عشق ومات
...امروز میخوام تکلیف خودمو با اون روشن کنم! مرگ یک بار، شیون هم یک بار. تا کی باید، فقط تماشاچیاش باشم؟ هر روزبیاد، کیفشو، روشونه اشجا به جا بکنه، اونوقت با نگاهش، جیگرمنو بسوزونه! بعدش هم، آروم آروم از پیش چشمهای منتظرم رد بشه؟! کار یک روز دو روزش که نیست، من بگم، اشتباه میکنم؟! وای! آرایش صورتش، پدر منو در آورده! اول صبحی چه برقی می زنه؟! حالا رد هم که میشه، باز سرشو بر میگردونه، بعد، توپیاده رو گم میشه. چه خوب شدکه من هم یک بار، همین کار رو کردم! از کیوسک بیرون اومدمو عین خودش یواش، یواش، قدم زدم. کار سختی هم نبود از نگاه اون، کیوسک را نگاه کردن! همه چیز اون تو معلوم بود! حتی خال صورت همکارم رو هم میدیدم! دیگه یقین دارم که اون هم همینجور، هر روزداره منو میبینه! غیر از خاطر خواهی، دیگهچی میتونه باشه؟! لاکردار! هر وقت هم که میاد، این دل صاحب مردهام میلرزه! انگار یه چیزی از اون بالا مالاها، تالاپی می افته پایین!
تمام سلولهای تنم، گرمیگیره! ولی نه! هنوز زوده! یک محک دیگه بایستی بزنم تا خیالم راحت بشه. واسه من دیگه نیست، که بخوام اشتباه بکنم؟! امروزبایستی، کار رو یکسره کنم. سرم رو که نمی بُرّن؟! وای! ساعت هشت ونیم شد؟! پسچرااینقدردیر کرد؟!...
از کیوسک بیرون میام. مخالف جهت همه روزهاش، چند قدم بر میدارم و به درخت نارنج تکیه میدم. گنجشکها از روش بلند میشن وجیک جیک کنان، رو سیم برق میشینن. سرم رو پایین میارم وچشمهام رو می گردونم. وای! این که خودش بود؟! کی به کیوسک رسید؟!
...جان! حالا تو به ایستو چشماتو بگردون! بگردون! تا تو باشی که دیگه دیر نکنی! نه! دلم طاقت نمیاره، که اینجورعذاب بکشه! برم جلو و خودمو نشون بدم؟! نه! نه! نه! چیه برم جلو و خودمو نشون بدم؟! امروز بایستی صد در صد، مطمئن بشم. این حق منه! همینجوری هرکسی بیاد، با دلم بازی بکنه و بره؟! مگه این صاحاب مرده کاروانسراست؟! آخ! فقط خدا کنه شوهر، نداشته باشه؟! معلومه که نداره؟! آگه داشت که اینجور مات من نمیشد؟! از نگاهش معلومه که خیلی تنهاست. منو انتخاب کرده تا تنهایی خودشو پرکنه! کارمندباشه؟! نه! لباسهای رنگ به رنگش که میگه، کارمند نیست! ممکنه
بازاری باشه؟! چه فرقی میکنه؟! حالا برم دنبالش ببینم کجا میره؟!...
رفت تو خیابون انقلاب، من هم. رفت تو پاساژانقلاب، من هم. سرتا پا سفید مثل فرشتهها! چه موسیقی دل انگیزی داره، پاشنههای کفشش با کف پاساژ؟! وای! چقدر خوشبوهه! این عطره یا ادکلونه، که اینجور ازش به جا می مونه؟! رفت تو مغازه ای که رو شیشهاش نوشته:" پوشاک زنانه و بچه گانه." پشت ویترین خرازی، به سشوارها زل میزنم.
...تا کی باید قایم با شک بازی کنیم؟! مرگ یک بار، شیون هم یک بار! امروز تکیف خودمو با اون یکسره میکنم. نه! بیرون بیا نیست! مثل اینکه به اندازه کافی صبر کردم؟! حالا دیگه بایستی برمتو...
پشت به من ایستاده و بستههای پوشاک رو از پیشخوان میگیره ومیده بهدختره. دختره هم رو چهار پایه چوبی ایستاده و جاهای خالی قفسه رو پر میکنه.
...هیچوقت تا این اندازه به اون نزدیک نشده بودم! وای! زانوهام چرا می لرزه؟! تالاپ تالاپ دلم چرا گوش خراش شده؟! این آب دهن صاحاب مرده دیگه چرا خشک شده؟! ...
- سلام. صبح به خیر.
هردونفرسرشون رو برمی گردونن. و اون با ابروهای بالا رفته و چشمهای درشت شده، صدای آسمانیاش رو سرمیده.
- سلام حاج آقا! صبح شما به خیر! امرتون؟!
بسته ای روبا دست لرزان ازپیشخوان میگیرم ودست دیگه رو روش میذارم.
-لطف کنین یه جین جورابی، زیرپوشی، یه چیزی تو این مایهها بدین. امشب تولد نوه منه.
به صندلی کنار میز اشاره میکنه.
- بفرمایید بشینیدحاج آقا! الان چشم!
و سرش رو به سمت دختر می گردونه.
- اونا رو ول کن عزیزم! برو ببین چایی دم اومده؟!
خروس بی محل به صدا درمیاد.
- سیار یک از سیار هفت!
از جیبم در میارم و جلوی دهنم میگیرم.
- سیار یک به گوشم.
- مستحضرباشید. اتوبوس 139 تصادف کرده، 169 رو از بلوار کشاورز، جایگزیناون کردیم.
-اونوقت، بلوار کشاورز مشکلی پیش نیاد!
- نه حاج آقا! اتوبوسهای این خط، همه حضور دارن.
- بسیار خوب. خسته نباشید.
- ممنون.
با لبخندی محو، استکان چای را که از آن بخار بلند میشه، جلوی من میذاره و قندان رو هم کنارش.
- خوب حاج آقا! نوه تون پسره یا دختره؟!
با چشمانی تنگ، یک دستشو تو هوا می چرخونه.
-بعدشم، چه سن و سالی هست؟!
مفصلهای انگشتم را یکی یکی به صدا در میارم وبه چینهای هلالی دو طرف دهنش زل میزنم.
- آرش من، دوم ابتداییه. دو سالیاین ور، شش سالی هم اون ور، حدود هشت سالی میشه.
با ابرو به روی میزاشاره میکنه.
- حالا چایی تونو میل کنین. الان چشم!
کیف دوشی رو ازکنار میز، به سمت خودش میکشه واز توش عکسی رو در میاره. یه نگاهی به من میندازه وبعد، زل میزنه به عکس و صداشو بلند میکنه.
- بیا اینجا دخترم. حالا بیا دایی تو، با حاج آقا مقایسه کن. ببین با اون خدا بیامرز، مو میزنه؟!
نفسش رو با صدا بیرون میده و سرشو تکون تکون.
- پدرت هم تا ندیده بود، باور نمیکرد.
-----------------------------------
نقد داستان
" داستانی خلق کنیم که به عنوان اثر هنری ماندگار شود "
روز شنبه 21 فروردین 95 کارگاه نقد داستان هم نگر ساری، داستان " عشق و مات " از محمد اسماعیل کلانتری را مورد نقد و بررسی قرار داد. نخست سرپرست کارگاه، حسین اعتمادزاده ضمن تبریک سال نو به اعضای کارگاه در رابطه با فضای مجازی و مراجعه افراد برای کسب اطلاعات به این سایتها، گفت: برای کسانی که مطالعه عمیق دارند، این گونه فضاهای مجازی مطالب پرباری ندارند. زیرا که بسیاری از این مطالب، از اعتبار و درستی کامل برخوردار نیستند. اثر مکتوب یا همان کتابها همیشه برای ما بهترین مرجع هستند، ضمن این که ماندگار هم میشوند. کسانی که به ما داستان میدهند تا نقد کنیم، هیچ تعارف و شوخی با این دوستان نداریم. ملاحظه کاری هم نمیکنیم. باید منصفانه قضاوت کنیم و همیشه قضاوت کردن به معنی تعریف و تمجید نیست. صرف تعریف کردن منجر به درجا زدن نویسنده میشود. قصد ما همواره این است که نویسنده رشد کند. جدا از بحث سلیقهای، حتماً به ساختار داستان با ریز بینی توجه میکنیم. مثلاً هنوز استفاده از زاویه دید دانای کل در داستانها، ضعف داستان نویسی ماست. تلاش ما باید خلق داستانی باشد که به یک هنر تبدیل شود و ماندگار بماند. چرا داستان کوتاه " گیله مرد " از بزرگ علوی به عنوان یک اثر کلاسیک ثبت میشود و حتی در مراکز آموزشی تدریس میشود؟ راز ماندگاریاش چیست؟ با این مقدمه به نقد داستان " عشق و مات " آقای محمد اسماعیل کلانتری میپردازیم که اتفاقاً از اعضای کارگاه هم هستند. مطمئناً آقای کلانتری حرفهای عمیق تری در این داستان دارد که باید به آن برسیم. دوستان میتوانند بدون ملاحظه کاری، اما با احترام به نویسنده نظر دهند.
