• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • معرفی و بررسیِ مجموعه داستانِ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید...» ترجمه «آبتین گلکار»؛ «علی پاینده»/ اختصاصی چوک

معرفی و بررسیِ مجموعه داستانِ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید...» ترجمه «آبتین گلکار»؛ «علی پاینده»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ali payandeh jahromiیکی از بزرگترین مشکلات ادبیات داستانی در ایران عقب ماندگیِ آن از جهان روز است. البته این مسئله فقط مربوط به ادبیات داستانی نیست. مثلاً این انرژیِ هسته‌ای کشور که انقدر برایش ما و جهان تو سر هم می‌زنیم فکر نمی‌کنم اصلاً قابل قیاس با دانش روزِ هسته‌ای جهان باشد. بگذریم.

من یکی که اصلاً دلم نمی‌خواهد بحث سیاسی شود. برگردیم به همان ادبیات داستانی. اگر دقت کنید بیشترِ نویسندگان و غول‌های ادبیات داستانیِ جهان که راجع به آن‌ها در مجامع ادبیِ ما بحث در می‌گیرد، اکثر این‌ها افرادی هستند که مدت‌هاست به درود حیات گفته‌اند. خیلی­هاشان حتی دهه‌هاست که از زمان فوتشان می‌گذرد. به کتاب‌های نقد و تحلیل ادبیات داستانیِ جهان هم که در مجامع ادبیِ ما گاهی تدریس می‌شوند هم وقتی نگاه می‌کنیم آن‌ها هم مربوط به سال‌ها پیش هستند. گاهی وقتی به فلان مرجع و آیهٔ آسمانیِ ادبیات داستانیِ خودمان نگاه می‌کنیم می‌بینیم مثلاً گاهی حتی نزدیک قرن از زمان آن کتاب و آیهٔ آسمانی می‌گذرد!

بحث اصلاً خدای نکرده این نیست که بخواهم ارزش آن شخص را خدای نکرده پایین بیاورم ولی بالاخره هر علمی، هر دیدگاهی، تغییر می‌کند. شما به دیگر علوم نگاه کنید، مثلاً لب تاب پارسال با لب تاب روز چقدر امکاناتش تغییر کرده و گسترده‌تر شده است. گاهی حتی ثانیه‌ها مرجع پیشرفت علوم است. آیا علم ادبیات داستانی اینگونه نیست؟! واقعاً ادبیات داستانیِ ما چقدر از جهان روز عقب است و متاسفانه در شهرهای خصوصاً دور از مرکز این عقب ماندگی بیشتر و بیشتر مشاهده می‌شود.

کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید... تلاشی است در آشناییِ اهالیِ ادبیاتِ ایران با داستان نویسیِ روز جهان. مرجع واکاوی نویسندگان روزِ روسیه است. البته خیلی آپدیتِ روزِ روز که نیستند، ولی خوب حالا به نسبت چخوف و تولستوی و داستایوفسکی آپدیت تَرَند. کتاب مال نشر چشمه است. ترجمهٔ آبتین گلکار. چاپی که دست من رسید چاپ چهارم بود.

کتاب تقریباً مجموعه داستان کوتاه مانندی است. اولین

نویسنده­ی انتخابی لودمیلا اولیتسکایا نامی می‌باشد. تلفظ صحیح این اسامیِ روسی خودش کاری بس شگرف می‌باشد. کار خوبی که نشر و مترجم انجام داده‌اند این است که در ابتدای هر داستان زندگینامه و معرفیِ کوتاهی هم از نویسندگان نه چندان نام آشنای روس انجام داده‌اند. اولین سوالی که در اینجا در ذهن آدم می‌چرخد این است که در دنیای مدرن به عکسِ گذشته که قدرت و علم  و تکنولوژی و این مدل چیزها دست ما خاورمیانه‌ای‌ها و مسلمان‌ها و این مدل چیزها بود، حالا از بعد از انقلابات فکری و فرهنگی و صنعتیِ اروپا در این چند قرنهٔ اخیر بیشتر آنها بوده‌اند که بر ماها چیرگی و تسلط داشته‌اند و این روسیه را هم اگر با کمی اغماض جزءِ همان اروپا و غرب بنگریم، روس‌ها همواره در تاریخ جدید کشور ما سیاستِ استثماری نسبت به  کشور ما داشته‌اند که نمونه‌اش در دو جنگ معروف دورهٔ قاجار به اوج خود می‌رسد که بخش‌های عظیمی از ایران را از دست ما بردند و حتی به این هم قانع نبودند و همواره در صددِ نفوذ و استثمار و حتی جدا کردن دیگر بخش‌ها مثل آذربایجان بوده‌اند اما با این وجود ادبیات روس همیشه بر روی ذهن روشنفکران ایرانی سایه انداخته و به عکس سیاست روس که همواره منفور بوده این یکی همواره محبوب بوده و این است متأسفانه از نشانه‌های چیرگی و برتریِ یک فرهنگ نسبت به فرهنگ فرو دست‌تر از خود باز هم استفاده از واژهٔ متأسفانه.

