کلیدر /به عنوان " رمان بومی " جواد اسخاقیان

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

کلیدر /به عنوان  رمان بومی جواد اسخاقیان

" رنگ محلی " 1 یا " ادبیات محلی " 2 به داستانی گفته می شود که بر شخصیت های روایی محلی ، گویش ( زبان ) ، رسوم ، مکان نگاری 3 و دیگر ویژگی های ناحیه ی معینی تأکید کند . مطابق نوشته ی  Oxford Companion to American Literatureدر این گونه آثار ادبی ، تأثیراتی دوگانه هم از رئالیسم و هم از رمانتیسم هست . در این حال ، نویسنده معمولا ً از زندگی عادی دور و به سرزمین های دوردست ، رسوم غریب یا فضاهای ناآشنا و نامأنوس تر نزدیک می شود و در عین حال ، می کوشد به صحت و دقت در توصیف جهان خارج نیز وفادار باقی بماند " (  هارت 1948 ،934) . رمان محلّی ، تلاقیگاه احساسات متفاوت نویسنده یا شخصیت ها است ؛ این دو هم از سویی بر روزگار خوش گذشته حسرت می برند و هم تا اندازه ای به عناصر " احساسات گرایی " 4 متوسل می شوند . نوشتن رمان بومی هنگامی به یک ضرورت تبدیل می شود که تحولی جدّی در جامعه به وجود می آید  و با جا به جایی قدرت سیاسی ـ اقتصادی ، لایه ها یا طبقاتی در جامعه به قدرت می رسند و لایه ها و طبقاتی در کشور ، قدرت سیاسی و اجتماعی خود را از دست می دهند . نمودهایی از فرهنگ ، ادبیات ، زبان ، تاریخ و فرهنگ عامه به گونه ای اجتناب ناپذیر مورد فراموشی و غفلت طبیعی یا عمدی قرار می گیرد و نمودهایی دیگر ، بر حیات فرهنگی چیره می شود . رمان بومی ، کوششی برای احیا یا پاس داشتن ارزش های در حال تباهی است .

    پیش از پرداختن به دقایق " رمان محلی " ، باید به تفاوت این " نوع ادبی " با " ادبیات ملّی " اشاره کرد . همانندی معنایی یا ترادف نا شفاف دو واژه ی " بومی " 5 و " محلّی " نباید باعث آمیختن مرزهای معنایی شود . " بومی " یا native با واژه ی national از یک ریشه اند و باید به معنی " ملی " به کار روند ؛ یعنی ادبیاتی که در سطح کشوری مطرح می شود و نه آنچه از واژگانی چون " محلی " و " ناحیه ای " اراده می گردد . همان گونه که " اسنل " 6 می گوید " محلی " مترادف " ملّی " نیست ، هرچند از آن هم جدا و بر کنار نیست . اصطلاح " ملی " بر همه ی آثار ادبی اطلاق می شود که در چهار جزیره ی " انگلستان " 7  ، ولز " 8 ، اسکاتلند " 9 و " ایرلند " 10 و جمعا ً " جزایر بریتانیایی " 11 نوشته و خوانده می شود . یک رمان " ملی " البته از " ولز " هم می گوید بی آن که به جزئیات موجود در فرهنگ محلی این ناحیه ی خاص بپردازد اما رمان " محلی " این جزیره ، در عین پرداختن به ریزنگاری محلی ، می تواند به عنوان بخشی از یک رمان " ملی " هم معرفی شود ( اسنل 1998 ، 2 ) .

  بر همین قیاس ، " رمان محلی "  کلیدر ، به یک اعتبار ، " ملی " است زیرا آنچه در این اثر مطرح می شود در وجه کلی اش ، بیرون از ساختارهای تاریخی ، جغرافیایی و فرهنگی کشور نیست ، جز این که نویسنده ی محلی ، بر بافت تاریخی بخش های خاصی از " خراسان " ، اقوام ، فرهنگ و نظام معیشتی ویژه ی آنان تأکید بیش تری می کند . نوشته ی حاضر ، کوششی برای تدوین هنجارهای چیره بر همین ویژگی های تاریخی ، جغرافیایی ، فرهنگی ، قومی و گویشی است .    

1.Regional colour              2. Regional literature           3. Topography             4. Sentimentalism 

5. Regional              6. Snell              7. England               8. Wales           9. Scotland               10. Ireland                  11. British Isles                    

     اشاره ای به ریشه های تاریخی : ما پیش از این در بحث از " رمان تاریخی " ، به تحولاتی اشاره کردیم که در انگلستان و در پی چیرگی بورژوازی ملی و تغییر ساخت فئودالی در جامعه ، یک رشته تحولات ساختاری در پهنه های اقتصادی ، سیاسی و فرهنگی پدید آمد . بورژوازی با پرچم " ناسیونالیسم " شروع به یکپارچه سازی و یگانگی مناطق پراکنده ی کشور کرد و اقتصادیات و گستره های حیات فرهنگی و اجتماعی خود مختار و مستقل محلی ، زیر نفوذ ساختارهای قدرتمند و بالنده ی مادّی بورژوازی ، کارآمدی خود را از دست داد . ساختارهای اقتصادی ـ سیاسی نو با خود یک رشته ساخت های فرهنگی ( زبانی ، دینی ، قومی ، شیوه های زندگی ، زیبایی شناسی ) می آورند و ساخت های فرهنگی سنتی و کهن را به عقب نشینی وامی دارند . در چنین موقعیتی است که برخی نویسندگان با تکیه بر همان عناصر فرهنگی کهن و برای جلوگیری از تباهی همیشگی آن ها به حکم جبر تاریخ با خلق آثار ادبی محلی ، حساسیت خود را در قبال روند چیره نشان می دهند .

     یکی از رمان نویسان بر جسته ی انگلیسی که اصرار زیادی داشت تا جلوه های حیات فرهنگی و محلی در حال تباهی را در  زادگاه خود ثبت کند ، " توماس هاردی " 1 است . او در 1928 در منطقه ی " دورست شایر " 2 زاده شد و سال ها هم در روستای " وسکس " 3 زندکی کرد و کودکی و نوجوانی خود را در این ناحیه گذراند و همین نقاط را در سروده ها و اشعارش ، ماندگار کرد . او خود می نویسد :

     " در تاریخ ها و داستان هایی که در باره ی " وسکس " و اهالی آن ، شرحی نوشته شده و این که شیوه ی زندگی مردمش چگونه بوده ، یا به چه مشاغلی می پرداخته اند ، یا چگونه از آداب و رسوم خود مراقبت می کرده اند . . . من زیاد پرس و جو کرده ام تا آن خاطرات را به دقت ثبت کنم . من کوشیده ام جنبه های اغراق آمیز را از آنچه شنیده ام ، جدا کنم تا شاید بتوانم خود را راضی کنم به این که نمودهایی از زندگی گذشته را ـ که در حال فراموشی و تباهی است ـ ثبت و ضبط کنم " ( هاردی ، 1979 [ 1912] ، 694 ) .

