کتاب هویت نوشته میلان کوندرا، نویسندهای اهل چک است. در ایران او را بیشتر به خاطر رمان بار هستی میشناسند.
کوندرا رمان نویس اندیشمند و نوگرای معاصر، در کشور چک به دنیا آمد. این نویسنده از سال ۱۹۷۵ به فرانسه مهاجرت کرد.
برخی رمانها و کتابهای ماندگار او همچون:
- جاودانگی
- شوخی
- بار هستی
- هنر رمان
به زبان فارسی برگردانده و منتشر شده است.
کتاب هویت، تبیین رابطهای انسانی است که در فلسفه حضور جنسیت با تعامل دوفرد که محور ارتباط آنها را عاطفه تشکیل داده در این کتاب تصویر میشود.
هویت هر فردی به زعم جنسیت، مجموعهای است از اندیشهها، تجربهها و خاطرات که در کروشۀ عنوان اسم فرد که با آن شناخته میشود، بارگذاری شده است.
چنانچه اگر این اسم را از وی برداریم هم چنان هویت مندی فرد ابقا و تغییری در منِ شخص به وجود نخواهد آمد
در کتاب رومئو و ژولیت، ژولیت میپرسد: «چه چیزی در یک اسم است؟»
و میاندیشد که نام گل سرخ ارتباطی به واقعیت گل ندارد و رومئو به هرنام که خوانده شود همان معشوق عزیز است، و فریاد می زند: «پس رها کن نامت را، رومئو!»
حضور متافیزیکی عاشق، مدلولی برای حضور زیبایی و تاکید بر دالها و نشانههای زیبایی شناختی در معشوق است و اما یافتن آن منِ ناشناخته به عنوان مجموعهای از پیچیدگیهای هویت یک زن، متأثر از بازخوردهای جنسیتی در تعامل با جنسیت مخالف و طرح شناخت تأثیربخشی بحرانهای گذر زمان بر زن، در این رمان با پرداختهای گفتمانی بین دو کاراکتر زوج با نگاه فلسفی و درون پردازیهای هر دو شخصیت به عنوان دانای کل، اثری معناگرا و عمیق را رقم زده است.
سویه شگفت آور این اثر، تعامل و در هم ریختگی مرز بین حقیقت و رؤیا در پرداختهای روانی و واگویه های شخصیتهاست که با شناخت ناکافی از بازخوردهای عاطفی و کنشهایی که محیط بر فردیت افراد برجای میگذارد و سبب میشود واکنشها بر اساس بینشی ناکافی و عدم شناخت از یکدیگر، سوتفاهماتی را در ارتباط عاطفی انها برجای گذارد.
یکی دیگر از تاملاتی که در این کتاب میتوان به آن اشاره کرد؛ تأثیر کلمات نگاشته شده در نامهای از سوی مردی ناشناس بر شانتال یا همان کاراکتر زن در داستان است.
چنانکه در متن داستان در رویارویی با نامههایی که فرد ناشناس از احساسات و از نگاه یک مرد به او القا میکند بیشتر از دیالوگهای روزمرۀ زوج خود -ژان مارک- متأثر میشود، چرا که نوشتار تباین ذهن است با منِ خوانندۀ متن. یعنی شانتال، بارها میتواند آن خطها را بخواند و با خوانش آن کلمات و برخورد با احساسات برهنهاش، بدون چهرههایی که هر روز بر هویت خویش می زند، به آن لذت فرویدی از زنانگیهای فروخورده در خویش برسد.
یکی از مهمترین تمایزها میان گفتار و زبان نوشتار، همین زمان مند بودن گفتار و مکالمه است و تأثیر کلمات هرچند به آوا و لحن وحضور فیزیکی مخاطب مسلح است، اما در سیطرۀ زمان، کم کم خاموش و فراموش و اثر آن کمرنگ میشود. اما نوشتار و احساسات فرو خورده در هرکلمه وهربار باهر خوانش، از خاطره و اثری که بر خواننده گذاشته، دوباره متولد میشود.
کنش احساسات در مکالمه، کنشی ذهنی و در خواندن این کنشها، عینی است و میتوان بارها آن احساسات برخاسته از خواندن نامۀ فردی را در خود، یافت و تجسم کرد.
و شانتال برای همین، نامهها را نگاه میدارد. نامههایی که فردی ناشناس برای او مینویسد در بین سینه بندهایش جایی که نشانهای از زنانگی است و هویت لایتغیر زن است که با نشانههای جنسی در هم آمیخته است، نگهداری میشود.
اشارۀ میلان کوندرا به نگهداری نامههای شخصی در بین سینه بندها، یک گسترۀ معنایی دارد و نشانه مند است.
اینجاست که متافیزیک یک فردناشناس، از فیزیک عاشق برجستهتر میگردد، چون زن میتواند با کلمات و بیانات و آن تأثر آمیخته در خوانش نامهها، عاشق را نه انچنان که هست، بلکه آن چنان که خود را در معرض نگاه او میبیند، مجسم کند.
در واقع معشوق خیالی به این دلیل که وجود ندارد، با من ِ درون، فاصله دارد، پس خیانتی صورت نگرفته است. اما لذت و اشتیاق از تحسین درونی "ِمن "را برآورده و امکان تحقق خود را، در سرزندگی و نشاطی که در تند میآفریند، به نوعی به زیست میرساند.
یعنی امکان رسیدن به دیگری که هدف نهایی عشق است، وجود ندارد بلکه یافتن من ِتحسین شده در خویشتن خویش است.
روسو میگوید: «حتی اگر یکبار در زندگی خود لذت عشق کامل را میچشیدم، گمان ندارم که هستی شکنندهام تاب میآورد. در آن کنش میمردم.»
میلان کوندرا در هویت، به تعامل دو انسان در ارتباطی انسانی و روزمرگیهایی که در رابطۀ تنگاتنگ فرد با جامعه بر کنشهای فرد تأثیر میگذارد، سخن میگوید.
در قسمتهایی از فصل اول، از مردانی سخن میگوید که کودکانی را بر دوش و در کالسکه حمل میکنند.
هویت مردانۀ این افراد در تعارض با من ِانسانی آنها نمودی از ابزاری در خدمت را به شکلی رقت انگیز بیان میدارد.
شانتال با خود گفت: مردان از خود پاپا ساختهاند. نه پدر که فقط پاپا هستند. یعنی پدرانی بدون اقتدار پدرانه.
ص 24
از همین جا نگاه شانتال به دنبال آرکی تایپی برای یافتن هویت خویش است که از نگاه یک مرد بازتابیده شود.
مردی که بی واسطۀ بلوغ اخلاقی و انسانی و به واسطۀ جنسیت، شاخصههای جنسی و زنانۀ او را که در معرض گم گشتگی بحران میانسالی اند، به او باز گرداند.
از همین نقطه، میلان کوندرا، در رابطۀ عرضی دو انسان، رابطۀ طولی دوهویت را، با بازتاب جنسیتهایشان که انکار شدنی نیست، به مثابۀ دو اندیشه در دوتن نامتجانس، در روبروی هم قرار میدهد و با دیالوگها و مونولوگ ها در یک سوژۀ اتفاقی، آنجایی که شانتال بی هیچ درنگی در بازۀ زمانی، میگوید «مردها دیگر برای دیدن من سربرنمیگردانند» کنشها و واکنشها را روی در روی هم قرار میدهد و عشق را در سیطرۀ قدرت هویت پنهانی هرفرد، در تزلزل قرار میدهد و در تنیدگی رؤیا و حقیقت، جایی که دیگر بیان، قدرت خویش را در برقراری ارتباط مؤثر ازدست میدهد، و همه آنچه دو تن را به یکدیگر سوق میدهد، در حال از هم پاشیدگی است، کوندرا با شناساندن چهرۀ عشق مسیر این سوتفاهم را از شیفتگی و تاثرات مکمل دو هویت نامتجانس به هم برمیگرداند.
دو کاراکتر شانتال و ژان مارک، نه الگو و نمادی از زن و مرد امروزی، بلکه هرکدام چهرهای حقیقی از بازتاب انسان مدرن، در بازخوردهای اجتماع امروز، هستند که در فردیت اشتراکیشان، بازتابیده و هرکدام به تعامل برای سرشت از پیش تعیین شده و اکتسابی در محیطی که با آن در تعامل بودهاند، جهانی را در هستی خویش به نمایش میگذارند.
اخلاقیات در راستای جهان بینی هرکدام از این شخصیتها به مخاطب نشان داده میشود و به قول نیچه: «چیزی به نام پدیدۀ اخلاقی وجود ندارد، آنچه هست تفسیر اخلاقی پدیدههاست».
چنانچه ژان مارک، در مواجهه با گفتار شانتال که حسادت مردانۀ او را تحریک کرده، هویت مردانۀ خویش را از خود دور میکند و به زعم عشقی که به شانتال دارد، فارغ از خویشتن خویش، برای اینکه هویت زنانۀ شانتال را به او بازگرداند، در قالب مردی دیگر که هویت ناشناس وی، فقط در مرد بودن نویسندۀ نامهها خلاصه شده، برای معشوق خودش نامه مینویسد.
این جا ژان مارک، در تعارض با من ِمردانۀ خویش به دنبال حضور متافیزیکی و یاآن من ِشانتالی است که گه گاه او را در جسم شانتال، گم کرده است.
واز گم کردن و از دست دادن آن شانتالی که برای خویشتن خویش، از شانتال واقعی ساخته در هراس است.
می ترسداین تندیس هویت ساخته در ذهن ژان مارک، گم شود و در جای جای داستان، کوندرا این سرگشتگی ژان مارک را به تصویر میکشد.
ژان مارک در مورد هویت شانتال دچار تردید میشود.
به نظرش میرسد که شانتال، همان زنی نیست که دوستش دارد و در چهرۀ او زنی بیگانه را میبیند. و خیال میکند که درباره هویت شانتال دچار اشتباه شده است و دیگر زن محبوب او وجود ندارد.» ص ۷
ژان مارک در ابتدای داستان، اینگونه به مخاطب شناسانده میشود که در دریافت حق مطلوب دوستی دچار سرخوردگی و توقعات بینابین رابطۀ دوستانهاش با همکلاسی و رفیق همپایش در تعارض مساله ای دچاربحران شده و ژان مارک در حل این سوتفاهم، صورت مساله را پاک کرده و دوست خود را کنار گذاشته است.
ژان مارک فردی آرمان طلب است. برای این آدمها قوانین و چهارچوبها خیلی مهم است.
آنقدر به دنبال بی نقصها و کاملها هستند که چندان از زندگی لذت نمیبرند. ذهن خیلی شلوغی دارند. نظم و هماهنگی و همیشه مرتب وبا برنامه بودن برایشان خیلی مهم است.
افراد کمال گرا دوستانی بسیاری ندارد. دوستان انها بایستی بی نقص و از هر اشتباهی مبرا باشند. ژان مارک در شانتال بدنبال آن نیمۀ مکمل و مکفی و ارمانی خود میگردد تا او را تحسین کند و در موقعیتی که آن هویت برجستۀ زنانۀ شانتال در معرض تردید قرار میگیرد
من مردانۀ خویش را در راستای ابقای حس زنانه در شانتال به کنار میگذارد و در هیأت ناشناسی ویژگیهای ذاتی شانتال را به او یادآوری میکند.
شانتال، در موقعیت نامه، وارد بازی ژان مارک میشود و ژان مارک در مییابد شانتال مجذوب استراتژی خوانشگری در متن و در موقعیت دریافت آزادیهایی است که به عنوان یک زن، در تن خویش، جستجو کند و انفعالات این جستجو به کشف زیباییهایی در وجود و تن و بارور سازی احساسات فرو خورده در وی شوند.
