• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • معرفی و بررسیِ مجموعه داستان «زنی که صدای انقباض موهایش را می‌شنید» نویسنده «افروز جهاندیده»؛ «علی پاینده»/ اختصاصی چوک

معرفی و بررسیِ مجموعه داستان «زنی که صدای انقباض موهایش را می‌شنید» نویسنده «افروز جهاندیده»؛ «علی پاینده»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ali payandeh jahromiمجموعه داستان «زنی که صدای انقباض موهایش را می‌شنید» اولین کتاب از افروز جهاندیده نویسندۀ جوان جهرمی است. قبلاً تک داستان‌های کوتاهی را از این نویسندۀ جوانِ بااستعداد خوانده بودم. نقطه‌دید مشترکشان دفاع از حقوق زنان در جامعۀ مردسالار بود و در این راه افروز جهاندیده بیشتر زنانِ ضعیفِ جامعه را هدف قرار داده بود. حال باید کتاب را خواند و دید که آیا دیگر داستان‌های این نویسنده هم به این سو رفته‌اند یا نه. عکسِ روی جلد و نام مجموعه که همین را فریاد می‌زند.

اولین نکته‌ای که در این مجموعه نظر آدم را به خود جلب می‌کند، نبود مقدمه است. خوب بود که نشر سابقۀ کوتاهی از نویسنده و جوایز ادبیِ متعددی که برده و مقدمه‌ای کوتاه در ابتدای مجموعه می‌آورد که باعث جلبِ بیشتر خواننده موقع خرید هم می‌شد. البته در زیر بعضی از داستان‌ها توضیح‌هایی داده شده اما خیلی از خواننده‌ها که شناختِ قبلی از نویسنده ندارند قبل از خرید به مقدمه نگاه می‌کنند.

اولین داستانِ مجموعه «کلاغ سفید» نام دارد. دو نکته توجه آدم را جلب می‌کند. اول تضادِ زیبا در نام داستان. دوم توجه به فرم، مثل تمام ادبیات داستانیِ ایران. اول فرم، بعد دیگر چیزها.

داستان دوم مجموعه «یک آینه، یک پنجره» نام دارد. شروع داستان آدم را یاد شروع بیگانۀ کامو می‌اندازد. «زنگ زدم به مادر تا بگویم، مادر کوکب خانم مرد.»

به نسبت داستان اول فرم ساده‌تری دارد. نثر و زبانِ یکدست. داستان راحت‌تر با مخاطب رابطه برقرار می‌کند. اول‌شخص. اول‌شخصی که اول با شروع گیرا مخاطب را با سر هُل می‌دهد توی داستان و بعد تازه شروع می‌کند به تعریفِ داستان. داستانِ پیرزنی تنها که نه فرزندی دارد و نه شوهر کرده و خرجش را کمیتۀ امداد می‌دهد. خواننده با اول‌شخصِ داستان که به نوعی بیشتر راویِ ناظر است و جریان قهرمان دیگری را تعریف می‌کند، همزادپنداری می‌کند و مثل او برای تنهایی‌های پیرزن دلش می‌سوزد.

داستان سوم، «لکه‌های لیوان». این طور که در پانویس نوشته، راه‌یافته به مرحلۀ نهاییِ جایزه ادبیِ صادق هدایت در

 سال ۹۴. به نظر بنده اگر نویسنده مکالمات را هم در این داستان به‌جای استفاده از زبانِ محاوره، کتابی می‌نوشت، نثر و زبانِ کار یک‌دست‌تر می‌شد. فرم این داستان هم تنه می‌زد به فرم داستان اول. به نظر بنده داستان‌هایی با فرم ساده با مخاطب راحت‌تر ارتباط برقرار می‌کنند و فرمِ پیچیده تنها برای جوایز ادبی و انجمن‌های داستان مناسب است. حال نویسنده باید این سؤال را از خودش بپرسد؛ آیا دنبال مخاطب گسترده است یا دنبالِ تنها عده‌ای قلیل. این داستان به قاعدۀ «نگو بلکه نشان بده» نیز بسیار وفادار است.

