پیروزی از آنِ کسی است که میداند؟
میلان کوندرا در کتاب " جاودانگی" (بخش ششم قسمت 14 با عنوان صفحه) میگوید:
" در کتاب فن شعر ارسطو حادثه فرعی دارای مفهوم مهمی است. ارسطو حادثه فرعی را خوش نداشت. به نظر او یک حادثه فرعی از دیدگاه شعر بدترین نوع ممکن واقعه است. حادثه فرعی نتیجه گریزناپذیر کنش قبلی و علت آنچه در آینده پیش میآید نیست؛ و از سلسله علی وقایع، که قصه چنین است، بیرون است. حادثه فرعی صرفاً یک حادثه سترون است، که میتوان آن را بدون آنکه باعث شود داستان تداوم معقول خود را از دست بدهد کنار گذاشت، و نمیتواند اثری ماندگار بر زندگی شخصیتهای داستان بر جا بگذارد..."
در همان جا ادامه میدهد:
"ما میتوانیم تعریف ارسطو را از حادثه فرعی تکمیل کنیم و بگوییم که: هیچ حادثه فرعی به شکل پیشینی محکوم به این نیست که همیشه به صورت حادثه فرعی باقی بماند، زیرا هر واقعه هر چند هم جزئی باشد این امکان در آن مستتر است که دیر یا زود علت وقایع دیگر گردد و به یک سرگذشت با ماجرا تبدیل شود. حادثههای فرعی مثل مین هستند. بیشتر آنها هرگز منفجر نمیشوند. اما ممکن است روزی یکی از پیش پا افتادهترین آنها به صورت داستانی درآید که برایتان سرنوشت ساز باشد..."
حال در رمان " والس خداحافظی" ما با مجموعهای از حوادث فرعی سرنوشت ساز رو به رو هستیم که در ساز و کار ویژهٔ خود زندگیِ شخصیتهای داستان را شکل میدهند. حوادثی که در زنجیرهٔ روابط علت و معلولی آشنا و معمول جای نمیگیرند، اما بر انگیزههای پنهانی که شخصیتهای داستان را به کنش وا میدارند تاثیراتی شگرف دارند و به رفتاری جهت میدهند که شاید در ابتدا برای ناظر بی طرف قابل درک نباشد و در محدودهٔ آگاهیاش جای نگیرد اما پی گیری دقیق اعمال و وقایع در نهایت، طراحی موشکافانه و هنرمندانهٔ کوندرا را آشکار سا خته و قدرت او در بازسازی و پرداختن داستان و صحنههایی که عمدتاً بر مبنای وقایع فرعی شکل گرفتهاند را بر خواننده نمایان میکند.
میلان کوندرا در کتاب" هنر رمان" در بخش دوم (گفتگو درباره هنر رمان) میگوید:
" انسان میخواهد با عمل، تصویر خویشتن را آشکار کند، اما این تصویر به او شباهتی ندارد. خصلت تنا قض گونهٔ عمل یکی از کشفهای بزرگ رمان بوده است. اما اگر «من»، در حالِ عمل، درک کردنی نباشد، کجا و چگونه می توانش در یافت؟ آنگاه لحظهای فرارسید که رمان در جستجویش برای درک «من»، مجبور شد از جهان مرئی عمل روی بر تابد و به زندگی درونی که نا مرئی است، توجه کند. در اواسط قرن هیجدهم، ریچا ردسون شکلی از رمان را کشف میکند که صورت نا مه نگاری به خود میگیرد، بدین معنا که شخصیتهای رمان اندیشهها و عواطف خود را در نامههایی که مینویسند، بازگو میکنند.
کوندرا تاکید فراوان دارد که که رمانهای اش روانشنا سا نه نیستند اما بر شناخت زندگی درونی شخصیتهایی که خلق میکند اصرار میورزد
گفتیم که در والس خداحافظی کوندرا مارا با مجموعهای از حوادث فرعی روبرو میسازد و هم زمان با زندگی درونی شخصیتهایی آشنا میکند که بین انگیزهها و اعمال ایشان تفاوتهای آشکاری وجود دارد، و از آن جا که نه نیات با اعمال کنش گران منطبق هستند و نه اعمال، بازتاب نیات و مقصود آنهاست به این ترتیب هم شناخت شخصیتها برای خواننده تقریباً محال میشود و هم قضاوت کردن آنها بسیار دشوار! در واقع در والس خداحافظی ما به عمد در لابیرنت اعمال و نیاتی پیچیده قرارمی گیریم؛ اعمال و نیاتی نا همخوان، متفاوت و گاه متضاد! والس خداحافظی ما را با حوادث فرعیای آشنا میکند که نه تنها خط اصلی داستان را شکل میدهند و سرنوشت ساز میشوند، که اتفاقاً اثرات ماندگاری هم از خود به جای میگذارند؛
شاید بتوان گفت: انسان همان است که میاندیشد اما در والس خداحافظی پرسش اسا سی این است: انسان اگر میاندیشد در واقع به چه میاندیشد، چگونه میاندیشد و چرا؟
میتوان از چند حادثهٔ به ظاهر فرعی اما بسیار مهم در والس خداحافظی به این ترتیب یاد کرد:
- ملاقات کلیما با روزنا: ترومپت نواز بسیار مشهور متاهلی که به همسر زببایش عشق میورزد و به طور تصادفی در شهرک آبگرم با پرستاری آشنا میشود و شبی را با او به سر میبرد. پرستار باردار میشود (هرگز نخواهیم فهمید پدر واقعی بچه کیست کلیما یا کارگر حسودی به نام فرانتیسک که شیفتهٔ روزناست!)
- دیدار ژاکوب و روزنا در پارک و خصومت به ظاهر بی دلیلی که این دو نسبت به هم احساس میکنند (دقیقاً به این دلیل که اعمال ایشان با نیتشان در تضاد قرار گرفت.) روزنا که از عمل پدر خود شرمسار بود و عصبانی، در برابر ژاکوب رفتاری مشابه رفتار پدر از خود نشان میدهد (بیشتر به این دلیل که او را با الگا دختری که همسایهاش است و از او دل خوشی ندارد دیده است) و ژاکوب که اصلاً به او توجهی نداشت، پس از برخورد خصومت آمیز در پارک نسبت به روزنا در دل خویش کینهای حس میکند.
" ژاکوب برگشت و نگاهشان به هم افتاد و با کینهای عریان به هم جوش خورد."
"سپس به دختر مو بوری که میخواست نگذارد او با سگ وارد ریشموند شود اندیشید، و کینه دردناکی نسبت به او احساس کرد. از دست پیر مردهای مسلح به چوب دستی ناراحت نبود، آنها را خوب میشناخت و در محاسباتش منظورشان کرده بود، هیچوقت در وجود آنها و در اینکه باید وجود داشته باشند، و همیشه خواهند بود، شک نکرده بود. اما داستان آن دختر شکست همیشگی او بود. زیبا بود و نه در قیافه جلاد بلکه در قیافه تماشاگری که از دیدن صحنه تحریک شده و با جلاد هم صدا میشود به صحنه آمده بود. همیشه فکر تماشا کنندگانی که حاضرند قربانی را هنگام سر بریدن نگه دارند، ژاکوب را دچار وحشت میکرد. زیرا با گذشت زمان، جلاد به یک شخص آشنا و خودمانی مبدل شده، در حالیکه در محکوم چیزی هست که بوی اشرافیت میدهد. روح عوام الناس، که شاید پیش از این با محکومین بینوا همدردی میکرد، امروز با جلادان بینوا همانند است. در دوران ما، در شکار انسان، ممتازها را شکار میکنند: آنهایی را که کتاب میخوانند با یک سگ دارند.
در زیر دستش تن گرم حیوان را حس کرد و در دل گفت این دختر مو بور آمده بود تا با علامتی مرموز، به او اعلام کند که در این مملکت هیچوقت محبوب نخواهد بود."
- جا ماندن جعبهٔ قرصهای آرام بخش روزنا بر روی میز و قرار دادن غیر عمدی قرص آبی رنگ زهر آلود توسط ژاکوب در آن، عملی که در نهایت مرگ روزنا را (بر خلاف تلاشهای ژاکوب) به همراه دارد.
-دیدار تصادفی ژاکوب و کامیلا: کامیلا (همسر کلیما) که پس از مدتها از پس پرده (خانه) بیرون آمده است، به شکلی کاملاً تصادفی ژاکوب را میبیند (این دو همدیگر را نمیشناسند، تا به حال یکدیگر را ندیدهاند و پس از این هم نخواهند دید، ژاکوب قصد دارد کشور را ترک کند و ترک هم میکند) او تنها بی اختیار چند جمله به کامیلا میگوید، زیبایی او را تحسین میکند و آرزو میکند که کاش او را زودتر از این دیده بود. اما همین جملات اندک کافی است که در کامیلای حسود و شکاک که بامشکلات زیادی در زندگی خصوصیاش روبه روست انقلابی به وجود آورد.
" از شما خوشم آمده از شما دیوانه وار خوشم آمده. شما بی نهایت قشنگ هستید."
" من مثل یک کور زندگی کردهام، مثل یک کور. امروز برای اولین بار فهمیدهام که زیبایی وجود دارد و من از کنار آن گذشتهام."
ژاکوب زندگی دوبارهای به او بخشیده، آینهای در برابرش قرار داده تا در آن زیباییِ خویش را ببیند که از هر حقیقتی بالاتر است (پس خود حقیقت است.) او خود را باور میکند و به امکانات تازهای نظر میافکند و چشم انداز های جدیدی در برابرش میبیند او با ژاکوب است که عزت نفس خود را پیدا میکند و در می یاید که قادر است و (باید) از زیر سایهٔ سنگین شهرت کلیمای ترومپت نواز بیرون آید و راه یا راههای جدیدی را پی گیرد، در واقع راه پس از این برای کامیلا از جایی آغاز میشود که مسیر همسرش به آن ختم میشود: " خانه"! کلیما به خانه بر میگردد و کامیلا آن را ترک میگوید.
" برخورد با سرنوشت "
در مواجههٔ با سرنوشت در والس خداحافظی با بازی غریبی رو به رو میشویم:
-کلیما: سست است و بی اراده، او در به کارگیری عقل از خود ضعف نشان میدهد، مشکل خود را با دوستان در میان میگذارد و از پیشنهادهای ایشان تبعیت میکند (در حالی که خواننده به راههای متفاوت و راحتتری میاندیشد که به نظر عقلانیتر هستند و مفیدتر.)
- روزنا: او هم تا قبل از این که برتلف را مجدداً ملاقات کند و شبی را با او بگذراند به نوعی شبیه کلیما ست، گیج و گم است و اجازه میدهد تا دوستان به جای او تصمیم بگیرند.
-دکتر اسکرتا: اسکرتا قوانین را به بازی میگیرد. او در شهرک آبگرم (نماد شفا بخشی) به زنان نازایی که به او مراجعه میکنند، از اسپرم خویش تزریق میکند و به این ترتیب فرزندان فراوانی از خود به جای میگذارد، به این امید که با این روش در زمینی که از خواهران و برادران آکنده است، کمتر شاهد نزاع و درگیری باشیم و صلح بر سرمان سایه افکند.
اسکر تا پس از سکوتی طولانی دنباله حرفش را گرفت: «بدبختی این است که دور و بریهای آدم یک مشت احمقاند. وقتی در این شهر کسی نیست که از او راهنمائی بخواهم، میتوانم کاری بکنم؟ تولید آن عده کمی که با هوش متولد میشوند، تولد عجیبی است. من همهاش به این فکر میکنم برای اینکه تخصم من این است: انسان عده فوق العاده زیادی احمق تولید میکند. هر چه که یک فرد نادانتر باشد هوس بیشتری به تولید مثل دارد. موجودات کامل حداکثر یک بچه میآورند، و بهترینها هم که، مثل تو، تصمیم میگیرند اصلاً بچه دار نشوند. مصیبتی است. من وقتم در رویای دنیایی میگذرد که در آن آدم نه در بین غریبهها بلکه در بین برادرانش بدنیا بیاید.»
ژاکوب به حرفهای اسکر تا گوش میداد و در آن چندان چیز جالبی نمییافت. اسکرتا ادامه داد: |
فکر نکنی که در نظر من یک اصطلاح هردمبیل است. من مرد سیاست نیستم. پزشکم و کلمه برادر برای من یک معنی مشخص دارد. آنهائی برادرند که لااقل یک مادر با پدر مشترک داشته باشند. همه پسران سلیمان، با آنکه از صد مادر مختلف به دنیا آمده بودند. برادر بودند. به حق چیزهای نشنفته! تو چه فکر میکنی؟
ژاکوب هوای تازه را فرو برد و چیزی برای گفتن پیدا نکرد.|
اسکر تا باز گفت: «قطعاً، مجبور کردن مردم به رعایت مصالح نسلهای آینده در ازدواج، خیلی مشکل است. اما مقصود این نیست. در دوران ما باید مشکل تولد منطقی نوزادان را به راههای دیگری حل کرد. همیشه که نمیشود عشق و تولید مثل راقاتی کرد.»
اسکرتا گفت: "منتهی تنها چیزی که تو بهش علاقه داری این است که تولید مثل را از سر راه عشق بر داری، برای من، بیشتر برداشتن عشق از سرراه تولید مل مطرح است. میخواستم با طرح خود آشنایت کنم توی آن لولهٔ آزمایش نطفهٔ من بود. "
-ژاکوب: سرکش است و طغیانگر او نمیخواهد تن به بازی دهد، از بازیهایی که قبلاً داشته ناراضی است (عضو حزب بوده و به دولت خدمت میکرده) در نهایت این طغیان او را به آنجا میرساند که تن به هیچ بازیای نداده و با تکیه به تلخترین کشف رندگیاش: "قربانیان بهتر از جلادان نیستند."پشت پا به همه چیز بزند و کشور را ترک کند.
- او در برابر تولید مثل و گسترش نژاد بشر موضعی منفی دارد:
"ژاکوب گفت: ...بچه دار شدن یعنی همرنگ جماعت شدن. اگر من بچهای داشته باشم مثل این است که می گویم: من به دنیا آمدم، مزه زندگی را چشیدم و اینقدر خوب است که ارزش تکثیر را دارد..
برتلف پرسید: «شما زندگی را زیبا نمییابید؟
ژاکوب میخواست دقیق باشد، از اینرو با احتیاط گفت: «من یک چیز بیشتر نمیدانم و آن اینکه هیچوقت نمیتوانم با اعتقاد کامل بگویم: انسان موجودی عالی است و من دلم میخواهد تولید انسان کنم.»
دکتر اسکر تا گفت: «به این خاطرست که تو از زندگی فقط یک جنبه شناختهای و آن هم بدترین جنبه آن را: تو زندگی کردن بلد نیستی. تو همیشه فکر کردهای که تنها وظیفه تو اینست که به اصطلاح، در متن جریانات باشی. در مرکز عمل باشی. اما کارت چه بوده؟ سیاست. و سیاست یعنی غیر اساسیترین و کم ارزشترین چیز زندگی سیاست کف کثیف سطح رودخانه است. در حالیکه زندگی رودخانه در اعماق
بس عمیق آن میگذرد. مطالعه باروری زن از هزاران سال پیش پایدار مانده است. تاریخ محکم و متقنی دارد. و برایش هیچ فرقی نمیکند که این دولت بر سر قدرت باشد یا آن دولت."
-برتلف: بر خلاف اسکرتا قوانین را به بازی نمیگیرد. و مانند ژاکوب برعلیه قوانین طغیان نمیکند و یا از آن نمیگریزد. او قوانین را "میفهمد" و درک میکند راه او فهمیدن قوانین از طریقِ " تسلیم" است نه ستیز! اودر ابتدا در برابر قوانین سر تسلیم به زمین میگذارد تا در نهایت موفق به تغییر آن شود.
او روزنا را میفهمد و تلاش بیهودهاش را برای رهایی از زنجیرهای دست و پاگیر سرنوشت میبیند و درک میکند و بر آن است که اورا از مخمصهای که سرنوشت پیش رویش گذاشته است (به دنیا آمدن در شهر و خانهای که دوست نمیدارد، بارداری ناخواسته و عشق بی سرانجام به کلیما) رهایی بخشد.
. او عشق را برای زندگی کافی میداند و موافق تولید مثل است و در برابر ژاکوب که "هرود"* را پادشاهی دانشمند، بلند نظر و با تدبیر میداند و معتقد است که او آگاهانه (و شاید با تأیید خداوند) در جهت نابودی نوع بشر به پا خواسته چنین میگوید:
"بله موسی در سفر آفرینش در این باره حرف می زند: انسانی را که آفریدهام از روی زمین برخواهم داشت زیرا از آفرینش آن پشیمانم."
و ادامه میدهد:
"فراموش نکنید که در همان حال که هرود تصمیم گرفته است بشریت را نا بود کند پسرکی بدنیا آمده که از تیغ هرود جسته است. این کودک بزرگ شده و به مردم میگوید که تنها یک چیز کافی است تا زندگی بزحمت زیستن بئر زد: همدیگر را دوست بدارید. عیسی مطمئناً جوان بی تجربهای بود و از زندگی چیز مهمی نمیدانست. شاید تمام تعلمیات او مهر جوانی و بی تجربگیاش را دارد. اگر شما خوشتان بیاید، مهر ساده لوحیاش را. اما در عین حال حقیقت را در خود پنهان دارد»
ژاکوب به تندی پرسید: «حقیقت؟ چه کسی این حقیقت را نشان داده است؟.
بر تلف گفت: هیچکس، هیچکس آنرا نشان نداده و نخواهد داد."
"عیسی پدرش را دوست داشت. عشق هادی او بود. عقل هیچ نقشی نداشت. اینست که دعوای بین او و هرود را فقط خواست درونی ما میتواند فیصله دهد. آیا انسان بودن به زحمتش میارزد، بله یا نه؟ من هیچ دلیلی ندارم اما، به کمک عیسی، معتقدم که بله."
برتلف داستان شمعون را چنین تعریف میکند:
به عقیدهٔ شما عالیترین لذت برای بشر چیست؟ فکر کن، بگو....