حسن قربانی: دو نکته در رابطه با این داستان لازم است بگویم. اول این که زبان داستان با شخصیت داستانی چندان همخوانی ندارد. این زبان از زبان ادبیات فاصله گرفته است. به کار بردن جملاتی چون " جیگر مرا می سوزاندو..." مونولوگی نیست که متناسب با شخصیت داستان باشد. این نکته میتواند به اثر ضربه بزند. مورد بعدی، تعلیق بیش از حدی ست که نویسنده ایجاد کرد. برای نویسنده آخر داستان خیلی مهم است. آنقدر این تعلیق را ادامه میدهد تا به آخر داستان برسد. تا این حد را من نمیپسندم.
محمود محمدی: داستان را دو الی سه بار خواندم. به نظر میرسد شخصیت داستان، فردی جا افتاده که مسئولیتی هم دارد، است. زبان داستان متناسب با این شخصیت نیست. اول داستان نمیتواند تحلیل درستی پیرامون یک نگاه عاشقانه و دلباختگی باشد. این که روزها زن از کنار این کیوسک میگذرد و نگاه میکند، نشانه ای ست که دیده شد اما نمیتواند تحلیل مناسبی برای عاشق شدن باشد. اگرقرار است که راوی اول شخص، خودش توضیح دهد، پس باید همه چیز را توضیح دهد. به نکتهٔ بسیار خوبی، نویسنده اشاره کرد، منظورم اشاره به خطاهای تصویری یا نگاههای سطحی ست که چه پیامدهائی دارد. در مجموع میتوان گفت چنانچه استخوان بندی یک داستان درست ومحکم باشد، نمیتوان قسمت هائی از متن را حذف کرد. اما این داستان به گونه ای ست که میتوان بخش هائی از متن را حذف کرد.
ناهید گرامیان: بخش اول داستان بار اصلی داستان را به دوش کشید. با واگویه های شخصی راوی، مخاطب وارد فضای داستانی میشود. به تشویش ونگرانی واضطراب راوی پی برده وحتی مخاطب کنجکاو هم میشود. باز هم به نظر من پاراگراف اول کاملترین زبان داستانی را داراست. نویسنده توانسته تعلیق و هیجان مناسبی ایجاد کند و خواننده را به دنبال خود بکشاند. فضاسازی خوبی هم داشته، یعنی وقتی مرد از کیوسک بیرون میآید، توصیف درختان نارنج وجیک جیک گنجشکان در جهت فضا سازی، قابل قبول بود. زبان داستانی متناسب با شخصیت اصلی یا همان راوی ست. خصوصاً پاراگراف چهارم " رفت تو خیابون انقلاب، من هم. رفت ... " کاملاً به این کاراکتر میخورد. اما در ادامهٔ داستان مخاطب متوجه میشود که متاسفانه طرح داستان بسیار ساده و اصلاً پیچیده نیست. و تا حدودی هم ضعیف است. در داستانهای رئال وحتی داستانهای کوتاه میتوان از پیچیدگی و راز و رمزها بهره برد، ولی در این داستان هیچیک از این عنا صر دیده نمیشود. نکته سنجی و تیز بینی نویسنده است که از یک شباهت، شبهه ایجاد کرد. اما این شباهت که به شبهه برای راوی منجر شد، میتوانست پرداخت کامل تری داشته باشد. در این داستان نه کشمکش، نه تحول، نه حادثه،... متاسفانه هیچ دیده نشد. داستانهای آقای کلانتری پایان بسیار غافل گیر کننده ای دارند که گاهی مخاطب را میخکوب میکند مثل داستان " آزمایش ". اما آر آن همه چیرگی نویسنده، در این داستان چیز قابل توجهی ندیدم. همچنان معتقدم که بهترین قسمت داستان همان پاراگراف اول است به لحاظ زبان، تعلیق و.. .
نرگس فلاح: به نظرم اول داستان خیلی خوب پرداخت نشد، که مخاطب بداند چه مسئله ای بوده که آخر داستان او را غافلگیر کند. گویا یک توهم است. با توجه به توهماتی که در این زمینه وجود دارد، باید بیشتر پرداخته میشد.
فیروزه اصفهانی: فکر میکنم لحن داستان به گونه ای بوده که نویسنده این جسارت را داشته که هر چه در ذهن راوی میگذرد بیان کند. گاهی انسانها فکر کردنشان با حرف زدنشان متفاوت است. یعنی هنگام حرف زدن نقابی بر چهره میزنند. راوی، بی نقاب هرچه که از دیدن زن احساس کرد، به واقع بیان داشت. داستان تعلیق خوبی داشته که در پایان یک چکشی خورد. از داستان خوشم آمد و شاید اگر قرار بود من این داستان را بنویسم، کمی کوتاهتر مینوشتم.