بعد از خواندن سه داستان اول، از نویسنده پرسیدم، علت این همه تفاوت میان داستان اول و سوم و داستان دوم مجموعه در چیست؟!

نویسنده گفت که داستان‌های کلاغ سیاه و لکه‌های لیوان را زمانی نوشته است که مدام در کارگاه‌های داستان‌نویسی شرکت می‌کرده اما داستان کوکب خانم را زمانی نوشته است که یک سال به کارگاه و انجمن داستان نمی‌رفته و ذهنش باز بوده و در پی جلب رضایت کسی هم نبوده است.

نویسنده گفت که برای نوشتن آن دو داستان فکر زیاد شده و خیلی حذف و اضافه کرده است و کلمه‌به‌کلمه حساب شده بوده است و سعی کرده است هیچ جملۀ اضافه و کمی نداشته باشد.

به خانمِ نویسنده گفتم چقدر خوب است که شما دیگر هرگز به هیچ انجمن و کارگاه داستانی نروید.

گفت که نمی‌روم. گفت که دلم می‌خواهد صدای خودم را داشته باشم.

داستان بعدیِ مجموعه شکلی متفاوت دارد. نویسنده در ابتدا توصیفی زیبا از زندگیِ روستایی دارد. در اینجا هم مثل داستان کوکب خانم راوی رو به روایتِ ناظر دارد. نمونه‌ای جهان‌شمول از روایتِ ناظر دکتر واتسون است که خودش قهرمان اصلیِ داستان نیست و داستانِ قهرمانی دیگر را روایت می‌کند. قهرمانی به‌نام شرلوک هولمز. البته قهرمان‌های افروز جهاندیده فوق‌قهرمان‌های باورنکردنی، با هوش سرشار، مثل شرلوک هولمز نیستند بلکه اکثراً زنان رنج‌کشیدۀ جامعه‌اند.

البته در میانۀ داستان، راوی روایت ناظر را رها می‌کند و نیم‌نگاهی هم به خود دارد و با جملاتی شاعرانه خود را می‌کاود: «نمی‌دانم غربت تنهایی می آورد یا تنهایی غربت ساخت.» (ص32)

داستان پنجم، فرم ثبت‌نام. باز اول‌شخص. صدای مخصوص نویسنده کاملاً در پناهِ داستان‌ها مخفی شده. نثر و زبان ساده و یک‌دست است. چندخط که جلو می‌رود مشخص می‌شود که شخصیتِ داستان مذکر است. همیشه گفته‌ام که نوشتن از زاویه‌دید جنس مخالف واقعاً سخت است. این داستان به‌درد جوایز دفاع‌مقدس می‌خورد. باز هم روایتِ ناظر. راوی داستانِ جانبازی را تعریف می‌کند که گویا پدرش است و کارت جانبازی ندارد. وقتی داستان تمام می‌شود دلم می‌خواهد با شوق و ذوق به خانمِ ‌نویسنده بگویم هیچ‌وقت به هیچ کارگاه و انجمن داستانی نرو. چرا که داستان‌هایت این طور خارق‌العاده‌اند.

داستان بعدی، شبیه یک کلارینت. این داستان را قبلاً خوانده‌ام؛ پس از آن می‌گذرم اما به خوانندۀ این متن توصیه می‌کنم که حتماً این داستان را بخواند. توجه به حقوق زنان و فرم از مشخصات این داستان هستند. در پانویس آمده که این داستان در جشنوارۀ نارنج سال ۹۴ جزءِ ده داستان برتر بوده است. جالب است که نویسنده روی داستان‌های فرم‌زده‌اش در جوایز ادبی مطرح بوده اما داستان‌های ساده و بسیار زیبایش راه به جایی نبرده‌اند. این قاعده‌ای است که دربارۀ من هم صدق می‌کند. کلاً در ایران فقط فرم. اول فرم، بعد باقیِ قضایا.

داستان بعدی، حباب‌های روی آب. زاویه‌دید دانای‌کل محدود به فرد به‌نظر می‌رسد. محدود به یک پسر. پسری به‌نام عسگر که اسمش را عوض کرده است به امیر. پسری که دخترِ همسایه را دوست دارد. دختری به‌نام سمیرا. چندصفحه که جلو می‌روی، متوجه می‌شوی عسگر یا امیر قرار است سمیرا را از دست بدهد و سمیرا عروسِ دیگری بشود، غمت می‌گیرد. در پایان شخصیت دست به خودسوزی می‌زند. این داستان هم ساده، اما بسیار عمیق است. و هیچ جایزه‌ای هم نبرده است!

قبل از این کتاب، مجموعه داستانِ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید»، از نویسندگان روز روسیه را خواندم. داستان‌ها همگی فرم‌های ساده داشتند اما از نظرِ محتوا به‌شدت عمیق بودند. فرم‌زدگی و توجهِ بیش از حد به فرم، رسمِ ادبیِ ایران است و در جهان به این حد نمود ندارد. به داستان‌های برندۀ جوایز ادبیِ ایران نگاه کنید. به‌ندرت دیده می شود که داستانی غیرفرمی راه به جایی ببرد و فرهنگ عمومیِ ادبی خودش را به افراد جامعۀ ادبی هم غالب می‌کند. فرمی بنویس تا چیزی شوی. ساده بنویسی، راه به جایی نخواهی برد.

داستان بعدی، دخمه. داستانی که اشک آدم را درمی‌آورد. زنِ معتادی که از سر بدبختی کودک دلبند خود را می‌کشد. متعجبم که چرا این داستان جایزه‌ای نبرده! داستانی کوتاه، ضربه‌زننده، مدهوش‌کننده. البته مثل شبکه‌هایی است که به بیننده هشدار می‌دهند که این گزارش دارای صحنه‌های آزاردهنده است. یک‌بار گزارشی دیدم که هجده زندان‌بانِ روس، یک زندانیِ دست‌بسته را کتک می‌زدند و توجهی به ضجه‌هایش نمی‌کردند. این داستان هم اینچنین است.

داستان بعدی، آن روزها. نکتۀ درخورِ توجه اینکه داستان‌های این مجموعه داستان‌های چندان بلندی نیستند. البته چون در دنیای امروز، مردم چندان رغبتی به مطالعه‌کردن ندارند، داستان‌های کوتاه بیشتر خوانده می‌شوند و پذیرفته می‌شوند اما باید در نظر گرفت که در محیط‌های ادبیِ خارج از ایران چنین نیست و در آنجا با رمان‌های خلاصه‌شده در قالبِ داستانِ کوتاه بسیار مواجه می‌شویم. شاید باید تفاوت را در ملت‌ها جستجو کرد. در آنجا مردم رغبت بیشتری به خواندنِ داستان دارند و شاید چون نویسندگانشان از طریق نوشتن پول در می‌آورند وقت بیشتری روی داستان می‌گذارند.

داستانِ آن روزها فقط شش صفحه است. داستان اول‌شخص است. دختری تازه متوجه بارداری‌اش شده است و بارداری به‌نظر ناخواسته است. شروعش شبیهِ شروعِ یکی از داستان‌هایم، سقط جنین است. در داستان سقط جنینِ بچه از دوست‌پسر است و دختر مجبور می‌شود بچه را بیندازد. در آن روزی که این متن را می‌نوشتم، سریالی انگلیسی می‌دیدم که دختری در آنجا و در زمانی دیگر همین مشکل را داشت. شاید بارداریِ ناخواسته، مشکل عظیمی برای زنان باشد که مردها به‌راحتی درکش نمی‌کنند. افروز جهاندیده روحیات زنانه را به زیبایی برای مردها در این داستان به نمایش می‌گذارد.

