«ای پسر عمران! هرگاه بندهای مرا بخواند، آن چنان به سخن او گوش می سپرم که گویی بنده ای جز او ندارم اما شگفتا که بندهام همه را چنان میخواند که گویی همه خدایِ اویند جز من.»
داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» در حقیقت در مورد شک و تردید انسان (شخصیت اصلی داستان) نسبت به «بودن یا نبودن خدا» ست. خدایی که تا چندی قبل میشناختیم و به وجود او ایمان داشتیم، اما امروز دچار شک و تردید نسبت به وجودِ او میشویم.
«با خودم می گویم: خداوندی هست؟» (متن کتاب).
یونس فردوس (شخصیت اصلی داستان)، مجرد و دانشجوی دکترای پژوهشگری اجتماعی است که برای ارائهی پایان نامهی دکتریش در حال تحقیق و جستجوی دلیل جامعهشناختی خودکشی دکتر جوانی به اسم محسن پارسا است. دکتر محسن پارسا، سی و چهار ساله، فارغ التحصیل دکترای تخصصی از دانشگاه پرینستون امریکا در رشته فیزیک و سابقهی چهار سال تدریس در دانشگاههای داخل کشور، سالها بر روی مفاهیم مبانی فیزیک مدرن، نسبیت عام و نظریه کوانتوم تحقیق و مطالعه داشته و هیچ مشکل عمده ای که دلیلی برای خودکشی او باشد هم نبوه است.
«خوشا به حال پارسا. دانشجوی بدبخت! تو اگر نتوانی مرگ یک آدم را معنا کنی برای چه زنده ای؟ مدرک ام، شغل ام، شهرت ام، عشق ام و آیندهام به یک مرده گره خورده است. هیچ وقت این همه خوشبختی در یک نقطه جمع نشده بود. آن هم در یک مرده، در یک سوال: چرا دکتر محسن پارسا استاد دانشگاه و فیزیکدان برجستهی معاصر ناگهان و بدون آن که دیوانه شده باشد باید به طبقهی هشتم یک برج بیست و چند طبقه برود و بعد خودش را مثل یک جوان عاشق پیشهی احساساتی از پنجرهی رو به خیابان روی آسفالت پرت کند؟ دانشجوی بدبخت!» (صفحه 10 کتاب).
«بودن یا نبودن خدا؟»، این تنها سوالی است که میخواهد یونس بداند. به نظر او، پاسخ این سوال تکلیف خیلی
چیزها مثل خودکشی دکتر پارسا و خیلی چیزهای دیگر را روشن میکند و پاسخ ندادنش هم خیلی چیزها را تا ابد در تاریکی محض نگه میدارد.
«من همیشه تعجب میکنم که چه طور کسی می تونه بدون این که پاسخ قاطع و قانع کننده ای برای این سوال پیدا کرده باشه، کار کنه، راه بره، ازدواج کنه، غذا بخوره، خرید کنه، حرف بزنه و حتی نفس بکشه» (صفحه 24 کتاب).
یونس پاسخ سوال را تلویحاً در ابتدای داستان میدهد: «اگر خداوندی وجود داشته باشه، مرگ پایان همه چیز نخواهد بود... اگر خداوندی در کار نباشه مرگ پایان همه چیزه» (صفحه 26 کتاب).
مهرداد (دوست صمیمی یونس)، دانشجوی انصرافی رشتهی فلسفه که درسش را بخاطر جولیا نصفه و نیمه رها کرد و رفت به دنبالش در امریکا، بعد از نه سال به ایران بازگشت. کسی نمیدانست، مهرداد در دوست دختر آمریکاییاش چه دیده بود که عاشق اش شد و رفت.
اگر در دیدهی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
یونس با خودش فکر میکند: خداوندی وجود دارد؟ و مهرداد که هیچ وقت به این چیزها اهمیت میداد، میخواهد بداند چرا در روز تاریخ تولدش به دنیا آمده است؟ نه یک سال زودتر و نه یک سال دیرتر متولد شده. میپرسد هزاران سال است که جهان وجود داشته اما خودش نبوده، پس چه دلیلی باعث شده که ناگهان وجود پیدا کند و به زندگی پُر از رنج و درد و فقر و بیماری و اندوه که آخر هم به مرگ منتهی میشود، پرتاب بشود؟ جولیا به آفرینش و زندگی و مرگ اشکالات جدی میگیرد و این، زندگی را برایش تلخ و دشوار میکند.
مهرداد، به ایران برگشت تا مادر بیمارش را با خودش ببرد. مهرداد و جولیا، دختری چهار ساله دارند. دو سال است که جویا مبتلا به سرطان شده و وضع روحی ای مناسبی ندارد. جولیا معتقد است که بهترین فرض این است که خدایی در کار نباشد چون فقط در این صورت است که مجبور نیستیم گناه وجود بیماریهای لاعلاج را به گردن او بیاندازیم.
«جولیا میگه این منصفانه نیست که انسان در زندگی ش با مانعهایی روبه رو بشه که نتونه اون ها رو از میان برداره» (صفحه 7 کتاب).
