• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • داستان ترجمه «سرباز کوچولوی حلبی» نویسنده «هانس کریستیان آندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»/ اختصاصی چوک

داستان ترجمه «سرباز کوچولوی حلبی» نویسنده «هانس کریستیان آندرسن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

در زمان‌های بسیار پیش از این مرد حلبی ساز پیری زندگی می‌کرد که از طریق ساختن وسایل مورد نیاز مردم به گذران زندگی و تأمین مایحتاج خانواده‌اش می‌پرداخت. وی یکروز از روی بیکاری، نداشتن مشتری و نبودن وسایل اوّلیه کافی تصمیم به ساختن تعدادی سرباز کوچولوی حلبی با قاشق‌های کهنه و قدیمی که برایش باقیمانده بودند، نمود.

او بزودی با تلاش فراوان و ابتکار ذاتی توانست تعدادی سرباز حلبی کوچولو بسازد امّا برای ساختن آخرین سرباز کوچولو دچار کمبود حلبی شد لذا برای آخرین سرباز فقط توانست یک عدد پا درست کند. پیر مرد برای هر یک از سربازهای کوچولو تفنگی ساخت و آن را بر شانه‌های هر کدام آویخت. پیرمرد آنگاه همگی سرباز کوچولوها را به شکل یکنواختی با رنگ‌های آبی و قرمز به شکل سربازان واقعی نقاشی کرد. او سپس آنها را در سایه دیوار گذاشت تا کاملاً خشک شوند.

ساعاتی بعد، پیر مرد حلبی ساز آخرین سرباز را هم همراه با 24 سرباز کوچولوی دیگری که ساخته بود و همانند برادرانی به همدیگر شبیه بودند، در داخل یک جعبه قرار داد و برای فروش به بازار برد. او مدتی از روز را با صدای بلند به دنبال خریدار گشت تا سرانجام جعبه حاوی سرباز کوچولوها را به مرد ثروتمندی فروخت. خریدار ثروتمند جعبه را به خانه بزرگی که در آن با همسر، فرزندان و خدمتکاران متعددش زندگی می‌کرد، بُرد و به عنوان هدیۀ تولد به پسر خردسالش داد.

پسر بچّه جعبه هدیۀ تولد را از پدرش گرفت و با عجله آن را گشود. او پس از اینکار درحالیکه دستانش را از شوق بهم می‌کوبید، فریاد کشید: هورا، سربازان کوچک حلبی!!!

 پسر بچّه سربازهای کوچولوی اسباب بازی را از جعبه خارج ساخت و تمامی آنها را یکی پس از دیگری و با دقت فراوان بر روی میز بزرگی قرار داد که مملو از انواع مختلف اسباب بازیها و هدایای تولدش بود. بدین ترتیب تمامی سربازهای کوچک آبی و قرمز رنگ با تفنگی که بر روی شانه حمل می‌کردند، بر روی دو پای خویش ایستاده و به سمت مقابل می‌نگریستند.

این زمان چشمان پسر بچّه به سرباز کوچولوی یکپا افتاد. او بنظرش سرباز کوچولوئی را تصوّر نمود که بر روی یکپا ایستاده و به زیبائی در حال رقصیدن بود. پسرک فکر کرد که رقصندۀ کوچولو نیز همانند او فقط یکپا دارد لذا احساس کرد که عمیقاً و از صمیم قلب او را دوست می‌دارد. پس سرباز کوچولو را به کنارۀ جعبه تکیه داد تا او نیز نظیر دیگران سرپا بماند. پسرک هر چندگاه دست از بازی با سایر وسایلش می‌کشید و با شیفتگی به سرباز کوچولوی یکپا می‌نگریست و لبخند می‌زد.