داستان بعدی، پشت پرده. باز اول‌شخص. باز مشکلاتِ زنان. دختر هجده‌ساله‌ای مدام بچه می‌آورد و به همین دلیل دچار ضعف بدنی و استخوانی است. وَرای هر نوشته‌، صدایی قرار دارد مخصوص به صاحب آن نوشته که مثل اثرانگشت مشخص است. البته در کارهای ترجمه در اکثر اوقات صدایِ مترجم جای نویسنده را می‌گیرد. این امر وقتی نمودِ کامل دارد که مثلاً مترجمی چند داستان کوتاه از نویسنده‌های مختلف را در یک مجموعه گرد آورده و بادقت می‌توان فهمید که صدای وَرای داستان‌ها، نه صدای نویسنده‌های مختلف، بلکه یک صدا و آن صدای مترجم است. در این مجموعه نیز چند داستان را که بخوانی صدایِ خاص افروز جهاندیده از وَرای داستان‌ها مشخص است.

پیش از این هم در چند مقاله گفته‌ام که زنان همیشه زنانه و مردان همیشه مردانه می‌نویسند و محال است مردی بتواند دیدِ زنانه را از وَرای داستانش منتقل کند یا به عکس زنی، مردی کامل بسازد. مثالی می‌آورم: «بچه‌ام چسبیده است به پستانم و پرزور می‌مکد. چند لحظه لب و دهانش می‌ایستد و باز تند تند مک می‌زند. لپ‌های گچ‌رنگش تو می‌رود و بعد باد می‌کند. باد می‌کند، تو می‌رود.»

حسِ چگونگیِ شیردادن به نوزاد، حسی است که هیچ مردی نمی‌تواند از وَرای قلمش منتقل کند. این تیک‌تاکِ قلمِ زن است که خود با تمام وجود زنانگی را درک می‌کند.

داستان بعدی، اولین برف زمستانی. نویسنده این بار گریزی به سوم‌شخص می‌زند. نکتۀ این داستان استفاده از اصطلاحات محلی مثل گُله‌گُله‌های ذغال است. نویسنده محیط شهرستان‌های کمی دور از مرکز ایران و فرهنگ محلی را به‌خوبی از وَرای قلمش به خواننده‌ها منتقل می‌کند.

داستان بعدی، چاه تاریک. بازگشتِ دوباره به اول‌شخص. اول‌شخصِ زن. زنی که گرفتار بچه‌های هق‌هق‌کن و مردی است که فلاسک چای را به دیوار می‌کوبد. زنی که حتی قابِ‌عکس به دیوارآویخته از شوهرش، عمق وجودش را می‌لرزاند و باید دنبال راه‌هایی باشد تا خراب‌کاری‌های بچه‌ها را در خانه پنهان کند. «باید بیشتر اجی مجی می‌کردم. نمی‌دانم جای سوختگی‌ای که اندازه سر یک چاه بزرگ بود داشت کوچک و کوچک‌تر می‌شد یا دست‌های شوهرم بزرگ تر.»

داستان بعدی، زنی که صدای انقباض موهایش را می‌شنید. داستانی که نام مجموعه هم از آن برداشت شده است. چرا نام این داستان بر دیگر داستان‌ها ارجحیت یافته است؟

«آن سال مرداد امتداد جهنم بود.»

در اولین جمله نویسنده به زیباییِ قلمِ فروغ، گرمای مرداد را شاعرانه به تصویر کشیده است.

داستان داستانِ زنی است که گویا به‌علتِ روابط نامشروع سرش را جلوی همه می‌تراشند و بعد جمعیت سنگش می‌زنند و بیرونش می‌کنند. زاویه‌دید میان سوم‌شخص و دانای‌کلِ همه‌چیزدان رفت و آمد دارد. در واقع زاویه‌دید این داستان همان سوم‌شخص است که از دید چند فرد بیان می‌شود و با دانای‌کلِ سنتی فاصله دارد. راستش جواب سؤالم را دربارۀ تفاوت این داستان نیافتم.