مهرداد در تایید سخن جولیا میگوید: «آدم وقتی می میره چه چیزی از دست می ده که آدمهای زنده هنوز اون رو از دست ندادهاند؟ فرق یک مرده با یک زنده در چیه؟»
مهرداد، شخصیت خیلی عجیبی در داستان دارد. بی توجهی مهرداد به تابلوی نستعلیق در دفتر کار یونس، خونسردی او به سوالات یونس، اخبار گزارش گوینده رادیو دربارهی دو کارشناس رایانه دانشگاه امریکا، عبارتِ پشت بارگیرِ کامیون، مرد اعدامی در حیاط دادگستری، موضوع پایان نامه یونس، رفتن به محل خودکشی دکتر پارسا و از طرفی احساسی شد دربارهی پای مصنوعی محسن، رفتن ناگهانی به همراه علیرضا به مشهد و اعتقاد او به وجود خداوند!
مهرداد برخلاف یونس یه وجود و قدرت خداوند ایمان داشت. او به دخترش پاسخ میدهد که خداوندی میتواند «حتی مامان (جولیا) را خوب کند» (صفحه 64 کتاب).
سایه (نامزد یونس)، دختری مذهبی و فوق لیسانس الهیات است. او مشغول نوشتن پایان نامهاش دربارهی مکالمات خداوند و موسی است. میخواهد بداند چرا خداوند، فقط با موسی تکلم کرده، زیرا موسی تنها بشری است که صدای خداوند را شنیده است. سایه میخواهد بداند وقتی خداوند از توی درخت در وادی مقدس بر موسی تجلی کرد و به او گفت که کفشهایش را بیرون بیاورد، منظورش از بیرون آوردن کفشها دقیقاً چه بوده است؟ آیا بیرون آوردن کفشها مفهومی نمادینی دارد یا خیر؟ (سوال هایی که تا پایان داستان، پاسخ داده نشد!).
علیرضا (دوست یونس)، جوانی مجرد و مذهبی است. با مادر و خواهر کوچکش در یک آپارتمان کوچک زندگی میکنند. به عنوان مدیر در یک سازمان کوچک دولتی و خیریه کار میکند. یونس همیشه از علیرضا سوال میکند. به خصوص سوال هایی که یا جواب ندارند و یا پاسخشان دشوار است. گاهی علیرضا در جواب سوال های یونس نکاتی را میگوید که بی اندازه لذت میبرد. شاید به همین خاطر است که یونس از صحبت کردن با هیچ کس به اندازهی حرف زدن با او لذت نمیبرد.
داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» نوشتهی مصطفی مستور، اول شخص در ژانر واقع گرای اجتماعی، انتقادی و مذهبی قرار میگیرد. داستان در لحظه ای آغاز میشود که راوی (یونس) در فرودگاه است. او بعد از معرفی شخصیت مهرداد و خصوصیتهای اخلاقی او، به مشکل و گرهی اصلی داستان اشاره میکند. داستان با یک حادثه کشش دار، پیگیری میشود و برای یافتن علت و معلولها ادامه مییابد. و با یقین رسیدن راوی (به صورت نمادین) به پایان میرسد.
اثر ساده و غیر جذاب است و با گذر زمان رفته رفته این انتظار به وجود میآید که داستان تلاش دارد تا بیشتر در راستای «متن» و «خط موازی»پیش برود تا خلاقیت داستان (قصههای عامیانه). خلاقیتهایی که حسرت آن در پایان داستان بر دل خوانندهی کنجکاو و حرفه ایای میماند و جایش را به خلق صحنههای ساده، گزارشی، نمادین و دیالوگ محور میدهد.
سوالات بی پاسخ و بی شماری تا پایان داستان و حتی بعد از آن، خواننده را همراه میکند. آیا یونس در پایان داستان به وجود خداوند، ایمانِ راسخ آورد؟ چرا یونس، زمانی که بر وجود خداوند ایمان داشت، ناگهان بر بودن و نبودن خداوند شک و تردید پیدا کرد و داستان موسی را یک افسانه میدانست؟ از طرف دیگر، اگر خداوندی است پس این همه نکبت برای چیست؟ آیا علیرضا، منصور و موسی در داستان زندگیشان خوشبخت هستند؟ آیا کسی که صدای خداوند را میشنود حتماً خوشبخت است؟ چرا نویسنده، نام یونس را برای راوی داستان انتخاب کرد. آیا ارتباطی با «یونس پیامبر» دارد؟ چرا نویسنده، نامهای نمادین مثل یونس، علیرضا، منصور را برای شخصیتهای داستانیاش برگزید؟ چرا منصور (دوست علیرضا) زود تمام کرد؟ چرا صدای اذان در طول داستان شنیده میشود. آیا شنیدن صدای اذان، نمادین است؟ و سوال های بی پاسخ دیگر که همگی در پایان داستان به ذهن خواننده خطور میکند و داستان ساده و نمادین به پایان میرسد. ■
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
http://www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
داستان های حرفه ای ادبیات ایران و جهان را از اینجا دانلود کنید.
http://www.chouk.ir/downlod-dastan.html
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
http://www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
http://www.chouk.ir/ava-va-nama.html
دانلود فرم پیش ثبتنام آکادمی داستان نویسی چوک
http://www.chouk.ir/tadris-dastan-nevisi.html
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
http://www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
http://www.chouk.ir/honarmandan.html
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
https://telegram.me/chookasosiation
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
http://instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
دیدگاهها
نظر من درمورد ساده بودن داستان این هست که این سادگی بسیار داستان باعث شد تا درک های عمیقی که در داستان وجود داشت راحت تر به چشم خواننده بیان چراکه به نظرم میرسه اگر داستان با پیچیدگی همراه میشد هدف داستان دست نیافتنی میشد.
توصیه من این هست که:کتاب رو باید با احساس و هم چنین درک بالا خواند و خواننده باید از احساس ها و درک معنوی خود کمک بگیرد.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا