شب شارل بودلر یکی دیگر از شبهای بخارا بود که عصر چهارشنبه 29 مهر ماه 1394 در کانون زبان فارسی برگزار شد.
در ابتدا علی دهباشی از طرف مؤسسه فرهنگی پژوهشی چاپ و نشر نظر، ناشر کتاب جنون هشیاری، بنیاد فرهنگی ملت، مجله بخارا و بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار به سفیر فرانسه در تهران، دکتر شایگان و نیز سخنرانان و حاضران خیرمقدم گفت و سپس چنین ادامه داد :
امشب یکی از شبهای فراموش نشدنی بخاراست، یکی به علت حضور گستردۀ استادان ارجمند و دیگر این که پس از چندین دهه که نام بودلر و ترجمه گلهای بدی ، چند نمونه دیگر که دکتر شایگان به تفصیل در مقدمه حق تقدم را بیان کردند، کتابی مستقل دربارۀ بودلر منتشر میشود. دکتر شایگان در یکی از کتابهایش دربارۀ خودش گفته است : " من انسانی بین فرهنگی بودم و بین فرهنگها زندگی میکنم و میاندیشم." در جایی دیگر نوشته است : " نمیدانم تجربیات پرماجرا و پیچاپیچ من از این قرن رو به افول میتواند سرمشقی برای نسلهای آینده به شمار آید یا نه؛ به هر حال من محصول بسیار پیچیدۀ آنم. من که زندگیم را در حاشیۀ دگرگونیهای بزرگ این قرن گذراندم خود را دستخوش تمامی آثار مثبت و منفی آن میبینم."
زندگی دکتر شایگان از جهاتی استثنایی است. در محیطی چند زبانه بزرگ میشود، در خانۀ پدری به زبانهای روسی، ارمنی، آسوری، ترکی و فارسی سخن گفته میشود. اما شایگان هویت خویش را در ارتباط با زبان فارسی میداند چرا که پدرش اهمیت زیادی برای زبان فارسی از ابتدا قائل بوده است. اینجا از مرور زندگی دکتر شایگان در دوران تحصیل در انگلستان، سوئیس و فرانسه میگذرم که موضوع بحث امشب ما نیست.
عشق و علاقۀ دکتر شایگان به ادبیات از جمله انگیزهای برای سفر او با هدف کشف دنیای نظم و نثر و در پی آن با پل والری، مالارمه، و بعد شارل بودلر که از طریق نوشتههای والتر بنیامین آشنا میشود. ایشان در سخنرانیشان به تفصیل به این زمینههای آشنایی اشاره کردهاند و من تکرار نمیکنم و بهتر است از بیان خودشان بشنویم.
تألیف کتاب جنون هشیاری برای دکتر شایگان پاسخی بود به عشقی که به این شاعر از نوجوانی داشته است و اینک در دهۀ هشتم زندگیاش به ثمر نشست. خوشحالیم که در طول سال 93 و امسال که سال 94 است، دکتر شایگان به فارسی نویسی روی آورده است. سالهای نسبتاٌ دراز مهاجرت ایشان و مقتضیات علمی و مخاطبین باعث شد که در طول پانزده سال چندین کتاب مهم خود را به انگلیسی و فرانسه بنویسد که بخشی از آنها خوشبختانه به فارسی ترجمه شده است. نوشتن به زبان خارجی توسط ایشان برای دیگران دستاورد داشت زیرا بلافاصله به زبانهای عربی، ترکی، ایتالیایی و آلمانی ترجمه میشد. ای بسا اگر به فارسی مینوشت این اتفاق نمیافتاد و ورود به زبانهای دیگر به راحتی میسر نمیشد. اما کتابهای پنج اقلیم حضور و جنون هشیاری دو تجربۀ به فارسی نوشتن پس از سالها برای دکتر شایگان بود که حکایت از توانایی او و عشق وافرش به زبان فارسی دارد. از جهت موضوع نیز جالب است. هر دو کتاب به شعر اختصاص دارد.در پنج اقلیم حضور بحث دربارۀ سابقۀ هزار سالۀ شعر در وجود پنج شاعر بزرگ زبان فارسی است و این که چگونه اینان در زندگی ما ایرانیان حضور همه جانبه دارند. یک سال پس از انتشار پنج اقلیم، حاصل چندین دهه اندیشیدن به بودلر و شعرش در ذهن و روان دکتر شایگان در قالب کتاب جنون هشیاری به ثمر نشست. شاعری که به تعبیر ایشان مرزهای اروپا را درنوردید و جهانی شد.
توانایی استاد ما در پرداختن از منتهاالیه تاریخ هزار ساله شعر فارسی و به تحلیل نشستن یکی از پرچمداران شعر اروپا و فرانسه که تا به امروز سیطرهاش را میتوان دید قابل ملاحظه است. این توانایی و استادی توآمان کمتر نصیب نویسندهای میشود که نصیب دکتر شایگان شده است. تنش سلامت و سایهاش بر سر ما مستدام.
در ادامه علی دهباشی از برونو فوشه ، سفیر فرانسه در تهران دعوت می کند تا به عنوان اولین سخنران از شارل بودلر سخن بگوید:
« لئوفره شاعر معاصر و تأثیرگذار فرانسوی بود که در سال 1993 درگذشت . او آنارشیست ، مستعد ، موزیکدان و بودلری ترین شاعر زنده آن روزگار فرانسه بود , آوازه خوانی مشهور که در اوقات فراغتش رهبر ارکستر هم می شد و به مناسبت صد سالگی مرگ بودلر یک آلبوم دو بخشی به نام " جواهرات " ساخت ؛ ترانه ای که او می خواند برای ما مرجع بود و ما آن را مخفیانه زمزمه می کردیم . لئو فره عاشق زیبایی بود و از نظم نفرت داشت ، بسیار حساس بود و الگویش شارل بودلر بود . که خودش برای چند نسل از شاعران از پل ورلن گرفته تا آرتور رمبو الگو بود . در حقیقت ما خیلی مدیون شارل بودلر هستیم ، او در قیاس با هم عصرانش مانند ویکتور هوگو که در تبعید از او پشتیبانی کرده بود ، کم نوشته است ولی جایگاه والایی در میان شعرای فرانسه دارد ؛ او حدود صد و پنجاه قطعه و یکصد نوشته دارد و این برای اینکه کسی دنیای شعر را منقلب کند خیلی کم است ، ولی خوب برای عوض شدن خیلی چیزها کافی بوده است .
شارل بودلر معتقد بود هنرمند و شاعر حقیقی باید فقط آن چیزی را که می بیند و حس می کند ، ترسیم کند و به ذات خودش وفادار بماند . در بودلر تخیل شهوانی بالاترین توانایی ها بود و رویا موتور فعالیت خلاقه , حالا اگر لازم بود گاهی برای اینکه این توانایی به حرکت در بیاید از بنگ و دود هم استفاده می کرد .
