیجه
رمان بارهستی میلان کوندرا با نگاهی اگزیستانسیالیستی و در سبکی مدرن در پی توصیف مسائل و مشکلات زنان و مردانی است که عمری در پی کیستی و هویت خود دویدهاند. تعدادی از آنها تا انتها در بیزاری مطلق از هویت ساختگی آوارشده بر زندگیشان بهسر میبرند و، عدهای دیگر همچنان آسیبخورده و وازده از نظام مردسالار حاکم، توان مقابله با آن را ندارند و یا اینکه درمرز بودگی و شدگی در رفت و آمدند. در میان این کاراکترها به ندرت یافت میشوند کسانی که علیرغم فشارهای روانی ناشی از این جداشدن همچنان اصرار به خودباوری واصالت وجودی خود دارند و سرانجام و عاقبت این نوع نگاه را هرچه باشد میپذیرند، همچون بسیار انسانهایی که در دنیای معاصر مدرن اینگونه میاندیشند و عمل میکنند.
هر چند کوندرا با تاکید بر فلسفۀ سارتر و بهرهگیری از آن و همچنین استفاده از دیدگاه سیمون دوبوآر و توصیف و توضیح پریشانیهای زنان داستان رمان را به سوی رمانی زن محور پیش رانده، اما استفاده ازالمانهایی چون اسطوره، سیاست، استعاره و...، آنچنان که شیوۀ همیشگی کوندراست، بارهستی را تبدیل به داستانی انسان محور کرده؛ داستانی که رستگاری کاراکترهای آن جز با رهاشدن از جنسیت ممکن نیست.
منابع
اسلامی، زینب. (1387). مساله ترس آگاهی در اندیشه کییرکگور. فصلنامه علمی پژوهشی دانشگاه قم، شماره 3.
افتخاری، اصغر. (1379). شکل گیری فمینیسم. مطالعات راهبردی زنان، شماره 9.
پورعزت، علی اصغر و خالقی، امیرحسین (1394). فمینیسم در مطالعات سازمانی. دانش مدیریت، شماره 3.
عبداللهی، محمدعلی (1382). تقدم وجود بر ماهیت از دیدگاه سارتر و هایدگر. نامه حکمت، شماره 2.
علی اکبری، فاطمه و قاسم زاده، سیدعلی (1385). مولفههای نوشتار زنانه در رمان سرخی تو از من. مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه خوارزمی، شماره 80.
کوندرا، میلان. (1393). سبکی تحمل ناپذیر هستی. ترجمه حسین کاظمی یزدی. تهران: نیکو نشر.
مارکوس، لورا (1385). فمینیسم وولف و وولف فمینیسم. ترجمه هلن اولیایی. مجله بخارا، شماره 56.
مردیها، مرتضا. (1386). فمینیسم و فلسفه اگزیستانسیالیسم. مطالعات زنان، شماره 3.
یزدخواستی، بهجت. (1384). مروری بر افکار سیمون دوبوآر. مطالعات راهبردی زنان، شماره 29. ■
[1]- Simon de Beauvoir
[2] - Milan Kundera
[3]- Feminism
[4] -Sartre
[5] - Existentialism
[6] - Kierkegaard
[7] - Hegel
[8] - Heidegger
[9] - Charles Fourier
[10] - Virginia Woolf