«شبی که ماه کامل شد» ساخته جنجال برانگیز خانم «نرگس آبیار»، فیلمی است که ظاهراً برگرفته از یک ماجرای واقعی است اما هیچ نشانی از واقعیت و اصول حاکم بر یک اثر سینمایی حرفهای در آن نیست.
نمیدانم تا چه اندازه به این عبارت آغازین بعضی از فیلمهای سینمایی ایمان دارید. ((این فیلم براساس یک داستان واقعی ساخته شده است)) نگارنده این سطور خیلی باوری به این جمله ندارد. چه معتقدم که اشاره یا یادآوری این موضوع تاثیری در نوع نگاه و فضای فکری بیننده اثر نخواهد داشت. وقایع حقیقی و مستند آن چیزی است که ما در جراید، مطبوعات و سایتهای خبری میخوانیم یا در قاب تلویزیون میبینیم. اینها اطلاعات خامی در ذهن ما میسازند که با وجه عقلایی ذهن ما سازگارند و
به آن چه سینما برای ما میسازد ارتباطی ندارد. دنیای خلق شده توسط سینما جهان بازی با این باورها و اصول شکل گرفته مطلقی است که دنیای حقیقی در مخیله و اندیشه ما میآفریند. مخاطب عام و یا حتی خاص سینما همین که وارد سالن تاریک سینما میشود همه انباشتههای اندیشه و شنیدهها و دیدههای روزمره زندگی و جهان پیرامونش را کناری مینهد و به وادی بدیعی از خیالات، اوهام و اسطورهها پا میگذارد. او از سینما طالب نمایش واقعیات روزنامه نگارانه نیست بلکه واقعیتی را میطلبد که عصارههای شگفت انگیز و لذیذ سینمایی چاشنیاش باشد. بازی با واقعیت با طعم لذت. پس این عبارت نه افتخاری است برای فیلمساز و نه میتواند راه به جایی ببرد و هدف معینی را دنبال کند.
حال به سراغ «شبی که ماه کامل شد» میرویم. فیلمی با پوستهای کاملاً عاشقانه و دو وضعیت متناقض در پایان فیلم. جوانی شهرستانی از مناطق پرآشوب و تنش آمیز بلوچستان عاشق دختری ساده و کمرو از محلات جنوب شهر تهران میشود، ازدواج میکنند و بچه دار هم میشوند. اما همین عاشق سینه چاک بلوچی در پایان معشوق خود را میکشد. آن چه «شبی که ماه کامل شد» میخواهد بازگو کند پر کردن همین فاصله و گره گشایی جامعه شناسانه معمای قتل است. معمایی که حل نشده باقی میماند. تماشاگر میبایست باور کند این دو قطب مخالف هم، «چرا» و «چگونه» جایگزین هم شدهاند. آن چه در بررسی و یافتن جواب برای این سؤالات مییابیم همان ضعفها و ایرادات کار فیلمنامه نویس و کارگردان فیلم محسوب میشود..
آن چه از متن فیلمنامه دریافت میشود به دام افتادن جوانک ساده عاشق پیشه شهرستانی در دام افراطیون مذهبی است. اما این را فقط من مخاطب به زور القائات فیلم در میابم و نه فائزه به عنوان کنشگر اصلی فیلم.
آن چه از عشق این دو جوان میبینیم جملگی عشقی است آبکی و ساده لوحانه و بسیار نازل در حد عشقهای سرسری بچه مدرسهایها، آن هم در زمانهای قدیم نه امروزه روز که عشق و عاشقی شکل و رنگ و ماهیت دیگری پیدا کرده. قصه فیلم با این که در زمانهای اخیر میگذرد چندان حال و هوای روزگار جوانهای نسل جدید را ندارد و خیلی قدیمیتر به نظر میرسد. عشق موجود در فیلم همچنین آدم را یاد عشقهای آبگوشتی فیلمهای هندی میاندازد. با این تفاوت که این جا دیالوگ «چشات سگ داره» ورژن ایرانی شده از این عشق هندی آتشین است. آن چه ضعف فیلمنامه نویس محسوب میشود نه فقط سطح کیفی دم دستی این عشق بلکه استمرار بی پایه و اساس آن تا پایان فیلم بدون هیچ تغییری در شکل و کیفیت آن است.