داستان بعدی، ششمین صف. داستان متفاوت مجموعه تا اینجا این است. باز اول‌شخص است اما دیگر از آن شخصیتِ زنِ ستم‌دیدۀ مرد خبری نیست. دو دختربچۀ مدرسه‌ای، دو خواهر که خانه‌شان را گم می‌کنند. داستانِ پرکششی است. خواننده تا آخرِ داستان دو خواهر را تعقیب می‌کند و هَمه‌اش خداخدا می‌کند که این دو سالم به خانه برسند و خدای‌نکرده دست گرگ‌های جامعه نیفتند. و آخر هم چنین می‌شود و خواننده نفسی به آسودگی می‌کشد. البته به نظر من نویسنده نتوانسته لحن مخصوص دخترِ کلاس سومی را دربیاورد. صدای وَرای داستان همان صدای دیگر داستان‌هاست. گرچه چندان هم نمی‌توان خرده گرفت. کار خیلی سختی است. به دیگر نویسندگان هم که نگاه می‌کنی اکثراً همین است و صدای وَرای تمام داستان‌هایشان یکی است. درستش این است که چون صدا از شخصیت می‌آید نه نویسنده، صدای وَرای هر داستان بسته به شخصیتش با دیگری فرق کند ولی نمی‌شود و کار سختی است.

داستان بعدی، نجات غریق. باز اول‌شخص. نویسنده بار دیگر از شخصیتِ مظلوم فاصله می‌گیرد و این‌بار داستانی عاشقانه و معمایی می‌نویسد. داستانِ زنی در استخر که شناگر خوبی است و از جزئیات مشخص است‌که نویسنده هم شناگر خوبی است و بعد یادِ نادری که در دریا غرق شده و معلوم نیست مرده و یا گریخته و زندگیِ جدیدی آغاز کرده. داستانی با پایانی باز که همچنان ذهن خواننده را پس از پایان هم با خود می‌برد تا عمق رؤیاها.

«نادر کار سختی نکرده که مرده است، کار سخت را من کردم که باور کردم مرده.

خانم، شوهرتون پیدا شده. همین الان باید تشریف بیارید به...»

داستان بعدی، صندلی خالی. از آن داستان‌هایِ «مرد این را گفت و زن آن را». زاویه‌دید سوم‌شخصی که از این شخص به آن شخص می‌پرد.

زن گفته بود می‌روم و دیگر برنمی‌گردم. گفته بود جایی کسی را دارد که از این‌جا که رفت با او باشد. مرد خواسته بود انگشت حلقۀ زن را ببرد. درست از نقطه‌ای که حلقه قرار می‌گیرد.

زن پلک زد. آواز غمگین با صحنه‌ای که توی ذهن تکرار می‌شد شبیه فیلم صامتی بود که بازیگر اصلیِ فیلم مرده است. صحنه خالی است. مثل خانه‌ای که قبل از اینکه همه چیز را به طرف هم پرت کنند، مرتب بود و نمایی از آرامش و خوشبختی از در و پنجره سرک می‌کشید.

داستان بعدی، مرض حلزونی. باز اول‌شخص؛ باز زن. این‌بار زنی چهل‌ساله. نوعِ روایت در اکثرِ داستان‌ها دور و زمانِ داستانی بلند است.

لذت‌بخش بود که آدم بداند اینجا ماندنی نیست. آن‌وقت همه چیزش را می‌شد تحمل کرد. می‌شد از خوشی‌های کم و بیشش کمال استفاده را کرد. نداشتن آب گرم توی دستشویی‌اش، یا گچ‌ریختگی سقف حمامش. یا دری که قفلش گیر می‌کرد. یا چاه آشپزخانه‌ای که وقتی از صبح تا شب آب تویش ریخته نمی‌شد، گندش بالا می‌زد. یا دیوارهایی که جولانگاه مارمولک‌ها و سوسک‌ها بود. یا کوچه‌های خاکی پایین شهر که تا آن‌موقع نرفته بودم، مثل تجربۀ ناشناخته‌ای برایم جذاب و هراسناک بود.

داستان بعدی، یک دو سه. باز اول‌شخص. باز زن. این داستان حالت تمثیلی دارد. گویی دیوارهای خانه مثل کاغذ پاره شده باشد و زن از درون دیوار در و همسایه را ببیند و به خوشبختی آن‌ها حسادت کند.