وقتی به خود جهان داستانیِ این خانم اولیتسکایا وارد می‌شویم اولین چیزی که جلب توجه می‌کند زاویه دید دانای کلِ همه چیز دان و راویِ مداخله گر و توضیح ده ایشان است. چیزی که معمولاً برای یک تازه نویسِ ایرانی توصیه نمی‌شود ولی به عکس من در میان نویسندگان بزرگ جهان بسیار زیاد استفاده از این  روش را می‌بینم. یک دوربینِ دور که گاهی در موارد مهم نزدیک و جزئی نگر و باز دوباره دور می‌شود. شبیه روش هزار و یک شب. روایت دور که در نقاط اوج نزدیک و بعد دوباره دور می‌شود و زمانِ بلندِ داستانی در داستان کوتاه و توضیحات راویِ دانای کلِ مداخله گر که روش غالب در ادبیات داستانیِ جهان از هزاران سال پیش تا به امروز است و من خودم به شخصه نمی‌فهمم که چرا همه جای جهان از این روش استفاده می‌شود، بعد به تازه راهانِ داستانِ ایرانی توصیه نمی‌شود در اینجا یک علامت سؤال خیلی گنده!!!

نام داستان دختر بخاراست. خود اسم بردن از شهر بخارا، شهری که همواره در طی قرون جزئی از دایرهٔ وسیع ایران بزرگ بوده است و حالا یک چند قرنی زیر نفوذ روس‌ها قرار دارد داغ دل آدم را تازه می‌کند.

های ایل من.

های بخارای من.

از میان نویسندگان همشهری سبک کار لودمیلا اولیتسکایا بیشتر از همه به استاد امین فقیری نزدیک است. وقتی از معراج شبانهٔ پیامبر به آسمان بیت المقدس می‌گوید اوجِ تأثیر متقابل فرهنگ مسلمانانِ آسیای مرکزی بر روس‌های ارتدکس را می‌رساند. و همینجور که آدم دارد داستان را می‌خواند و جلو می‌رود یک نکته‌ای که جلب توجه می‌کند نام یکی از شخصیت‌های داستان است که لودمیلا می‌باشد! در اینجا از این استیکرهای خنده تعجبِ شبکه‌های اجتماعی خیلی به کار می‌آید.

نمونهٔ کلاسیک بیماریِ سندروم داون بیماری‌ای که بچه به آن گرفتار است.

وقتی زیبایی و سادگیِ وصف ناپذیر این داستان را آدم می‌بیند، از خودش می‌پرسد که چرا نویسندگان ایرانی همگی به دنبال کارهای شگرف و فرم خاص و یک چیز خیلی تک هستند و هرگز کسی در ایران شیرینیِ نوشتن یک داستان ساده، عمیق و زیبا را نمی‌فهمد؟!

می دانم. از من سیر شده‌ای. زن تازه‌ات را بیاور همین جا. من حرفی ندارم. من خودم بچهٔ زن دوم هستم.

دختر بخارا، فرم و زبان خاصی ندارد. زاویه دیدش زاویه دید دانای کل همه چیز دان است. همان زاویه دیدِ مردود در ایران. نویسنده خیلی ساده، اما خیلی عمیق می‌نویسد. زمانِ داستانی بسیار بلند و نگاه دوربین خیلی دور است. اصلاً شبیه داستانِ کارگاهیِ ایرانی نیست. اصل موضوعِ داستان پیرامون کودکانیست که سندروم داون دارند. گرچه نویسنده هزار موضوعِ عمیق دیگر هم در داستانش گمارده. شوهری که براحتی همسرش را ول می‌کند و یا رابطهٔ روس‌ها و مسلمان‌ها در اتحاد جماهیر شوروی. همه چیز در نگاه اول ساده به نظر می‌رسد اما چنان عمقی دارد که دست هر فرم و زبانی را از پشت می‌بندد.

داستان دومِ این مجموعه هم باز از همان خانمِ اولیتسکایاست. همان قلم، همان زاویه دید، همان نوعِ نگارش، شاید فقط موضوعی کمی ساده‌تر، اما باز هم به همان عمق و ژرفا.

این بار خانمِ نویسنده موضوع ساده‌ای را انتخاب کرده است. گربه‌ای که واردِ زندگیِ سادهٔ یک زنِ تقریباً وسواسی می‌شود و همه چیزش را به هم می‌ریزد. آدم یاد مواقعی می اُفتد که موشی گریز پا و زیرک واردِ زندگیِ آدم می‌شود. نویسنده از یک موضوعِ ساده عمقِ هفت دریای پوزئیدون را بیرون می‌کشد.

قیافهٔ میرکاس جوری بود که انگار همین الان پیرزنی را با تبر کشته باشد.

گویی همانطور که در ته مایهٔ ذهنِ تمام نویسندگان ایرانی هدایت وجود دارد در ماوراءِ ذهنِ تمام نویسندگان روس داستایوفسکی خوابیده است.

وقتی آدم داستان‌های نویسندگان خارجی و برترهای ادبیات جهان را می‌خواند، مدام توی ذهنش این جمله تکرار می‌شود که در سر تمام انجمن‌های داستان شنیده است که هیچ چیز اضافه‌ای در داستان نباید باشد و بعد این سؤال که پس چرا بزرگان ادبیات جهان انقدر اضافات در داستانشان دارند و آیا واقعاً داستان‌های آن‌ها صحیح است و یا قواعدِ انجمن‌های ادبیِ ایران؟!

وقتی داستان حیوان وحشی تمام می‌شود، آدم با خودش می‌گوید که این خانم لودمیلا چقدر در پایان بندیِ داستان تبحر ویژه دارد و وقتی صفحهٔ بعد را می‌زنی باز با نام لودمیلا مواجه می‌شوی منتها این بار به عنوان اسم کوچک نویسنده‌ای دیگر گویی در میان روس‌ها این نام فراگیر باشد. این بار لودمیلا، پتروشِفسکایا.

در توضیح این لودمیلای دوم می‌آید: 

زبان بی پرده و دقت ناتورالیستی در توصیف وجوه تاریک زندگی مثل صحنه‌های روابط جنسی، مستی، مواد مخدر و غیره و اینکه این رُک گوییِ نویسنده خیلی جاها باعث دردسرش شده است. راستش از این یکی خوشم می‌آید. نحوهٔ نوشتنش مثل من است و مثل من هم از سوی جامعهٔ در لفافه به دردسر می اُفتد.

چیزی که همیشه در میان نویسندگان خارجی برای من یکی جالب است این است که در اغلب کشورها بیشترِ نویسندگان به عکس ما که بیشتر تمایل به اول شخص نویسی داریم آن‌ها بیشتر به سمت دانای کل یا سوم شخص پیش می‌روند و در این میان همواره غلبه با زاویه دید دانای کل می‌باشد.

راستش همانطور که داستان پالتوِ سیاه از این خانم لودمیلای دومی جلو می‌رفت با خودم می‌گفتم همچینم صحنهٔ رُک و  عجیب غریبی توی داستانش نبود، البته شاید به نسبت داستان‌های خودم ولی با این وجود ظرافت و غافلگیریِ زیبایی در میانهٔ داستان مخاطب را واقعاً سیم پیچ می‌کرد.

سومین نویسنده دینا روبینا نام دارد. زندگی نامه‌اش را که می‌خوانی که از پدر و مادر اوکراینی و در تاشکند متولد شده و در بیست و چهار سالگی عضو اتحادیهٔ نویسندگان اُزبکستان بوده، با خودت فکر می‌کنی که این هم روس است؟!

آدم یاد یکی از شاخص‌های ادبیات روس یعنی جناب گوگول می اُفتد که در واقع او هم اوکراینی تبار است و به این فکر می‌کند که این کشورهای باقیمانده از اتحاد جماهیر شوروی تا چه حد از نظر فرهنگی از سویی به هم وابسته و از سوی دیگر دستشان به خون برادرانشان آغشته است؟!

اسم داستان خانم روبینا زن آدم کُش است. نکتهٔ جالب این است که مترجم هر چی داستان تا حالا انتخاب کرده از نویسندگان زن بوده! یعنی روس‌ها جدیداً نویسندهٔ مرد نیافریده‌اند؟! حالا پیشتر برویم ببینیم چه می‌شود.

این اولین داستانِ اول شخص مجموعه تا بدینجاست که مشاهده می‌شود. دوباره یادآور می‌شوم که این خارجی‌ها بیشتر تمایل به سوم شخص و دانای کل دارند، به عکسِ ما ایرانی‌ها. راوی تا بدینجا که خوانده‌ام تمایل به روایت ناظر دارد. یعنی مثل دکتر واتسون جریان قهرمان دیگری را تعریف می‌کند و خودش قهرمان اصلی نیست.

صفحه ۷۸، مادر او را مصیبت، اَبله و ولگردِ غیر یهودی نامید. یعنی این طرز فکر علت مهاجرتِ این همه یهودی از اتحاد جماهیر شوروی و مصیبت برای مسلمانان می‌شود؟!

داستان زن آدم کش داستان تقریباً طولانی‌ای هست. در حدود سی صفحه. شاید کمی هم حوصله سَر بَر. یک نکتهٔ دیگر این است که تا اینجای کار مترجم فقط سراغ نویسندگان اجتماعی نویس رفته است. آیا فضای ادبیات روسیه کاملاً چنین است یا اینکه مترجم سراغ داستان‌هایی رفته که با فضای غالبِ ادبیِ ایران جور بوده‌اند؟ من بارها گفته‌ام که در ایران ما فقط بعضی از انواع ادبیات داستانی را جزءِ ادبیاتِ جدی و به اصطلاح خوب می دانیم و به دیگر انواعِ ادبیات داستانی کمتر توجه می‌کنیم به شکلی که خیلی از انواع را یا نداریم یا در سطح خیلی جزئی و فرعی. به طور مثال من به شخصه سال‌ها در انجمن‌های ادبیِ شهرم شیراز رفت و آمد داشته‌ام؛ ندیده‌ام که به طور مثال شخصی داستانی علمی تخیلی بنویسد و یا چنین مدل داستان‌هایی توسط مدرسان ادبیات داستانی واکاوی شوند! آیا فضای ادبیِ روسیه هم چنین است یا اینکه مترجم سراغ داستان‌ها و نویسندگانی رفته که بیشتر با فضای ادبیِ ایران سِت بوده‌اند؟!  

نویسنده چهارم، آندری گلاسیموف. اولین مردِ بررسی شونده. در اینجا به نظرم می‌رسد که مترجم یا شاید هم دست اندرکار دیگری یک تقسیم بندی انجام داده و نویسندگان مؤنث را اول و مردها را بعد آورده. به قول معروف خانم‌ها مقدم‌ترند.

یک نکتهٔ دیگری که در این کتاب به چشم می‌خورد کمی گاهی اشکالات نگارشی است که البته تا حدی قابل توجیه می‌باشد چرا که تقریباً در اکثریت قریب به اتفاقِ کارهای چاپ ایران دیده می‌شود خصوصاً کتاب‌های چاپ اول اما چقدر خوب است که ناشرانِ محترم لااقل در چاپ‌های دوم و سوم ایرادهای کتاب هاشان را رفع کنند. من خودم به شخصه به این اعتقاد رسیده‌ام که معمولاً در مجامع نقد کسی ایرادِ نشرها و نویسندگان معروف را نمی‌گوید و همه فقط دست می‌زنند و بَه بَه چَه چَه می‌کنند وگرنه چه علتی وجود دارد که کتاب‌های بزرگان ادبیات ما انقدر اشکال نگارشی دارند؟!

شروع این داستان هم سوم شخص به نظر می‌رسد، تأکید مجدد، در ادبیاتِ جهان زاویه دیدِ غالب دانای کل همه چیز دان و فرزندش سوم شخص است اما در ادبیات ایران زاویه دید غالب اول شخص می‌باشد. شخصیتِ این سوم شخص داستانِ حادثهٔ خانوادگی خیلی با آنچه در مقدمه در مورد خود نویسنده خوانده‌ایم هم خوانی دارد. این آقای آندری در شروعِ کشمکش و ایجاد هیجان در داستان تبحر خوبی دارد. داستانش مثل نویسندهٔ قبلی خون مرده نیست.

یک چیزی که ادبیات داستانیِ دیگر کشورها همیشه توجه من یکی را جلب می‌کند سادگی و رفتار راحتِ داستان با مخاطبِ خویش است. در واقع همانطور که در کتاب نظریه‌های روایتِ والاس مارتین توضیح داده می‌شود نویسنده، داستان و خواننده باید به راحتی با هم ارتباط برقرار کنند، به عکسِ ادبیاتِ مدلِ ایرانی که با تکیه بر پیش زمینهٔ فرهنگی ادبیِ ما که نمونهٔ واضحش در شعر حافظ نمود پیدا می‌کند، یکجور ادبیاتِ در لفافه است و داستانِ ایرانی همواره به سمت سخت نویسی و پیچیدگی نمود دارد چیزی که حتی در سخت‌ترین مُدلِ غربی‌اش به این اندازه دیده نمی‌شود. شاید به همین خاطر باشد که ما از آثارِ شاخص خود کمتر اقتباس سینمایی داریم.

وقتی داستان حادثهٔ خانوادگی تمام می‌شود، آدم با خودش می‌اندیشد، خدایا نگاه کن، این نویسندگانِ خارجی چه موضوعاتِ ساده، اما عمیقی را انتخاب می‌کنند. آن‌ها موقع نوشتن فرمِ عجیب و پیچیده ندارند. خیلی به فکر پُزِ ادبی نیستند که من فلان طور نوشتم و بیسار طور و داستانم عجب فرمتی داشت. آن‌ها ساده، روان، و بسیار عمیق می‌نویسند. و تأثیری که یک داستان ساده و عمیق بر مخاطب می‌گذارد، باور نکردنیست.

نویسندهٔ بعدی، ویکتور پِلِوین نام دارد. گویا مشهورترینِ این نویسندگان. یک نویسندهٔ مرموز. در معرفی‌اش می‌آید که زبانِ کارهای او یک زبان عامیانه و پر غلط است، نزدیک به سبک گفتگوهای اینترتی که باعث عصبانیت منتقدان می‌شود. چیزی که به نظر من مترجم موقع ترجمه نتوانسته انتقال دهد، حالا یا مترجم هم از همین منتقدان ترسیده، یا اینکه شاید هم در این داستانِ ترجمه شده چنین نبوده. داستانِ نیکا. زاویه دید، اول شخص. آدم را یادِ لولیتا می‌اندازد. یک عشقِ خیلی کم سن و سال‌تر از خود. عشقی شهوانی. اسم شخصیت، ورونیکا. بیاد پائولو کوئیلو.

ذکر یک نکته در اینجا ضروریست. از ورای قلمِ هر نویسنده‌ای صدایی به گوش می‌رسد که صدای مخصوص اوست اما از ورای تمام این داستان‌ها با نویسندگان مختلف من یک صدا را حس کردم که به نظرم صدایِ قلمِ نه نویسندگان بلکه مترجم باشد. 

همینطور که این داستان نیکا را می‌خواندم یاد قاعده‌ای افتادم از قولِ یکی دیگر از این پدربزرگ‌های داستان نویسیِ روس‌ها که می‌گفت که اگر تفنگی به دیوار آویخته باشد، می‌بایست حتماً تا پایان داستان این تفنگ شلیک کند، و مدام از خودم می‌پرسیدم که چرا در داستان‌های خود روس‌ها این قواعد رعایت نمی‌شود که انقدر چیزهای زائد را بزدایند که در پایان فقط صفحهٔ سفید باقی بماند و دوباره مدام از خودم می‌پرسیدم که آیا این قواعدند که در خدمتِ داستانند یا داستان در خدمت قواعد؟!