فائزه در مرکز ثقل داستان قرار دارد. همه چیز حول محور اوست و وقایع همگی به او مربوط است و همه جوانب زندگیاش را تحت شعاع قرار میدهد. پس لزوماً باید هر کنشی در اطراف او واکنشی را از جانب او به همراه داشته باشد. ولی عجیب همین جاست که ما هیچ عکس العملی از سمت فائزه نمیبینیم. مثل روحی سرگردان یا یک عروسک خیمه شب بازی در صحنهها و پلانهای قصه میچرخد و در بیشترین و بهترین حالت ممکن عاشق میشود یا گریه میکند و جیغهایی اغراق آمیز سر میدهد. نه تنزل شخصیت حمید به شیوایی قابل درک است و نه نحوه ادراک و استنباط فائزه از موجی از رخدادها که پیرامونش یکی پس از دیگری به وقوع میپیوندند و فجایعی را منجر میشوند.
گزارش کلی از آن چه در «شبی که ماه کامل شد» میگذرد از این قرار است: در خانه ریگیها توسط مأمورین اسلحه پیدا میشود، فائزه میهراسد، اما با همسرش میماند و کاری از پیش نمیبرد. گروه ریگی ناگهان به خانهشان در پاکستان هجوم میآورند، فائزه بچهاش را به آغوش میکشد و باز میترسد اما همچنان به همسرش پایبند است. حمید را در فیلمی در هیبت تروریستها و آدم کش ها میبیند، باز میترسد، جار و جنجال راه میاندازد اما همچنان به همسرش وفادار است، قصد فرار دارد و به بن بست میخورد اما باز هم بچه به دنیا میآورد و در واپسین لحظات و جایی که باید به اوج این درام دردناک برسیم حتی به کمک پلیس حاضر نیست مصیبت و معصیت را ترک کند و به دامان آرامش بازگردد. انگار این چرخه تا به ابد باید به همین منوال بچرخد و ادامه یابد و راه نجاتی نیست. انگار هر چه جلو میرویم و ظلم و جور تروریستها و قاتلان بیشتر و بیشتر میشود و فائزه و خانوادهاش را تهدید میکند قرار نیست در کنش او تغییری حادث شود و تا ابد مات و مبهوت فقط نگاه میکند و دل نگران و بی قرار است. همین! هر چه بر دامنه جنایات و کشتارهای این گروه خشن افزوده میشود اما پرسوناژ فائزه همچنان منفعل و سرد و بی روح باقی میماند. حتی وجود پدر و مادر حمید که خود در قلب حادثه میزیند نیز در این فرایند بی تأثیر است. پدر فقط تذکر میدهد و رو ترش میکند و مادر نیز تنها با نگاههای ثابت و ساکت هیچ بستری برای کنش پذیری فائزه ایجاد نمیکند؛ از منظری دیگر در مقابل حملات و جنایات ریگیها، پدری در نقش گوینده اخبار رادیو و تلویزیون را میبینیم و مادری مجسمه وار و دختری که انگار هیچ نشانی از هوش و ذکاوت معمولی را هم ندارد و پا را از آن عشق هندی وار سطحی و آبکی فراتر نمیگذارد.
من حیص المجموع میتوان اینگونه خلاصه کرد: در این اثر برگزیده و سیمرغ گرفته سینمایی با کاراکترهایی فاقد خلاقیت و توانمندی که قابلیت درک تمامیت ماجرا را داشته باشند و به درستی واکنشی اصول مند و منطقی از خود بروز دهند رو به روییم. جماعتی که انگار کر و کور و لال هستند و وقایع را نه با شعور یک انسان بالغ بلکه با احساساتی کودکانه و سطحی پاسخ میدهند.
در نهایت چون ما با هیچ نشانهای از نحوه تنزل و تروریست شدن حمید رو به رو نشدهایم، تروریست بودن او در اوج داستان نیز خیلی تحمیلی و زورچپانی به نظرمان میرسد و باورش نمیکنیم.
