محمدرضا غلامی نویسنده و فعال محیط زیست در سال 1351 در شهرتاریخی تکاب از شهرستانهای استان آذربایجان غربی متولد شد. و دیپلم ریاضی خود را در همان شهر گرفت. وی فارغالتحصیل کارشناسی ارشد برنامه ریزی شهری گرایش محیط زیست شهری است و بهمین خاطر تمام داستانهایش دردل شهر و کوچه و خیابانهای آن رقم میخورد.
در مجموعه داستان "دیوار گِلی" که شامل 6 داستان کوتاه از این نویسنده است قطعاً شما پا در یک فضای متفاوتی خواهید گذاشت. برای اولین بار میتوان گفت که نویسندهای به وقایع پس از انقلاب و اتفاقات سال 88 از زاویه دید متفاوتی پرداخته است که در داستان اول و داستان آخر کتاب میتوانید این داستانها را بخوانید. نویسنده با قلم شیوا و سبک جالب و سادهای که زیبای و لطافت را چاشنی آن قرار داده است، بدون هیچگونه شعار پردازی و داوری یک طرفه به خلق فضاها و شخصیتها و روایتی نائل شدهاست که هر کدام از روایتها کاملاً مستقل عمل میکنند و هیچ ردپایی از حلول ذهن نویسنده در آنها یافت نمیشود. دغدغههای اجتماعی، سیاسی و آنچه درساختار کلی زندگی مردم شهرنشین میگذرد عمده ذهنیت نویسنده را تشکیل میدهد. دغدغههای که غلامی در حوزه مسائل اجتماعی، سیاسی دارد متفاوت با افرادی است که در این حوزه قلم میزنند و به همین خاطر میتوانیم بگوییم که کار این نویسنده کار متفاوتی است. یکی از امتیازات بارز داستانهای کتاب "دیوار گِلی" درگیری شدید ذهنی است که نویسنده در داستانهایش ایجاد کرده است و بعد از تمام شدن داستان نیز همچنان ادامه پیدا میکند. نویسنده سعی دارد با روایتهایش توانایی بازاندیشی، پرسش آفرینی و تردید در امور واقعی را در خواننده ایجاد کند. ضرباهنگ اغلب داستانهای محمدرضا غلامی برخلاف عرف رایج داستان نویسی در ابتدا کند ولی هر چه به پایان نزدیک میشویم تندتر میگردد. نویسنده در اغلب داستانهایش سعی کرده با چینش به جای کلمات و پرهیز از زیاده گویی به ترسیم فضا، صحنه و احساسات شخصیتها کمک کند و روایتها را به ماهیت ذهن و نوعی خویشتن شناسی و ارتباط درون با بیرون و محیط پیرامونی ربط دهد. در قسمتی از داستان "اشاره"
بعنوان اولین داستان کتاب "دیوار گِلی" میخوانیم: "یک آن صدای الله اکبر مردم اوج میگیرد. از انتهای خیابان بلوایی به پا میشود. لیوانم را روی میز میگذارم و خودم را به لبه نردههای بالکن میرسانم. گردنم را به انتهای خیابان میکشم. راه برای عدهای که شتابان به سمت پایین خیابان در حرکت هستند باز میشود، یکی را دوره کردهاند و مدام فریاد میکشند و به هوا مشت میکوبند. جمعیت به سمت پایین سرازیر میشود. تعدای جوان مسلح، مردی نسبتاً میان سال را طناب به گردن دنبال خودشان میکشانند، مرد میانسال کت و شلوار طوسی رنگی به تن دارد و سرکروات روشناش را گلوله کرده و در دهانش گذاشتهاند، پا برهنه است ولی دستهایش را نبستهاند. تلو تلو میخورد و چشمهایش از حدقه بیرون زدهاست. بلاتکلیف به هر سو کشیده میشود. مقاومتی نمیکند. مردم برای دیدن او گردن میکشند و همدیگر را هُل میدهند."
در داستان "بستنی" که نویسنده آنرا در 20 سالگی خود نوشتهاست همراه پسر نوجوانی میشویم که درگرمای تابستان در کوچه و پس کوچههای شهر سعی دارد بستنیهایش را بفروشد. در قسمتی از این داستان میخوانیم:
" گرمای آفتاب یله شده بود در کوچه و خیابان شهر، یک برگ هم روی درختان تکان نمیخورد. چند تا گنجشک روی شاخۀ پایینی درختی نشسته بودند و بالهایشان شل و سست کنارشان آویزان شده بود. بنظر میرسید از حال رفته باشند."
در داستان کوتاه "دیوارگلی" که در سال 69 نوشته شدهاست مثل یک دوربین بی احساس از گوشه خیابانی شاهد اتفاق ناگواری در یک گوشۀ شهر هستیم که نویسنده با زیبایی تمام آنرا روایت میکند:
"همه چیز آماده یک اتفاق بود. رعد و برق با صدای مخوف و گوشخراش چهره نیمه تاریک و عبوس شهر را لحظاتی روشن کرد. انگار آسمان به یکباره چادر سیاهش را چِلاند و سیل باران بر سر شهر نیمه تاریک فرو ریخت. صدای کلاغها قطع شد. شلاق خیس باد به جان شهر و عابران افتاد."
داستانهای این کتاب چیزی اضافهتر از خودشان دارند که نویسنده سعی کردهاست در داستانهای این مجموعه این مسائل را به شکل داستانی به خواننده بگوید در داستان "زن همسایه"
نویسنده ما را وارد ذهن یک زن معمولی میکند و ما با شخصیت زن خانهداری آشنا میشویم که ممکن است در وجود بسیاری از آدمهای معمولی دیگر هم حلول کند. در اول داستان کوتاه "زن همسایه" میخوانیم:
من هر روز از پنجرۀ آشپزخانهام زن همسایه را میبینم، خانه ما از همدیگر یک کوچه باریک فاصله دارد. کوچهای که بغیر از سَر و صدای دستفروشان دورهگرد و هایوهوی کودکانِ در حال بازی و بوی رطوبت و فاضلاب و آشغال رها شده در جوی آن چیزی از آن بالا نمیآید. زن همسایه در طبقه دوم خانهای آجری که بین دو تا آپارتمان سنگی باریک فشرده شدهاست زندگی میکند. او اغلب یک بلوز آستین کوتاه و یک شلوار گشادِ رنگی میپوشد و موهای رنگ کرده یک دست طلاییاش را روی شانههایش رها میکند.
در داستان "آخرین نگاه" نویسنده سراغ مادری میرود که قریب به 30 سال، انتظار برگشت فرزندش را میکشد در قسمتی از این داستان میخوانیم: " فکر کردن برای او عادت شده بود و خودش را رها میکرد تا خاطرات او را با خود به گذشتهها ببرد. گذشته را دوست داشت لبخندهایش در گذشته جا مانده بود."
و در داستان پایانی این مجموعه نویسنده ما را با خود با جوانی همراه میکند که در خرداد 88 هوای عاشق شدن به سرش می زند در داستان "بن بست" نویسنده فضای متفاوتی را جلوی چشمان خواننده ترسیم میکند که مخاطب هر لحظه ترس از تهاجمی قریب الوقوع را در تمام طول داستان حس میکند. در داستان کوتاه "بن بست" زمانی که شخصیت اصلی داستان راه خودش را انتخاب میکند از زبان او میشنویم:
"عشق و دوست داشتن مثل همون دونستن می مونه که گفتی. اولش ترس داره ولی وقتی دریچه عشق را باز میکنی و اولین نسیماش میخورد به صورتات. دیگه دست خودت نیست، راه میافتی، دیگه نمیتوانی متوقف بشی و تا تهش باید بروی"■