نگاهی به مجموعه داستان کوتاه " عشق روی چاکرای دوم " اثر ناتاشا امیری

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

پشت هر پنجره ؛ زنی فریاد می زند

مريم حسينيان

 

داستان های ناتاشا امیری را از همان ابتدا که می نوشت دنبال کرده ام. هنوز هم داستان " ما سکوت " او به گمانم یکی از بهترین قصه هایی است که خوانده ام. مجموعه داستان " عشق روی چاکرای دوم" توجهم را جلب کرد. دوست داشتم " شخصیت پردازی" را به عنوان محوری برای نقد انتخاب کنم که بعد به نگاهی و یادداشتی اکتفا کردم و... همین دیگر!

 

بعضی ازداستان های کوتاه، زود تمام می شوند. بعضی ها آن قدر طولانی اند که یک نفس پیش نمی روند. بعضی هم مثل صدای گوینده بخش خبر رادیو هستند.گاهی هم داستان های کوتاهی وسط بعضی مجموعه ها پیدا می شوند که مثل صحنه های یک فیلم رژه می روند بدون فرصتی برای تخیل ، باور پذیری وشاید درک دقیق تجربه های خفته در متن." عشق روی چاکرای دوم" هم ردیف هیچکدام از این بعضی ها نیست. بیشتر به جراحی چند غده خطرناک اجتماعی شبیه است و بر قله تمام آنها زنی تنها نشسته است که وقایع تلخ، دردهای عمیق و زخمهای کهنه اندوه را ورق می زند. " عشق روی چاکرای دوم" پر از شخصیت و سایه است. یک نفس خوانده نمی شود. جهان داستانی متفاوتی در هر داستان خلق می شود و گاهی فاصله دو داستان آنقدر زیاد است که عبور از یکی و رسیدن به دیگری نیاز به کمی زمان و سکوت دارد.بدون شک در چنین شرایطی نگاهی کلی و نسخه پیچی یا حتی نوشتن یادداشتی ادبی که حکم صادر کند برای ده داستان کوتاه ، تقریبا غیرممکن است . به نظر می رسد ناتاشا امیری در این مجموعه؛ علاوه بر تلاش برای رسیدن به کشفهای تازه ،سعی داشته به تجربه هایی فردی در زبان و لحن داستان هایش نزدیک شود. به یقین در این مجموعه پر سر و صدا ( به لحاظ شنیدن مدام صدای روایت قصه هایی با تعدد شخصیت و چند بعدی) " آن که شبیه تو نیست" خوش خوان ترین قصه است . ورودی مجموعه با این داستان یک دست ؛ مخاطب را دعوت می کند به معلق شدن در جزئیاتی دیدنی که فضای داستان را ملموس و تجربه پذیر می کند. استفاده به جا از " تضاد" سبب شده در جریانی سیال و نرم " شیرین شربیانی" را دقیق بشناسیم. همان زنی که زمانی زیر پرچم سه رنگ نشسته بوده و صورت درازش با ابروهای کلفت به هم پیوسته ، کرک سیاه بالای لب و بینی قوزدار در قاب مقنعه در کنار همکلاسی هایش زیر غبار عکس سالهای سال قبل به زحمت شناخته می شود. و حالا پشت میز کافه می نشیند ، جراحی پلاستیک بخشی از زندگی عادی اوست، دنبال دوربین یاشیکا برای مچ گیری شوهر خائنش است، کرم ترک پا به پاشنه اش می مالد، عطر رالف رولن به بناگوشش می زند و بعد با بیرون ریختن تمام جزئیات ظاهری، شخصیت گرد و چند وجهی او تبدیل می شود به شخصیتی مسطح و یک وجهی. " شیرین شربیانی" نماد نیست. زنی است مثل هزاران زن غرق شده در زندگی تلخ و آشفته ای که معلق است میان سنت و مدرنیسم. نمی تواند مثل عکسهای دوره قاجار زندگی کند ولی مثل همان زنانی که در عکس می بیند و از آنها به آسانی عبور می کند؛ دلش را خوش کرده به " تقاص" و مثل زالو چسبیده است به زندگی متعفنی که به ناچار و فقط به خاطر بی پناهی و زنانگی اش باید تحمل کند.

