زئوس که دیگر نمیتوانست خشمش را بر انسانها مهار کند، و میخواست هر چه سریعتر تبار انسانی را از میان ببرد، آکویلو[1]، باد شمال، را که در غارش خفته بود، بیدار کرد. سپس نوتوس، باد جنوب، را به وزیدن فرمان داد. ابرهای باران زا را گردآورد و ایریس، پیغام آورش، را فراخواند تا آبِ ابرها را بر روی زمین گرد آورد.
پوسئیدون، ایزد آبها، به نوبهٔ خود در برآوردن خواست زئوس پای پیش گذاشت. او رودها را خروشاند و از آنها خواست خشمی را که در خود نهفته دارند، بی هیچ ملاحظهای نمایان کنند.
بدینسان، زمین در زیر بارش بیامان باد و باران، همچون مشکی آب میگرفت. خانهها یکی یکی یا در مسیر سیلاب از هم میپاشیدند و در هم کوفته میشدند یا استوار مانده، بر زیر آب فرو میرفتند. انسانها، یا از درختان بالا میرفتند یا بر قلهها پای میگذاشتند و یا درون زورقهای قیر اندودشان مینشستند و بر روی آب بالا و پایین میرفتند. اما با هر میزان تقلا، باز از نجات بسی دور بودند و این دیو مرگ بود که آنها را دانه دانه به کام میکشید.
پس از نه روز و نه شب، از میان همهٔ باشندگان زمین، تنها یک زورق هنوز بر آب شناور مانده بود. این زورقِ باریک و کم جان، از آنِ زوج جوانی بود که دئوکالیون و پورا نام داشتند. آن دو، خدایترس ترینِ مردمان بودند که در زورقشان مغمومانه نومفها[2]، ایزدان کوهستان و تمیس را، که در آن زمان ایزدبانوی نگاهدارندهٔ پیشگوییها بود، نیایش میکردند. آنها در میانهٔ نیایشهایشان ناگهان تکهای از خشکی دیدند که هنوز بر زیر آب فرونرفته بود. این خشکی، قلهٔ کوه پارناسوس بود که بلندای آن چنان بود که از ابرها نیز درمیگذشت. دئوکالیون و پورا پاروزنان، زورق خود را به سوی آن خشکی درکشیدند. زئوس که انسانهای ناسپاس را به خواست خویش، از زمین محو کرده بود، حالا بر این زوجِ جوانِ خدایترس دل میسوزاند و امید داشت تا با آنها بتواند بار دیگر تباری پاک از انسانها پدید آورد. از این رو، به ابرها، بادها و آبها دستور داد به کاشانههایشان بازگردند. آسمان بار دیگر پاک و شفاف شد، جنگلها دیگر بار نمودار شدند، رودها به بستر نخستینشان بازگشتند و خاک بار دیگر نمودار شد.
دئوکالیون، نشسته بر ستیغ پارناسوس، این شگفتی را تماشا میکرد و از سر دلتنگی اشک میریخت و با همسرش سخن میگفت: «همسرم هیچ میدانی که ما تنها بازماندگانِ باشندگان زمینیم! بی هیچ یار و یاوری بر این قلهٔ خشک بر جای ماندهایم، آیا باور داری که ما را نجاتی خواهد بود؟ آیا ما خواهیم توانست در این برهوتِ گِلگرفته دیگر بار جان خود را به دربریم و افزون بر آن، نسلهای تازه را پدری کنیم؟ ای کاش در توانم بود که با آب زدن بر خاک، انسانی پدید آورم!» دئوکالیون اینگونه با همسرش سخن میگفت و پاسخی جز آه و اندوه دریافت نمیکرد.
سپس، هر دو از پارناسوس پایین آمدند و به سوی پرستشگاه تمیس رفتند. در آنجا خدایان را به بزرگی نیایش کردند و از آن الهه خواستند تا نیّتِ خدایان را بر آنها آشکار کند: آیا ایزدان، آن دو را خواهند بخشید؟ تمیس با صدایی نرم و دلنشین در پاسخ آنها گفت:
«ای خاکیان میرا، از پرستشگاه من دور شوید! سرهاتان را بپوشانید، کمربند جامهتان را بگشایید و استخوانهای مامتان را به پشت سر دراندازید.»
ایزدبانو، پیامش را به پایان رساند، اما زوج را دوچندان پریشان کرد. سرها را پوشاندن، جامه را گشودن چه کمکی میتوانست کرد و افزون بر این، «استخوانهای مامتان» چه معنایی داشت. زن و شوهر، چندی بر سر معنای پنهان کلام الهه به بحث نشستند، اما جز حدس و گمان حاصلشان نشد. تا اینکه دئوکالیون فریاد زد: «مامِ ما، آن پدر و مادری نیست که من یا تو را پدید آورده است، بلکه این زمین، این پرورندهٔ انسانها، مام واقعی ماست و الهه از ما میخواهد استخوانهای او را که سنگها هستند به آسمان پرتاب کنیم.»
آن دو برخاستند و امیدوار به آنچه اندیشیده بودند، سنگریزهها را از زمین برداشتند و به پشت سر انداختند. شگفتا! هر سنگ که از دستان آن دو پرتاب میشد، چون بر زمین مینشست، همچون خمیری در تنِ سنگهای پیشین فرو میرفت و آرام آرام اندامی انسانی به خود میگرفت. نرمترین بخش سنگها به گوشت و سختترینشان به استخوان بدل میشد و رگههای سیاه، شریانهای پرخونِ پیکری انسانی را شکل میدادند. بدینسان، از دستان پورا، زنان و از دستان دئوکالیون مردانی تازه زاده میشدند. ■
[1] Aquilo
[2] پریان دریایی