بزرگترین لذات، تحسین شدن است. شما بر این عقیده نیستید؟
...
برتلف گفت: «این آرزوی وحشتناک تحسین شدن هیچ چیز خنده داری ندارد، در واقع گریه آور است. کسی که آرزوی تحسین شدن دارد وابسته همنوعان خویش است، آنها را عزیز میدارد، بدون آنها نمیتواند زندگی کند. قدیس شمعون استیلیت در بیابان روی یک متر مربع جا در بالای یک ستون، تک و تنهاست. در عین حال، با همه مردم است. در خیال میبیند که میلیونها چشم به سوی ا و بر میگردند. در میلیو نها اندیشه حضور دارد و از آن لذت میبرد. این یک مثال بزرگ از عشق به انسان و عشق به زندگی است. دوشیزه عزیز تردید که نداری قدیس شمعون استیلیت تا چه اندازه در وجود هر یک از ما به حیات خود ادامه میدهد. و امروز هم مهمترین قطب وجود ما اوست.
اما خود او شمعونی است امروزی، که از ستون خود پایین آمده و در میان مردم زندگی میکند. او بر خلاف شمعون چیزی را بر خود نهی نکرده، خوب میخورد و میآشامد، ثروت بسیاری دارد و به ظاهر با زنان بسیاری هم در ارتباط است، اما همهٔ این امکانات ظاهری که به قول الگا ممکن است خودنمایانه هم به نظر برسند، در واقع پوششی است در جهت پنهان ساختن آن حقیقت واقعی (آن نور آبی که چیستی و چراییاش بر ما پوشیده میماند.)
در واقع برتلف بر خلاف "خود واقعی " اش عمل میکند، تا آنچه که در حقیقت هست آشکار و تحسین نشود. او میخواهد پنهان بماند پس نیازی به ستون ندارد. او دنیا را با همهٔ پلشتی و زیباییهای اش میپذیرد و میداند که تنها از طریق همین پذیرش است که میتوان بر آن (دنیا) فائق آمد و پیروز شد.
اما برتلف به زمین آمده هم، با تمام تواناییهای فرازمینیاش هم قادر نیست که کنترل وقایع را کاملاً به دست گیرد، او نمیتواند روزنا را نجات دهد و نمیتواند ژاکوب را از عواقب انتخابهایش آگاه کند. او کلیما را چندان نمیشناسد و با کامیلا بیگانه است.
برتلف شبی را با روزنا به تنهایی (بدون نزدیکی جسمانی) در اتاقش سپری میکند و این باور در ما تقویت میشود که شاید تمام شبهایی که با زنهای زیبای دیگر گذرانده نه از سر هوس رانی که از سر عشق و شفقتی مسیح وار بوده است. (فراموش نکنیم که تا به حال او را به عنوان آمریکایی پولدار و خوشگذران میشناختیم). اما شاید او رهایی بخش مجدلیه هایی است که همواره آزار می بینتد و سنگهای توهین و تمسخر و " هیچ انگاشته شدن" از این جا و آنجا بر سر و رویشان میبارد. کافی است تا صحنهای که همه (کارگردان، فیلمبردار و کامیلا) بر سر میز کافهٔ قدیمی نشستهاند را به یاد آوریم. آنجا که دستی به ناگاه بر دست روزنای تحقیر شده میپیچد و مانع از خوردن قرص زهرآلود توسط وی میشود، دستی که از آنِ کسی نیست به جز برتلف!
"-آفتاب این لحظه روزناست، این زن جوان کاملاً بی پیرایه، که خودش خبر ندارد ملکه است. او در تابلویی که این شهراست، مثل الماسی بر لباس یک گداست.
فیلمبردار با خندهای ساختگی گفت: غلو نمیکنی، رییس؟
برتلف گفت: نه، غلو نمیکنم. و خطاب به فیلمبردار گفت: تو به این خاطر همچون برداشتی داری که فقط در زیرزمین وجود زندگی میکنی. ای سرکه، که شکل انسان پیدا کردهای! تو لبریز از اسیدی هستی که در درونت میجوشد، انگار که در دیگ کیمیاگران است! تو حاضری همهٔ زندگیات را بدهی تا زشتیای را که در درونت هست در دور و برت هم پیدا کنی. فقط از اینراه میتوانی لحظهای با دنیا کنار بیایی. برای اینکه دنیا که زیباست، تو را میترساند، و دائم ازخودش می راندت. خیلی سخت است که زیر ناخنت کثیف باشد و زن زیبایی هم درکنارت! پس باید اول زن را لجن مال کنی تا بعد ازش لذت ببری. درست می گویم آقا؟
فیلمبردار حرفش را قطع کرد: این رفتارهای قشنگت مال خودت، من که مثل تو دلقک نیستم تا سیقه ام سفید باشد و کراوات زده باشم.
برتلف گفت: ناخنها و پلوور سوراخ چیز نوبری زیراین آسمان نیست. در قدیم یک فیلسوف کلبی بود که با یک شنل سوراخ درخیا با نهای آتن راه میافتاد و سنتها را مسخره میکرد تا تحسینش کنند. یک روز سقراط او را دید و به اش گفت:" خودپسندیات را ازسوراخ شنل ات میبینم." چرک تو هم یکجور خودپسندی است، و خودپسندی کثیفی هم هست."
و جالب این که برتلف، کامیلا این زن بسیار زیبا و تنها و بیمار را که بر سر میز نشسته، و زندگیاش با ترومپت نواز مشهور (کلیما) همراه با با چالشهای فراوان است، نادیده میگیرد بنابراین رنج کامیلا وحسادتی که در آتش آن میسوزد از چشمش پنهان میماند برتلف کوچکترین اعتنایی به او نمیکند؛ و نیازش به همدلی را در نمییابد. گویا او تنها یک ما موریت دارد نجات روزنا از چنگال مرگ، پس کامیلا را به حال خود وا میگذارد تا حادثهٔ فرعی دیگری به نام "ژاکوب" به یاریاش بشتابد.
و چنین است که در روزگار کثرت و فراوانی مریمهای مجدلیه، با تعدادی اندک (و حتی شاید انگشت شماری) مسیح رو به رو هستیم، این مسیحهای زمینی را توانِ آن نیست که نجات بخش همگان باشند و در نهایت (وحتما) از میان سنگ و سنگهای بی شماری که مریمهای مجدلیه را نشانه میگیرند، بسیاری به هدف ا صا بت میکنند و آنها را بر زمین میافکنند. (آیا همگان بر زمین نیفتادهایم، هم آن که سنگ را پرتاب میکند و هم آن که سنگ او را نشانه گرفته است؟)
در واقع برتلف هم با قدرت مانوری ا ندک، در محدودهٔ کوچکی از آشنایان و وقایع گرفتار آمده، وقایعی که به ظا هر کوچک هستند اما عواقبشان بسیار گستردهتر از آن است که به چشم میآید و میتواند نسلهای زیادی پس از او را هم، تحت تأثیر قرار دهد.
او حتی اگر از بازی اسکرتا با قوانین آشنا هم باشد نمیتواند (و یا نخواسته است) که آن را تغییر دهد، نتیجهٔ بازی اسکرتا در نهایت او را هم در بر میگیرد لولهٔ آزمایشگاه، اسپرم اسکرتا را به رحم همسر او تزریق میکند و برتلف صاحب فرزندی میشود که پدر واقعیاش اسکرتا ست. پس فرزند خواندهٔ او هم برادر پسرش است و هم پدر او!
و دیگر این که حتی عشق آبی رنگ برتلف هم ناتوان تراز آن است که جان روزنا را نجات بخشد. او میداند روزنا
خودکشی نکرده، اما در نهایت نتوانسته است که او را نجات دهد، تنها پیروزیاش این بوده که یک شب مرگ او را به تعویق بیاندازد و به او چهرهٔ آبی عشق و نوعی دیگر از انسان را نشان دهد، یک شب تنها برای یک شب توانسته است که روزنا را به خود باوری برساند و عشق به زندگی را در او تقویت کند:
"اما امروز صبح ناگهان دریافته بود که این سیاره، تنها ستاره قا بل سکو نت نیست. دریا فته بود که میشود بدون کلیما و بدون فرانتیسک زیست؛ هیچ دلیلی برای عجله کردن نیست؛ به اندازه کا فی وقت هست؛ میتوان خود را بدست مردی دا نا و با تجربه سپرد و از این سرزمین جادو شدهای که آدم در آن اینقدر زود پیر میشود، بدر رفت."
"برعکس، سنِّ بر تلف به روزنا آرا مش بخشد و به جوانیاش، که هنوز بی جلا و بی حال است، پرتوی درخشنده می تا با ند، و او خود را لبریز از زندگی و سرانجام در شروع راه احساس میکند. و در حضور او کشف میکند که هنوز مدتی طولانی جوان خواهد بود، و احتیاجی به عجله کردن و هیچ ترسی از زمان ندارد. بر تلف میآید و نزدیک او مینشیند، نوازشش میکند و او احساس میکند که بیشتر در پهنه اطمینان بخش سن او پناهگاهی یافته است تا در نوازش انگشتان تسلی بخشش."
و از بازیهای عجیب سرنوشت این که:
- اسکرتا که خیال دارد تا سرنوشت را به بازی بگیرد، مهار کنترل آن را از دست میدهد و با بسیاری از وقایع بیگانه میماند, او از نحوهٔ قتل روزنا بی خبر است. و یا از تغییر نگرش ژاکوب بی اطلاع میماند و نمیفهمد که شاید برتلف از راز او با خبر باشد.
و در واقع چه کسی میتواند کاملاً مطمئن باشد که فرزندانِ بی شمار اسکرتا بر ضد خود به پا نخیزند و جهان را صحنهٔ نزاع و ستیز خونین خویش نسازند (آیا تا کنون غیر از این بوده؟) از کجا میتوان مطمئن بود که گاه و بی گاه بعضی از فرزندان اسکرتا این مریمهای مجدلیهٔ بی پناه و سرگردان با سنگ خصومت خواهران و برادرانشان برزمین نیفتند و پیکرهاشان در خون نغلطد؟
- ژاکوب تصور میکند که اسکرتا به او در بارهٔ قرص زهر آگین دروغ گفته است، و اسکرتا از طرز فکر ژاکوب نسبت به خود بی اطلاع است بنا بر این نمیتواند نظر او را نسبت به خود تغییر دهد.
- ژاکوب نمیداند که قاتل است و قرص زهرآلودی که اسکرتا به او داده بود، واقعاً روزنا را کشته است.
- الگا نمیداند که پدرش ژاکوب را لو داده است.
آن چه که در داستان از آن مطمئن نیستیم و برای ما ناشناخته میماند:
برتلف واقعاً کیست؟ یک انسان عادی یا موجودی مقدس و آگاه به اسرار باطن (مانند مولای اش: لازار)؟
و آیا عشقی که میورزد پاسخ و راه چارهای منا سب به مشکلات بی شمار این دنیاست؟
برتلف به مهمانهایش خوش آمد گفت و ژاکوب سراسر اطاق را از نگاه گذراند. سپس به تابلوئی که تصویر یک قدیس ریش دار بود نزدیک شد و به بر تلف گفت: «شنیدهام که نقاشی میکنید....
بر تلف در جواب گفت: "بله، این قدیس لازار است، مولای من"
ژاکوب با اظهار تعجب گفت: «چطور شده، برایش هاله آبی کشیدهاید؟
-خوشحالم که این سؤال را از من میکنید. مردم معمولاً تابلو را نگاه میکنند و نمیدانند چه میبینند. صرفاً به این خاطر هاله آبی کشیدهام که در واقع هاله آبی است
ژاکوب باز اظهار تعجب کرد و برتلف دنباله حرفش را گرفت کسانیکه با اشتیا قی خاص به خدا عشق میورزند، در عوض، شادی مقدسی ا حساس میکنند که به تمام وجود آنها سرایت میکند و به بیرون پر تو میافکند. روشنائی این شادی ملکوتی روشنا ئی آرام و دلپذیری است و همرنگ لاجوردی آسمان است.
ژاکوب به میان حرف او دوید: صبر کنید، میخواهید بگویید هاله چیزی بیشتر از یک سمبول است؟
- بی شک. اما خیال نکنی که این نور دائماً از سر مقدسین بلند است و مقدسین مثل چراغ در دنیا راه می افتند. هیچ اینطور نیست. فقط در لحظات خاصی از شادی شدید درونی است که از پیشانی آنها نوری آیی میتابد. در قرنهای اول پس از مسیح، در دورهای که شمار مقدسین زیاد بود و مردمان زیادی آنها را از نزدیک میشناختند کسی کوچکترین شگی در موضوع رنگها لهس نداشت، و در تمام نقاشیها و نقشهای روی دیوار آن زمان میبینید که هاله آبی است.
رنگ آبی واقعی است یا زاییده توهم روزنا و کلیما؟ آیا از این تجربه مشترک بین روزنا و کلیما میتوان نتیجه گرفت که پدر واقعی بچه کلیما ست؟ و یا ضعف و در ما ندگی هر دو، پرتو آبی رنگ نور را از پیشانی برتلف به ایشان تابانده تا آرامشان بخشد؟
"حواسش کرخ میشوند، در سرش تصاویر درهم و برهم نزدیک شدن اولیه خواب میگذرند. بیدار میشود و بنظرش میرسد تمام اتاق مملو از نور آبی عجیبی است. این دیگر چه نور مخصوصی است که او هیچوقت ندیده؟ آیا ماه است که، پیچیده در پرد ه ای آبی، به اینجا فرود آمده؟ نکند با چشمان باز خواب میبیند؟
بر تلف همچنان به او لبخند می زند و دختر، این بار واقعأ، چشمانش را میبندد وخوا بش
میبرد."