ژان مارک در مییابد زمان، ابزار سوهانی است تا جسم شانتال را که در استانۀ میانسالی است تغییر دهد و این تغییر جسمی رو به زوال مرگ را بیش از پیش برجسته و دغدغه از دست دادن اورا در ژان مارک تشدید میکند. اینکه مرگ یا از دست دادن به عنوان یک آبجکتیو حیاتی متافیزیکی را بدنبال دارد یا قطعاً پس از آن، همه چیز پایان مییابد.
ژان مارک را در واکنش ممتدِ هر آن از دست دادن شانتال، مترصد رفتاری برای حفظ هویت وی میکند.
تا شانتال بپذیرد که پیری و تغییر جسم نمیتواند هویت و منِ اورا دچار تغییر کند. آنچه در اینجا ملاک هویت شخصی است، استمرار مغز است.
نتیجه اینکه میتوان ملاک بدنی را تغییر اندکی داد و در چارچوب نظریهای فیزیکی به ملاک زیر، که ملاک مغزی نامیده میشود، رسید.
شخص p2 در زمان t2 همان شخص p1 در زمان t1 است اگر و تنها اگر دارای همان مغز باشد. این ملاک جدید تعدیل یافتۀ ملاک بدنی است و طبق آن نه استمرار کل بدن بلکه استمرار مغز برای حفظ هویت شخصی لازم و کافی است.
و استمرار مغز در یافتن من واقعی هر شخص، در بازخورد خاطرهها و اکتساباتی که در رابطه با موقعیت و افراد و اجتماع بدست آورده ساخته و تثبیت میگردد.
البته هیچ تئوری و نظریه برای اثبات هویت فردی، مطلق نیست و در چهارچوب تقسیماتی میتوان برای آن تعریفی فلسفی ارائه داد.
ماهیت یا هویت از چیستی و کیستی شی یا شخص پرسش میکند و این پرسش تاملی ذهنی -عینی است.
هرشی ءو هرکس مجموعهای از اندام و طرحی از هندسۀ حضوری است که ماهیت وجود وی را تشکیل میدهد. اما ذات، ذهنیت و اندیشه و چگونگی هستن و شدن و بودن فرد را به عرصۀ ظهور میرساند.
ژان مارک میخواهد پوچی و بی معنایی را بانگره ای اگزیستانسیالیستی به اصالت وجود در حصول معنایی برای زیستن در باور شانتال بهبودببخشد.
شانتال بعد از مرگ پسرش گه گاه در حضور ژان مارک دچار خلأ نداشتن متافیزیک ژان میشود و این خلأ را با رویای بودن او در میآمیزد و این تعالی در تصویر سازی کوندرا ست، وقتی مرز بین آن چه واقع است و آنچه در ذهن شانتال جستجو میشود، خواننده را در این تعلیق گرفتار میکند.
یکی از نکات قابل تأمل در کتاب هویت، تاکید کوندرا بر رازداری و حفظ حریم خصوصی در دیالوگها و حتی حدیث نفسهایی است که کاراکتر شانتال باخود گفتگو میکند.