ما سه نفر بودیم، من، شوهرم و دخترم سمانه. بعضی وقت‌ها می‌شدیم شش تا. هر کدام دو نفر. سمانه دو نفر. من دو نفر، شوهرم هم دو نفر. بعدش شش نفر ماندیم. درد نداشت. فقط وقتی چشمانم را باز کردم هر دو شوهر داد و بیداد راه انداخته بودند.

داستان بعدی، فردا شنبه است. این داستان هم سوم‌شخص است. دانای‌کلی محدود به شخص. داستان زنی که انگار تکرار وظایفِ همیشگی او را به ربات تبدیل کرده است. زنی که انگار طبق وظایف همیشگی برای اعضای خانواده‌اش غذا درست می‌کند. اعضایی که انگار مرده‌اند و زن غذاها را دم در می‌گذارد و به عکسِ روی دیوار شب‌به‌خیر می‌گوید. عکسِ خانواده‌ای که انگار دیگر وجود ندارند. عکس... مرده‌ها.

داستان بعدی، ستارۀ آبی. «آن روز صبح که زن از خواب بیدار شد، شوهرش را کنارش ندید. نه توی حمام بود. نه در حال خوردن تخم‌مرغ با پیاز در آشپزخانه و نه هیچ جای دیگری از خانه، مشغول کارهای معمولش مثل روزنامه‌خواندن یا مدام عوض‌کردن کانال‌های تلوزیون.»

روع خوبی دارد. زاویه‌دید همان زاویۀ داستان قبلی. و البته باز هم شخصیت زن و تضادِ او و شوهر و خانواده‌اش. این‌بار هم زن شوهرش را از دست داده است و در توهم خیالی با زن‌هایی دیگر، شوهری آرمانی در رویا دارد. این داستان با داستانِ قبلی دارای همزیستی است اما از نظر تعلیق بر قبلی برتری دارد.

داستان بعدی، چمدان. زاویه‌دید همان زاویه‌دید قبلی. باز زنی و شوهرش و خانواده‌اش. مشکلات خانوادگی در داستان‌های پی‌درپی به تصویر در می‌آیند. هر بار نویسنده جای دوربینش را عوض می‌کند و از زاویه‌ای جدید به خانوادۀ ایرانی نگاه می‌کند. زنِ کردی که شوهرش با مشت کوفته است توی چشمش و جایش مانده است. «فریاد زد: یعنی تو بدون بچه مرا نمی‌خواهی و چون باردار نمی‌شوم ارزش دیگری ندارم.»

پایان‌بندیِ داستان بسیار تأمل‌برانگیز است. زن روی پله‌ها چمدان به‌دست، دودل که بعد از سیزده سال زندگی مشترک برود یا نرود.

داستان بعدی، حالا دیگر مرده.

شروع داستان:«عصر پنجشنبه‌ها که سر قبر مادرم می‌روم، باورم می‌شود که مرده است و زیر سنگ‌نوشتۀ اسمش گیر اُفتاده است. خاله‌زهرا چادرش را روی سر، جلو می‌کشد و قوز می‌کند روی پاهایش، کنار قبر می‌نشیند. لب‌هایش را نمی‌بینم. هر از چند گاهی صدای «س» را از زیر چادر مشکی‌اش می‌شنوم. صدا که قطع می‌شود، دستان‌اش را دور تنم حلقه می‌کند و خودش را به من می‌چسباند. شانه نرم و گوشتالویش، تند تند تکان می‌خورد.»

نزدیکی‌های پایان داستان: «پدر موقع رفتن وقتی وانتش را روشن می‌کرد توی سر و صدای ماشین، سینه به سینۀ خاله‌زهرا توی حیاط حرف‌های طولانی می‌زد. هنوز نتوانستم بفهمم خاله‌زهرا چه‌کارۀ ما و پدرم می‌شود که وقت و بی‌وقت خانه ماست و بی چادر جلوی پدرم راه می‌رود و قلمبگی‌های بدن‌اش، توی لباس تنگ و سیاه‌اش تکان می‌خورد.


