مقاله اسطوره «لوکائون» «مرتضی غیاثی»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

morteza ghiasi

زئوس در خانه من!

لوکائون، پادشاه آرکادیا، به خوشی و خرمی بر شهرش فرمان می راند، در حالیکه خدایان از فسادی که در زمین گسترده می‌شد به ستوه آمده بودند. پدرْ زئوس، به قصد آزمودن میرایان، در هیأت یک دوره گرد بر زمین حلول کرد. آنگاه پس از تماشای ناراستی‌های بسیار، هنگام غروب، خسته و کوفته بر در خانهٔ لوکائون ظاهر شد.

پیشگویان پیش از نزول اجلال، مژدهٔ رسیدنش را به فرودستان داده بودند؛ از این رو مردم پیش از آنکه زئوس پا به شهر بگذارد، دسته دسته به معابد می‌رفتند و او را نیایش می‌کردند. اما لوکائون، مردم را ریشخند می‌کرد و می‌گفت: «از کجا می دانید آنکه می‌آید، براستی خدایی باشد؟ چه خواهید کرد اگر او را میرایی چون خود ما بیابید؟ من بر آنم که این میهمان را با آزمونی، بی چند و چون بیازمایم.»

وقتی زئوس با همراهان ایزدیش پا به خانهٔ او گذاشت و به در کوبید، لوکائون با مهربانی در را برای او گشود، به خانه راهش داد و وعده‌اش داد که با خوراکهایی لذیذ از او پذیرایی کند. اما در سر نقشه می‌کشید که چگونه نیمه شبان، سر از تن این میهمان شوخگن جدا کند. زئوس به دل، این دورویی را در می‌یافت، اما با صبوری منتظر پایان ماجرا بود. لوکائون، مدام در پی آن بود که زئوس را با آزمونی سخت‌تر بیازماید و از این رو چندین و چند بار نقشه‌اش را تغییر داد، اما سرانجام، فکری به ذهنش رسید که دقیقاً همانی بود که می‌خواست.

او یکی از گروگانهایی شهر مولوس را که به تازگی به شهر آورده بود، نزد خود خواند. آنگاه او را به دو نیم تقسیم کرد، نیمی را بر آتش بِرِشت و نیم دیگر را در خورشی انداخت. با خود اندیشید: «اگر این میهمانان از خدایان باشند، براستی در خواهند یافت که در ساخت این خوراکها چه حیله‌ای به کار رفته است.»

اما خورش هنوز پخته نشده و کباب هنوز خام بود که زئوس بی طاقت شد. از هیأت انسانی به در آمد و به سوی آسمان پر گشود. آنگاه برگشت و نگاهی غضب آلود بر خانهٔ لوکائون انداخت. در جا آذرخشی بر سقف خانه خورد و آن را به آتش کشید. ساکنین خانه شیون کنان، از زیر در و دیواری که بر

سرشان فرو می‌ریخت، گریختند و به همراهشان صاحب خانه نیز آوارهٔ بیابان شد.

لوکائون در بیابان آسیمه سر به این سو و آن سو می‌دوید؛ بیهوده تلاش می‌کرد صدایی انسانی از گلو بیرون دهد و کسی را به یاری بخواند، از گلویش به جز زوزه‌های کشدار بیرون نمی‌آمد. جامه‌اش یکسر به مو بدل شده بود و بازوهایش به ریخت پا درآمده بودند. رنگ پوستش خاکستری شده بود و چشمانش در شب چون ستاره‌ای می‌درخشیدند. لوکائون به گرگ مسخ شده بود و محکوم بود که تا پایان دنیا با چشمانی شرر بار در پی گوسفندان روان باشد و هرگاه امان یابد خون به پا کند.

-----------------------------------------------------------------------------------------

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

مقاله اسطوره «لوکائون» «مرتضی غیاثی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692