آیا ژان مارک به سراغ نامههای او رفته و آنها را خوانده است؟. ص ۱۰۷
کوندرا وقتی عکس بزرگی از ژاک برل (خواننده، نویسنده، بازیگر و کارگردان) را روی مجلهای میبیند که در حال گریز از دوربین عکاسان و خبرنگارانی است که وی را تا دم بیمارستان دنبال کردهاند، میگوید. آنها برای فروش خبرهای جنجالی، بیماری سرطان برل و معالجهاش در بیمارستان را به سوژهای پر فروش تبدیل کردهاند: ورود به حریم خصوصی و پرده دری تمام عیار در کشوری دموکراتیک! با دیدن این صحنه، اولین فکری که به ذهن کوندرا روی میآورد این است که خود را در مقابل «همان شری» میبیند که به خاطرش مجبور به گریز از چکسلواکی شده بود...! وی فکر میکند هر دو آنها به یک موقعیت دردناک تعلق دارند: شکستن حریم خصوصی. اولی به دلیل عقب ماندگی نظام سیاسیای که تصورش بر این است که سرک کشیدن در زندگی خصوصی آدمها، وظیفهای مهم در امنیت کشور است و دومی با سوءاستفاده بیشرمانه از آزادیِ بیان، به اذهان بیمار و فاسدی خوراک میرساند که زندگی بطالت بارشان با تجاوز به زندگی دیگران معنادار میشود!
و در کتاب هویت شمهای از اندیشۀ کوندرا و انزجار وی از شکستن حریم خصوصی را در رفتار شانتال بعد از اینکه در مییابد نامههایش توسط ژان مارک خوانده شده، شاهدیم.
بعد از ان شانتال به واسطه زیر نظر بودن از موقعیت معشوق، خارج میشود و ادامۀ این جاسوسی کمااینکه در فصل آخر داستان، خواهر شوهر سابقش را در کنار ژان مارک مشغول گفتگو و نامهها و سینه بندهایش را در کف اتاق میبیند واکنشی غیر مترقبه و تدافعی نشان میدهد.
وقتی بفهمی، علی رغم اینکه به ظاهر تنها هستی، اما تنها نیستی، و کارها و اعمالت تحت نظر است و دیگریای که نمیشناسی و یا وانمود میکردی میشناسی، تو را، خلوت تو را از تو دریغ کرده است، موقعیتِ هستیات به شدت رنجبار میشود. اینجاست که احساس میکنی به شئ تبدیل شدهای؛ تبدیل شدن به موقعیتی برای وارسی و بی دفاع در برابر این وضعیت. احساس میکنی در خاموشی به تله افتادهای....؛ پردهها را میکشی، اتاق را تاریک میکنی، گاه کارساز است و گاه هیچ تغییری در وضعیتت رخ نمیدهد. از دید سارتر سقوط میکنی به موقعیتی نازل: شیء، همین و بس: محروم شده از مقام برخورداریِ ذهن، نسبت به کسی که تو را میپاید ولی نمیتوانی او را ببینی و شناساییاش کنی. توصیف سارتر از این وضعیتِ بشری در نوع خود شاهکاری از سوی فلسفه اگزیستانسیالیستی است.
باری، کوندرا نیز همچون سارتر، تصاویرِ توصیفی درخشانی از این وضعیت به شدت رنجبار اگزیستانسیالیستی دارد، اما خلاقیت وی در آن است که آنها را برای تفسیر «شرم» به کار میگیرد. شرمیکه از نظر وی عنصری حیاتی برای شأن بشری و فردیت است.
اما انسانی که بر خلاف خواستش، خود و مسائلش در معرض دید دیگری قرار میگیرد، موقعیت پنهان کردن خود را از دست میدهد. آری، سلامت روانی آدمی به یقین در امکان پنهان شدنش از دید دیگری نیز است. چیزی که نه نظامهای توتالیتر حقی برای این خواست میشناسند و نه ولنگاریهای خبرسازهای جنجالی! کوندرا، شرم را «غریزهای زیر پوستی» میداند. لازمۀ دفاع از زندگی شخصی؛ اما زمانی که به ناچار از دستش میدهیم چه!؟
کوندرا: «نفس زندگی فرد، و فردیت آدمی در داشتن تجربۀ رفتار متفاوت در خلوت است: تفاوت عظیم زندگی خصوصی با زندگی همگانی»
از کتاب «دوست عزیزم درخانه خودت نیستی» ص ۲۰۹
و اما شانتال شخصیت اصلی و کسی است که در داستان کوندرا با دانای کل همسان و روایت اول داستان از زبان و نگاه و زاویه دید او پردازش میشود.