رؤیا اکبریان: گفتگوی پایان داستان خیلی تعیین کننده بود. شاید این زن نزد همسرش هم باید توضیحی میداد از توجه به یک مرد به دلیل شباهتش به برادر زن. اما این زن صداقت و سلامت داشت.
حمید رضا خدابخش: به نظرم داستانهای قبلی آقای کلانتری قوی تر بود. حجم بسیار زیادی اطلاعات داده میشود و ناگهان یورش برده میشود. به راستی کل داستان چه حرفی دارد؟ فقط همین که این مرد شبیه برادر آن زن است؟ اصلاً چه نیازی ست که مرد نام نوهاش را بیاورد؟ (آرش من). مخاطب سؤال میکند که خب چه شد؟ همین؟ فقط نویسنده قصد هوس رانی راوی را نشان دهد؟ در واقع داستان دارای موقعیت بسیار خوبی ست، اما نتوانست از این موقعیت به خوبی استفاده کند. ما با مخاطب زیرک سرو کار داریم. چرا باید با بی سیم روشن محل کارش را ترک کند؟ اینها ضعف داستان است.
مهدی فرج پور: در جواب دوستمان بگویم، شاید نویسنده آگاهانه بی سیم را روشن گذاشت که مخاطب بداند وی چه کاره است. بیاد بین خرده فرهنگها رویم و بدانیم که آنها چگونه حرف میزنند وچه رفتارهائی دارند. داستان بازتابی از فرهنگ این افراد که دارای خرده فرهنگ هستند، بود. آدمهای سطحی که با یک نگاه فکر میکنند، زن عاشق اش شده و چقدر همه چیز در سطح باقی میماند. داستان کوتاه تعریفی دارد و آن هم این که برشی از زندگی ست. داستان از همان ایتدا تعلیق دارد ودر پایان غافلگیر میکند. یک داستان یک ونیم صفحه ای توانست تا این حد مرا به دنبال خود بکشاند. در داستانهای رئال از یک جائی برش میخورد و فضا سازی، رویدادها، کشمکش و.. در آن دیده میشود. با تعلیقی که در این داستان جاری ست، در جائی کشمکش ایجاد میشود و ناگهان دو سطر مانده به پایان، مخاطب را از بالا به پائین میاندازد. و تازه متوجه میشویم که توجهی که زن به این مرد کرده به خاطر شباهت مرد به برادر زن است. و توهم مرد هم در این است که زن، شوهر ندارد. از این زاویه، داستان موفقی ست. حرکت، کشمکش، توهم، تعلیق، همه را دارد. فضاسازی را متوجه میشوم. موضوع داستان عشق است ولی درونمایه اش عشق سطحیست.
فاطمه محمدیان: به نظر من زیبائی داستان در همان یک جمله است. زن، عکس را به دخترش نشان میدهد و از شباهت مرد به برادرش میگوید. کلاً حرف و بحث داستان با همین جمله تمام میشود.
ایرج عرب: عشق ومات، داستان کوتاهی ست که حرف روشن و ساده ای را با خود حمل میکند. این حمل بار ساده دلیل بر این نیست که داستان به سادگی نوشته شده است. وقتی می گوئیام که داستان برای که گفته میشود، این نیست که مخاطب کیست؟ بلکه میخواهیم بدانیم که راوی در داستان با که حرف می زند؟ طرف مقابلش کیست؟ در " عشق ومات " راوی با خودش هست. با درد خودش. با خودش که به درد عشقی دچار شده است. چون با خودش در داستان طرف هست، بایدمنطق خاص خودش را هم دنبال کند. ساختار که جزئی از آن روایت است، بر اساس این منطق ساخته شده است. ایده آل سازی راوی از زن به جهت همین عشق است. راوی چرا به این عشق نیازمند است؟ نشان میدهد که در دنیای ما آدم هائی هستند که اسیر عشق میشوند و آن هم در این سن وسال. این نیاز فطری آدمی ست، اما این راوی به چه دلیل به این عشق نیاز دارد؟ چه کمبودی در زندگیاش هست که میخواهد آن را با عشق این زن پر کند؟ آیا او به دنبال غریزه انسانی خود حرکت کرده است؟ یکی از شگردهای خوب داستان، استفاده از ضربه ناگهانی پایانی داستان است. داستان در پایان چرخش دیگری گرفته است. چرا؟ زن به هوای شباهت بسیار زیاد برادرش به مرد راوی، خارج از عرف طبیعی به او نظر کرده است. اما مداومت این کار در داستان باید دلیلی داشته باشد. مورد خاصی باید باشد که این کشمکش را ایجاد نماید. چند کار است که باید انجام بشود تا با شخصیت در داستان آشنا بشویم. روایت، دیالوگ خوب، تصویر پردازی و مهم تر از همه تضاد است. راوی عاشق است و در توهم عشق خود به اوج رسیده است. دو وجه دارد. وجه درونی و وجه بیرونی. داستان نویس با انتخاب روایت درونی به این تضاد اشاره کرده است. تضاد بیرون و درون او با آخرین ضربه ناگهانی به اوج میرسد و داستان تمام میشود. این رفت و برگشتهای درون و بیرون در داستان لازم بود. نویسنده با دو دوربین وارد داستان شد، یکی درون و یکی بیرون. تلفیقی از حس درونی خود و حادثه در بیرون ایجاد کرده آیت.