زیباترین اسباب بازی که بر روی میز بزرگ قرار داشت، قصری کوچک و بسیار زیبا بود، که آن را از مقوا ساخته بودند. این قصر دارای پنجره‌های متعددی بود که از میان آنها درون قصر بخوبی دیده می‌شد. در مقابل قصر تعدادی درخت کوچک قرار داشتند که در اطراف قطعه‌ای آینه که استخر را تجلّی می‌بخشید، استقرار یافته بودند. قوهای مومی بر سطح استخر در حال شنا کردن بودند و بازتاب تصویرشان در آب دیده می‌شد. همۀ متعلقات و جوانب قصر بسیار زیبا ساخته شده بودند امّا زیباترین اسباب بازی قصر را دخترکی زیبا تشکیل می‌داد که در درگاه ورودی قصر ایستاده بود. دخترک لباسی با بافت بسیار ظریف از جنس حریر رنگارنگ بر تن داشت و شالی متشکل از روبان‌های باریک آبی رنگ بر روی شانه‌ها انداخته بود. او یک گل رُز درشت از جنس کاغذ طلائی بر سینه داشت. بانوی کوچک هر دو دستش را در امتداد شانه‌ها دراز کرده بود زیرا که او یک دختر رقصنده بود. دخترک یک پایش را در هوا آنچنان بلند نگهداشته بود که سرباز حلبی نتوانست آن را بخوبی تشخیص بدهد، پس تصوّرش این بود که دخترک فقط یکپا دارد.

سرباز کوچولوی حلبی با خود اندیشید: این بانوی کوچک می‌تواند همسر من باشد گواینکه او بسیار باشکوه و زیبا است و در یک قصر بسیار بزرگ زندگی می‌کند ولیکن من در داخل یک جعبه با 24 سرباز حلبی نظیر خودم روزگار می‌گذرانم. من هیچ جا و مکانی که در شأن او باشد، از خودم ندارم ولی به هر حال بهتر است با او آشنا بشوم.

سرباز کوچولو پس از آن خودش را به پشت جعبه وسایل خیاطی که در گوشه‌ای از میز بزرگ قرار داشت، رسانید تا بهتر از قبل بتواند به تماشای دخترک زیبای رقصنده بنشیند که همچنان بر روی یکپا ایستاده و تعادل خود را حفظ کرده بود.

ساعت دیواری با نواختن 12 ضربه فرارسیدن نیمه شب را اعلام کرد. ساکنین قصر خسته از فعالیت‌های روزانه برای استراحتی چند ساعته به بستر رفتند. سکوت بر سرتاسر قصر حاکم شده بود. این زمان تمامی اسباب بازیها به وجد آمده و شروع به جنب و جوش کردند. آن‌ها از همدیگر دید و بازدید می‌کردند، می‌رقصیدند و یا با همدیگر به دعوا بر می‌خاستند. سربازهای حلبی نیز به تلق و تلوق پرداختند. آن‌ها قصد داشتند که از جعبه خارج شوند امّا قادر به بالا رفتن از لبه‌های آن نشدند.

فندق شکن همچون قورباغه‌ای چالاک جستی زد و تکه‌ای گچ را بر سطح تخته سیاه کشید. در اثر اینکار صدائی جیغ مانند برخاست، که موجب بیدار شدن قناری‌ها شد و آنها را به آواز خواندن واداشت.

هر یک از اسباب بازیها به کاری مشغول بودند. سرباز کوچولوی حلبی و دخترک رقصنده نیز در همانجای پیشین قرار داشتند. دخترک همچنان بازو گشوده و بر روی پنجه‌هایش با حالتی متعادل ایستاده بود. سرباز کوچولو نیز بر روی یکپا باقی مانده و چشم از رقصنده کوچولوی زیبا بر نمی‌داشت.

جعبۀ ابزارهای کاردستی به ناگهان شروع به تکان خوردن کرد و لحظاتی بعد درب آن به شدّت گشوده شد و پسرکی شرور از داخل آن بیرون جُست. او با عصبانیت و ترشروئی به تهدید سرباز کوچولو پرداخت. پسرک تصوّر می‌کرد که سرباز کوچولو به دخترک رقصنده‌ای که بر روی یکپا ایستاده بود، دلباخته است و به همین دلیل اینک با علاقه به وی می‌نگرد و به تماشای حرکات او مشغول است.

پسرک که موجودی زیبا می‌نمود، در واقع مخلوقی جادوئی، بسیار سرکش و یک آتشپاره حقیقی بود. او با طعنه و لحنی مسخره گفت: سلام، سرباز حلبی. شما بهتر است به چیزهائی که متعلق به خودتان نیستند، اینگونه خیره نشوید. این گفته‌های پسرک به آن معنی بود که سرباز کوچولو نباید نسبت به دخترک رقصنده میل و نظری داشته باشد. با این حال سرباز کوچولو توجهی نکرد و انگار که اصلاً چیزی نشنیده باشد.