شانتال پسرش را از دست داده و در ازای این رنج ممتد، ازادی خویشتن خویش را، بدست آورده است به طوری که میتواند به زندگی، پشت کند و در تنهایی و جهانی که خود میخواهد به شیوۀ بی رحمانه ای زندگی کند و یا حتی در نهایت رنج نداشتن فرزند، موهبت یک عشق را تجربه کند و آن را در ذهنیت منانۀ خویش باز آفرینی کند و از سبعیت چنین لذتی که با مرگ فرزند به آن دست یافته، متلذذ شود.
شانتال در محیط کار، فارغ از کاراکتر زنانه و مهرطلب و اسایش طلب، چهرۀ دومی دارد و آن خشونت و نوعی ریاکاری اجتماعی است و از آن برای استتار و پوششی برای سلامت هویت مستقل و زنانهاش استفاده میکند.
شانتال در جستجوی خود، در نگاه ژان مارک، رشد میکند و به این توجه ضمنی بیش از آنچه که فکر میکند وابسته و نیازمند است.
تا جایی که وقتی سو تفاهم، او و ژان مارک را از هم جدا میکند، زمان و تعلیق مکان، به وهم و رؤیا میآویزد فضا کافکایی شده و شروع کابوسکه معلوم نیست از مغز کدامیک شروع شده در بینش هر دو راوی، کور میشود.
لذا مخاطب با پرشهای صحنه از فضایی که شانتال در آن گم شده به خیابانهای مه آلود لندن که ژان مارک در آن در برزخ استیصال دست و پا می زند، مدام پرت میشود.
ژان مارک میگوید: «انسان در دوران ما بیش از گذشته دچار ملال و دلتنگی است» ص ۱۰
رییس شانتال به یکی از کارمندان ساده لوح میگوید: آزادی؟ شما قادر هستید بین خوشبختی و بدبختی یکی را انتخاب کنید و این یعنی آزادی... در تمام دیالوگها اگزیستانسیالیسمی آوانگارد سعی در تمییز موقعیت و یافتن معنایی برای هستی است و این پیامها کدهایی را به انسان معاصر میدهد تا خویشتن خویش را باز یابد.
کوندرا بر این باور است که رمان می تواندانسان را در راه رسیدن به بلوغ و کمال، یاری دهد و جهان و زندگی را روشنایی بخشد.
به نظر او رمان، بایستی بر هستی انسان نور بیشتری بتاباند. و زوایای مبهم و ناشناخته آن را روشن سازد.
رمان هویت طبق گفته کوندرا نه بر الگوی سونات بلکه شکل و قالب آن به شکل هنر فوگ است.
سونات کمپوزوسیونی از چند موومان متضاد است اما فوگ کمپوزوسیون کوتاهی است که از یک بلوک تقسیم ناپذیر شکل یافته است.
به عبارت دیگر برخلاف دیگر کتابهای کوندرا که از چند فصل تشکیل شده اما رمان هویت از چندین بخش تفکیک ناپذیر که همه در ادامی ی هم و از هم متاثرند تشکیل یافته است.
کوندرا دوست دارد زبان داستان شعرگون شفاف و شاعرانه و شکلی از ترانه باشد.
مضمونهای هستی در کلمههای کلیدی در گفتگوی شخصیتها، پیام هستی را به خواننده میرساند. و در ژرفای احساسات و تفکرات کاراکترهای داستان بازتابیده میشوند.
کوندرا سعی میکند این پیامها و کدهای هستی شناسانه را در موقعیتهای بدیع با کلمات بنیادین در ژرفنای داستان به دست مخاطب برساند و آنها را در زمان بارگذاری نماید.
منابع: هنر رمان اثر میلان کوندرا انتشارات قطره
دوست عزیزم در خانۀ خودت نیستی اثر میلان کوندرا
ترجمه کاوه باسمنجی/ مقاله اگزیستانسیالیسم بابک صحرانورد■