" خاکستر سیگار روی مانتویش می افتاد و اعتماد به نفسش مثل آب از میان انگشتهایش می ریخت :" این طور آدم ها بالاخره یک روز تقاص پس می دهند. نه؟ به جای اینکه دلداری اش بدهم :" آره حق با توست!" گفتم:" بالاخره کی دارد تقاص پس می دهد؟" و دیدم با چشم های وق زده به انتهای بزرگراه خیره شده است." ( صفحه 21)اما راوی در این داستان و بعضی داستان های دیگر مجموعه انگار فقط صدایی است که گاهی قضاوتها و تحلیل های خردمندانه اش! یقه مخاطب را می گیرد و مجبورش می کند به صدای او گوش بدهد و بعد قصه را دنبال کند. هنوز طعم شیرین داستان اول ( صرف نظر از دیالوگهای رسمی که ای کاش محاوره بودند
) زیر دندان مخاطب است که   " ویرگول" با چرخه ای پر از شخصیت هایی درگیر اصل و فرع زندگی و عشق ، با پاراگرافی تاثیر گذار شروع می شود." پارکی را مجسم کنید که سنگفرش باریکه راهش از میان درختهای کاج می گذرد. مینا عظیمی و سعید صالحی در کنار هم قدم می زنند. ده بعد دوستی شان برای همیشه به پایان می رسد و تا آخر عمر یکدیگر را نخواهند دید..." ( صفحه 29)

و بعد چرخه ای پیچیده و شلوغ آغاز می شود و مخاطب مجبور است یکی دو بار برگردد به حلقه آدمهای داستان که به تفصیل معرفی می شوند ولی شناخته نمی شوند و با تک جمله یا حادثه ای لحظه ای وصل می شوند به آدم دیگری که او هم وصل به دیگری و آن دیگری هم اسیر ماجرای همین قبلی است ( سخت است به این ساختار پیچیده و درهم بشود ساختار مدور گفت) در این بین تجزیه تحلیل روابط شخصیتها از ذهن پسری معمولی که رابطه ای عاشقانه و سطحی را تمام کرده و مثل بسیاری از دیگران، گرفتار سرنوشتی تلخ و عادی است ، کمی فیلسوفانه به نظر می رسد و شاید همان صدای پرطنین دانای کل باشد که بهتر بود این قدر واضح شنیده نمی شد :" اغلب عشق ها هم مثل خیلی احساسات دیگر به مرور زمان تغییر می کنند و حتی ته می کشند." ( صفحه 41)

تنها شخصیت " سارا کرمی " است که در عین فرعی بودن وشاید هم به همین دلیل! خوب معرفی می شود و چون هیچ فلسفه ای پشت سرش نیست به خودی خود در داستان حرکت می کند و به چرخه بعدی می پیوندد. اما نباید از حق گذشت که پایان داستان " ویرگول" می توانست جزو بهترین پایان های باز باشد اگر و تنها اگر قضاوت آخر وجود نداشت. " همین نزدیکی اما..." چنان فاصله دوری با دو قصه قبل دارد که باید کمی نفس تازه کرد و به آن نزدیک شد. همان قدر که حضور راوی در آن خانه و برای رساندن گل خطمی به مادر دختری در خیابان عجیب است، پیرزن کریه و رجاله که خل وضع است و خطرناک و کینه ابدی از تمام زنان دنیا به دل دارد هم عجیب و غیرقابل باور است. اما به لطف دیالوگهای خوب پیرزن و نه روایت راوی! که در شرایط بحرانی و وحشتناک گرفتار شدن در خانه ، ابعاد مختلف ماجرا را تحلیل می کند و نقشه می کشد، داستان جان می گیرد. پیرزن لکاته همان عقده سرخورده جنسی است و میان چاه فاضلاب وکثافت و زشتی سرباز می کند و با مشت و لگد و وحشی گری ، تخلیه نمی شود و بعد نوبت دیگری است. داستان وابسته به تصویر است و حضور گاه و بیگاه صدای ذهن راوی ؛ متن را از عمق به سطحی سانتی مانتال بیرون می کشد و اثر مشت پیرزن را کم می کند. باز هم قضاوت در پایان داستان خدشه وارد می کند به بدنه ای که باید زخم خورده و همان طور کثیف باشد. شاید لازم است گاهی نفهمیم که دختر گل خطمی به دست ، بدجنس است!

اما نگاهی به بقیه داستان های مجموعه نشان می دهد "ششمین نسل با حرف های اضافه"، " عشق روی چاکرای دوم" و " با تشدید روی جیم" چیزی میان قصه و دیدگاهند. انتخاب لحن متفاوت و شاید نخ نما در هر داستان،   گاهی متن را به چالش طنز می کشاند و چندان کمکی حتی به حرکت طولی داستان نمی کند. چنین به نظر می رسد که یک دست نبودن جهان داستان های مجموعه و به دنبال آن بازی های زبانی ، پلکان غیر همسطحی در مجموعه ایجاد کرده است و تا مخاطب بتواند در فرصت کم داستان کوتاه با لحنی تازه کنار بیاید، داستان تمام می شود و باز یک دریچه جدید گشوده می شود با نگاهی دیگر،جهانی متفاوت و گاه سنگین که برای چهارچوب داستان کوتاه کمی بزرگ است. " چهل روایت دخترانه" مقایسه دو نگاه و دو تقدیر است برای حادثه مشترکی به نام " درد زن بودن". سفری دانشجویی که در قالب بیانات تصنعی دو استاد دانشگاه تاریخ معرفی می شود، و برخورد خصمانه دو زن که باز هم درگیر مسائل زنانه اند تا بحثی علمی وتاریخی ، داستان را از تبدیل شدن و نگاهی نو به مسئله ای کهنه ؛باز می دارد.نگرانی واندوه دو دانشجوی بیگانه با هم که در عین حال درد مشترکی در سینه دارند، آنقدر جذاب هست که لازم نباشد بخش هایی از جزوه های تاریخ لابه لای داستان خود را به رخ بکشد. " با دیگر زنان به ملازمت قیام کردم تا مردان به جنگ تحریض کنیم. اطفال می گریستند و ما بر دایره می کوبیدیم و کل می کشیدیم تا به غیرت در آیند.

هنوز حالیت نشده چه پخته و عاقل شدی... دیگه ام با چهارتا وعده خشک و خالی و نگاه مکش مرگ ما شیدا نمی شی." ( صفحه 141)

"من به توان تو" داستان خوش ساخت و بدون نقصی است . شخصیت پردازی صحیح راوی و سرنوشت هولناک او که گم شده است پشت چهره زنی دیو سیرت با موهای سرخ و گاهگاهی توی آینه خودش را نشان می دهد، تلنگر قوی و موثری است که کاملا با منطق داستان حرکت می کند.

اما در این میان؛ داستان شیرین و دوست داشتنی " غم میان بادهای موسمی" با تمام متفاوت بودن و ناهماهنگی موضوعی که متمایزش کرده است با دیگر داستان های مجموعه، مثل نسیم دلچسبی است که وسط سخنرانی طولانی حول محور " فمینیسم "؛ لبخند به لب می نشاند. همان قدر که داستان کوتاه " عشق روی چاکرای دوم" به دلیل کشیدن بار عنوان مجموعه داستان، جلب توجه می کند و توقع مخاطب را برآورده نمی کند ؛ " غم میان بادهای موسمی" لطیف و عمیق ، گم شده است میان نه داستان دیگر و شاید هیچ وقت دیده نشود. " گیله خاتون" با غده بزرگ گلو و چهره زود پیرشده اش ، به راحتی اندوهش را با مخاطب تقسیم می کند. او ساکت است و در خودش فرو رفته. هیچ کس نمی داند که سالهاست سراغ مرد پنهان در شکاف دیوار می رود و شاید همین سکوت است که لایه های پنهان شخصیت او را به عهده خواننده می گذارد. ( اتفاقی که در دیگر داستان ها نمی افتد و یا بسیار کم رنگ است به دلیل تحلیل ها و قضاوت ها) . سرنوشت " گیله خاتون" آنقدر تکان دهنده است و پر از غربت که وقتی هوا تاریک می شود و تیر کشیدن سینه های پژمرده اش برای همیشه آرام می گیرد، چشمها تر می شوند."هاروت – ماروت" یک جهان ماورایی عمیق است که شاید به دلیل نگرش خاص و تفکری که پشت آن پنهان شده ، درکنار دیگر داستان های مجموعه جایی ندارد. قابل مقایسه با هیچکدام نیست و در عین حال همان سیر را دنبال می کند. فرود فرشته ای به نام "سپندا" و اشاره به سرگذشت هاروت و ماروت، و سرگردانی او روی زمینی که هیچ وقت پاک و آرام نخواهد شد، به اندازه ای تامل برانگیز هست که بشود چنین نتیجه گرفت که تمام دنیای نویسنده، شعارهای زنانه و نگاه فمینیستی و محکوم کردن ابدی زنان به تحمل جبر مردانه و ستم ناشی از آن نیست. هرچند منطق داستان گاهی دچار تنش می شود و جریان ذهن مخاطب را به طور کلی قطع می کند، اما نشان از تحول جهان بینی و فلسفه ذهن نویسنده دارد که آگاهانه این داستان را مثل وصله ای ناجور میان فریادهایی زنانه نشانده است.

" عشق روی چاکرای دوم" تلاشی است برای نشان دادن چهره ای جدید از اندوهی قدیمی. شبیه ساختمانی است پر از پنجره که از پشت آن زنی با صورتی غمگین، غصه هایش را فریاد می زند. بعضی از صداها بلندند و گوشخراش و بعضی پنجره های تاریک و مهجور. برخلاف تم اصلی داستان ها که درد عشق را به دوش می کشد، نگاهی سرد و خشن و ناامید در فضا موج می زند و اصلا قرار نیست هیچ کس عاقبت به خیر شود. همه سرخورده و فرورفته در کابوسی دهشتناک از شکستی روحی و عاطفی غرق شده اند.پشت تمام تحلیل ها و شخصیتهای متعدد و متفاوت که افسرده و اندوهگینند و دچار بحرانی زنانه هستند، فلسفه تلخ هستی پنهان شده است.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692