علت این تناقض و تعارض در چیست؟ چرا روند تغییر شخصیت حمید برای مخاطب قانع کننده نیست و به دل نمینشیند؟ حمید نسبت به همسرش تندخوست، بچهاش را به دست برادر تروریستش میسپرد و زنش از غصه فرزند بیمار و نزار میشود ولی همچنان بر این باور است که جای او در قلبش است! و جمله «جات این جاست» را مدام تکرار میکند، جوری که مخاطب نشسته در سالن سینما از طرز بیان این جمله که فیلمهای پست عاشقانه را به ذهن متبادر میکند خندهاش میگیرد. با وجود این القائات تحمیلی مخاطب ناچار است بپذیرد که حمید عاشق و شیفته فائزه است. حال چه میشود که این عاشق سینه چاک در مسیر تروریست شدن قرار میگیرد و باز چه میشود که زندگی را – که این جور برای درست کردنش جنگیده بود – به کام زن و فرزند زهر میکند هیچ معلوم نیست. علت این موضوع عدم تحرک و انعطاف پذیری شخصیت اوست. او برای بیننده همان حمید داستان عاشقانه آغازین فیلم است. همه آن چه در اوج داستان رخ میدهد تاثیری در شکل گیری و ساخت و پرداخت جدید شخصیت او ندارد و برای پذیرش این حجم عظیم خشونت و ظلم قابل قبول نیست. این ضعف از آن جا نشأت میگیرد که فیلمنامه روند منطقی و درست این تبدیل و دگردیسی را نشان مخاطب نمیدهد. آیا با آن نشانههایی که به عنوان خشونت به خرد مخاطب داده میشود باید باور کنیم که تروریست شده است، واقعاً شده است؟ باورش سخت است. از کجا و با چه حساب و کتابی باید این را بپذیریم. او که عاشق خانه و خانوادهاش بود. مهربان و دلنازک بود و برای به دست آوردن فائزه پدر و مادرش را هم راضی کرده بود. چه طور؟ با چه منطقی؟ چه مسیری را طی کرد و چه مسائلی بر سرش آمد که مجبور شد وارد این مسیر شود؟ هیچ معلوم نیست. همین عبارت ((این فیلم براساس یک داستان واقعی ساخته شده است)) خیالی است که باعث گمراهی و تباهی فیلم شده است. آن چه که ادعای فیلم دانسته میشود در ساخت و پرداخت اثر هیچ نشانی و محلی از اعراب ندارد. فیلمنامه نویس بر این باور بوده که خیلی راحت میتواند از موشکافیها و ریزبینیهایی که وظیفهاش به عنوان نویسنده بوده سر باز بزند چون داستان بر اساس یک حادثه واقعی است پس نیازی هم به جزئی نگری و ورود به کنه شخصیتها و وقایع نیست. این خیال باطلی است که به ماهیت و شکل و ساختار کار ضربه مهلکی وارد کرده.
در خانه و بین چاردیواری دوربین روی دست است، بیرون و در کوچه خیابان دوربین روی دست است، موقع آب بازی، در حال عشق ورزی و ابراز احساس، نمایش چهره تبه کاران، نمایش چهره اعضای خانواده و فک و فامیل، همیشه و همه جا روی دست است. به جز نماهای بلند و لانگ که جغرافیا و زیستبوم بلوچستان و پاکستان را به شکلی توریستی به ما نشان میدهد، باقی سکانسها با دوربینی گرفته شده که جنبان و لرزان این طرف و آن طرف پرسه میزند بدون آن که منطقِ اجرا در آن لحظه، سیالیت یا التهابی را ایجاب کند.
فیلم «شبی که ماه کامل شد» در نهایت بی مسئولیتی و شلختگی ساخته شده است؛ یک ماجرای واقعی را انتخاب کنیم، چند خطی را به عنوان (مثلاً) فیلمنامه نوشته، دوربین را روی دست بگذاریم و به دل اجرا بزنیم به این امید که مخاطبِ ما، خلاهایی که مسئولیتش با ما بوده و ما باید پرش میکردیم را با دانشی که از این ور و آن ور به دست آورده پر کند. قطعاً چنین ناشیگری نه تنها سبب میشود که اثر بدی ساخته شود بلکه لپ مطلب را نخواهند رساند و برداشتی سطحی و ابتدایی بیشتر از آن نخواهد داشت. ■
دیدگاهها
لب مطلب صحیح است نه لپ مطلب!
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا