بدبختی من از روزی شروع شد که آقای ترامپ آن یک پَره برگه را پاره کرد و از برجام لفت داد. بعد از آن بود که دلار عمودی رشد کرد و با هر تکانی که به خود میداد کلی به قیمتش اضافه میشد. با رشد قیمت دلار شاخک های زنم هم تیز و تیزتر میشد، تا اینکه صدایش را درآورد.
آن روز مثل همیشه تو احوالات خودم بودم و داشتم به آهنگ مورد علاقهام گوش میدادم که زنم مثل اجل معلق، پرید توی اتاق و بدون هیچ حرفی گفت: من طلاق میخوام و پشت بندش هم یکی از آن لبخندهای مکُش مرگ من زد و بِر و بِر نگاهم کرد. یک آن حس کردم روی اجاق کریم کله پز نشستم. هر دو ساکت شدیم و من، مثل گوسفندی که به سلاخش نگاه میکند، زل زدم توی چشمهاش و بعد ابرو بالا دادم و گفتم: طلاق؟
گفت: طلاق!
نمیدانم چطور شد که از آن کلاغ خنگ کتاب کلاس سومم درس نگرفته بودم و مثل او دهان باز کردم و گفتم: هرکی جا بزنه؟
گفت: هر کی جا بزنه.
شب، فارغ از حرفهایی که صبح بین من و زنم رد و بدل شده بود نشسته بودم پای سفره و چشم دوخته بودم به تلویزیون و داشتم به آهنگ مورد علاقهام گوش میدادم که لامروت زنم، کانال را طوری عوض کرد که نفهمیدم از کجا به کجا پرید و قبل از اینکه چیزی بگویم، دستش را مثل تابلوی ایست بازرسی جلوی صورتم گرفت و گفت: هیس.
آرام دستش را کنار زدم و دیدم زده شبکهی تو و من .. من و تو .. خودم و خودت، یک همچین چیزی. اخبارگوش هم داشت تند تند قیمت سکه را میگفت و به محض شنیدن قیمتها، قاشق از دستم افتاد توی کاسهی خورش و همهاش پاشید به پر و پای زنم و جیغش را درآورد. طولی نکشید که زل زد به من و پشت چشمی نازک کرد و گفت: هر که جا بزنه؟
فقط توانستم آب دهن قورت بدهم و بگویم: سکه کِی گرون شد؟
گفت: همونوقتی که با خوانندههات اوج میگرفتی دلار و سکه هم دنبالت اومدند.
گفتم: حالا یعنی هم مهریه رو میخوای و هم طلاق؟
- هم مهر.. هم طلاق!
- آخه لا کردار، من هر چه دارم و ندارم بدم بهت نصفِ نصفِ نصفِ سکه ها هم نمیشه که.
زنم لبخند پت و پهنی زد و گفت: مشکل خودته!
نباید جا میزدم، هرچه بادا باد. هر طوری شده باید پول جور میکردم. اما چجوری؟
مدتی سر به سرش نگذاشتم و به خیال اینکه یادش برود، تا نگاهم میکرد لبخند ژکوندی تحویلش میدادم اما زهی خیال باطل. او هم که تیز، تندی میگفت: هر کی جا بزنه؟
وقتی دیدم کوتاه بیا نیست افتادم دنبال جور کردن پول. یک حساب سر انگشتی کردم دیدم که پولی تو حساب ندارم. بابت این قارقارکم چیزی کف دستم نمیگذارند. با فروش مس و دیگ و دیگچههای ننه جونمم که چند سالیه تو زیر زمین خاک میخورند چیزی بهِم نمیماسد. میماند طلاهای خودش. بله.. طلاها!
باید منتظر فرصت میماندم. چند وقتی بود زن همسایهی تَه کوچه که خوب نمیشناسمش میآمد و با زنم میرفتند بیرون، باید منتظر میمانم تا دوباره پیداش شود که شد، رفتند و تیز پریدم توی اتاق، همه جا را زیر و رو کردم اما نتوانستم پیداشان کنم. انگار آب شده بودند و از لا لوی سنگفرشها رفته بودند زمین که یهو یادم افتاد بعد از آن دزدی کذایی چند وقت پیش که به محله زد، انگار مار زن مرا را زد و طلاها را برد و داد دست مادرش، خوب یادم است که گفت: اونجا امن تره.
لعنتی. چرا یادم رفته بود؟
با لب و لوچهی آویزان تکیه دادم به دیوار و زل زدم به سقف و یکآن، مثل عقرب گزیده ها از جا پریدم و نیشم باز شد. مثل اینکه تازه خانه را دیده باشم داد زدم... خونه! اما خیلی زود نیشم جمع شد. «این دخمه که فقط مال من نیست! پس بقیه چی؟ بعدِ فوت آقام, آق داداشا و آبجی خانم ها لطف کرده بودند و گذاشته بودند همینجا بمونم. تا کی؟ خدا عالم».