نویسنده در بسیاری از جاها گویی تفسیرهای روانشناختیِ

 خود از جامعهٔ بشری و نژادِ انسان را از دهان راوی برای خواننده می‌گوید. طول و تفسیرهایی که واقعاً شاید برای داستانش از دیدِ قواعدِ انجمن‌های ادبیِ ایران چندان هم لازم نیست و نویسنده به قاعدهٔ نگو بلکه نشان بده هم به هیچ وجه پایبند نیست اما آیا این نویسنده‌ها هستند که دارند اشتباه می‌نویسند و یا شاید ما باید بازنگری‌ای در قواعد رایج خودمان داشته باشیم؟!

در صفحه ۱۲۶ نویسنده خود اشاره‌ای به ناباکوف دارد. تأثیرِ آن نویسنده بر این نویسنده از اینجا مشخص می‌شود. در صفحه ۱۲۹ این تأثیر مفرط‌تر می‌شود و در صفحه ۱۳۱ باز مفرط‌تر.

پایان بندیِ داستان نیکا هم وصف ناشدنی بود.

نویسنده ی بعدی، میخاییل یلیزاروف. او هم یک اوکراینی است. واقعاً تأثیرِ این دو ملتِ برادر، که شاید حتی بتوان گفت یک ملت می‌باشند بر یکدیگر شاید جدا ناشدنی باشد. آیا واقعاً اخبار جنگ بین روسیه و اوکراین واقعیست یا داستانی که از شبکه‌های تلوزیونی پخش می‌شود؟!

نام کتاب از داستان این نویسنده گرفته شده است که خود نام مجموعه داستانی هم می‌باشد. این بار هم اول شخص. گویی شخصیتی در ورای کتاب می‌خواهد به من بگوید که انقدر لافِ دانای کل را نزن.

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، به جای خانه زمستان دیدیم!...

در صفحه ۱۳۸ مشخص می‌شود که نام مجموعه داستان در واقع یک ترانه است.

در صفحه ۱۳۹ مشخص می‌شود که نام شخصیت داستان با نویسنده یکیست! آیا این داستان است یا فقط یک خاطره؟!

شخصیت داستان یا شاید هم خاطره به باشگاه بدنسازی می‌رود. جایی که گاهی من هم می‌روم. از روی توصیفات اول شخصِ نویسنده مشخص می‌شود که شخصیتِ این گند دماغ‌های از دماغ فیل اُفتادهٔ پُر عضله در همهٔ جهان یکیست.

صفحه ۱۴۳: من با وِیدِر در سمت تاریک نیرو قرار گرفتم... نویسنده چقدر زیبا از یک کتاب آموزش بدن سازی به جنگ ستارگان پل زده است.

در صفحه ۱۴۴ نامی از کریمه برده می‌شود. همانجایی که حالا مرکزِ مغشمهٔ روسیه، اوکراین و اروپا می‌باشد. در همین

 صفحه به ارباب حلقه‌های تالکین گریزی زده می‌شود. نویسنده وسط قصهٔ اصلی‌اش مرتب به این وَر و آن وَر می‌پرد و حتی به هاراکیریِ ژاپنی‌ها سَرَک می‌کشد.

می دانید، همانطور که در داستانِ قبلی تأثیر نویسندگان قبلی بر قلمِ نویسنده هویدا بود، در این داستان هم چنین است. مشخص است که این‌ها اشخاصی هستند که زیاد کتاب خوانده‌اند و نه به شکل عادی، بلکه به شکل شورانگیز و داستان‌های دیگران بر روح و روانِ آن‌ها تأثیر گذاشته. شاید همین را بتوان در موردِ مترجم هم گفت که از پانویس‌ها و صدایِ مخفی شده‌اش در ورای نویسنده‌ها مشخص است. قلمِ نویسنده مرتب به کتاب‌ها و داستان‌های دیگران گریز می زند و در این راه مترجم هم همراه و همپای او کمک رسانش است.

دایره لغات بکار رفته در کتاب هم باز معرف سطح بالای مطالعهٔ نویسنده‌ها و یا شاید هم بیشتر مترجم است. اصطلاحات و واژه‌های محلی و عامیانه که در ورای نثرِ یکدست و زبانِ ساده و فرهیخته پنهان شده‌اند. شاید تنها نقطه ضعف در این موضوع باشد که مترجم واقعاً نتوانسته صدای مخصوص هر نویسنده را به فارسی برگرداند و زبان و نثر و صدای ورای کلماتِ خودش بیشتر بر صدایِ نویسنده‌ها غالب شده است.

در پایانِ داستانِ رفتیم بیرون سیگار بکشیم... نویسنده این بار بجای یک کتاب یا داستان دیگر بار دیگر گذری به سینما می­زند. فیلم هفت سامورایی. انگار که این فیلم نه فقط بر نهاد ژاپنی‌ها یا ایرانی‌ها بلکه نقطه‌ای بر روحِ تمام کتاب خوان‌ها و فیلم بین‌ها گذاشته باشد. یادم باشد بار دیگر معنای بینامتنیت را چک کنم.

داستانِ بعدیِ مجموعه یعنی داستان وان گوگ هم از یلیزاروف است. مترجم و نشر از بعضی نویسندگان یک داستان و از بعضی دیگر دو داستان را در دستور کار قرار داده‌اند.

بازگشت دوباره به دانای کل. جالب است که تا اینجا هر چه خوانده‌ام یا دانای کل یا اول شخص بوده‌اند و معمولاً هم از میان زیر زاویه دیدها نویسنده‌ها سراغ سادگی رفته‌اند. دلیل اینکه این امر را بیان می‌کنم این است که در ایران نویسندگان خصوصاً در نسل‌های جدید به شدت به دنبال زاویه دیدهای عجیب غریب هستند. مثلاً من در این مجموعهٔ خارجی تا حالا دوم شخص یا نمی‌دانم اول شخصِ دوربین یا داستانی که چمی دانم خیلی فرم جالبی داشته باشد ندیدم. فرم‌ها همگی ساده بودند. چرا نسل‌های داستان نویسیِ جدید ما بیشتر از آنکه به فکر خوانندهٔ خود و ارتباطِ بیشتر میان نویسنده و خواننده باشند بیشتر به پُزِ ادبیِ خود فکر می‌کنند! اینکه من توانستم فلان فرم و زبانِ خارق العاده را در داستانم داشته باشم، حالا خواننده نفهمید و اصلاً نخواند هم بدرک! مهم این است که من از خواننده جلو بزنم و به کرهٔ مریخ برسم! چرا نویسندگان خارجی چنین طرز فکری ندارند؟! این سوالیست که به نظرم هر تازه قلمی در ایران باید از خود بپرسد.

در صفحه ۱۶۵ بار دیگر اوجِ نفرت روس‌ها از یهودی‌ها خودنمایی می‌کند. یکجورهایی مشخص است که در ذهنیتِ این ارتدکس‌ها یهودی‌ها یکجورهایی شهروند درجه دو محسوب می‌شوند.

در اینجا دانای کل بیشتر به محدودیت تمایل دارد. دانای کلِ محدود. محدود به شخص. به فرد. به دختری بنام لیدوچکا. این داستان یک تفاوت عجیبی با دیگر داستان‌های مجموعه دارد. داستانی که واقعاً نیاز به چند بار خواندن دارد. نه اینکه فکر کنید منظورم مثل داستان‌های ایرانی فرم و زبانش است، نه، ساده است، اما عمق ویژه‌ای دارد. تا بدینجا به نظرم تنها داستان متفاوت این مجموعه از نظر موضوع. مرا یادِ داستانی از یک نویسندهٔ ژاپنی انداخت که دختری دستش را می‌کند و به دیگری می‌داد. در اینجا گوش جای دست را گرفته. در اینجا حتی نویسندهٔ روس از ژاپنی هم بهتر عمل کرده. البته شاید، این بیشتر یک نظر شخصی است. 

لیدوچکا که در دامِ دزدی فریبکار گرفتار آمده، بر اثر یک حادثه گوش دزد را که انگار با تف چسبانده شده می‌کند. دزد با وسایل لیدوچکا می‌گریزد اما گوش نزد لیدوچکا باقی می‌ماند. گوشی که زمزمه می‌کند، جان دارد، و صاحبش را فرا می‌خواند. در پایانِ داستان صاحبِ گوش برمی گردد و گویی لیدوچکا به گوشِ جدید او تبدیل می‌شود. در پاراگرافِ پایانیِ داستان زاویه دیدِ محدود به لیدوچکا به دزد تغییر می‌کند. در اکثر دانای کل‌های محدود همینجوری می‌شود و در جایی نشانگرِ دانای کل فرد دیگری را هدف می‌گیرد اِنگار که این مدل داستان هرگز نمی‌تواند کامل بر یک شخصیت واحد تکیه زند.

واقعاً داستان جالب و متفاوتی است این داستانِ وان گوگ.

نویسندهٔ بعدی، زاخار پریلِپین است. آخرین نویسنده. جوان‌ترین نویسنده. نگاهی به ابتدای کتاب می‌اندازم، متوجه می‌شوم که مترجم و نشر نویسندگان را بسته به تاریخ تولدشان فهرست کرده‌اند.

چه جالب.

گویا این یک نویسندهٔ سیاسیست. از یک سو مخالفِ پوتین است، از سوی دیگر پشتیبانِ کارهای حکومتِ او. جای تعجب! ما مسلمان‌ها به این دسته آدم‌ها می گوییم منافق. گویا این بابای منافق در جنگ چچن هم شرکت داشته و فرماندهٔ نیروهای ویژهٔ پلیس هم بوده است. پس از آن بزن بهادرهاست. باید دید در داستانش چگونه است. داستانِ آدم کُش و دوست کوچکش.

نکته: در نامِ دو داستان از این مجموعه از واژهٔ آدم کُش استفاده شده است. 

همینطور که داستان را می‌خوانم و جلو می‌روم با خودم می گویم اگر همانطور که مترجم هم توضیح داده است این‌ها برگرفته از شخصیتِ واقعیِ نویسنده باشد، واقعاً چه آدم ترسناکی هست و البته رُک و حقیقت گو. من یکی که اصلاً از آدم‌هایی که خودشان را پشتِ نقابِ فرشته‌ها مخفی می‌کنند خوشم نمی‌آید. 

یادم رفت بگویم که این داستان هم اول شخص است. نثر و زبان مثل داستان‌های قبلی یک دست، فرهیخته، و زیباست. زبانِ به نظرم مترجم. صدای مترجم؛ قلمِ مترجم؛ و آنچه همهٔ داستان‌ها را یکدست کرده است. خوشدستیِ مترجم.

 این دفاع مقدسی‌های ما حتماً باید این داستانِ آدم کُش و دوست کوچکش را بخوانند. مملکت روسیه هم از خیلی جهات شبیه ماست پس بهانه آوری ممنوع. این آقای زاخار خیلی قشنگ واقعیت‌های کثیفِ جنگ را گفته. فرشته پروری نکرده؛ بهشت سازی نکرده؛ حقایق را گفته که جنگ و آدم‌هایش چقدر کثیفند.

در صفحه ۱۸۶، دو تن از جنگجویان روس، یک اسیر چچنی را تشویق به فرار می‌کنند و به او اطمینان می‌دهند که کاری باهاش ندارند. جوانک چچنی فرار می‌کند و روس‌ها فقط بخاطر تفریح او را از پشت با گلوله می‌زنند.

در صفحه ۱۸۷، جایی که نئاندرتال، یا در واقع آدمکش داستان، متوجه می‌شود که زنش حامله است، آن هم در یک محیط نظامی، راهرویی پر از افراد مسلح، فلز سیاه و فحش‌های سیاه، نویسنده نشان می‌دهد که چقدر در ساختنِ صحنه‌های شاهکار استاد است.

نویسنده در چند صفحهٔ پایانیِ داستانش نئاندرتال را به شکلی دراماتیک می‌کشد و بعد دوست صمیمی‌اش کوتوله که جانش را هم مدیونِ نئاندرتال است، به دزدیدن پولی که دولت بابت خونِ دوستش داده وا می‌دارد. واقعاً که این نویسندگان همه یشان در پایان بندی بی اندازه متبحرند.

وقتی که آخرین داستان هم تمام می‌شود، با اینکه شاید بتوان گفت تمام داستان‌های این مجموعه، زیر مجموعهٔ واژهٔ شاهکار قرار می‌گیرند، اما همچنان بر نظر خود پایبند باقی می‌مانم که داستانِ متفاوت در این جمع داستانِ وان گوگ، می‌باشد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

معرفی و بررسیِ مجموعه داستانِ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید...» ترجمه «آبتین گلکار»؛ «علی پاینده»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692