ابوالحسن سپهری: "عشق ومات " داستانی موفق با مضمونی اجتماعی – فرهنگی ست. محبت درونمایه آن است که با نگاه مهربان زنی در هر صبح به مردی، ماجرا میآفریند. مرد به لایههای پائینی از اقشار متوسط جامعه تعلق دارد. تکرار نگاه زن سرانجام تردیدی باقی نمیگذارد که دل باختهٔ اوست. مرد با این باور به آشفتگی ذهن دچار میشود. رابطه ای دو طرفه بین آنها برقرار میشود که فقط در دنیای متوهم ذهن مرد جریان دارد. این رابطهٔ دو طرفه به خوبی از زبان شخصیت مرد داستان، به ذهن مخاطب نیز انتقال یافته و در این درگیری گرفتار میشود. تعلیق کوبنده در همان جملات اول، مخاطب را مجذوب میکند. سادگی، ایجاز کلام و شکسته گوئی راوی، احساس خوبی از شنیدن ماجراها ایجاد میکند. پایان داستان دارای جذابیتی ست که با آشکار شدن شباهت مرد به برادر مرحوم زن، به طنزی ختم میشود که در یک سوی آن مرد دمغ شده و در سوی دیگر خندهٔ شاد مخاطب را در پی دارد. به این ترتیب مخاطب راضی، در انتظار داستانهای پخته تر و تأثیر گذارتر از این نویسنده، روزشماری میکند.
پس از پایان نظرات اعضای نشست، محمد اسماعیل کلانتری نویسنده داستان " عشق ومات " گفت: از تمامی دوستانی که در این نشست شرکت کردند تشکر میکنم که این قدر دغدغه این داستان را دارند. راوی دغدغه ای دارد و نگاههای مکرراین زن او را به این سمت برد. او بوالهوس نیست، یک انسان است. یک مغناطیسی او را میکشاند. ولی تردید دارد واز بیرون داخل کیوسک را میبیند. به دنبال نشانه است. و همهٔ این نشانهها، باعث میشود که او آکاهانه بیرون برود و تصادفی نیست. باز هم از همهٔ شما تشکر میکنم که این داستان را با دقت خواندید.
سپس حسین اعتمادزاده در رابطه با این داستان گفت: داستان "عشق و مات" دو قسمت دارد. مخاطب باید با دقت بخواند وپی به هردو قسمت ببرد. قسمت اول بخش ذهنیست.اما زمانی که ازکیوسک بیرون میآید و به سمت پاساژ میرود بخشی عینی ست. به نظر من این آدم عاشق نیست. این ذهنهای بیمار، مشکلاتی را در جامعه به وجود میآورند. اگر زنی به آنها نگاه کرد، پس حتماً عاشقشان شده است. در این داستان ما کشمکش فرد با خودش را داریم. راوی با خودش در کشمکش است. داستان حرفهای دیگری هم دارد. به اینگونه افراد جامعه میگوید نگاهتان را عوض کنید و انسان باشید. در واقع تیپی از افراد جامعه مورد نظر نویسنده هستند. در جواب یکی از دوستان بگویم این داستان حدیث نفس نیست. اگر حدیث نفس بود، باید زبان هم یکدست بود. حدیث نفس و تک گوئی برای خودشان ساختار ویژه ای دارند که در این داستان نمیبینم. اما این که دوستی نظر داده جاهائی در متن این داستان باید حذف شود، به نظر من این گونه نیست. در مجموع داستان توانسته تعلیق خوبی داشته باشد و از همان اول این تعلیق جاری ست. امیدوارم در آینده داستانهای پربار و ماندگار از آقای کلانتری بخوانیم.■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر