• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • چطور خود را یافتم یا چرا نویسنده شدم نویسنده: هولی لیسلی ترجمه: علیرضا اجلّی/ اختصاصی چوک

چطور خود را یافتم یا چرا نویسنده شدم نویسنده: هولی لیسلی ترجمه: علیرضا اجلّی/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

من شروع به "نویسنده شدن" نکردم بلکه همیشه در حال نوشتن بودم و تنها کاری که انجام می‌دادم نوشتن بود؛ در مسیرِ هنرمند مشهورِ بزرگ شدن قرار گرفته بودم، شاید با وقفه‌ای که خواننده شدنم بود، که البته با میل خودم در این راه قدم برنداشتم. از مدرسه خارج شدم و دیگر به دانشگاه نرفتم. آن دسته از اطرافیانم که از زندگیشان دل خوشی نداشتند به من می‌گفتند دانشگاه وقت و پول را هدر می‌دهد و خواسته‌ی من بیرون آمدن از مدرسه و رفتن سر کار بود. و با وجود این واقعیت که در کلاس بین ده نفر برتر بودم و با همین رتبه هم فارغ التحصیل شده بودم (نه ده درصد برتر ـ ده نفر برتر) پس اینگونه شد که تصمیم گرفتم دوره های مقدماتی دانشگاه را بگذرانم، به این کارم اعتقاد داشتم.

همیشه کناره گرفتن‌ها، اشتباه احمقانه محسوب می‌شود اما من در زندگیم همیشه مسائل را درست حل کرده‌ام باید بدانید، دانشگاه برای بیشتر مردم راه خوبی است و اگر هنوز دلم می‌خواست هنرمند حرفه‌ای شوم دانشگاه برایم مهم بود.

خوانندگی... خوب، مهارتی که داشتمش و هرگز برای ادامه‌ی راه در هر حال کافی نبود. به تک‌تک لحظاتم توجه می‌کردم و فرصتی را از دست نمی‌دادم و به همین اکتفا کرده بودم.

اما خروج از مدرسه و رفتن سر کار، که من انجامش دادم. در حالی که نمی‌دانستم زندگی برایم چه نقشه‌هایی در سر دارد که هنوز درگیرش نشده بودم. این را کشف کردم که جهان بی‌قرار و مشتاقانه به انتظار ذوق زدگیِ هنرمندِ هجده‌ساله‌ی‌فارغ‌التحصیلِ مدرسه نمی‌نشیند. پس شروع به کار در قسمت تبلیغات روزنامه کردم. به سرعت متوجه شدم که علاقه‌ای به کار کردن برای دیگران ندارم.

از تبلیغات که شغل رویایی‌ام نبود خارج شدم. که البته آن را به خاطر اولین شغل هنری‌ام رها کردم. شروع به کار طراحی نشانه‌ها برای یک هنرمند تبلیغاتی کردم. به زودی فهمیدم که بودن در این کار مستلزم آن است که در انباری سرد کار کنید و با مردمی که به آن هنرمند در ماه هزینه‌ای پرداخت نمی‌کنند کنار بیایید و در طول مدتی که در انبار هستید مجبورید نفت را بو بکشید، انگشتان‌تان ترک بخورد و لب‌هایتان خشک شود، و روی آن ترک‌ها رنگی‌ شود و کار با تربانتین و سردی دستها. بعد از آن در مغازه‌ی محلیِ موسیقی، آموزش گیتار می‌دادم، تمام مدتی که در آنجا بودم، در رستوران محلی به عنوان نوازنده برنامه‌هایی اجرا کردم. در این شغل چیزی که یافتم این بود که ساعتها کار می‌کردم اما نه برای آن مقدار ناچیز پول، نکته‌ی دیگری در میان بود.

اگر می‌خواستم از خانواده‌ام جدا شوم و مستقل باشم (و این کار را کردم، خواهم گفت) باید کاری را انتخاب می‌کردم که به طور مرتب و سر ماه پول به دستم برسد، مبلغی منصفانه. به مک دونالد رفتم. در واقع سه شغل در آن واحد داشتم اما در طول مدتی که سر آن کارها بودم قطعاً مثل یک مستخدم لعنتی شده بودم، حتی پول کافی برای غذای رژیمی سوسک هم نداشتم.

مادرم (کسی که در طول زندگیش دوست داشت من بعضی اوقات بیرون از خانه کار کنم) در یک بیمارستان محلی کار می‌کرد. او گاهی به بعضی از دانشجویان پرستاری برخورد می‌کرد. یک روز از سر کار به خانه آمد و به من گفت که باید به دانشگاه پرستاری بروم. خوب، خیلی سطحی بود و در عین حال محلی و محدود به محل. البته اونیفورم ها جذاب بودند. (اونیفورم‌ها پلی‌استر بودند و گرم، درست مثل جهنم، اما آنها به واقع جالب و بامزه بودند.)

به دانشگاه جامعه شناسی رفتم و حسابی در ریاضیات خرخوانی کردم و تست زدم. به سادگی قبول شدم. به بهترین سطح که بعضی دو سال برایش انتظار می‌کشند دست یافتم. با آینده نگری بسیار به سمت دوسال جهنمی به عنوان دانشجوی پرستاری گام برداشتم، در جایی کشف کردم که درست است اونیفورم‌ها بامزه‌اند اما کار اصلاً آن طور که باید جذاب نبود. گرچه خیلی چیزهای دیگری هم فهمیدم. تنوع بسیار انسانها را کشف کردم، و زندگی را و مرگ را، و درد را، و امیدواری و عشق و تنفر و ترس را.

ده سالی که به دنبال پرستاری بودم خیلی از درونمایه‌های مقدماتی و اصلی زندگیم را لمس کردم. ماهیت انسانی. عشق، چیزیست که ما باید به همدیگر پیشنهاد کنیم. مرگ معنی ناجوری می‌دهد که برای همه وجود دارد. زندگی ارزش زندگی کردن را دارد، اهمیتی ندارد گاهی با درد و ترس همراه است. زندگی معجزه‌ایست واقعی.

از آدمهایی که جذب کار اداری و اجرایی می‌شوند متنفرم.

خوب... همه‌ی درونمایه‌ها که نشاط‌بخش نیستند. از پرستاری بیرون آمدم. بیماران و حوادث واقعی خارق‌العاده بودند اما تشریفات اداری مزخرف بود. نمی‌دانستم سرپرستارها و کسانی که سر از کار اداری درمی‌آوردند یکدفعه از کجا پیدایشان شد، به هر جهت قسم خورده بودم که باشم، آنها وقتی تازه‌واردها می‌آمدند یک عده را بیرون می‌کردند و در واقع انگار انسانها را کرایه می‌کردند.

مدام می‌نوشتم. داستانهای کوتاه، شعرها، بیست صفحه "می‌خواستم یک نُول بنویسم" که شروع اشتباهی بود. بالاخره در کارم جدی شدم. نوشتن باعث شد که مسیرم را پیدا کنم و به طور روزافزون از دنیای تلخ پرستاری دور شدم. از یک داستان طولانی، داستانی کوتاه تر ساختم. اولین نُول فانتزی‌ام را فروختم؛ "آتش در مه" چند تایی فروش رفت. از پرستاری استعفا دادم. به زودی ترکش کردم و مثل این بود که از جهنم دارم فرار می‌کنم و بعد در یک جا مستقر شدم و تمام وقت در آنجا بودم. اما این کار را کردم. از پرستاری بیرون آمدم. برای خودم کار می‌کردم (و از روی میل و از صمیم قلب تمام دستورات خودم را اجرا می‌کردم) و نوشتن حتی از پرستاری هم سخت‌تر بود، البته با لذت‌بخشی دو چندان، و سرگرم‌کنندگی بسیار، و مقداری هم بی‌خطر. و درونمایه‌های اصلی زندگیم تبدیل شده بود به درونمایه‌های اصلی نوشته‌هایم، ـ پس همه‌ی آن کارکردن‌ها اینجا به دردم خورد.

هر کاری که در سالهای پیش کرده بودم مرا به تمامی آماده کرده بود، حتی بهتر از دانشگاه برایم مفید بود. همانطور که گفتم، این یک راه دراز بوده است، یک راه سخت، اما بی اعتنایی به دانشگاه یکی از بهترین اشتباهات رهایی‌بخش من برای همیشه بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692