پسرک شرور از بی اعتنائی سرباز کوچولو بر آشُفت و گفت: بسیار خوب، عاقبت کار خودت را تا فردا خواهی دید.

صبح فردا وقتی که بچّه های ساکن قصر از خواب بلند شدند، سرباز کوچولوی حلبی را بر لبۀ بیرونی پنجره یافتند. آن‌ها نمی‌دانستند که عامل این کار را باد و یا پسرک شرور بدانند ولیکن تا خواستند چاره‌ای بیندیشند، هم زمان لنگه‌های پنجره در اثر وزش باد بهم خوردند و در اثر آن سرباز کوچولوی حلبی از طبقه سوّم قصر به بیرون پرتاب شد. این سقوط بسیار

وحشتناک می‌نمود بطوریکه سرباز حلبی در حالیکه پاهایش در هوا معلق مانده بودند، از ناحیه سر و با شدت تمام به زمین برخورد کرد و تفنگش بین شکاف‌های آسفالت حیاط قصر گیر کرد.

باغبان و پسرکی که در آن حوالی بودند، این واقعه را دیدند امّا چون معمولاً شاهد چنین رفتارهائی از جانب بچه‌های قصر می‌بودند لذا توجهی به آن نگذاشتند.

سرباز کوچولو از شدت درد ناله می‌کرد و کمک می‌خواست: من اینجا هستم، لطفاً کمکم کنید.

باغبان و پسرک که مشغول کارهای روزمرۀ خودشان بودند، متوجّه التماس‌های سرباز حلبی نشدند و برای کمک به سویش نیامدند.

سرباز کوچولو از درد به خودش می‌پیچید امّا چون دارای یونیفرم سربازی بود، از گریه کردن و نشان دادن ضعف خودداری می‌کرد و ظاهر مقاوم و راسخ خود را بخوبی حفظ می‌نمود.

اینک نم نم باران شروع به باریدن کرد و بزودی بر شدت آن افزوده گردید امّا سرانجام زمانی فرارسید که بارندگی پایان یافت. دقایقی بعد سروکله دو پسر بچّه خیابانی از دور پیدا شد. یکی از آنها فریاد زد: آنجا را نگاه کنید. در آنجا یک سرباز کوچکولوی حلبی افتاده است. پسرک این را گفت و بلافاصله قایقی کاغذی با روزنامه کهنه‌ای که همراه داشت، ساخت. او سرباز حلبی را در داخل قایق کاغذی گذاشت و آن را در جوی فاضلاب کنار خیابان شناور نمود. دو پسر خیابانی پس از اینکار با سروصدا به موازات جوی فاضلاب می‌دویدند و دست‌های خود را با شور و شوق و بهم می‌کوبیدند. جوی فاضلاب نیز به سرعت جریان داشت و قایق کاغذی را با خود می‌برد.

قایق کاغذی که دستخوش امواج شده بود، به میانه‌های جوی فاضلاب کشانده شد و بر سرعتش افزوده گردید. سرباز حلبی در اثر حرکت امواج کج و راست می‌شد امّا سریعاً بر خودش مسلط می‌گردید. او درحالیکه تفنگش را بر شانه‌اش محکم می‌کرد، بر جایش استوار قرار گرفت و به روبرو خیره ماند.

قایق کاغذی وارد تونلی طویل شد. تونلی که بسیار تاریک و شبیه به یک جعبه بزرگ بنظر می‌آمد.

سرباز کوچولو متعجّب با خود اندیشید: اینک به کجا رهسپار هستم؟ من تمام این مصائب را به خاطر رفتار غلط پسرکی شرور تحمل می‌کنم. آه، ایکاش اینک دخترک رقصنده در کنار

 من در داخل قایق نشسته بود و همدم من می‌شد. تاریکی تونل وحشت بزودی ممکن است، بیشتر و بیشتر شود پس بهتر است بیش از پیش مواظب خودم باشم.

ناگهان یک موش آبی بزرگ که در تونل زندگی می‌کرد، ظاهر شد. موش آبی از سرباز حلبی پرسید: آیا شما پاسپورت یا اجازه عبور از این تونل را دارید؟ لطفاً آن را به من نشان بدهید و گرنه عوارض عبور از تونل مرا مرحمت نمائید.

سرباز کوچولو از ترس ساکت مانده بود. او هم زمان تفنگ خود را محکم در دستانش می فشرد.