"هنوز فکر نابهنگام آمدنش (آمریکائیه به داشتن روابط زیاد با زنها مشهور بود کاملاً از ذهنش نگذشته بود که دستش دستگیره در را فشار داد. در قفل نشده بود. ترومپت نواز وارد اطاق شد و ایستاد. چیزی ندید. فقط از یک گوشه اطاق روشنایی به چشمش خورد. روشنائی عجیب و غریبی بود؛ نه روشنائی سفید نشون بود و نه روشنائی زرد لامپ چراغ. هاله آبرنگی بود که تمام اطاق را پر میکرد."
دختر کوچکی که ناگهان ظاهر میشود و برتلف را به دیدار زنی میبرد کیست؟ کیست این فرشتهٔ ناشناس که دکتر اسکرتا پزشک این شهر کوچک تا به حال او را ملاقات نکرده و از این بابت متعجب است.
”ضربههای ضعیف و مرددی به در میخورد مثل دل و جرئت گدایی کردن بود.
بر تلف گفت: بیائید تو
در باز شد و کودکی آمد تو. دختر بچهای بود که میتوانست پنج سا لی داشته باشد؛ پیرهن سفید چین داری پوشیده بود و روبان سفید پهنی به کمرش بود که در پشتش گرهی بزرگ خورده بود و دو سرگره به دو بال می ما نست. گلی در دستش بود: گل کوکبی درشت. وقتی که در اطاق، چشمش به آن همه آدم افتاد که مات و مبهوت نگاهش میکردند، ایستاد و جرئت نکرد جلوتر بیاید.
اما بر تلف بلند شد و چهرهاش درخشید. گفت:
نترس فرشته کوچولو، بیا و کودک لبخند بر تلف را که دید و مثل اینکه تکیه گاهی در آن پیدا کرد زد زیر خنده و دوید بطرف بر تلف که او گل را ازش گرفت و پیشانیاش را بوسید."
مهمانها و گارسن، شگفت زده، این صحنه را نگاه میکردند. کودک، با آن گره بزرگ سفید در پشتش، واقعاً به یک فرشته کوچولو می ما نسست. و بر تلف، سرپا، در دستش گل کوکب، و خم شده به جلو، آدم را به یاد مجسمههای باروکا مقدسین میانداخت که در میدا نهای شهرهای کوچک میبیند.
اسکرتا گفت: "من فرشته سرم نمیشود اما چیزی که عجیب است این است که من این دختر کوچولو را قبلاً ندیده بودم در حالیکه اینجا همه را میشناسم."
- پدر واقعی بچه کلیماست یا فرانتیسک؟
-برتلف میداند که اسکرتا پدر واقعی پسرش است؟
-آیا نویسنده هٔ ناشناس نامههایی که ا لگا دریافت میکند ژاکوب است؟ نامههایی که چهرهای منفور از پدر ترسیم میکنند و او را خیا نتکا ر مینامند، ژاکوب الان نقش پدر خواندهٔ ا لگا را به عهده دارد.
(فراموش نکنیم که ژاکوب به اسکرتا اعتراف میکند که پدر ا لگا، ا و را به نیروهای امنیتی دولت لو داده است.)
در نهایت میلان کوندرا در والس خداحافظی ما را با حوادث فرعیِ بسیاری تنها میگذارد که هرکدام بالقوه دستما یهٔ رمانهای فراوان دیگری هستند، مینهایی که میتوانند بر سر راه هر کدام از قهرمانهای داستان منفجر شوند یا خنثی بما نند. تنها کافی است انتخابهای بی شماری راکه بر سر راه هرکدام از شخصیتهای داستان وجود دارد در نظر بگیریم تا به پایانهای متفا وتی برسیم که هر یک نطفهٔ آغازی دیگر را در خود نهفته دارند.
آخر آن که کوندرا ما را وا میدارد مینهای منفجر شده و نشدهٔ زندگی خود را به خاطر بیا وریم، به آنها که خاموش ما نده اند بی توجه نباشیم؛ و به آنها که هر لحظه امکان دارد با انفجار خود غا فلگیر مان کنند فکر کنیم؛ و از یاد نبریم شاید یکی از پیش پا افتادهترین آنها روزی به صورت داستانی درآید که برای ما سرنوشت ساز باشد ■
پی نوشت:
*نام یکی از پادشاهان یهود، مقارن با ظهور مسیح
کوندرا، میلان 1368، " هنر رمان"، پرویز، همایون پور (مترجم)، تهران، نشرگفتار
کوندرا، میلان 1371، " جاودانگی"، حشمت الله، کامرانی (مترجم)، تهران، نشرفاخته
-------------------------