کفری از خانه بیرون زدم و همانطور که توی فکرم دنبال راهی میگشتم، چشمم به اعلامیه ای افتاد که زده بودند به دیوار و میخکوبم کرد. آگهی درخواست کلیه ...
(به یک جفت کلیه با خون مثبت (آ) نیازمندیم فوری و فوتی)
با دیدن آگهی، جوری برق از سرم پرید که جناب ادیسون هم اگر زنده بود فکرش به چنین جرقهای نمیرسید.
«آخ که مصبتو شکر خدا، که همیشه به موقع میرسونی». تیز شماره روی اعلامیه را گرفتم و قرار مدارها را با طرف گذاشتم.
حس سبکی چنان بر من مستولی شد که خودم را روی ابرها میدیدم. با همان حال رفتم خانه و دیدم زنم قوز کرده جلوی تلویزیون. یک جورایی تو لب بود. دهان باز کردم بگویم هر که جا بزنه که دیدم بد سگرمه هاش تو هم رفته. دهانم را بستم و چیزی نگفتم. «لابد عذاب وجدانش بالا زده بذار بموند تو همین حال، مرد و حرفش من که مشکلم حل شد».
روزی هم که داشتم برای فروش کلیه می رفتم، زنم باز توی خودش بود. دیگر اهمیتی نداشت. من که تصمیمم را گرفته بودم. وارد بیمارستان شدم و کلی بالا و پایین و این را امضا کن و آن را انگشت بزن و چه و چه و چه و دست آخر، یک مَن کاغذ دادند دستم و فرستادندم برای معاینه.
پشت در اتاق معاینه که رسیدم چیزی نمانده بود قالب تهی کنم.
یک آن به خودم گفتم: من اینجا چکار می کنم. منو چه به این حرفها.
پشیمان شده بودم و خواستم برگردم اما یاد آن جمله معروف افتادم; مرد و قولش.
ای خاک بر سر این مرد کنند با این قولش! یکی نیست به من بگه پَر سبیل مردها، وقتی ارزش داشت که هنوز ماشین ریش اختراع نشده بود نه حالا که پسرهای بادی بیلدینگی هم ابرو برمی دارند.
نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم، اما تنم بد یخ کرده بود و دستهام میلرزید. وقتی داشتم روی تخت دراز میکشیدم، زبانم بند رفت و قلبم داشت از حلقم بیرون میزد. سعی کردم خودم را غرق خیالات گرفتن پول کنم و کم نیاوردن جلوی زنم، که دکتر وارد اتاق شد و دیگر مطمئن شدم قبض روح شدنم حتمی است. زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و بعد راه افتاد طرفم. توی یک دستش ساطور بود و آن یکی اره برقی. اول نگاهی به ساطورش انداخت و بعد صدای اره برقی در اتاق پیچید و سقف را دیدم که داشت روی سرم آوار میشد و پشت بندش هم هوار زنم که:
«ای به زمین گرم بخوری مرد تو... من از دست تو چکار کنم آخه»
با دیدن زنم همه چیز محو شد و فقط زنم توی اتاق بود، نه دکتری بود و نه ساطور و اره برقی.
صدای جیغ و هوار زنم بهم قاطی شده بود و از لابه لای جیغشهاش، فقط توانستم این را بفهمم که: «اومدمو اکرم خانم بهم خبر نمیداد که خبر مرگت داری به پسرش کلیه میدی، نباید یه کَلوم به من می گفتی»؟
آنجا بود که فهمیدم زن همسایهی تَه کوچه که میآمد و با زنم میرفتند بیرون، همین اکرم خانم بوده، والدهی همانی که کلیه میخواسته و ناراحتی اواخر زنم هم برای همان بوده.
قضیهی آن روز فیصله پیدا کرد و بعد از آن هم ندیدم که زنم حرفی از مهریه و طلاق بزند. تازه آن شبکهی خودم و خودت را هم بِن کل از صفحهی تلویزیون محو کرد.
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک |
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |
دیدگاهها
اما، فکر می کنم اغذاق زیاد داشت چون دو نفر که هیچ مشکلی با هم ندارن انقدر سریع بحث طلاق و پیش نمی کشن. . حداقل یه توضیح کوتاهی درباره جنجال و کشمکش یا چیزی باید می بود که این اتفاق می فتاد و اینکه مرد خیلی زود و سریع موافقت کرد. هر چقدر هم پرت باشه سریع از دهنش نمیفته که بگه باشه.
در کل داستانشو دوست داشم و قلمتون زیبا بود. ممنون
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا