"عدنان غریفی" متولد 1323 از نویسندگان جنوب ایران میباشد. و سالهاست ساکن هلند میباشد. و از مهمترین نویسندگان مهاجرت به حساب میآید. وی خود را پیرو مکتب همینگوی میداند. طبق گفته همینگوی درباره چیزهایی مینویسد که تجربه کرده است. و معتقد به این است که ایرانیها بهایی به خواندن نمیدهند و اهل مطالعه نیستند. به ادبیات ایران بدهکار نیست و آموختههایش از نویسندگانی چون همینگوی و فاکنر است.
مجموعه "چهار آپارتمان در تهرانپارس" شامل پنج داستان کوتاه میباشد و توسط نشر رسش به انتشار رسیده است.
در همه داستانها، نویسنده صریح و قاطعانه دیدگاه و جهان بینیاش را بیان میکند و هیچ جایی برای تاویل و مشارکت خواننده باقی نمیگذارد. داستانهای مجموعه با راوی اول شخص روایتی شوند. و به نظر میرسد فضاها و اتفاقات را نویسنده تجربه کرده است. وقایع بعضی داستانها اغلب در جنوب و در کودکی نویسنده اتفاق می افتند. و بعضی از داستانها نویسنده ای روشن فکر را نشان میدهند. همه داستانها از یک زبان و شیوه نگارش بهره میگیرند. و روایتهایی سر راست دارند.
داستان "آوی". مرد مهاجر و دختری ژاپنی در استخری در حال شنا هستند. دختر ژاپنی از برخورد و حرکات خشونت آمیز مرد درشت هیکلی که سعی در برقرار کردن ارتباط با او دارد مورد اذیت قرار میگیرد. مرد مهاجر و پسرش با دختر ژاپنی هم صحبت میشوند. در روند گفتگو حس ترس دختر ژاپنی به حسی خوب بدل میشود. صحبتهای آنها پیرامون اسمهایشان و معنی اسمها در فرهنگها و زبانهای مختلف است. در انتهای داستان مرد درشت هیکل از زبان راوی اینگونه توصیف میشود: "قبل از اینکه دکمه دوش را فشار بدهم مکث کردم تا از صدایی که میشنیدم مطمئن شوم... چیزی شبیه خرخر خوکهای بیخبری که درمزرعه نزدیک خانهمان دیده بودم."
داستان "اعدام" راوی داستان مردی است که پدرش را به دلیل نامعلوم اعدام کردهاند. و عمویش که شخص با نفوذی است دخالتی نکرده تا پدرش اعدام نشود. با شروع داستان
خواننده نمیداند که پدر اعدام شده یا نه. فقط میفهمد پدر بیگناه محکوم به اعدام شده. ولی با ادامه داستان شرحی از نحوه اعدام را میخوانیم. اعدام کنندهها حتی خواهش مادر را نپذیرفتهاند تا تیر خلاص توی صورت پدر نزنند. پدر وقتی فهمیده میخواهند بیگناه اعدام شوند همه معنایی که برای زندگی داشته از دست داده. در پایان داستان خواننده متوجه میشود سالها از اعدام پدر گذشته. برادرم یکباره گفت الان چند وقت میشه؟ تقریباً نه سال. پدر چی؟ تقریباً ده سال. نه سال بود که مادرم مرده بود و ده سال بود که پدرم.
داستان "آه آن دکان" راوی داستان پسری نوجوان است که در روز 28 مرداد 1332 شاهد ویرانی مغازه ای است که دایی و عده ای از هم کیشان داییاش در آنجا پاتوق دارند. کپرنشینها به ازای پنجاه تومان مزد حاضر به خراب کردن دکان و نابود کردن کتابها و روزنامههای داخل دکان شدهاند. "فحشهای رکیک، چارواداری، مرگ بر حزب کمترینشان بود یکی دو دقیقه دیگر سر وکله جماعت را دیدیم. اول معلوم نبود چه کسانی هستند. بعد یواش یواش دیدیمشان. عجب اینها کپر نشین ها بودند بدبختترین آدمها. فقیرترین و بیکسترین آدمها... اینها چند تا چندل درشت و کلفت را برداشته بودند و داشتند عرق ریزان و فریاد زنان میآمدند. حتی بلد نبودند شعاری را که هرداد میداد تکرار کنند." راوی مسحور رفتار، آرمان و آرزوها داییاش شده است. و همه چیز را با نظر و دیدگاه داییاش میسنجد. کتاب میخواند و کتاب خواندن را از دایی یاد گرفته. و سعی در کتاب خوان کردن دیگران دارد. واگر با وحیدی که اصلاً کاری به کار آن دکان و آدمهایی که به آن دکان ندارد دوست است، به این خاطر است که دایی گفته " اشکالی ندارد. همین که بچه خوبی است اشکالی ندارد. تو چنین خانواده ای بار آمده. خانواده فقیری که جوانهایش به تنها چیزی که فکر میکنند فوتبال است. وحید فقط به فوتبال و چرت و پرت علاقه دارد. حتی یک بار نشد با من از آرزوهایش حرف بزند. انگار اصلاً آرزویی نداشت. ... همین که نانی میخورد و تنش لخت نبود برایش کافی بود. حتی به این فکر هم نبود که میشود بیشتر از نان خورد؛ یا لباس بهتر پوشید."
راوی نابودی دکان را باور نمیکند. و همواره میخواهد شبها بیاید به دکان نگاه کند. و در رویا هایش دکان را مثل سابق فرض کند. "مگه الان دکان پر نور نیست؟ مگه روز نامهها سر جاشون نیستند؟ کتابها سر جاشون نیست؟ مگه دایی اونجا نیست و داره با دوستاش حرف می زنه؟ .... شبها بیایم و تنها. نه با وحید، نه با هیچ کس دیگر. خیلی دیر وقت باید بیایم. جوری که هیچکس نباشد؛ هیچ کس؛ فقط خودم و این سگها. بیایم، و توی این تاریکی مطلق بنشینم و دکان و آدمهایش را که مثل یک تکه ماه هستند تماشا کنم و مزاحمشان هم نشوم.
داستان "جاده" راوی، محله کپرنشینها را در حاشیه شهر توصیف میکند. انزوای آنها از جامعه، فقر. اینکه دیگران هیچ کاری با آنها نداشتند.. و محلهای که اصلاً شکل محله نیست. "کمتر کسی میدانست که همه کپرهای راستهی کپرنشینها مال حاج عوض است... مگر این کپرها میتوانستند جز به آدمهای نزار ساکنشان به کسان دیگری تعلق داشته باشند؟ هیچ یک از آنها چیزی را که دیوار نامیده میشود نداشتند... پشت کپرها جوی نه چندان باریکی میگذشت... ماهیهایی که به بوی مرموزی (شاید غذای تازه) با آبها و نفت میآمدند و چند صباحی در این سو، در آن گنداب بال و دمی تکان میدادند و بعد... میمردند و لاشههایشان باد میکرد و به سطح جوی میآمدند و در معرض آفتاب قرار میگرفتند و میگندیدند و میترکیدند. در این جوی راکد، همهی چرکیها را نفت سیاه به هم میپیوست و هزاران جزیره کندیده میساخت که فرودگاه حشرات بیماری زا میشد" راوی یکی از پسرهایی بوده که شاهد خراب کردن دکان روشن فکرها در روز 28 مرداد (در داستان آه آند دکان) توسط کپرنشینها بوده. شخصی به نام حاج عوض که ادعای مالکیت کپرها را دارد از کپرنشینها اجاره میگیرد. راوی در طول داستان صریح دل به حال کپر نشین ها میسوزاند." فکر من این بود که آنها هم ... آنها هم اوه... اوه... من میخواستم خیلی زیاد گریه کنم و داشتم گریه میکردم، اما میخواستم یک جور خاص خیلی زیاد گریه کنم... چون وقتی به صورت آنها نگاه کردم، یک هو دیدم که آنها هم... آنها هم... آنها هم آدم هستندو" دختر بچه ای از محله کپر نشین ها آمده آدامس بفروشد ولی کسی از او آدامس نمیخرد. وقتی بلوزرها کپرها را با وسایل داخلشان له میکنند، مردم فقط تماشا میکنند و وقتی تانکها و ماشینهای ارتشی از جاده ای که جای کپرها ساختهاند میگذرند، "تانکها و کامیونهای ارتشی داشتند از روی جاده میآمدند و مردم هم ایستاده بودند و داشتند آنها را تماشا میکردند و هیچ نمیگفتند"
داستان"چهار آپارتمان در تهران پارس" راوی نویسنده و مترجمی است که برای انجام کار ترجمه به دفتر شهبانو میرود. در دفتر شهبانو تابلوهای نقاشی گران قیمتی خریداری شده تا در مزه هنرهای معاصر نمایش داده شود. تابلوهای گران قیمتی که با پول یکیشان میشود چهار آپارتمان در تهرانپارس خرید مثل کالایی بیارزش در دفتر و راهپله پخش شدهاند. به طوری که وقت آوردن قهوه به پای آبدارچی گیر میکنند. راوی خرید تابلوها را هدر کردن اموال عمومی میداند و حدث می زند خیلی از تابلوها تقلبی باشند. "ما و هنر نقاشی مدرن؟ مثلاً مال چه کسانی را خریدهاند؟ مال پیکاسو را؟ .... میدونی قیمت اون چقدره؟ از کجا بدانم خانم جان؟ صد هزار دلار. یعنی به عبارتی چند تومان؟ نزدیک هشتصد هزار تومن؟ هشتصد هزار تومان؟ این را جوری گفت که انگار خواسته باشد قضاوت تحقیرآمیزش را، هم نسبت به خود تابلو و هم به خریداران آن، کرده باشد. (شاید هم صد و پنجاه هزار دلار) .... این بار آقا رستم به جای آنکه تعجب کند، با وحشت و باز هم با لب آویزان برگشت و به تابلوب کج شدهی توی بسته بندی نگاه کرد... پس چرا گذاشتینش آنجا؟" رستم یکی از تابلوها را میدزدد تا با پولش چهار آپارتمان نصفه کاره در تهران پارس بخرد.■