داستان «با من سقوط کن مصدق» نویسنده «بابک ابراهيم پور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

babak ebrahimpoorبالاخره نوبتم شد. ایندفعه واقعا داشتم به جای جدیدی کوچ می کردم. او را با ته ریش سفید و موی کم پشتش می بینم که وارد لوازم التحریر فروشی می شود؛ و من هم آخرین خودکار در این قوطی هستم. او هر چند روز یکبار به اینجا می آید و یکی از رفقایم را با خودش می برد.

پول خردی به فروشنده می دهد و مرا می خرد و در جیب پیراهنش می گذارد. چه زاویه دید خوبی دارد اینجا. مرد در پیاده رو قدم می زند و من به جهان جدیدم نگاه می کنم. دیگر از فضای تکراری و خسته کننده ی لوازم التحریر فروشی بیرون آمدم. آنجا همه چیز برایم تکراری بود. هر روز صبح با روشن شدن لامپ ها شاید برای بار صدم همان دفترها، همان پوشه ها و همان دستگاه های تکثیر کاغذ را می دیدم. تنها دلخوشی ام دوستانم بودند که در یک قوطی کنار هم بودیم و با هم حرف می زدیم و دلگرم می شدیم؛ و اینکه هرچند روز یکبار با جدا شدن یکی از آنها غممان می گرفت. اما حالا در جیب پیراهن این مرد هستم و دارم همه چیز را کشف می کنم. وسیله های فلزی را می بینم که با رنگ های مختلف در خیابان حرکت می کنند و صداهای ناهنجاری از خودشان در می آورند. مادری بچه ی گریانش را بغل گرفته و از خیابان رد می شود. بچه به چیز سفیدرنگی نگاه می کند که چوب کوچکی به آن وصل شده و در خیابان افتاده؛ و بعد یکی از همان وسیله های فلزی از رویش رد می شود و آن چیز سفیدرنگ کف خیابان له می شود. گریه ی بچه شدیدتر می شود. مرد همچنان که جلوتر می رود دختری خردسال با چشمان سبز و روسری رنگارنگی بر سر جلو می آید و می گوید: ((آقا دعا می خری؟)) در چشمانش امید و التماس پیداست. مرد اسکناسی به دخترک می دهد و یکی از کاغذ ها را بر می دارد. دستی به سر کودک می کشد و می رود. چند قدم بر می دارد، نگاهی به آن تکه کاغذ می اندازد و بعد آن را در جوی کنار پیاده رو پرت می کند. چه دنیای عجیب و غریبی. آدم ها چطور در اینجا زندگی می کنند... . صدا های ناهنجار اذیتم می کنند. همان صداهایی که وسیله های فلزی متحرک در می آورند. بالای سرم آسمان کدر است. صدای گریه ی بچه و نگاه ملتمسانه ی دخترک دعا فروش عذابم می دهند. سمت چپم چیزهای بلند و تنومندی می بینم که قهوه ای هستند. بالایشان با تکه های نازک و کوچکی شبیه کاغذ تزیین شده، منتها کاغذ سفید است ولی اینها سبز پررنگ هستند. هرچند قدمی که جلو می روم یکی از این چیز های بلند و تنومند را می بینم. مرد همینجور قدم بر می دارد و چیز های تازه ای می بینم. وسط خیابان خط سفید و پررنگی کشیده اند. وسیله های فلزی از دو طرفش می روند و می آیند. با خودم فکر می کنم اگر من و تمام خودکار های مغازه ی لوازم التحریر جمع شویم باز هم نمی توانیم چنین خط عریض و پررنگی بکشیم. مرد جلوی ویترین یک کتابفروشی می ایستد و نگاهش روی کتاب ها می چرخد و پس از چند ثانیه روی کتابی ثابت می ماند. لحظاتی به کتاب خیره می شود. کیف پولش را باز می کند. شندرغاز هم ندارد. راهش را می کشد و می رود.

مرد به یک در فلزیِ زنگ زده می رسد. کلید می اندازد و بازش می کند. وارد راهرویی می شود و به محیط خانه اش می رسد. از محوطه ی لوازم التحریر فروشی کمی بزرگتر است. زنی میانسال با پیراهن و شلواری نه چندان نو و مرتب روی زمین نشسته و دارد جدول حل می کند. همینکه متوجه مرد می شود رویش را بر می گرداند. مرد نگاهش نمی کند؛ به اتاقش می رود و در را محکم پشت سرش می بندد. من را روی میز تحریر می گذارد و لباسش را سریع عوض می کند و همانجا روی زمین می اندازدشان. می آید روی صندلی می نشیند. دفتری را باز می کند، مرا بر می دارد و می نویسد...

صدای تیک تاک ساعت روی مغزم است. انگار ساعت با هر تیک، ثانیه های رفتن مریم را به رخم می کشد. همسرم از خانه رفت و من فقط نگاهش کردم و هیچ نگفتم. دستانم را مشت کرده بودم و دندان هایم را بهم می ساییدم. به خاطر یک جر و بحث کوچک گذاشتم برود؛ به همین راحتی. تازه به خودم آمدم. مریم در این بحبوحه و گیر و دار چرا رفت؟ یعنی انقدر از من متنفر شده که حاضر است به خیابان برود و خطر گلوله خوردن و مردن را به جان بخرد، اما پیش من نماند؟ یا شاید هم از کوره در رفته و عجولانه قهر کرده و در دلش خواسته به دنبالش بروم و نازش را بکشم. می روم دنبالش. باید بروم دنبالش. نباید بگذارم اتفاقی برایش بیفتد...

