راستش بعد از جر و بحث با فلو بود و اصلاً حس نکردم مستم یا این که می خوام برم سالن ماساژ. واسه همین پریدم تو ماشین و گازشو گرفتم سمت غرب، ساحل. دمدمای عصر بود و یواش میروندم. رسیدم اسکله، پارک کردم و از اسکله رفتم بالا.
داستان ایرانی
داستان «با من سقوط کن مصدق» نویسنده «بابک ابراهيم پور»
بالاخره نوبتم شد. ایندفعه واقعا داشتم به جای جدیدی کوچ می کردم. او را با ته ریش سفید و موی کم پشتش می بینم که وارد لوازم التحریر فروشی می شود؛ و من هم آخرین خودکار در این قوطی هستم. او هر چند روز یکبار به اینجا می آید و یکی از رفقایم را با خودش می برد.
داستان «بازی با خاطرات» نویسنده «الهام تاجمیر ریاحی»
باد که توی شاخه ها می پیچید خواب حیاط خانه را می شکست، هنوز هم استخوانهای چوبی درها قرچ قرچ صدا می کرد، دیگر تاب فشار نسیم را هم نداشت چه رسد به این باد نسبتا شدید. خانه تنها بود خیلی سال بود که تنها بود، حتی ماه هم سالها بود که وسط حوض چند ضلعی لابه لای لجن های سیاه تنها و گرفتار مانده بود.
داستان «جشن امضای مخاطب» نویسنده «نگار غلامعلی پور»
نگاهی به قفسههای کتاباش انداخت. روی یکی از قفسهها نوشته بود «امضاشدهها». تکتک کتابها را باز کرد و نگاهی به امضاها انداخت. یاد بچگیهایش افتاد که عکس فوتبالیستها را که از آدامس درمیآمد، جمع میکرد و به دوستاناش نشان میداد. کلکسیون او همیشه کاملترین بود و شاید به این دلیل بچهها همیشه تحویلاش میگرفتند.
داستان ترجمه «عادت خواب» نویسنده «یاسوناری کاواباتا»؛ مترجم «مریم نوریزاد»
سردرد عجیب وآزاردهنده ای داشت. گویی موهایش کشیده میشدند. سه چهار مرتبه از خواب بیدار شد اما زمانیکه متوجه شد که رشتهای از تارهای موهایش که دور گردن معشوقش پیچیده شده است، کمی روی گردن او، رد موهایش، خش انداخته است، موجب خندهاش شد. صبح هنگام، گفت:-موهای من درحال حاضر بلنده!.. وقتی هم که باهم میخوابیم، واقعاً سرعت رشدش افزایش پیدا میکنه!