شعر بودلر به تصور من فلسفی نیست ، او رومانتیک هم نیست که بخواهد احساس را جانشین خرد آدمی کند . او می خواهد توجه خواننده در یک جهان واقعی بماند ، مثل نگاهی از پشت شیشه بدون هیچ فاصله ای و یا مثل اینکه درصبح روشن زمستانی جاده ای یا گذرگاهی در چرخش جاده یک لاشه را ببینید . زیبایی شناسی جدید که همزمان با زبانی فاخر است ، پرتوهایی غالبآً برهنه بروی مضمون هایی میندازد که تا قبل از آن شاعران کمتر به سراغشان می رفتند . اگر بودلر این چنین بود قطعاً زندگی او هم در این مسئله بی تأثیر نبوده است ، او بسیار بدبخت بود ؛ از وقتی پدرش مرد و مادرش با سرهنگ اوپیک نفرت انگیز ازدواج کرد دیگر روی شادی به خود ندید ؛ ناگفته نماند که هم اکنون نیز بودلر در کنار سرهنگ اوپیک در گورستان مون پارناس دفن است . بودلر در زمان زندگی از هستی خودش می گریخت ، از دنیای پیرامونش غمگین بود و خودش اسم رنجش را اسپلین ( spleen ) گذاشته بود . او که انگلیسی دانی آگاه و مترجم ادگار آلن پو بود ، اسپلین را بی دلیل انتخاب نکرده بود ، اسپیلین یعنی طحال و در پزشکی قدیم تصور بر این بود که اگر این اندام که در کنار کبد قرار دارد کارش را درست انجام ندهد مالیخولیا سراغ شخص می آید ، برای بودلر اسپلین به معنای یأس عمیق بود . هیچ چیز او را راضی نمی کرد ، گویی آسمانی پر ابر و سنگین همیشه بر بالای سرش بود .
مرگ با کاروان کلماتی که هر لحظه حضورش را یادآور می شود در برگ برگ آثار بودلر حضور دارد ، خلاء ، نیستی ، هبوط ، مغاک و ... . لذت در شعر او کم است ، مفهوم زیبایی در شعر او عجیب است ؛ زیبایی زنانی که دوست داشت ، شهوانی یا مسحور کننده ، سنگدلانه و یا خون آشامانه و حتی زیبایی گربه ها ، موجوداتی دو پهلو که در مغز او راه می رفتند . انسان نمی تواند در این هزارتوی احساس های قوی ، معطر و متناقض راه خودش را پیدا کند .
برای من در شعر بودلر روح حافظ و بیشتر از او خیام هست ، نمی دانم که آیا او آثار شاعران بزرگی فارسی زبان را خوانده بود یا نه ؟! در شعر بودلر قرابت و شرق کم است ، عطرهایی هست که از دوری و ضدیت می آید ، و من تصورم بر این است که اگر بودلر اشعار شاعران فارسی زبان را می خواند با آنها احساس نزدیکی می کرد .
ناگفته پیداست که شارل بودلر برای روزگار خودش دینامیت بود ، وقتی در سال 1857 گلهای شر چاپ شد ، به اتهام عدم رعایت اخلاق عمومی به دادگاه کشیده شد و باعث همه این ماجرا شخصی از روزنامه فیگارو بود که درباره کتاب بودلر نوشت : " کتاب شارل بودلر مثل بیمارستانی است که همه بیماری های ذهن در آن راه یافته باشند " . و این حرف چقدر دور از حرف ویکتور هوگوست که به بودلر می نویسد : " گلهای شر شما می درخشند و مانند ستاره سوسو می زنند " . قاضی که بودلر را محکوم کرد همان قاضی بود که شش ماه پیش گوستاو فلوبر را به خاطر مادام بوآری محکوم کرده بود . او دستور داد که سی قطعه از مجموعه بیرون کشیده شود که این سی قطعه بعدها تحت عنوان " کشتی شکسته ها " در بلژیک منتشر شد . همچنان که همیشه معمول است وقتی اثری سانسور می شود ، این اثر به مشهورترین اثر آن نویسنده تبدیل خواهد شد ، به نظر من این قطعات سانسور شده بهترین آثار بودلر نبودند و شاید حکم قاضی به نوعی لطفی به او بود .»
برونو فوشه در ادامه صحبت هایش داریوش شایگان را مخاطب قرار می دهد و از پژوهشی مختص به شارل بودلر و همچنین دیگر پژوهش های بین فرهنگی او تقدیر می کند :
« داریوش عزیز ، استاد گرانقدر در سال 1949 برای اولین بار در فرانسه از گلهای شر اعاده حیثیت شد و من بسیار خوشحالم که امروز شما کتابی در مورد سراینده گلهای شر نوشتید و به همین بهانه ترجمه جدیدی از شعرهای او ارائه داده اید . ما بارها در این مورد بحث کرده ایم که مترجم مجاز به چیست ؟! باید به دنبال کلمات باشد یا احساس ؟! قطعاً هر دو . ولی آیا این همیشه ممکن است ؟! شما از دقت وسواس گونی که بودلر نسبت به اشعارش داشت آگاهید ، من به توصیه شما کتاب کمیاب گلهای شر را از همان ناشری که شما گفتید ،خریدم . کتاب بسیار هیجان انگیزی بود و در واقع کتاب آخرین نمونه کتاب گلهای شر بود که به دست خود شارل بودلر تصحیح شده بود ؛ حداقل چیزی که آدم می تواند بگوید این است که بودلر نسبت به جزئی ترین جزئیات حساس بود ، از نبوغ خودش آگاه بود و بعضی از شعرهایش را تا آخرین لحظات اصلاح می کرد . داریوش عزیز شما یک گذر دهنده فرهنگ ها هستید ، وسواس های شما همان وسواس های شاعر است و من مطمئن هستم که با قلمتان و با توجه به شناختی که شما از فرهنگ های مختلف دارید در کتابتان توانسته اید همه زیبایی ، جنون و قرابت شارل را معرفی کنید .»
گفتنی است که سخنرانی برونو فوشه را مدیا کاشیگر به فارسی ترجمه کرد.
سپس علی دهباشی از داریوش شایگان دعوت می کند تا از رؤیای تازه تحقق یافته خود ، علاقه اش به شارل بودلر و پژوهش هایش در مورد او بگوید :
با اینکه رشتۀ من ادبیات نیست و کارهایی که کردهام بیشتر به ادیان هندی و فلسفۀ تطبیقی مربوط میشود، ولی همیشه از جوانی به ادبیات علاقهمند بودهام و پس از دوران تحصیلم در انگلستان و سپس اقامت در سوئیس، سروکارم به ادبیات فرانسه افتاد و بودلر را کشف کردم. البته قبل از آن کلاسیکهای فرانسه را میشناختم و با رمانتیکها هم بیگانه نبودم، افرادی چون شاتوبریان و ویکتور هوگو. اولین احساسی که با خواندن اشعار بودلر وجودم را فراگرفت حیرت بود، این اعجوبه در هیچ یک از مقولات ذهنیام جای نمیگرفت. سِحر کلام و کمال کلاسیک صورت شعریاش از یک سو و مضامینی که هیچ مابازایی در شاعران دیگر نداشت از سوی دیگر، شخصیت شگفتانگیز و غامضی از او در ذهنم ساخت.
با برداشتی که آن زمان از شعر و شاعری داشتم، اینها همه جدید مینمود. متوجه شدم که این شاعر فردی استثنایی و کاملاً متفاوت با تمام بزرگانی است که پیشتر میشناختم. میدانستم که او را بزرگترین شاعر مدرنیته لقب دادهاند. میدانستم نخستینبار که شاهکار بزرگش با نام گلهای بدی بهچاپ رسید جنجالی بهپا کرد درست مثل رمان مادام بوواری فلوبر. بلافاصله دو دسته شکل گرفت، گروهی به او تاختند و گروه دیگر به دفاع از او و شاهکارش برخاستند. برونتییر او را مظهر فسق و فجور و بیاخلاقی دانست ولی بودند بزرگانی چون فلوبر، تئوفیل گوتیه، نادار و تئودور دو بانویل که او را نوآورترین شاعر فرانسه لقب دادند. مترلینگ او را مرشد معنوی نسل خود خواند. از همان زمان در پس ذهنم سودای آن را داشتم که روزی چیزی دربارۀ بودلر بنویسم، ولی مسیر پرپیچوتاب زندگیام از عرصههای دیگری سربرآورد و تحقق آن سودای جوانی ماند تا به امروز و دوران کهنسالی. این دلیل شخصی من بود برای نوشتن این کتاب. اما انگیزۀ دیگری هم وجود داشت و آن اینکه در ایران و در زبان فارسی، با وجود چند کار البته ارزنده، هنوز اثر مبسوط و در خوری دربارۀ این شاعر سرآمد روزگار صورت نپذیرفته است. والتر بنیامین که بهحق از بزرگترین بودلرشناسان قرن بیستم است، میگوید بودلر تنها شاعر بزرگی است که از مرزهای زبانی عبور کرد و به شاعری اروپایی تبدیل شد. از خودم میپرسیدم کدام ویژگی منحصربهفردی این شخصیت را به چهرهای اروپایی تبدیل کرد؟ کلید این پرسش را شاید بتوان در نامهای یافت که ویکتور هوگو پس از خواندن برخی از اشعار بودلر، که به وی تقدیم شده بود، خطاب به خالق این اشعار نوشت:
نمیدانم که شما آسمان هنر را به کدامین اشعۀ شومی درخشان کردید. شما ارتعاش جدیدی به عالم شعر آوردید.
ارتعاش جدیدی که ویکتور هوگو بدان اشاره می کند، شاید برآمده از حساسیت جدیدی باشد که تا آن زمان در عالم شعر وجود نداشت. ژول لافورگ کوشید این تعبیر معروف ویکتور هوگو را بشکافد و دریابد چرا این گرگ باراندیدۀ قلمرو شعر، بودلر را شاعری خوانده که «ارتعاش جدیدی» به شعر فرانسه آورده است. لافورگ برای تعیین جایگاه بودلر و تشریح ویژگیهای منحصربهفرد هنرش، با زیرکی و تیزبینی از مفهوم «نخستین بودگی» بهره میجوید:
بودلر نخستین کسی بود که روایت خود را با لحنی معتدل و اعترافگونه بیان کرد، بیآنکه ژست کسی را بهخود گیرد که تحت الهامات بوده است؛ او نخستین کسی بود که روح نفرینشدۀ شهر بزرگی چون پاریس را دستمایۀ هنرش قرار داد؛ نخستین شاعری بود که فاتحانه سخن نگفت، بلکه ملامتکنان از رنجها و زخمها و تنپروری و بیحاصلی ملالانگیزش در دل این عصر صنعتی داد سخن داد؛ نخستین شاعری بود که به ملال ناشی از لذتجویی و صحنۀ غریب آن، یعنی اتاقخواب غمزده، پرداخت؛ نخستین شاعری بود که پس از بیپرواییهای رمانتیسم، به تشبیهات زمختی متشبث شد که در میان هارمونی حاکم بر یک جمله ناگاه بیپرده و عریان ظاهر میشوند (...)؛ نخستین کسی بود که رابطۀ خود را با خوانندگان قطع کرد؛ شاعران همیشه خوانندگان - خزانۀ انسانی - را مخاطب قرار میدادند، او نخستین کسی بود که خودش را مخاطب قرار داد زیرا: «مخاطب شعر فقط نخبگاناند. عامۀ مردم مرا ملعون میپندارند - بسیار خوب - پس به این عرصه وارد نشوند»؛ او نخستین شاعری بود که تشبیهاتی عظیم آفرید:
خفته در نسیان چون کوسهای در دریا
من آن گورستانام که ماه دشمن اوست
خلوتخانهای کهنهام
نگاه جدید بودلر به دنیا، بالاخص به دنیای صنعتی نیمۀ قرن نوزدهم، باعث تأثیر گسترده و عمیق وی در سراسر اروپا شد: نفوذ در آلمان، که با ترجمۀ عجیب اشتفان گئورگه از گلهای بدی بهسرعت گسترش یافت؛ تأثیر بر شاعر سرآمدی چون ریلکه، که فصلی از این کتاب به او اختصاص یافته است؛ نفوذ بر نیچه، بهخصوص در دوران بلوغ وی در اواخر عمرش، که فصلی از کتاب را هم به او اختصاص دادهام؛ در انگلستان با نفوذی ورای توصیف مواجه میشویم که با سوئینبرن آغاز میشود. او نخستین بار در مجلۀ اسپکتاتور بودلر را به انگلیسیزبانان معرفی کرد، و سوگنامهای نیز با نام «درود و بدرود» برای شاعر سرود. از آن پس کمتر نویسندۀ بزرگی در انگلستان میتوان یافت که بهنحوی با خالق گلهای بدی در ارتباط نبوده باشد، در این فهرست بلندبالا میتوان به نامهای الدوس هاکسلی و ویلیام پتر و اسکار وایلد و بسیاری دیگر اشاره کرد، و در رأس آنها به تی اس الیوت که شعر مفصل سرزمین بیحاصل او بهویژه بخش نخست این شعر بسیار متأثر از مجموعهای از اشعار بودلر با نام تابلوهای پاریسی است؛ فصلی از این کتاب هم به الیوت اختصاص یافته است. روسیه هم از این نفوذ برکنار نماند و سمبولیسم روسی با نفوذ بودلر شروع شد؛ در ایتالیا هم به نویسندۀ بزرگی چون دانونتسیو میتوان اشاره کرد که بهنحوی ملهم از بودلر بود. ارتعاش جدیدی که ویکتور هوگو از آن سخن میگوید حتی فرسنگها اینسوتر آسمان ادبیات ایران را نیز درخشان ساخت؛ و از آثار صادق هدایت، بهخصوص شاهکارش بوف کور، سربرآورد. احتمالاً صادق هدایت که بر ادبیات غرب کاملاً اِشراف داشت، با آثار بودلر که آن زمان در فرانسه بسیار محبوب بود، بیگانه نبوده، و حالوهوای بودلری، یا مستقیماً از طریق آشنایی با گلهای بدی یا بهطور غیرمستقیم از طریق سایر شاعران و نویسندگانی که متأثر از بودلر بودهاند، راه خود را به آثار وی نیز گشوده است. تأثیر بودلرِ شاعر بر صادق هدایت، بسیار عمیقتر از شعر نو فارسی بوده است.
با این اوصاف جای شگفتی نیست که نفوذ بودلر در فرانسه که زادگاه او بود، تا چه اندازه ژرف بوده است؛ بودلر سرآغاز تحول بزرگی در ادبیات فرانسه شد و میتوان گفت تمامی شاعران پس از او بهنحوی سلالۀ بودلرند. بودلر سی چهل سال پس از مرگش بزرگترین شاعر فرانسه لقب گرفت. نسل عظیمی از شاعران از او تأثیر پذیرفتند: ورلن، رمبو، مالارمه و حتی سوررئالیستها. درحالیکه ورلن و رمبو در مسیر عاطفه و احساس مسیر بودلر را پیش گرفتند، مالارمه بهقول والری در عرصۀ تکامل و خلوص ناب شاعرانه از او الهام گرفت. ورلن در دفاع از شعر بودلر میگوید:
هرگاه در جایی نام بودلر را بهزبان میآورید بیدرنگ عدهای میگویند همان که از لاشه داد سخن داده است؟ یکی از دلایل سوءتفاهم شاید این باشد که مردم از هنر همان چیزی را توقع دارند که با ذوق مبتذل خودشان مطابقت داشته باشد و البته بودلر هم حلوای شیرین خیرات نمیکند. اگر او راه ستارگان را نشانمان میدهد پیشتر در تعقیب گامهای دانته ما را به دوزخ میکشاند. چگونه آنکس که در جستجوی لذّات سبکسرانه است میتواند با شاعری چنین اضطرابانگیز کنار بیاید.
بهقول رمبو، «بودلر روح چیزهای مرده را برملا میکند، او اهل بصیرت است و سلطان شعرا، خدایی راستین است.»
بهجز شاعران، رمان نویسان فرانسوی هم از تأثیر بودلر برکنار نماندند، از جملۀ آنان میتوان به نویسندۀ بزرگی چون مارسل پروست اشاره کرد که در تجلیل کلام بودلر که بهنظر او «قویترین کلامی است که تاکنون از دهان بنیبشری بیرون آمده است»، میگوید:
این احساسات، حس درد و مرگ و برادری فروتنانه، بودلر را سرآمد شاعرانی میسازد که برای مردم و برای دنیای ماورا سخن گفتهاند. کلمات پرطمطراق هوگو، گفتگوهایش با خدا، آنهمه قیلوقال، با آنچه بودلر رنجور در انس دردمندانۀ قلب و جسمش حس کرده است، به هیچ وجه قدرت برابری ندارد.
از صفات دیگر بودلر که راستی حیرتانگیز است، تناقض گویی اوست. دیالکتیک تناقض جزئی از وجود این شخصیت یگانه است و هیچ وجه متظاهرانهای ندارد و کاملاً اصیل است. مارسل پروست در باب این تناقض میگوید:
در گلهای بدی، این کتاب ممتاز، ترحم ریشخند میزند
ولی این مرد بزرگ ضمناً بسیار متواضع بود، آندره ژید در اینباره چه برحق است آنجا که در مقدمهاش بر نسخۀ سال 1917 گلهای بدی مینویسد:
بودلر در جایی نوشته است: «همسایههای ما از شکسپیر و گوته نام میبرند و به آنان فخر میکنند، ما هم در مقابل میتوانیم با نام ویکتور هوگو و تئوفیل گوتیه گردن برافرازیم.»
ژید در واکنش به این جملۀ بودلر میگوید:
شاعری که آلمانیها حسرتش را میخورند نه گوتیه است نه لوکنت دولیل و نه حتی ویکتور هوگو، این شاعر کسی نیست جز شارل بودلر. بودلر به ارزش خود واقف نبود. او دربارۀ خصلتی که موجب ارزش و اعتبارش میشد اشتباه میکرد. یادداشتهای خصوصی او که پس از مرگش بهچاپ رسید از این نظر بسیار گویاست. بودلر نوآوری اساسی خود را میشناخت ولی نمیتوانست تعریفش کند و تمام درام زندگیاش در همین نکته نهفته است. شگفتا هنرمندی با این ظرافت و آگاهی و هشیاری قیاسناپذیر چه ناشیانه دربارۀ خودش سخن میگوید. بودلر بهطور درمانناپذیری بیتکبر بود.
یکی از موضوعهای بسیار مهم در شعر بودلر مفهوم شرّ است.. جالب آنکه داستایوفسکی نیز در موضعگیری مشابهی بر نقش اساسی شرّ تأکید مینهد.ولی وجه ممیزۀ بودلر در این است که میکوشد بهمدد این آگاهیِ مأخوذ از شرّ، به مقابله با شیطان برخیزد.
شارل بودلر بهخوبی میداند چگونه شهد زیبایی را از وحشت برکشد. او با ابزار کلمه و تبحر شاعرانه از تمهیدات استادانهای در برانگیختن حواس مخاطبانش مدد میجوید و بر گسترۀ ذهن آنان تصویر میآفریند، مهارتی که در عرصۀ شعر آن را اکفراسیس (Ekphrasis) یا هنر تصویرپردازی و صحنهآرایی خواندهاند. در بسیاری از اشعار بودلر این ویژگی به طور شاخصی به چشم میخورد، مثلاً در آغاز شعر «قربانی»، شاعر صحنۀ واقعه و فضای حاکم بر آن را چنین توصیف میکند:
در میان شیشههای عطر و پارچههای زربفت
مبلمان فاخر و هوسران و رنگرنگ
تندیسهای مرمرین، تصاویر رنگین و تنپوشهای عطرآگین
که با پیچوتاب پرشکوه میخرامند بر زمین
در اتاقی به سان گلخانه نیمهگرم و خفه
که هوایش خطرناک است و بدشگون
آنجا که دستهگلهای پژمرده در گورهای بلورین
آخرین آه خود را سر میدهند،
جنازهای بی سر میریزد همچو رود
خونی سرخ و زنده بر بالشی آغشته،
که میمکد آن را
با عطش مزرعهای تشنه
آیا میتوان زیباتر از این سرود: «آنجا که دستهگلهای پژمرده در گورهای بلورین / آخرین آه خود را سر میدهند»، برای نشان دادن فاجعهای که در شرف تکوین است و شاعر با «آخرین آهِ» مظهر نمادین زیبایی یعنی گلها، که در «گورهای بلورین»شان جان میبازند، مخاطبش را به استقبال نظارۀ جنازۀ زن زیبایی میبرد که هنوز خونی زنده از گلوی بریدهاش جاری است. این است بیرون کشیدن زیبایی از دل امر دهشتناک!
عنوان کتاب را جنون هشیاری برگزیدهام چون به نظرم برازندۀ کسی است که چنین هشیارانه و با بصیرت به جنون مستور در روان آدمی راه برد و با همان نگاه انتقادی که جزئی از شیوۀ نگاهش بود دمی از گرفتار شدن در دام توهمات ناشی از این جنون نهراسید و در برابر جذبۀ اغواکنندۀ آن با هشیاری بیرحمانهای قد علم کرد. هیچکس چون بودلر به شرّ و نقش زیبا و خلاقه و مخرب آن آگاهی نداشت. او با دیدی انتقادی که خاص اوست همان جنون را نیز موضوع بررسی طبع توانایش قرار میدهد و نقد را جزء لاینفک هنر میداند. تناقض و ناسازهگویی اساس شعر اوست، همهجا در اشعارش درد با شادی عجین است و یقین با شک و وجد با اندوه.
در خاتمه مایلم سخنم را با همان عباراتی بهپایان برسانم که کتاب جنون هشیاری را به پایان بردم، با قطعۀ زیبایی از مرثیهسرایی پیر ژانژوو، شاعر فرانسوی، در کتاب بر مزار بودلر:
شاعر بزرگ فقط به خودش محدود نمیشود؛ شاعر یک اسطوره، یک نفوذ عظیم است. بودلر سرآغاز و منشأ است. نخست از آن جهت که او خالق شعر فرانسه پس از قرنها رخوت و خطابهسرایی است؛ و بعد برای اینکه آفرینش او بیانگر جهش بزرگ ارزشهاست – از عقلانیت به ورای عقلانیت، از یکنواختی فکر به راز خلاقیت.
بودلر، این نابغۀ صنعتگر، به این کار طولانی دل سپرد. کاری که همتی عالی میطلبید، زیرا علاوه بر هماوردی با روح خود، باید با زبان هم درمیافتاد و به نحوی نهاد دیالکتیک زبان فرانسه را درهممیشکست – این سلطهجویانهترین نهاد ممکن را.
آگاهی از شاعر ملعون (poète maudit) بودن باید اجری میداشت: بیلعن و نفرین، هیچ نوآوریای ممکن نیست. پس، از این لعن باید گذر میکرد تا به قلمرو زیرزمینی تصاویر راه مییافت. یک ضربالمثل عامیانه میگوید: زاییدن لاجرم با درد همراه است. و چون قلمرویی که شاعر رهسپار آن بود نامی نداشت، باید به هیأت هیولایی درمیآمد. گفتهاند که بودلر نه مالک خلقت خویش، که قربانی آن بود. شاید از این باب دربارۀ بودلر باید از نوعی شکست سخن گفت: نه اینکه آفرینش او، تاوان شکست درونیاش باشد – بلکه این شکست درونی حاصل شدّت و حدّت خلقتش بود.
سخنران بعدی محمد منصور هاشمی است که عنوان سخنرانیاش را « از جنون تا هوشیاری» قرار داده چنین میگوید:
« روابط ایران و فرانسه چند سده سابقه دارد. طبعاً به واسطه فاصله جغرافیایی نخستین آشناییها بیشتر با اهداف سیاسی بوده است و سپس تجاری. اما مناسبات فرهنگی هم دیرگاهی است که میان دو کشور برقرار بوده است. از آن سو گاه در حد بهرهگرفتن از نام و نوشته شدن "نامههای ایرانی" توسط مونتسکیو و گاه در حد دیدن ریزترین جزئیات مانند سفرنامه شاردن. گاه در سطح تأملات نقادانه گوبینو و گاه در سطح تحقیقات همدلانه هانری کربن. از این سو هم گاه در حد کنجکاویهای شاهان قاجار برای شناخت لایۀ رویی عرفیات و آداب و ابزار و وسایل و گاه در حد تلاشهای مکرر برای ترجمۀ متنی فلسفی مانند "گفتار در روش" دکارت و معرفی فیلسوفان و نویسندگان و هنرمندان بزرگ فرانسوی. این مناسبات گاه آمیخته به سوءتفاهمهای مختلف بوده است و گاه همراه کوششهای صادقانه برای شناخت یکدیگر. خالی از فراز و نشیب نبوده است، اما پیوسته بوده است و روز به روز به لطف کسانی از هر دو سو که میکوشیدهاند سوءتفاهمها را به حسن تفاهم تبدیل کنند بیشتر و جدیتر هم شده است.
داریوش شایگان یکی از آن کسان است. او از همان نخستین کتابش که در آن تعبیر "حسن تفاهم" را به کار برده تا هنگامی که موسس مبتکر و مدیر مرکز ایرانی گفتگوی فرهنگها بوده است تا امروز که با کارنامهای پربار و کولهباری از تجربههایزیستۀ میانفرهنگی به تأملات فیلسوفانه و آزاداندیشانه در باب جنبههای مختلف فرهنگ میپردازد، همواره در کار درک توأمان خویشتن و دیگری و کاستن از فاصلهها بوده است.
در مناسبات فرهنگی میان ایران و فرانسه در روزگار ما او قطعاً پیوندگاهی است مستحکم. داریوش شایگان از سویی مسألههایی ایرانی را در قالب زبان فرانسه بیان و به مخاطبان فرانسوی عرضه کرده است و از سویی دیگر مسألههایی فرانسوی را برای ایرانیان به ارمغان آورده است. گاه از تجربه ایرانی بودن برای فرانسهزبانان سخن گفته و مثلاً شاعران بزرگ ایران از خیام و حافظ تا سهراب سپهری را به مخاطبان شناسانده است و گاه انقلابهای فرانسه و ایران را با هم مقایسه کرده است. گاه تجربههای گوناگون و دنیاهای متفاوت کاوه و ماریان را در داستانی نامهنگارانه کنار هم قرار داده است و زمانی در پی فضاهایی گمشده اصفهان دوره صفوی و پاریس قرن نوزدهم را با هم سنجیده است. گاه زمینههای شکلگیری اندیشههای کربن را در مقام فیلسوفی ایرانشناس تشریح نموده است و گاه هم مثل کتاب اخیرش شاعری فرانسوی را به مثابه نقطه عطفی اندیشیدنی به فارسی معرفی و تحلیل کرده است.
بودلر شاعر مدرنیته است. شاعری که دامنه نفوذ او از مرزهای کشورش فراتر رفته و این امر او را به شاعری اروپایی تبدیل کرده است. او را صرفاً شاعر هم نمیتوان دانست. بودلر هنرشناس است و منتقد. او همانقدر که از شهود شاعرانه برخوردار است از ادراکی نقادانه هم بهرهمند است و همین این نقطه عطف را بیرون از دایره شعر و شاعری نیز مهم و درخور توجه مینماید. او منتقدی فرهنگی است که نه فقط شعر و نثرش بلکه زندگی و سرنوشتش نماینده یک دوره است. بودلر را نمیشود نشناخت.
به عنوان کسی که همه تربیت و شکلگیری فرهنگیاش در ایران بوده است و طبعاً برایش بودلر نه یک پدیده هنری مأنوس که امری غریب است، خواندن کتاب "جنون هشیاری" داریوش شایگان تجربهای بود نه فقط خوشایند که تأملبرانگیز. البته بودلر چندین دهه است که در ایران شناسانده شده و هم تعدادی از آثار خودش و هم کتابهایی دربارهاش به فارسی منتشر شده است. اتفاقاً یکی از محاسن اخلاقی شایگان این است که به کارهایی که پیش از کار خودش انجام شده اشاره میکند و از آنها نام میبرد. اما فقط این نیست. او کوشیده است چیزی بر آنچه پیشتر انجام شده بوده و به جای خود مفید و مغتنم بوده است بیفزاید. همین به کتاب "جنون هشیاری" اهمیتی خاص میبخشد. برای کسی که کتاب را بخواند به روشنی معلوم خواهد شد که ماجرای شایگان با بودلر ماجرای دیروز و امروز نیست. شایگان از ابتدای جوانی با آثار بودلر مأنوس بوده و گویی با او زیسته است. همین عشق و علاقه سبب شده است کتاب، کتابی باشد زنده و سرحال، که نه تنها درباره بودلر اطلاعات میدهد، بلکه حس و حال شعرهای بودلر و عالم شاعرانه او را هم منتقل میکند و این همه سبب میشود خواننده کتاب خاطرهای خوش از ساعاتی همراهی با این شاعر غریب و اندیشههایش داشته باشد، از همدلی با رنجهایش و خلاقیتهایش.
در کتاب هم تحلیلی از جهاننگری بودلر آمده است و هم عالم مقال شعر او تحلیل شده است. منظورم البته از حیث نقد ادبی و تحلیل صورتگرایانه شعرها نیست، منظورم عالمی است که شعر شاعر در آن شکفته است و جهانی است که شاعر میدیده و مینمایانده است، هم در شعرهایش و هم در مقالات ادبی و هنریاش. اوصاف آن عالم و آن نگرش و مؤلفههای آنها در کتاب به تفصیل برشمرده شده است، تناقضها و تناسبهایی که جزء لاینفک شعر و اندیشه شارل بودلر است. همچنین بودلر شاعر شهر پاریس – پایتخت مدرنیته - است و از این جهت والتر بنیامین به او علاقهای خاص داشته است. شایگان ضمن اشاره به ماجرای جالب پیدا شدن دستنویسهای انبوه و ناشناخته بنیامین درباره بودلر و منتشر شدن آنها سالها پس از مرگ نویسنده، مجموعه مفصل پیشنویسهای بنیامین را پیش چشم داشته و در بخشی شمهای از آراء والتر بینامین را درباره بودلر برای خوانندگان ایرانی مطرح کرده است.
بودلر از بارزترین چهرههای جریان فرهنگیای است که داندیسم نامیده میشود و در کتاب "جنون هشیاری" به این مناسبت به تفصیل به داندیسم اشاره شده است. تا جایی که میدانم و جستجو کردم، این نخستین بار است که این جریان به فارسی معرفی شده و تاریخچه آن بیان گردیده و عناصر شکلدهنده آن تحلیل شده است. تا پیش از این، مطلبی به فارسی در این باره در دسترس نبود. از این جهت فصل داندیسم کتاب اهمیتی دوچندان دارد. داندیسم نحوی بودن است. لایه سطحی و ظاهری آن میشود توجه وافر به ظاهر و پوشش خود و نیز توجه به دیگر جنبههای حضور خود، از قبیل نحوه سخن گفتن و سلوک اجتماعی. اما ماجرا را میتوان عمیقتر هم دید. به تصور من داندیسم پاسخی است به این پرسش که طبیعت و مصنوعات آن زیباتر است یا ذهن آدمی و مصنوعات آن؟ و البته یکی از این مصنوعات ذهن آدمی، میتواند خود آدمی باشد و چیزی که از حیث اخلاق و منش از خودش میسازد. داندیسم همزاد مدرنیته است و به پرسش مذکور پاسخی صریح میدهد: البته که ذهن آدمی و مصنوعات آن. داندیسم به عنوان جریانی خاص در جایی و از دورهای شروع شده است، از انگلستان و فرانسه و از اواخر قرن هجدهم و اوائل قرن نوزدهم، بعد هم مثل هر جریان و "ایسم" دیگری کمرنگ شده و افول کرده است. مخصوصا که بروز این جریان و رونق آن بر بستر اجتماعی و اقتصادی خاصی هم بوده است: پیدایش و رونق بورژوازی و سپس پیدا شدن نخبگانی که به لحاظ طبقاتی از اشراف نبودهاند اما به لحاظ فرهنگی متمایز و ممتاز بودهاند. اما شاید به معنایی بتوان گفت جوهر داندیسم صرفا مسأله آن دوره خاص نیست. از تلاش بیهوده و گاه رقتانگیز برای جلب توجه دیگران که بگذریم (به یکی از نمونههایش در کتاب اشاره شده: بودلر و سبزرنگ کردن موهایش برای جلب توجه)، داندیسم تلاشی است برای تراشیدن و ساختن خود، با اخلاقی که سابقهاش را میشود تا اندیشمندان روزگاران کهن به عقب برد. تلاشی است برای فراتر بودن از طبیعت و خلق چیزهایی که تنها از آدمی برمیآید. به این معنا بشر از ابتدا تا امروز با این مسأله مواجه بوده است. همواره گروهی از آدمیان طبیعت را میستودهاند و گروهی دیگر میکوشیدهاند فراتر از آن باشند و بر زیباییهای دنیا بیفزایند.
علاوه بر این، در "جنون هشیاری" به اهمیت فرهنگی بودلر به عنوان نقطه عطف دو دوره ماقبل و مابعد او، توجهی ویژه شده و تعاملات و پیوندهای او با بعضی از دیگر شخصیتهای مهم فرهنگی اروپا بررسی شده است. در کتاب از ریشارد واگنر سخن گفته شده است که هم بودلر و هم نیچه دوستدار او بودهاند و همین باعث شده توجه نیچه به بودلر به صورتی مضاعف معطوف شود. در خلال فصل مربوط به نیچه کتاب "جنون هشیاری" به روشنی میتوان دید که به خلاف قرائتهای یکسویه از اندیشه نیچه او تا چه اندازه دوستدار فرهنگ فرانسه بوده است.
این فصلهای کتاب نه صرف بررسی آثار بودلر که تنفس در هوا و فضای فرهنگ اروپا در دورهای است که بودلر در آن شروع به اثرگذاری کرده است؛ مجالی برای آشنایی بیشتر با چند تنی از اندیشمندان و نویسندگان و شاعران بزرگ اروپا، از جمله دو شاعر نامدار، یکی آلمانیزبان و دیگری انگلیسیزبان که هر دو در دورههایی سخت تحت تأثیر بودلر و شعر او بودهاند: راینر ماریا ریلکه و تی. اس. الیوت. در فصلهایی جداگانه به نفوذ ژرف عالم شعری بودلر بر عوالم شعر این دو اشاره شده است، دو شاعری که گویی هیچیک تاب تجربهای یکسره بودلروار را نداشتهاند و از معنویت ملعنتآلود و تاریک بودلر رفتهرفته به افقهایی روشنتر و سادهتر پناه بردهاند.
"جنون هشیاری" جا به جا آراسته و مزین است به نقلقولهای زیبا و نکتههای خواندنی و این نقلها و تعابیر و نکتهها خواندن کتاب را خوشایندتر میکند. صرفاً به یک نمونه اشاره کنم و بگذرم: توصیف بسیار مؤثر اشتفان تسوایگ از نحوه بودن دوستداشتنی ریلکه. گمان میکنم هر خوانندهای که آن بند را بخواند از لذت نوعی وارستگی سرشار خواهد شد.
جدای از همه اینها، کتاب مجالی هم فراهم میکند برای تأمل و تفکر، برای مقایسههای فرهنگی و ادبی. مثلاً هر کس شعرهایی مثل "پیرزنان فرتوت" یا "هفت پیرمرد" را بخواند و معنای پیشابودلری و پسابودلری را دریابد، شاید با این پرسش در ذهنش درگیر شود که نسبت ادبیات معاصر ما ایرانیان و فارسیزبانان با عالم بودلرانه چگونه بوده است؟
"بوف کور" هدایت را چنانکه داریوش شایگان همصدا با یوسف اسحاقپور بیان کرده است، میشود تجربهای پسابودلری دانست. صادق هدایت هم دانش ادبی روزآمدی داشته است و هم ذوقی متناسب با درک آن فضاها. چنانکه حتی در "بوف کور" بخشی را به تأسی از نوشتهای از ریلکه نوشته است که آن نوشته خود تحت تأثیر دنیای بودلر است. اما مگر هدایت قصهنویس نیست؟ نسبت شعر ما با بودلر چه بوده است؟
به این مسأله از چند جنبه میشود پرداخت. من چنانکه پیشتر هم نوشتهام "بوف کور" را تجربهای خاص میدانم. "بوف کور" نه فقط از حیث تلاقی دو دنیا که حتی از حیث صورت هم تلاقی دو فرم است. اگر رمان داستان "فرد" باشد در "زمان"، بوف کور این هست و نیست. مرگان یا زیور در رمانهای بزرگ محمود دولتآبادی (به ترتیب در "جای خالی سلوچ" و "کلیدر") فردند و در زماناند. اینها شخصیتهای رماناند. اما لکاته/اثیری "بوف کور" چه طور؟ فرد است؟ در زمان است یا فراتر از زمان؟ یا حتی خود راوی و پیرمرد خنزرپنزری؟ فرد هستند و نیستند. در زمان هستند و نیستند. مثل تصویرهای مینیاتور. "بوف کور" جایی میان این هست و نیست قرار گرفته و از این حیث است که به اثری یگانه تبدیل شده. بوف کور جایی است که در آن سنت شاعرانه ما به داستاننویسی جدید و رمان به مثابه گونه ادبی دنیای جدید میرسد، چنانکه دنیای سنتیمان به تجدد غربی. بوف کور حتی از حیث صورت از شعر خالی نیست. بوف کور آغاز بزرگ رماننویسی ماست اما اوج رماننویسی به معنای متعارف کلمه نیست، چون از مقوله دیگری است.
به سراغ شعر معاصر بیاییم. در این باره نه فرصت تحقیق و تأمل داشتهام و نه غیر از چند سؤال فهرستوار چیزی میتوانم مطرح کنم. فقط از وقتی "جنون هشیاری" را خواندهام، به عنوان یکی از دوستداران شعر معاصر فارسی، هر از چند گاه آنچه در حافظه دارم سراغی هم از بودلر و دنیای او میگیرد. واضح است که دنیای امن شاعری رها مثل سهراب سپهری جای تجربههای بودلرانه نیست. در مورد دیگران چه طور؟ دنیای شاملو مثلاً؟ نه در دنیای مبارزانه و نه در تغزلهای عاشقانه شاید جایی برای آن تجربهها نتوان یافت. هرچند شاید شاملو تنها شاعر زبان فارسی باشد که واقعاً توانسته است شعرش را به نثر بیان کند، پس از حیث کنار گذاشتن وزن و قافیه و نوشتن شعر منثور شباهتی هست، اما ظاهراً نه چندان بیشتر. به برخی شعرهای نیما اما انگار میشود اندیشید. بیش از او به شعرهای فروغ فرخزاد. حتی شعرهای کم و بیش کودکانه سه دفتر اول او زمینههای گستاخانهای دارند که تمهیدی است برای چنان تجربههایی. در "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" حتماً رد و نشانی هست از آن معنویت و ملعنت توأمان، از آن تاریکی و روشنی، از آن یأس و تمنا، که شاید مثل تجربه ریلکه و الیوت راهی هم به بیرون میجوید. از جنبه شاعر یک شهر بودن یاد محمد علی سپانلو میافتم و نصرت رحمانی، شاعران تهران. در شعر رحمانی زمینههایی از چنان عالمی هم هست، طغیان و تیرگی. اما از سطح فراتر نمیرود و عمق نمییابد، عمقی از جنس تجربه فروغ فرخزاد. در شعر اخوان چه طور؟ اخوان گویا نه زبانی غیر از فارسی میدانسته است و نه تبحری در شناخت شاعران اروپایی داشته است. اما شعرش را که در ذهن مرور میکنم میبینم درختانی که برف بر آنها نشسته است شدهاند "اسکلتهای بلورآجین"، بلور زیبا بر اسکلت هراسانگیز، یا عالم فوق قمر که جایی بوده است امن ورای حادثات و حوادث شده است "تابوت ستبر ظلمت نهتوی مرگاندود". اینها عالم مقال ماقبل بودلر است یا مابعد او؟ برخی لحظههای شعری اخوان در ذهنم برق میزند. دیگران و دیگران چه طور؟ وقتی نوذر پرنگ در قالبی سنتی مثل غزل میگوید "چون رگ پاره خورشید قیامت" یا میگوید "نشنوی نعره افتادن مهتاب در آب" تصاویر متعلق به چه عالمی است؟ بیشتر سوررئال نیست؟ کل شعرها که به هر حال بودلری نیست. وقتی ضیاء موحد "عینا مانند گربه" را میسروده چه طور؟ آن روان ترسزده از کدام جنس تجربه حکایت میکند. نمیدانم چرا این شعر مرا به یاد ادگار آلن پو میاندازد. بعد علاقه بودلر به پو یادم میافتد. بودلر مترجم برخی کارهای پو است. این رشته میتواند سر دراز داشته باشد، ولی اصلاً آیا اهمیتی دارد که کدام تجربهها پیشابودلری است و کدام تجربهها پسابودلری؟ چرا اهمیت نداشته باشد؟ مگر تجربههای ادبی جهانی نیست؟ اما چرا اهمیت داشته باشد؟ مگر تجربههای ادبی، فرهنگی و زبانی و زمینهمحور نیست؟ اینها و مانند اینها پرسشهایی است که مدتی است گهگاه به ذهنم میآید و نه تنها حافظه شعریام که ذهنم را مشغول میکند. امیدوارم شما هم وقتی "جنون هشیاری" را میخوانید مانند من از خواندنش لذت ببرید و وقتتان خوش شود و ذهنتان درگیر پرسشهایی گردد که از سر وکله زدن با آنها احساس سرزندگی و سرخوشی میکنید.»
در ادامه دکتر حامد فولادوند از تاریخچه آشنایی با بودلر در ایران و تلاش ستودنی داریوش شایگان در هر چه بهتر شناساندن این شاعر بزرگ عصر مدرن به فارسی زبانان می گوید :
« داریوش شایگان از فرزانگان کشور و فرهنگ ماست ، ایشان در پژوهش هایشان بسیار به روز هستند و در کتابی که امروز از آن رونمایی خواهد شد به روزترین و جدیدترین منابع و تحلیل ها را آورده اند . این کتاب تا مدت ها مرجع خواهد بود و می تواند موجب تفکر و آفرینش می شود ، من مطالعه آن را به تمام دانشجویان و اهالی فرهنگ و ادب پیشنهاد می کنم . در این کتاب بزرگان فرهنگ اروپایی نظیر ریکله ، نیچه ، واگنر و ... و تأثیر بودلر در اروپا مورد بحث قرار گرفته است . در ایران ما دیر با بودلر آشنا شدیم البته افرادی نظیر وثوق الدوله ، خانلری ، ندوشن اسلامی ، حسن هنرمندی و ... تلاش هایی در این راستا کرده بودند . پدر من هم به این شاعر بسیار علاقه داشت و در سال 1347 چند شعر اصلی او را ترجمه کرده است که کتابش دیگر پیدا نمی شود و در کتاب " حافظ دلها " هم اهمیت بودلر را یادآوری کرده است ، ولی به هر صورت می توان گفت که متخصصین و اهل کتاب ما کمتر با بودلر آشنا هستند ؛ در خود فرانسه هم تا شصت الی هفتاد سال پیش چون " ملعون " خوانده می شد در کتب درسی شعری از او نبود .
لیو اشتراوس ، اندیشمند سیاسی - دینی در کتابی به نام " افلاطون فارابی " سوالی از زبان فارابی مطرح می کند که ، بهترین زندگی و بهترین نوع زندگی ورزیدن چیست ؟ و فارابی جواب می دهد که " زندگی فلسفی " بهترین نوع زندگی است ، حتی فلسفه شرط لازم و کافی سعادت است ، درواقع فارابی تقدم را به زندگی فلسفی می دهد و زندگی سیاسی و اخلاقی را در درجه دوم اهمیت قرار می دهد ؛ زیرا حوزه سیاست و دین بر حفظ نهادهای موجود و امنیت جامعه است درحالی که حوزه فلسفه بیشتر زیر سوال بردن نظام و ارزش های حاکم و کهنه است . یکی از اهداف فلسفه این است که روند بهتری در جامعه پیدا شود و شهروندان آزادتر و بهتر زندگی کنند . از منظر فارابی و اشتراوس کسی که اهل اندیشه و فلسفیدن است آگاهی دارد که ناآگاه است درحالی که سیاسیون وعامه مردم دقیقاً برعکس این هستند . فیلسوف یا اندیشه ورز یعنی کسی که تعمق می کند ، مانند دکتر شایگان این توانایی را دارد که مسائل را از یک زاویه متفاوت و خاص ببیند . هنر زیستن یکی دیگر از اهداف و تعاریف فلسفه است و فیلسوف کسی است که تا حدودی هنر زیستن را می داند ، شایگان به خصوص در این دو دهه اخیر، زندگی فلسفی خودش را بارورتر کرده است و به یک خوشبختی و یا رفاه درونی رسیده است که حاصل فکر ، تعمق ، کار و آفرینش است. همانطور که می دانید فلسفیدن و فکر کردن کار سختی است و فیلسوفان ، هنرمندان و اهالی فرهنگ زندگیشان را در این راه می گذارند و در ضمن به سمت یک خوشبختی می روند که می توان گفت دیگران کمتر آن را درک می کنند .
در بخش بعدی حامد فولادوند گزیده ای از اشعار شارل بودلر را به فرانسه و سپس گلچهره سجادیه ترجمه فارسی آن را میخوانند.
صعود
بر فراز برکهها، بر فراز درهّها
کوهها، بیشهها، ابرها، آبها
بر فراز خورشید، بر فراز اثیرها
بر فراز مرزهای پر ستارۀ افلاک
ای روح من، سیر میکنی چالاک
و چون شناگری زبده بیخود شده از خود در دل امواج
میشکافی پهنۀ ژرف فضا را به خرسندی
با لذّتی وصفناپذیر و مردانه
پرواز کن، به دوردست، بس دور از این هوای پرتعفن بیمارگونه؛
رو تا تطهیر شوی در اوج قضا از این جوّ آلوده
و بنوش همچون شربت ناب و الهی
آتش روشنی که آسمان شفاف را آکنده
در پس ملالها و دردها و غمهای بیکران
که بر زندگی مهآلود باری است بس گران
خوشا آن که با بالهای پرتوان
اوج گیرد سوی دشتهای با صفا و نورافشان؛
خوشا آن که اندیشهاش چون چکاوکان
پر میگشاید آزادانه سحرگه در آسمان
میگسترد بال بر فراز زندگی و میفهمد بیکوشش و آسان
زبان گلها و زبان هر چیز بیزبان!
ملال
آنگاه که آسمان سنگینی میکند همچو بختک
بر روان نالان ما که دستخوش ملالی است بیامان
و از افق فراگیرندۀ دایرۀ زمین فرومیریزد بر ما
روزی تاریک و سیاه، غمانگیزتر از شبها
آنگاه که زمین سیاهچالی میشود نمزده
که امید در آن چون خفاش شوریده
میرود تا بزند به دیوارها بالش را هراسزده
و سر بکوبد بر بامهای بوسیده؛
آنگاه که رشتههای بیانتهایش را فرو میآویزد باران
و تقلید میکند از میلههای بیشمار یک زندان
و خیل خاموش و نفرتبار عنکبوتان
میآیند تا بتنند تارهاشان را در عمق مغزمان،
ناقوسها میغرّند با غضب ناگهان
و میافکنند نعرهای دهشتناک سوی آسمان
مانند ارواح بیوطن و سرگردان
که میآعازند نالیدن را هر دم و هر آن
و نعشکشهای بیساز و بیطبل و طویل
سان میدهند آهسته در روح من؟
امید، شکستخورده میگرید و دلهره، هولناک و سفاک
میکارد بر جمجمۀ خمیدهام پرچم سیاهش را.
و سرانجام کتاب جنون هشیاری رونمایی شد.