قایق کاغذی سرعت بیشتری گرفت و موش آبی نیز با همان سرعت به دنبالش شنا می‌کرد. موش آبی دندان‌هایش را از عصبانیت آنچنان نشان می‌داد، که انگار می‌خواهد قایق کاغذی و سرباز کوچولو را همچون تکه‌های چیپس خُرد کند و قورت بدهد.

سرباز کوچولو پاسپورتی برای نشان دادن و پولی برای پرداخت عوارض عبور از تونل تاریک را نداشت لذا هر لحظه ممکن بود گرفتار پنجه‌ها و دندان‌های وحشتناک موش آبی بزرگ گردد.

قایق کاغذی در اثر شدت گرفتن جریان آب در انتهای تونل با سرعت عجیبی حرکت می‌کرد. سرباز کوچولو اینک روشنائی بیرون را از انتهای باریک تونل می‌دید. او با گوش‌هایش صدای غرش ریزش آب تونل را می‌شنید. صدائی که می‌توانست قلب هر فرد شجاعی را بلرزاند و مرعوب سازد. او اندیشید که شاید جوی فاضلاب در پایان تونل تاریک به داخل یک گودال بزرگ و یا یک کانال عظیم می‌ریزد. این موضوع بسیار برایش وحشتناک می‌نمود زیرا چنین حادثه‌ای برای سرباز کوچولو بسان افتادن یک انسان معمولی به داخل یک آبشار رفیع است. این زمان دیگر به انتهای تونل تاریک رسیده بودند و سرباز کوچولو در جستجوی محلی بود تا دستانش را به آن بگیرد و از افتادن خویش جلوگیری نماید امّا چیزی برای دست یازیدن نیافت. پس خود را تا آنجا که مقدور بود در داخل قایق محکم نگهداشت و از هیچ کاری مضایقه نکرد.

قایق کاغذی چندین دفعه به دور خودش چرخید. آب از کناره‌های قایق به داخل می‌آمد بطوریکه قایق در آستانۀ غرق شدن قرار گرفت. سرباز کوچولو تا نیمه بدن در آب مانده بود. قایق همچنان بیشتر و بیشتر در آب فرو می‌رفت زیرا کاغذ آن کم کم در اثر جذب آب نرم‌تر و نرم‌تر می‌شد. آب آنچنان بالا

 آمد که تا گردن سرباز کوچولو رسید. سرباز کوچولو در اندیشه‌هایش به دنبال خاطرات دخترک رقصنده افتاد. این امکان وجود داشت که دیگر هرگز او را نبیند.

این زمان صدائی به گوشش رسید، که مرتباً تکرار می‌شد: به سمت جلو، به سمت جلو سرباز دلیر. ترس و سرما را در درونت بکش، قبل از آنکه آنها تو را بکشند.

ناگهان قایق کاغذی به دو پاره شد و سرباز کوچولو به درون آب فرو افتاد. او هم زمان احساس می‌نمود که توسط یک ماهی بزرگ بلعیده شده است. آه چقدر تاریک بود، حتی تاریک‌تر و تنگ‌تر از داخل تونل پیشین ولیکن بسیار طولانی و پیچ در پیچ، انگار که انتهائی نداشت. سرباز کوچولو هنوز تفنگش را محکم بر شانه‌هایش نگه داشته بود.

ماهی بزرگ به بالا و پائین آب شنا می‌کرد و حرکاتش برای سرباز کوچولو بسیار شکنجه آور می‌نمود، تا اینکه اندکی بعد به ناگهان آرام گرفت و ساکت شد. لحظاتی بعد شعاعی از نور از سوراخ دهان ماهی به داخل تابید و صدائی به گوش رسید: اینجا را ببینید، عجب ماهی چاق و چله ای است!.

آن‌ها ماهیگیرانی بودند که ماهی بزرگ را شکار کرده بودند و اینک قصد داشتند تا آن را برای فروش به بازار شهر ببرند، تا بزودی وارد آشپزخانه‌ای در همان حوالی گردد. در آنجا یقیناً او را قطعه قطعه می‌کردند، در روغن فراوان سرخ می‌نمودند و بر سر سفره‌های غذا به حاضرین عرضه می‌داشتند.

بدینگونه ساعاتی بعد ماهی بزرگ در بازار شهر فروخته شد و خریدار ثروتمند او را به خانه اربابی‌اش برد و تحویل آشپزخانه داد. بانوی آشپز در حین قطعه کردن ماهی بزرگ به ناگهان از برخورد کارد آشپزخانه با چیزی سخت در داخل بدن ماهی بزرگ تعجب کرد و فریادی از تعجب برآورد. لحظاتی بعد بانوی آشپز سرباز حلبی را با نوک انگشتان دست از شکم ماهی خارج ساخت و به داخل اتاق وسیعی برد و بر روی میز عریض گذاشت. همه اعضای خانواده میل داشتند که آنچه از داخل شکم ماهی بیرون آورده‌اند، را تماشا کنند. هیچ صدائی از سرباز کوچک حلبی بر نمی‌خاست. او مات و مبهوت برجا مانده بود زیرا اینک خود را بر روی همان میز بزرگی می‌دید که چندی پیش از این قرار داشت. او همان بچّه های پیشین را مشاهده می‌کرد و همان اسباب بازی‌ها را در جلوی دیدگانش بر روی میز می‌دید. او همچنین همان قصر بزرگ اسباب بازی را با همان دخترک

 رقصنده‌ای مشاهده می‌کرد، که بر روی یکپایش در آستانۀ درب ورودی ایستاده بود و پای دیگرش همچنان در هوا معلق بود. دخترک رقصنده محکم و استوار بر جایش ایستاده و تکان نمی‌خورد.

سرباز کوچولو از دیدار مجدّد دخترک رقصنده دچار هیجان شدیدی شد آنچنانکه نزدیک بود از خوشحالی بگرید امّا چنین حرکاتی را شایسته یک سرباز شجاع نمی‌دانست. سرباز حلبی به دخترک رقصنده نگریست و به او لبخند زد امّا دخترک چیزی نگفت.

در یک لحظه یکی از پسر بچّه ها سرباز کوچولو را از روی میز بزرگ برداشت و بدون هیچ دلیلی بی درنگ آن را به داخل اجاق روشن انداخت امّا احتمالاً پسرک شرور داخل جعبه ابزارهای اسباب بازی در این تصمیم گیری بی تقصیر نبود.

سرباز حلبی که در داخل اجاق افتاده بود، به شدت احساس گرما می‌کرد و آتش سوزان او را فرا می‌گرفت. بزودی تمام رنگ‌های سرباز حلبی زائل شدند و شمایلش کم کم دچار تغییر گردیدند. او نگاهی به دخترک رقصنده انداخت و با تعجّب دید که دخترک ملتمسانه به او خیره مانده است. سرباز کوچولو احساس می‌کرد که در حال ذوب شدن است امّا همچنان راسخ و استوار مانده بود و تفنگش را هنوز بر شانه‌اش حفظ می‌کرد.

در یک لحظه درب اتاق بزرگ باز شد و جریان شدید هوا به داخل هجوم آورد و بنحوی حیرت انگیز باعث شد که دخترک رقصنده از روی میز بزرگ به هوا بلند شود و به داخل اجاق پرتاب گردد آنچنانکه در کنار سرباز کوچولو حلبی قرار گرفت. پایان عمر دخترک رقصنده فرا رسید و او که از پارچه ساخته شده بود، در چشم بهم زدنی در شعله‌های آتش اجاق بطور کامل سوخت و خاکستر شد. سرباز کوچولوی حلبی نیز کم کم در اثر حرارت آتش اجاق ذوب شد و به شکل تکه‌ای فلز در آمد.

صبح روز بعد زمانیکه خدمتکار پیر خاکسترهای اجاق را خالی می‌کرد، به تکه فلز عجیبی به شکل قلب برخورد. این قطعه فلز تنها چیزی بود که از سرباز کوچولو باقی مانده بود ولیکن هیچ چیزی از دخترک رقصنده برجا نمانده بود، مگر گل رُز طلائی رنگ روی سینه‌اش که به شکل تکه‌ای زغال نیم سوز در آمده بود.

سرباز کوچولوی حلبی تا پایان عمر با شهامت و شجاعت دوام آورد ولی سر انجام زندگیش با خوشی و خرّمی توأم نگردید. براستی زندگی پستی و بلندی‌های زیادی دارد و همواره با سلامتی و سعادت عجین نمی‌گردد امّا آنچه بیش از هر چیزی در زندگی انسان‌ها حائز اهمیت است همانا تلاش صادقانه و دیدگاه بشر دوستانه‌اش می‌باشند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692