خودکار را می اندازم و عرق روی پیشانی ام را پاک می کنم. فکر می کنم. ادامه اش را چه بنویسم... چجوری بنویسم... سرنوشت مریم چه می شود؟ زنم از آنور غرغر می کند. صبح تا شب کارش همین است که غرغر کند. به بیکاری ام گیر می دهد و می گوید که خل و چل هستم. می گوید نفقه نمی دهم، نان نمی آورم خانه. راست می گوید. نفقه نمی دهم. ندارم که بدهم. نان نمی آورم. نیست که بیاورم. یا حضرت نان... . باز غرغر می کند. می گوید خودت را در آن خراب شده چپاندی و اینهمه می نویسی که چه بشود، ببر نوشته هایت را بده به سوپری سر خیابان ببین بهت پنجاه گرم پنیر می دهد یا نه. می نویسم...

جوراب ها را لنگه به لنگه و پیراهن و شلوارم را با عجله می پوشم. به دل خیابان می زنم. سیل جمعیت خیابان را می شوید انگار. زن و مرد در کنار هم راهپیمایی می کنند و شعار می دهند. خلاف حرکت جمعیت می روم. مریم همیشه خلاف اکثریت قدم بر می داشت و هرچه دیگران انجام می دادند یا دوست داشتند او برعکسش را انجام می داد یا دوست داشت. جای سوزن انداختن نیست. تنه های محکمی می خورم. کم مانده تمام استخوان هایم خُرد شود. مردم هماهنگ شعار می دهند: ((کارگر، برزگر، رنجبر، ما با هم متحد می شویم...)). صدای جمعیت در سرم می پیچد. با خودم فکر می کنم چه کسی می تواند این مردم را متوقف کند؟ به سختی جمعیت را می شکافم. چند جوانِ ریش تیغ زده و کراواتی عکس علی شریعتی را در دست دارند و عربده می کشند که وقتی می بینمشان حالم بهم می خورد. مریم کجایی؟ امکان ندارد در این سیل بتوانم آن قطره ی ناب را پیدا کنم...

صدای شکستن چیزی می آید. زنم پاک دیوانه شده. برود بمیرد. اگر مهریه اش نجومی نبود خیلی وقت پیش سه طلاقه اش می کردم. آرزو می کنم کار دست خودش دهد و مرا راحت کند. می نویسم...

شهربانی تمام سربازانش را در خیابان ریخته لاکردار. یکی عکس محمدرضا شاه را آتش می زند. جوانی لاستیک می سوزاند که دود سیاه و غلیظش آسمان را عزادار می کند انگار. سرباز ها با گاز اشک آور حمله می کنند و جمعیت عقب می نشیند. من گوشه ای دور ایستاده ام. مریم نیست. نیست... .جمعیت را با نگاهم جستجو می کنم. این مردم ته ندارند انگار. چند نفر با سنگ شیشه های بانک را می شکنند. صدای فریاد هزاران نفر بلند می شود. از انتهای جمعیت تا به اینجا که من ایستاده ام صدا به مرور اوج می گیرد و قدرتمند تر می شود: ((کشتی جوانان وطن آه و واویلا، کردی هزاران در کفن آه و واویلا...)). شاید مریمِ من هم میان این مردم باشد. واقعا درمانده ام. صدای تیراندازی می آید. چند گلوله شلیک می شود. مردم عقب می کشند. با آنها همراه می شوم. در چهره شان خشم و وحشت دیده می شود. خیابان عقب نشینی می کند. چند ده متر جلوتر یک نفر روی زمین افتاده است. به درستی نمی بینمش. حتی نمی دانم زنده است یا مرده. تا سربازان به خودشان بجنبند، از بین جمعیت به طرفش می روم. اگر زنده باشد باید نجاتش دهم. نفس نفس می زنم. می دوم. تنه می خورم. تمام لباس هایم از عرق خیس شده. نزدیک تر که می رسم پاهایم شل می شود. شل تر... . چشمانم بی اراده خیس می شود، تار می شود. اشک جلوی چشمانم را گرفته. مریم است؟ مریم؟ با تمام قدرتم می دوم بالای سرش. صورت و بدنش رو به زمین است. خون... خون زیادی دورش را گرفته. قطرات اشک تمامی ندارند. هی چشمانم را با دست خشک می کنم و هی دوباره خیس می شوند. هیچ چیز واضح نیست؛ تار می بینم. حتی سربازانی که به سمتم می آیند برایم مبهم و ناچیزند. زن را بر می گردانم... مریم با چشمان آبی اش آسمان را نگاه می کند. پلک نمی زند. دقیقا وسط قفسه ی سینه اش سوراخ کوچکی ایجاد شده که خون از آن شره می کند. از دهانش باریکه ی کوچکی از خون بیرون می آید. چشمانش هنوز زنده اند انگار. حلقه ی ازدواجمان در انگشتش است. لباس خونینش را لمس می کنم و دست گرم و بی جانش را می بوسم. عکس بزرگی از دکتر مصدق در دست دیگرش است. حالا مصدق هم به خون نشسته؛ آن تصویر خیس و سرخ. عکس مصدق را می گیرم و با دست روی سینه ام نگه می دارم. به سمت سربازان می دوم. دیگر صدایی به جز فریاد خودم را نمی شنوم. اشک می ریزم و فریاد می زنم. می خواهم تا ساختمان شهربانی بدوم و آنجا را به آتش بکشم. صدای شلیک آمد... . آخ؛ سینه ام سوخت. سینه ام سرخ می شود. پیشانی دکتر مصدق متلاشی مي شود و از آن خون مي چکد و بر زمین مي افتد. مصدق با من سقوط می کند. می افتم، درست چند متر آنور تر از مریم. به جز آسمان آبی و بی ابر چیزی نمی بینم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان ایرانی بابک ابراهیم پور

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692