یعنی این همان زن دوم پدرم است که فقط مادرم خبر داشت!» داستانی پنج‌صفحه‌ای با پنجاه‌ هزار صفحه زیرلایه.

داستان بعدی قلعه دیوو. باز اول‌شخص. راویِ اول‌شخصی که هم داستان زندگیِ خودش و روستایش را تعریف می‌کند و هم به‌نوعی راویِ ناظر است و داستان دختری به‌نام سودابه را تعریف می‌کند که معلمِ مردشان یواشکی دست بر گردنش می‌اندازد و پایانی چنان تلخ و نیشدار که تن و بدن آدم را می‌لرزاند. «صورتش باد کرده و پر از مگس و پشه است. چشمانش بازمانده. شکم بزرگ‌اش، بزرگ‌تر شده است. داخل حلقه‌ای از خون دلمه‌بسته پر از پشه‌ها، با پاهای از هم باز و دراز شده تکیه‌اش به دیوار سنگی است. دمپایی آبی‌اش بیرون حوض سرخ افتاده و خبری از روسری و گیس‌های بافته‌اش نیست.»

و داستان آخر، آغوش تاریکی.

در واقع داستانک است. زیرش نوشته شده حائز رتبۀ اول در جایزۀ داستانک صدکلمه‌ایِ نقطه سر خط.

چون‌خیلی کوتاه است به‌عینه می‌آورم.

«سر خط‌های رنگی که بچه به دیوار کنار تخت‌اش کشیده بود، داد و فریاد راه انداخته بود، ولی حالا به‌خاطر بچه که می‌گفت؛ از تاریکی و تنهایی می‌ترسد، نقطه به نقطۀ اتاق را گشت. داخل کمد لباس، پشت پرده، زیر میزتحریر، زیر تخت‌خواب را نگاه کرد که بچه بداند چیزی برای ترساندنش نیست. اما وقتی از جلوی آینه می‌گذشت چیزی که در آن دید، ترسناک بود. به بچه نگفت که تاریکی و تنهایی تو را در برابر خیلی چیزها مخفی می‌کند، ولی لامپ اتاق را خاموش کرد و خودش بیرون رفت.»

در پایان جمع‌بندیِ از مجموعه دارم. همان‌طور که در ابتدا هم اشاره کردم نگاه به مشکلاتِ زنان در جامعه‌ای مردسالار دغدغۀ اصلیِ افروز جهاندیده است که در داستان‌هایش هم کاملاً نمود دارد. دید زنانه و نوعِ نگاهِ زنانِ جامعه مشخصۀ کار اوست.

در کتاب گاهی ایرادات نگارشی و ویرایشی هم به‌چشم می‌خورد که البته چندان هم نمی‌توان به نویسنده خرده گرفت چرا که این روزها تقریباً در تمام کتاب‌ها، خصوصاً چاپ‌اول‌ها دیده می‌شود. حال این بماند، وقتی کتاب بزرگان آن هم در چاپ‌های دهم بیستم ایراد نگارشی دارند، چه توقعی از یک کتاب‌اولی.

می‌گویند جامعه‌شناسان انگلیس، مشخصات گذشتۀ جامعه‌شان را نه از روی کتاب‌های جامعه‌شناسان بلکه از روی داستان‌های چالز دیکنز و سرآرتور کانن دویل برداشت می‌کنند.

شاید قرن‌ها بعد جامعه‌شناسانِ ما، زنانِ امروز جامعۀ ما را از روی داستان‌های افروز جهاندیده بشناسند همان‌طور که برای شناختِ عصر ناپلئون به رمان دزیره که برداشتی از یادداشت‌های شخصیِ اوست مراجعه می‌کنند.

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

معرفی و بررسیِ مجموعه داستان «زنی که صدای انقباض موهایش را می‌شنید» نویسنده «افروز جهاندیده»؛ «علی پاینده»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692