    یکی از ویژگی های رمان محلی ، اتکا به " تاریخ شفاهی " است . رمان نویسان محلی در انگلستان به تاریخ غیر رسمی و نامکتوب ، زیاد مراجعه می کرده اند . آنان با ثبت بخش هایی از آنچه در تواریخ مکتوب ، ثبت و ضبط نشده بوده است ، از فراموشی آن ها پیشگیری کرده اند . در برخی از نوشته های نویسندگان برجسته ی انگلیسی چون " سر والتر اسکات " 4 ، " ش. برونته " 5 ، " جورج مور " 6 ، " دیکنس " 7 و " ِبِنت " 8       " تاریخ شفاهی " 9 مورد تأکید زیادی قرار گرفته و " پی. تامپسن " 10 در کتاب خود با عنوان آوای گذشته : تاریخ شفاهی 11 به این مسأله پرداخته است .

     در تاریخ ادبیات آمریکا ، آنچه از آن به " جنوب عمیق " 12 یا " جنوب دوردست " تعبیر می شود ، یعنی نواحی واقع در حوزه ی رودخانه ی " میسی سیپی " 13 ، یکی از پربارترین نواحی در خلق " رمان محلی " بوده است و یکی از شاخص ترین رمان نویسان آن سامان ، " ویلیام فاکنر " 14 ، در رمان محلی خشم و هیاهو 15 به ترسیم دقیق جلوه های زندگی مردم در زادگاه خودش واقع در شهر " جفرسون " 16 پرداخته است .

      پرداختن به " رمان محلی " در این کشور هنگامی به یک ضرورت تبدیل شد که پس از اتمام " جنگ داخلی " 17 ، زمینه های مناسبی برای رشد بورژوازی مالی و صنعتی در " جنوب " فراهم شد . ساختار اقتصادی

1.Thomas Hardy          2. Dorestshire          3. Wessex                4. Sir Walter Scott             5. Ch. Bronte    6. George Moore            7. Dickens            8. Bennett                  9. Oral history           10. P. Thompson     11. The Voice of the Past: Oral History ( Oxford , 1984 )         12. Deep South            13. Mississippi       14. William Faulkner          15. The Fury and the Sound             16. Jefferson             17. Civil War

و کشاورزی مبتنی بر کار و بهره کشی از بردگان سیاه پوست در مزارع پنبه به وسیله ی اربابان سفید پوست روبه زوال نهاد و تأسیسات اقتصادی و مالی سرمایه گذاران " شمال " در " جنوب " ، همه ی مظاهرحیات مادی و فرهنگی " جنوب " را مورد تهدید قرار داد . مکتب " اصالت عمل " 1 راهنمای طبقه ی نوپای بورژوازی مالی " جنوب " شد و نمودهای " مدرنیته " 2 ( رابطه ی آزاد جنسی ، فردیت گرایی ، برابری نژادی و اجتماعی ، جدایی دین از سیاست ) جانشین فرهنگ و نظام " پدر سالار " 3 گذشته شد . در این حال ، نویسندگانی مانند " فاکنر " ـ که بر تباهی " ارزش ها "  و تجلیات فرهنگ مبتنی بر نظام اشرافیت کهن و مبتنی بر برداری استوار بود ـ حسرت می خوردند و از تسرّی اخلاق مبتنی بر سوداگری " شمال " هم ناخشنود بودند  به خلق آن بخش از "  رمان محلی " پرداختند که مبیّن حیات تاریخی و فرهنگی گذشته بود :

      " جنوب " ، در جنبش مربوط به " رنگ محلی " و پس از " جنگ داخلی " ، نقش تعیین کننده ای بازی می کرد . پیش از این نیز در سال 1868 Overland Monthly  مجموعه ای از داستان های کوتاه " برت هارت " 4 را منتشر کرد که حاوی داستان هایی از معدنچیان " کالیفرنیا " 5 بود . پیدایش جنبش رنگ محلی در " جنوب " ، مایه ی شگفتی نبود . نتیجه ی " جنگ داخلی " ، پیروزی " ناسیونالیسم شمال " بر " علایق محلی جنوب " بود . با گسترش شهرنشینی و روند صنعتی شدن پس از جنگ و همزمان با آن ، کاهش و سپس تباهی تفاوت های محلی در " جنوب " ، ساختار فرهنگی این منطفه کلا ً دگرگون شد و تشدید حسرت بر همین تفاوت های محلی و آرزوی بازگشت به گذشته یا دست کم یادآوری آن روزگار ، به امری طبیعی تبدیل شد . " رمان محلی " غالبا ً صبغه ای روستایی داشت و در آغاز به صورت داستان های کوتاهی نمود یافت که خوانندگانی بسیار داشت . در این داستان ها ، گذشته ها ( پیش از " جنگ د اخلی " ) جنبه ای آرمانی به خود گرفت که هرچند عنصر واقعیت در آن اندک می نمود ، اما تصور می شد که گذشته ها ، چنین حال و هواهایی می داشته اند . بازنمودی از این گونه آرمان سازی گذشته را در داستان های "  توماس نلسون پیج " 6 می توان یافت که در مزارع " ویرجینیا " 7 می گذرد و به بازنمایی دوشیزگان ، اشراف و مالکان برده ی شجاع و بردگان خوشبخت و خشنود " جنوب " می پرداخت " ( ویلسون و دیگران 1989 ) .

     خانم " کامپسن " 8 در خشم و هیاهو ، بر گذشت روزگاری حسرت می برد که " باکرگی " دختر ، نشانه ی      " نجابت " خانواده بود ، اما " کدی " ، دخترش ، با برقراری رابطه ی آزاد جنسی با " ایمز " 9 نامی ، حیثیت خانوده ی اشرافی او را به باد داده است و به همین دلیل ، او  را از خانه طرد می کند و تقاضای شوهر برای انصراف همسر از این اقدام ، مؤثر واقع نمی شود :

     " دختر که بودم . . . یادم داده بودند میان خانم بودن و خانم نبودن یک زن ، حد وسطی وجود ندارد ، اما وقتی دخترم را بغل گرفتم ، به خواب هم نمی دیدم که به چنان کاری . . . " ( فاکنر 1381 ، 121 ) .

    " فاکنر " خود روزگاری را به یاد می آورد که ناگزیر بود  پیش از صرف صبحانه به اشاره ی پدر بزرگ خود ، یک باب از باب های انجیل را به زبانی روان از بر بخواند و اگر از عهده برنمی آمد ، از صبحانه خبری نبود و مجبور بود مدتی نسبتا ً طولانی در اتاق خود تنها بماند و خرخوانی کند " ( مری ودر 1968 ، 250 ) .                         

     ادبیات و " رمان محلی " فارسی راهی متفاوت با همین " نوع ادبی " در غرب داشته است . در غرب ،

1.Pragmatism              2. Modernity             3. Patriarchal                4. Bret Harte            5. California       6. Thomas  Nelson Page             7. Virginia             8. Compson              9. Ames     

  روند سرمایه داری ، رشدی متوازن داشت و از بطن تولید کارگاهی و متوسط و نیز اولیگارشی تجاری بیرون می آمد . بورژوازی برای رشد بعدی خود در پهنه ی ملی و واحد جغرافیایی کشور و نیز صدور کالاهای تولیدی و سرمایه به خارج از مرزهای ملی ، خواهان یکپارچگی اقتصادی ـ سیاسی بود . با غلبه ی مناسبات سرمایه داری بر ولایات و ایالات در کشورهای و ایالات متحد آمریکا ، شیوه های تولید اقتصادی قدیم منسوخ و شیوه های تولید تازه ، جانشین آن ها می شود . فرهنگ بورژوایی به تدریج جای خود را در روستاهای قدیم باز می کند و همه ی مظاهر حیات اقتصادی ـ اجتماعی روستایی و فئودالی را از بین می برد . ساخت های فرهنگی مدرن ( مدرنیته ) به مناطق پس افتاده ی اقتصادی ـ اجتماعی راه می یابد و به تدریج همه ی مناطق کشور به اعتبار ساختارهای اقتصاد ی و اجتماعی ، همگون و یکپارچه می شوند . در این حال ، آنچه برای رمان نویس محلی باقی می ماند ، ریزنگاری روستایی ، اقلیمی ، تاریخی ، تاریخی ، زیبایی شناختی و زبان شناختی است تا آنچه در شرف تباهی است ، ثبت و ضبط کند .

     اما در کشور ما ، چند " وجه تولیدی " وجود داشته که همزمان به حرکت ( و نه " رشد " ) خود ادامه می داده اند ؛ یعنی نظام عشیره ای در جای جای سرزمین ایران ( غرب ، خراسان ، سیستان و بلوچستان ) در کنار نظام زمینداری ( و نه فئودالیسم ریشه دار ) ، به همراه سوداگری تجاری ، در کنار تولید کارگاهی خرد و بزرگ به رشد ناموزون و ُکند خود ادامه می داده اند . ناتوانی بورژوازی مالی در انتقال سرمایه ی خود به کانال تولید صنعتی به دلیل حاکمیت بلا منازع نظام عشیره ای و استبدادی که نتیجه ی آن بود ، باعث شد که مانند غرب نتواند به رسالت تاریخی خود عمل کند . ساخت اقصادی ـ اجتماعی کشور ما ، مانند جزایر پراکنده و خودمختاری بوده است که هیچ یک از وجوه تولید نتوانسته اند به طور کامل بر دیگری مسلط شوند و یک نظام واحدی تولید پیشرفته به وجود آورند . به این دلیل ، روستاهای ما ، تجلیگاه  مناسبات مختلف عشیره ای ، خرده مالکی و ارباب ـ رعیتی بوده است . نه شهرهای ما به معنی جامعه شناختی واقعی " شهر " است ، نه روستاهایمان به واقع " روستا " است . همه چیز هستند و هیچ چیز هم نیستند . در ادبیات محلی غرب ، گاه حسرت بر روزگاری خورده می شود که ارباب زمیندار ، نقشی مانند " پدر " برای رعیت خود ایفا می کرد ، زیرا اشرافیت زمینداری ، دست کم به آینده ی خود می اندیشید و نمی توانست رعیت را نسبت به خود ، بی اعتنا ببیند . در ادبیات روستایی ما ، رعیت جماعت ، سایه ی ارباب را به تیر می زند هرچند در برابر او دست به سینه می ایستد . در ادبیات محلی ما ، حتی یک نفر روستایی ، بر گذشته ها ی طلایی حسرت  نمی خورد ، زیرا ارباب جماعت ، نگران رعیت خود نمی بوده اند و اگر حسرتی هست ، حسرت بر رفتن ارباب پیشین است .

     "  داستان محلی " در وجه غالب خود ، پس از " اصلاحات ارضی " در دهه ی 1340 پدید آمد ؛ یعنی هنگامی که روستا در مدار مناسبات سرمایه داری ناموزون و بی هویت شهر قرار گرفت و از درون متلاشی شد ؛ یعنی تولید کشاورزی و مناسبات ارضی نه تغییری ریشه ای یافت و نه به همان وضع پیشین خود باقی ماند . سوداگری مالی به روستا راه یافت تا زمین روستایی را به ثمن بخس بخرد تا سپس بتواند به بهایی بیش تر به دیگری بفروشد . با فروپاشی تولید کشاورزی در روستا ، جمعیت جوان روستایی به شهرهای بزرگ تر روی آورد تا به جست و جوی کار بپردازد . نقش شرکت های سهامی زراعی و کشت و صنعت در تولید ناخالص ملی ما بسیار اندک بود . " اصلاحات ارضی " شاهانه بیش از آنچه رفورمی برای مدرنیزه کردن سرمایه داری و صنعتی باشد ، اقدامی برای کاهش " قدرت سیاسی " بزرگ زمیندارانی بود که در برابر " قدرت دربار " ،

مقاومت می کردند . نیروی کار فعال در روستا ، تبدیل به نیروی انسانی ارزانی برای کار در بخش های ساختمانی ، خدمات ، مشاغل انگلی و به ندرت صنعتی شد و در همان حال ، روستا ، به نمایشگاه و محل فروش کالاهایی تبدیل شد که در شهرها تولید می شد یا مستقیما به بازار فروش کالاهای غربی مبدل گردید .

     اینک این پرسش مطرح می شود که پس محتوا و انگیزه های خلق " ادبیات داستانی محلّی " ما چه می تواند باشد . با مطالعه ی ادبیات روستایی ما می توان دریافت که تقریبا ً تمام نویسندگان این نوع ادبی ، روشنفکرانی مردمی بوده اند که از سرِ غیرت طبقاتی یا از روی دلسوزی ملّی می خواسته اند از درد و رنج روستاییان با خوانندگان شهری خود ، سخن بگویند . شماره ی نویسندگانی که به راستی زندگی و مناسبات روستایی را تجربه کرده باشند ، بسیار اندک می بوده است . " امین فقیری " ـ که در دوره ی خدمت سربازی خود را در " سپاه دانش " و به عنوان آموزگار در روستاهای " فارس " می گذرانده است ـ زیر تأثیر بدبختی عمومی روستاییان دهکده ی پر ملال ( 1347 ) را می نویسد . بخش اعظم ادبیات محلی و روستایی ما ، ارزش " رسانه ای " دارد و نه ضرورتاً زیبایی شناختی و هنری . دختر رعیّت (1331) " به آذین " ( محمود اعتمادزاده ) البته خواننده ی شهری را ـ که از مسائل روستایی بی خبر است ـ از بسیاری واقعیات حیات روستایی آگاه می کند ، ولی در همان حال ، فاقد ارزش های هنری برجسته ای است و بیش تر به گزارشی مستند از قیام " میرزا کوچک خان جنگلی " شباهت دارد . با این همه ، برخی هم از نویسندگان ، مانند " محمود دولت آبادی " ، مناسبات روستایی را می شناسند و به دلیل خاستگاه روستایی و کار عملی روی زمین ، بهتر می توانند با موضوع کار خود عجین شوند و صحنه هایی گویا از مناسبات ارباب ـ رعیتی ترسیم کنند که  کلیدر (1363) اوج آن است .

  1. رمان محلی ، گاه حسرتی بر گذشته است : " حسرت بر گذشته " 1 گاه جنبه ای ارتجاعی دارد و ناظر

به ذهنیت آن بخش از لایه های اجتماعی است که تغییرات و گرایش های تازه ی اجتماعی را به اعتبار طبقاتی ، به سود خود نمی بینند . بنابراین ، با یاد گذشته ها و خیالپردازی در مورد آن ، هراس اجتماعی خود را بازتاب می دهند . طغیان " گل محمد " در روستای نزدیک به " سبزوار " و " نیشابور " ، موجی از نگرانی برای اربان بزرگ و کوچک ایجاد کرده است . با آن که این بزرگ زمینداران ( مانند " آلاجاقی " ) و خرده مالکان مرفه ( مانند " بابقلی ُبندار " ) از ِقبل طغیان " گل محمد " به نان و نوایی هم رسیده اند ، از سرکشی رعیت خود به شدت نگران هستند و می ترسند که این یاغی مردمدار ، سرود یاد مستان بدهد . به این دلیل " بندار " حسرت روزگار " رضا خان " را می خورد که گویا " ثبات و امنیت اجتماعی " ، منافع این طبقات را فراهم می آورد :

     " به همین قرار نمی ماند . دنیا به همین قرار نمی ماند . آن بی پدرهایی که پای این غریبه ها را به " قلعه چمن " باز می کنند ، آن هایی که این شب بازی ها ر ا به راه می اندازند ، اگر عقل داشتند ، حالیشان می شدد که روزگار بر یک قرار نمی ماند . همچو بی در و دروازه هم نیست و مملکت صاحب دارد . این جور نیست که هر . . . برهنه ای هر . . . که دلش خواست ، بخورد . بعدها معلومشان می شود . آی ! آی ! رضا خان ! یعنی این جوان ، پسر تو است ؟ خودت کجایی ؟ مملکت را دارند به آتش می کشند . سر از گور وردار " ( دولت آبادی 1363 ، 1783) .

     گاه " حسرت " بر توانایی های جسمی و قابلیت های ایلیاتی و آزادی هایی فردی است که یک شخصیت داستان پیش از این ، می داشته و اکنون به دلیل وابستگی به تعلقات خانوادگی ، آن همه را از دست داده است .     " مارال " ، همسر دوم " گل محمد " تا پیش از ازدواج خود ، ظرفیت هایی حماسی و قهرمانی می داشته است . وقتی " صمصام خان " نامی در او طمع می کند ، " مارال " در چادر با او می آویزد و به نیروی جسمی ، شهامت و اراده ی قاطع ، او را از چادر بیرون می اندازد :

     " مارال او را پهلوانانه از خود واپس زده و رانده ؛ موهایش را به چنگال گرفته ، گردنش را پیچانده و او را به ستیز ، نگاه داشته . . . صمصام خود را رهانیده . . . و به میان شب گریخته بود " (24-23) .

    وقتی " گل محمد " عزم رزم می کند ، "  مارال " حاضر یراق آماده است تا در کنار شوهر به  جنگ     خصم رود :

    " مارال بر پاگرد در بالا خانه نمودار شد : دست پسرش به دست ، کمر بسته و دو قطار فشنگ حمایل و برنوی به شانه " (2737) .

    با رفتن " گل محمد " به مصاف در " گاو طاق " ، " مارال " احساس بطالت می کند و جای خود را در کنار شوهر می داند نه همراه " بلقیس " و مشتی عاجز و عجوزه :

     " دلم قرار نمی گیرد . دلم قرار نمی گیرد عمه بلقیس ! من باید آن طرف کوه می بودم ، کنار گل محمد " (2799) .

    " مارال "  رفتار حماسی را می پسندد ؛ رفتاری که از توانایی های او ناشی می شود . او دختری ُکرد و منشی عشیره ای و ایلیاتی دارد . با این قابلیت ها ، او از خود رفتاری حماسی انتظار دارد اما به خانه نشینی و بچه داری محکوم شده است . تأسف " راسل " 1 همه از این است که با چیرگی نظام های اجتماعی نو ، خود انگیختگی و منش فردی مستقل فرد از میان برود و انسان معاصر به موجودی ناتوان ، تسلیم و منفعل تبدیل شود . " مارال " مصداق واقعی چنین زنی است :

     " وقتی تمدن جدید شکل گرفت و به صورت منجمد و قالبی درآمد . . . وقتی عرف و سنت به شکل آمرانه ای پا گرفت تا شدیدا ً جسارت و خارج شدن از ابعاد قالب ها را دهنه بزند ، جامعه به یک مرحله از درجا زدن پای نهاد . انسان ها به اجدادشان بالیدند که چنین بودند و چنان کردند بی آن که بتوانند خود را همتای آنان سازند "       ( راسل ، بی تا. 43-42) .

  1. رمان محلی ، به قومیت ها می پردازد : رمان رسمی و معیار ، کم تر به اقوام ، نژادها و ملیت ها می

پردازد ، زیرا " رمان " اصولا ً زاده ی پدیده ی شهرنشینی و تمدن بورژوایی است و تنها به " شهروندان " می پردازد و به اقلیت های قومی ، زبانی ، نژادی و فرهنگی اعتنایی ندارد . با این همه ، همین اقلیت ها و قومیت ها در " داستان محلی " حضوری محسوس دارند . این حضور برجسته ، به خاطر موضعگیری جانبدارانه ای است که غالبا ً نویسنده به خاطر جهت گیری ایده ئولوژیک و عقیدتی خود در قبال این یا آن گروه اجتماعی حاشیه ای اختیار می کند .

     دو قومیت برجسته ای که در رمان مورد بررسی ، حضوری برجسته دارند ، "  ُکرد  " و " بلوچ " هستند . " گل محمد " ، قهرمان رمان ، از ُکردهای طایفه ی " میشکالی " است . در شاهنامه پیشینه ی تاریخی ـ اسطوره ای این قوم به روزگار " جمشید " و " فریدون " رسانده شده است . " فردوسی "  می گوید خورشگری که بر قربانیان ستم " ضحاک " رحمت می ُبرد ، یکی از دو قربانی را آزاد می ساخت و به او ُبز و میشی می داد تا در دشت های دوردست از آسیب ماردوش ، ایمن باشد :

کنون "  ُکرد " از آن تخمه دارد نژاد               کز آباد ناید به دل برش یاد

                      ( فردوسی ، 1363 ، 36 )    

   " گزنفون " 2 در سفرنامه ی جنگی خود ، این قوم را به دلیری ، ُچستی و چالاکی ستوده است ( مصاحب ، اقصی  1356 ، " کُردها " ) . " ابن بلخی " ، قوم ُکرد را نیروی ویژه ی ارتش " ساسانیان " می داند که در

1.B . Russell                   2. Xenophen

سال 17 هجری در کنار " هرمزان " ، سردار ایرانی ، در خوزستان با تازیان جنگیده اند ( ابن بلخی 1363 ، 68 ) . این قوم در طول تاریخ پیوسته به خاطر شهامت ، دلیری و توانایی های نظامی اش ، خاری در چشم شاهان تمامیت خواه بوده است . " شاه عباس صفوی " هزاران خانوار از این طایفه را اط شمال غرب و غرب کشور به " خراسان " کوچاند تا هم از آسیب آنان مصون ماند و هم از آنان ، دیواری گوشتی در برابر " ترکمن " ها و "  ازبک " های مهاجر به شمال شرق کشور ایران ساخته باشد . طیف های قدرتمندتر " کُرد " اهل تسنن می بوده اند و شاه صفوی بیش تر نگران تبانی آنان با "  ترکان عثمانی " می بوده است . به نوشته ی " توحّدی " شاه صفوی در دو مرحله ، پنجاه هزار خانوار  ُکرد را از آذربایجان و نواحی مرکزی به " خراسان " کوچاند تا از نیروی آنان ، برای سرکوب افغان ها و ازبکان در مرزهای شرقی سود جوید ( توحدی 1359 ، 47-46) .

    در کلیدر ، " کلمیشی " ، پدر " گل محمد " ، یک جا در نازش به قومیت خود به پسر می گوید :

     " تو خیال می کنی چرا ما در این جا ماندگار شده ایم ؟ ما را به جنک با افغان ها و تاتارها به این سرِ مملکت کشانده اند . ما همیشه شمشیر و سپر این سرزمین بوده ایم . ما در رکاب " نادر " شمشیر زده ایم و همپایش تا هندوستان اسب تازانده ایم "          ( 283) .  

     در این رمان ، از دو شخصیت " بلوچ " به نیکی یاد می شود  : نخست ، " قربان بلوچ " و دومی ، " دوست محمد خان " است . " قربان بلوچ " در این رمان ، سیمایی مردمدار ، هوشیار ، چست و چالاک دارد و شخصیتی است که به " آگاهی طبقاتی " رسیده و دوست و دشمن طبقاتی خود را نیک می شناسد . در ایفای وظایف خود مانند شترداری برای " بندار " همتا ندارد . از ستمدیدگانی مانند " ماه درویش " و همسرش ـ که مورد تعرض و آزار زبانی و جسمی " شیدا " ، پسر کامخواه " بندار " ، قرار گرفته اند ـ دفاع می کند (905) . او روزگاری از جمله سربازانی بوده  که در قیام " سرگرد اسکندانی " در سال 1324 در " خراسان " شرکت داشته و زنده مانده است (1939) . نقش برجسته تر او در طغیان " گل محمد " هنگامی آشکار می شود که می کوشد مرز میان " دوست " و " دشمن " را برای او روشن سازد و او را از نزدیک شدن به اربابان دشمنکامی چون " آلاجاقی " بازدارد تا به نیروهای توده ای و روستایی نزدیک کند :

     " جانب رعیت را اگر گرفته ای ، باید از ارباب هاشان پرهیزکنی گل محمد خان ! خودم را که جای تو می گذارم ، دوست و دشمنم را از روز و شب هم آشکارتر جلو چشمم می بینم ، اگرچه دشمنم دست در کاسه ام داشته باشد  یا این که من را به روی سفره اش دعوت کرده باش و من دست در کاسه ی او داشته باشم . . . این جدال که در پیش گرفته ای سردار ، ریشه دارتر از این حرف و سخن ها  است . کار را یکسره باید کرد با خود و با دیگران . . . کسانی را بگمار تا دور و بر کارها را وارسی کنند . آتشی افروخته ای در میان ولایت . بدان که چه می خواهی بکنی با این آتش " ( 1937-1935) .

     او رابط میان " گل محمد " و رعیت روستایی طرفدار او است و از " گل محمد " می خواهد نیروهایی را که برای حمایت از او آمده اند ، از خود دور کند و آنان را مسلح کند تا با نیروهای " سردار جهن " و امنیه های دولتی برزمند :

     " حالا که قرار است خون ریخته بشود ، چرا مردم برکنار بمانند ؟ جنگی که موضوع عمده ی آن خود مردم هستند ، چرا باید بدون مردم صورت بگیرد ؟ حتی اگر این جنگ با شکست تمام بشود ، باز هم شرکت مردم در آن ، لازم است " ( 2680-2659) .

    شخصیت برجسته ی دیگری که اتفاقا ً " قربان بلوچ " او را به " گل محمد " معرفی می کند ، " دوست محمد خان بارک زهی " است . متأسفانه نویسنده در باره ی این شخصیت تاریخی اطلاعات دقیقی نمی داشته و آنچه می دانسته ، بر پایه ی مسموعات می بوده که از دقت کافی هم برخوردار  نیست و گرنه بهتر می توانست سیمای او را معرفی کند و جای معرفی او هم در همین رمان و از زبان " قربان بلوچ " بوده است . مطابق آنچه از        " کمیسیون ملی یونسکو " برمی آید :

     " بدون شک قوم بلوچ از همین اقوام آریایی جدا شده و پس از گذشتن از مناطق شمالی به جنوب آمده اند و قرابت زبان بلوچی با زبان باستانی مؤیّد این تصور است . " در کتیبه های میخی " داریوش بزرگ " در          "  بیستون " و " تخت جمشید " ، سرزمینی که امروز " بلوچستان " نام دارد ، " ماکا " یا " َمکه " یاد شده است . . . " هرودوت " 1 نیز آن را " مکیا " یا " میکیان " خوانده است . . . اسکندر پس از لشکرکشی به هندوستان ، آهنگ بلوچستان کرد و در بلوچستان به حدّی درمانده شد که مؤرخ مخصوصش می نویسد : " هرگز اسکندر را آن گونه غمگین و اندوهگین ندیده بود . " اسکندر در مقابل دلاوران بلوچ تن به شکست داد اما خود او جان سالم به در برد و به شکرانه ی سلامت خویش ، هفت شبانه روز جشن گرفت " ( طاهری 1388 ) .

      در رمان ، " دوست محمد خان " ، سیمایی ضد انگلیسی دارد . " قربان بلوچ " این شیر مرد بلوچ را در برابر " سردار جهن خان " ، یاغی دیروز و مزدور امروز ، قرار می دهد :

     " تو من را به یاد او می اندازی گل محمد ! به یاد دوست محمد خان . من آوازه ی دوست محمد را عاشق بودم گل محمد ! او توانست دمار از روزگار انگلیسی ها دربیاورد . اگر مجالش داده بودند ، قسم خورده بود که سرتا سر مرز ایران را کله ی انگلیسی بکارد . . . هر ناکسی نمی تواند همتای دوست محمد خان قلمداد شود . دوست محمد اگر بود ، دست ماه درویش آدمی را می گرفت و از خاک بلندش می کرد . دوست محمد ، گوشت را از ُگرده ی گاو می برید . دوست محمد ، َبزّه کش نبود . نه سردار ، ظالم را من دوست نمی دارم ، اگرچه مرد را با قدرت و سرفرازی می خواهم . . . خواندنش برای تأمین و کشتنش . در راه ، راهی که می آمد برای گرفتن تأمین ، او را کشتند . برای سرش ، جایزه معین کرده بودند . شب وقتی روی تخت قهوه خانه خوابیده بود ، ریسمان پیچش کردند . سرش را بریدند و راهی کردند به پاتخت . از یک طرف به او قول تأمین داده بودند ، از یک طرف برای سرش خنجر صیقل داده بودند " ( 1929-1928) .

    با این همه ، آنچه از نوشته ی " زهره بلوچ " برمی آید ،  نشان می دهد که " رضا شاه " در ادامه ی سیاست سرکوب ایلات و عشایری که تمایلات گریز از مرکز داشتند ، اقداماتی برای تسلیم شدن " دوست محمد خان بارک زهی " به عمل آورد . او ابتدا " سرلشکر جهانبانی " را با گروهی به سیستان ـ بلوچستان فرستاد . فرماندهان زیر دست " جهانبانی " با گرو گذاشتن " یاور شهمراد خان " به عنوان تضمینی برای گرفتن تأمین جانی " دوست محمد خان " او را به " تهران " و نزد " رضا شاه " می فرستند . او در این شهر به ظاهر مورد احترام قرار می گیرد . با این همه ، گویا ساده لوحی و نسنجیده گویی او پس از پوشیدن خلعت شاهانه ، شاه را نسبت به او بدبین و خشمگین می کند . فرار از شکارگاه سلطنتی و قتل یکی از مأموران نظامی به وسیله ی یکی از همراهانش ، " حاجی شکر " ، شاه را در قتل او مصمم می کند . گروه شش نفری و فراری " دوست محمد خان " در خانه ی کدخدایی  در یکی از روستاهای " سمنان " در حالی که از فرط خستگی به خواب فرورفته اند ، دستگیر می شوند :

     " امیر دوست محمد خان و حاجی شکر در دی ماه 1308 شمسی در میدان توپخانه ی تهران اعدام می شوند و دفتر زندگی بزرگ ترین سردار تاریخ معاصر بلوچستان بدین ترتیب بسته می شود " ( بلوچ 1392 ) .

  1. رمان محلی ، به قهرمان محلی می پردازد :  " تاریخ " به کلیات و روند رخدادهای عمومی در یک

کشور می پردازد و هیچ گاه  به آنچه در واحدهای جغرافیایی کوچک تر می گذرد ، اعتنایی ندارد . گذشته از این ، آنچه به طغیان ها و نافرمانی های اجتماعی در شهری مربوط می شود ، هیچ گاه ثبت و ضبط نمی شود و

1.Hèrodote

دست تاریخ نگار در تحقیق و تفحص از آنچه در جایی رخ داده ، کوتاه است . تنها شبکه ی رسانه ای که می

تواند و باید به این مهم بپردازد ، ادبیات داستانی محلی است و به همین دلیل ، من بارها نوشته ام که یکی از وظایف ملی نویسندگان محلی ، ترسیم هنری قهرمانان و شخصیت های برجسته ی اجتماعی محلی است . متأسفانه " دولت آبادی " به دلیل ذهنیتگرایی و به تعبیر خودش " شهودی نوشتن " ، نتوانسته سیمای شفاف ، تاریخی ، اسطوره ای و جذاب از " گل محمد " ترسیم کند . او با آمیزش آنچه به گونه ای شفاهی از این و آن شنیده ، و نیز آنپه در رمان اینجه ممد از آن الگوبرداری کرده و افزون بر این ها ، دخل و تصرفات ناروایی که در هر دو منبع کرده ، سیمایی آشفته ، ناخوش آیند ، متناقض و گاه بیزار کننده از قهرمان خود ارائه کرده است که من خود به عنوان یک " سبزواری " بیش شرمم می آید .

     با این همه ، در رمان ، فرازهایی هم می توان یافت که خواننده می تواند به سیمای مردمی و انسانی " گل محمد " دل ، گرم کند . برخی از بزرگ مالکان و خرده مالکان مرفه تر ـ که طغیان " گل محمد " را به سود خود  نمی بینند ـ بعضی از کارگزاران خود را به دستبرد به داشته های رعیت برمی انگیزند و این درازدستی را به " گل محمد " نسبت می دهند تا رعیت جماعت را از او دور و بیزار کنند و او را از چشم مردم بیندازد . در صحنه ای که به عنوان " دادگاه خلقی " برپا شده ، یکی ـ دو تن از این کارگزاران ( " بوژدنی ، علی خان چخماق " ) را دستگیر و در معرض قضاوت رعیت دزدزده قرار داده اند . این صحنه ، یکی از فرازهای خلقی این رمان است :

     " ـ سرِ راه مردم را می گیری ؛ مردم را لخت می کنی و از آن طرف به زبان مردم می دهی که کار ، کارِ گل محمدها ست . حتی وقتی سرِ بزنگاه مچت را می گیرند ، ادعا می کنی که پیش کرده ی گل محمد هستی . چرا همچو کاری می کنی مردکه ؟ . . تو را این جا میان مردم آورده ام که خصوصی نباشد خوش غیرت ! حالا تو می خواهی که خصوصی برایم عرض کنی ؟ . . . اگر من تو را به این کار پیش کرده ام که بروی مردم را لخت کنی و مال دزدی را برایم بیاوری ، همین جا برای مردم بگو . بگو و هیچ باک نداشته باش " ( 1830-1829) .

     پیش کرده ها از کسانی یاد می کنند که " جلو پای [ گل محمد ] بخته خون می کننند ؛ همان ها که همنشینی اش را چماق می کنند و بر سر رعیت می کوبند " ( 1831) . با این همه ، پس از این که دزدزدگان ، مجرمان را به محاکمه می کشانند ، " گل محمد " به کیفرشان اشاره می کند :

    " بوژدنی را ببندید به دم اسب و یکی دو میدان بدوانید . این یکی را هم بیاورید خانه سیرش کنید . به همه ی آن ها که دزدزده اند ، بگو غروب آفتاب دم میدان باشند . کارشان داریم . همه بشنوند " ( 1837) .

     " علی خان چخماق " آشکارا از " نجف ارباب سنگردی " نام می برد که او را به این زشت کاری برانگیخته است . " گل محمد " دزدزدگان را برداشته با خود به قلعه ی " سنگرد " می برد تا داد خود از وی بستانند . صحنه ی رویارویی " گل محمد " با " نجف ارباب " و نمایش ترساندن او ، یکی از صحنه های تأثیرگذار و هنرمندانه ی رمان است و در پایان ، " گل محمد " کسانی را که مالشان به غارت رفته است ، با خود به انبارهای خرده مالک می برد تا از آن برگیرند :

     " اکنون ماه از دیوار خانه بالا کشیده بود و چراغ های بادی در آمد و شد میان حیاط فراخ ، کم جلا می نمودند . کار تقسیم غله به پایان رسیده بود و رعیت ها هرکدام سهم خود بر دوش گرفته یا به کنجی نهاده و بر آن نشسته و منتظر بودند " (1900) .

  1. در رمان محلی ، بر برخی " زمینه " ها تأکید می رود : " زمینه " 1 در هر رمانی هست اما در رمان

محلی ، برخی از زمینه ها ، خاص همین " نوع ادبی " است که زمینه ای عشیره ای و روستایی دارد . " دونا

1.Setting

کمپبل " 1 می نویسد " زمینه ، غالبا ً بر طبیعت و محدودیت هایی تأکید دارد که بر آدمی تحمیل می شود . "          ( کمپبل 2013 ) . چنان که اشاره شد ، رمان محلی کلیدر ، سه زمینه ی " عشیره ای " ، " روستایی " و           " شهری " دارد . در " زمینه ی عشیره ای " رمان ، از آن بخش از " ستم طبیعت " بر خانوار " کلمیشی " سخن می رود که متوجه احشام آنان شده است . کمی بارش باران نه تنها مانع از رشد طبیعی کندم دیم خانوار می شود ، بلکه احشام را ناگزیر می کند از آبشخورهایی سیراب شوند که آلوده است . نتیجه ی طبیعی خوردن آب آلوده از مانداب ها ، بیماری "  ُبزمرگی " است که همه ی گوسفندان خانوار را تهدید و آنان را از هستی ، ساقط می کند . خانواده ـ که بضاعت کافی برای مایه کوبی احشام خود ندارد ـ شاهد مرگ یک یک یا دسته جمعی احشام خویش می شود . مردان خانوار به جان گله می افتند تا با کشتن فوری پانصد گوسفند و بز ، دست کم بتوانند با فروش پوست گوسفندان ، از زیان بیش تر ، بکاهند . گوشت چنین حیواناتی " خوارا " ( خوردنی ) نیست :

     "  کشتار ، مردها میان گله ، جنون نومیدی ، خون گلوی گوسفندان و خشم گلوی مردان . پلنگان دندان به خون می کشیدند و فغان ! فغان بلقیس برخاست ؛ گریستن دختران ، ضجه و گزیدن لب ها به دندان . . . فرمان بلقیس که زنان کارد از پنجه ی مردان به درکشند ؛ یورش زنان ! به میان گله ریختند . . . روی کارکشته ترین گرگ ها را خان عمو سفید کرده است . او که از آغاز بلا تا این دم پنجه ی خود رنگین نکرده بود ، اینک به جبران می کوشید . کدام دست تواند او را از کشتار وابدارد ؟ بلقیس با او درآویخت . دو غول خشم ، دو جان ِ بر آتش ، دودلاخ خاک کشمکش ایشان ، خون ِ جاری بر خاک را ، تیره می کرد " ( 414-413) .

     یکی از زیباترین و دلالتگرترین " زمینه " های روستایی در رمان ، وصفی از ذبح شتری است که پیش تر به " قدیر " تعلق داشته و اینک در مالکیت " بندار " و پسرش ، " شیدا " است . "  قدیر " یک شب پیش تر پنهان از چشم " بندار " و در سیاهی شب به طویله رفته و با حیوان ، وداع گفته و تیمارش کرده است . گذشته از این ، " شیدا " معشوقه ی " قدیر " را از چنگش درآورده است زیرا از تنعّم و تمکّن مالی برخوردار است . ذبح تراژیک شتر از دید " قدیر " نیز توصیف می شود که گویی همه ی سامان زندگی و نیز معشوقه ی خود را از دست داده است . در این حال ، ذبح شتر ، به یک تعبیر ، ذبح "  قدیر " می شود و خونشان به هم می آمیزد . تصور نمی کنم در رمانی ، ذبح شتر ، این اندازه تأثیرگذار ، حسی ، تصویری و سینمایی توصیف شده باشد :

     "  حیوان را می خسبانند و مردهایی ، دورش را می گیرند . قربان بلوچ ، عگال به زانوهای شتر می بندد.  اصلان بار دیگر ، کاردش را تیز می کند . عباس جان با تلاش بسیار ، افسار حیوان را نگاه داشته است . قربان بلوچ از همه ماهرتر است . کله و پوزه ی شتر را به ریسمان مهار می کند . شتر باید مهار شود ؛ طوری که تکان نتواند بخورد . زن ها و بچه ها خیره مانده اند . چشم به راه اتفاقی هستند که باید بیفتد . شتر نباید از آنچه بر او خواهد گذشت ، به بیم افتد ؛ نباید بفهمد . هول و هراس اگر برش دارد ، مهار می گسلد و بیابانی می شود . پس ، شیوه ی کار تند باید باشد . . . هیاهو و کشمکش ! دو مرد ، فربان بلوچ و پسر سالار رزاق ، سرِ ریسمان را گرفته اند و گردن شتر را به سوی کوهان واپی می کشند . نیرو بس نیست . مردان دیگری به ریسمان می چسبند ؛ زور می آورند . فریاد شتر تکه تکه می شود ؛ فغان می پاشاند . . . شتر در مهار مردان است . دست هایت نباید بلرزند ؛ زانوهایت نباید بلرزند ؛ قلبت نباید بلرزد ؛ رنگت نباید بپرد . جلاد باید باشی . . . ارونه از کنج چشم ها به اصلان نگاه می کند ؛ نگاهی که به خواهش و بیم تکه تکه فغانش را می پراکند و می کوشد اگر بتواند به سر و گردن خود تکانی بدهد ، اما بازوی مردها نیرومند است . بابقلی بندار دارد کلافه می شود . ُدم شتر را به دور دست می پیچد و نعره می زند : بزن . بزن دیگر . . .

     قدیر ؟  قدیر ، این جا بود . او که رفته بود . پس چرا این جا بود ؟ این را نه قدیر می دانست نه دیگران . برگشته بودند و نگاهش می کردند . لب ها و ابروانش می لرزیدند ؛ چشم هایش می درخشیدند ؛ گونه هایش مثل کونه ی شاخ بزغاله به در جسته بودند . پشتش کمی بیش تر خم شده بود و سرش انگار شکسته بود . سرش شکسته و خون ، شاخه شاخه بر جای جای صورتش فرومی

1.Donna B. Campbell

لغزید . خون از جای کارد بیرون می جهید : " نه، کشتن شتر که دیدن ندارد . " برگشت ؛ پشت کرد و رفت . او هنوز نمی دانست از چه کسی شنیده است که " شتر وقتی زیر کارد می خوابد ، گریه می کند . " . . .   

     بلوچ کارد از پر پاتاوه بیرون کشید ؛ زانو خواباند ؛ شانه چپ به زیر گردن ارونه داد , بازوی چپ به دور گردن حیوان حلقه کرد ؛ پای راست ، پس خزاند و کارد را جای جا فروبرد : چشمه ی خون ؛ نه دیگر فغان ، که شیون شتر . خون بر جوی آب گذر داشت ؛ نفس ها آسوده " ( 928-926) .

  1. رمان محلی ، زبان محلی می طلبد : " دولت آبادی " را نه تنها در پهنه ی " واژه سازی " ، بلکه در

کوشش برای غنی سازی زبان فارسی ، باید تالی و ادامه ی " ابوالفضل بیهقی " در تاریخ بیهقی اما در گستره ی داستان نویسی معاصر دانست . نویسنده از جای و جایگاه خود ، نیک آگاه است و می داند که آبروی او در این حوزه ، به آگاهی از میراث زبان فارسی دری در " خراسان " و به ویژه " سبزوار " بستگی دارد ؛ شهری که    " ابوالفضل بیهقی " ، " ابوالحسن علی بن زید بیهقی " ( نویسنده ی تاریخ بیهق ) ، " " ابراهیم بیهقی "            ( نویسنده ی کتاب ادبی المحاسن و الَمساوی ) ، " ابن یمین " ( شاعر سربداری ) ، " عطاملک  جوینی "                            ( نویسنده ی تاریخ جهانگشا ) ، " ملا حسین واعظ کاشفی " ( نویسنده ی روضة الشهدا ، فتوت نامه ) ، " حاج ملا هادی سبزواری " ( فیلسوف و نویسنده ی منظومه ) ، " شاهزاده محمد هاشم میرزا "  متخلص به " افسر " و سراینده ی دیوان افسر ـ که به باور " محمد تقی بهار " در سبک شناسی ، در قطعه سرایی حکمی ، تالی " ابن یمین " است ، " سعید سلطان پور " ( شاعرِ از کشتارگاه ، نویسنده ی نمایش نامه های حسنک ، ایستگاه ، عباس آقا : کارگر ایران ناسیونال ، و کتابچه ی مباحثاتی نوعی از هنر ، نوعی از اندیشه ، " دکتر علی شریعتی "         ( نویسنده ی کویر که ارزش ادبی و فلسفی برجسته ای دارد ) و " خواجه نظام الملک توسی " ( نویسنده ی سیاست نامه ) که زاده ی این شهر است . با توجه به این دقیقه ی فرهنگی است که " دولت آبادی " برای خود ، رسالتی مضاعف قایل است و کوشش برای ترسیم توانایی های زبانی ، گویشی ، ادبی و جایگاه تاریخی و فرهنگی شهرش را ، وجهه ی نظر خود می داند . این که او در کتاب نون نوشتن می گوید با نوشتن رمان کلیدر ، بخشی از  ِدین خود را به مردم " سبزوار " ادا کرده ، به خطا نرفته است :

     " اطمینان دارم که رمان کلیدر ، یک یادگاری برای مردم آینده ی ما خواهد بود که در عین حال ، من هم دینم را به مردمی که در میانشان پرورش یافته ام ، با این کار تا حدّی ادا کرده ام " ( دولت آبادی 1389 ،  14 ) . 

     بهره جویی از واژگان گویشی نه تنها می تواند بخشی از تعبیرات اصیل " فارسی دری " را از تباهی و فراموشی همیشگی رهایی بخشد ، بلکه به غنای زبان معیار فارسی کمک می کند . تاکنون چند " واژه نامه ی گویش سبزواری " تدوین و منتشر شده است ، اما چنین کوشش های ارزشمندی تنها به ثبت و ضبط این گنجینه ی گران بها کمک می کند که بیش تر به کار پژوهش زبان شناختی می آید ، اما با بهره جویی هنری از همین تعبیرات آن هم در نوع ادبی " رمان " و ادبیات داستانی ،   " گویش " به گستره ی " ادبیات فارسی " وارد می شود . در میان همه ی گویش ها ، " گویش سبزواری " به عنوان بخشی از " گویش زبان دری " این ارزش زبان شناختی را نیز دارد که حضورش در " زبان فارسی دری " محسوس تر است و به کار درک بهتر متون کهنی کمک می کند که در متون ادبی کلاسیک فارسی از قرن چهارم تا هفتم به کار رفته است ؛ مانند تاریخ بیهقی که یک خواننده ی سبزواری فرهیخته ، آن را بیش تر از خواننده ی غیر خراسانی  و مشخصا ً غیر سبزواری درک می کند . یادم می آید که یک بار به عنوان دانشجوی فوق لیسانس ادبیات فارسی در یکی از جلسات درس " تاریخ زبان فارسی " خود با دکتر " پرویز ناتل خانلری " در پژوهشکده ی فرهنگ ایران"        ( دانشگاه " علامه طباطبائی " اکنون ) در سال 1356 به واژه ی " خسرو " در ِسند باد نامه ی " ظهیری سمرقندی " اشاره کردم که مصحح متن ، متوجه ضبط و معنی دقیق آن نشده بود . من گفتم این واژه " خسرو " نیست ؛ بلکه " خسور " است . در گویش سبزواری ، به پدرِ شوهر " خسور " و به مادرِ شوهر " خاش " می گویند که با توجه به بافت متن نیز سازگار و درست تر است . در متون منثور و منظوم کهن ما ، بسیاری از این گونه واژگان گویشی خراسانی هست که خوشبختانه همین امروز هم به کار می رود . کلیدر به عنوان غنی ترین سند زنده ی ادبیات داستانی ، شاهدی بر این مدعا است و من تنها به ذکر چند تعبیر زیباتر گویشی ، اکتفا         می کنم : 

    •    گیراندن ( روشن کردن ) :

     " پیر خالو ، کنار اجاق نشست و آتش اجاق را گیراند " (33) .

    • بَر (وَر) تاب انداختن حرف ( سخن را پیچیده گفتن ) : 

چرا ورمی تابانی حرف را ؟  َورگو [ بگو ، تعریف کن ] چه می گویی ؟ " (197)

    • کَم ( ُپر ) هله باش ( خوددار و آن که شور و شوق خود را اندک یا بسیار بروز دهد ) :

     " بلوچ ها ، آدم های کم هله باش هستند " (37) . یا " زنکه ی پر هله باش ! " (572)

    • نامُبرد ( نامزد ) :

     " مهتاو ، به نامبرد عبدوس درآمده بود " (18) .

    • گَدِگی ( نوکری ، پادوی ) :

     " بچه اگر پسر باشد ، گدگی پیشه اش می شود " (18) .

    • پِی پاک ( کاملا ً ، یکسره ) :

     " زیور اگر هم دختر می زایید ، باز چیزی ؛ اما پی پاک ، قفل است خدازده " [ نازای خدایی ] " (94) .

    • پَشنگ کردن ( پاشیده شدن ذرات آب ) :

     " خون سرخ ، در غبار دود ، می پشنگید " (143) .

    • موس موس کردن ( به امیدی ، دور ِ کسی یا چیزی گردیدن ) :

     " نزدیک چادر آمد و داشت موس موس می کرد " (263) .

    • کلّه پا ( سرازیر ) :

     " شیرو ، سینه ی ماهور را فرازرفت و از آن سوی ، کله پا کرد " (149) .

    • دل به شک ( دو دل ، مردّد ) :

     " مادر ِ ناد علی ، دل به  شک میان ایوان ایستاده است " (166) .

    • دِل  َاندَروا ( نگران ، پریشان خاطر ) :

     " کجا داری برای خودت می گردی ؟ همه را دل اندروا کرده ای " (381) .

    • کِرا کردن ( ارزیدن ، همیشه به معنی " نیرزیدن " ، به ویژه در " استفهام انکاری " ) :

     " ِکرا نمی کند بنشینم ارباب . َعرضم ، مختصر است (961) .

  1. رمان محلی ، با شخصیت تیپیک سنتی اش شناخته می شود : اگر " تیپ " را آمیزه ای از ویژگی های

فردی و اجتماعی و به تعبیر رساتر " تلفیق " عام " و " خاص " در " شخصیت " داستان بدانیم ، به یک تعبیر " تیپ " در مصطلحات ادبیات داستانی ، به " رمان محلی " اختصاص ندارد . به نوشته ی " کمپبل " در " رمان محلی " ، به ترسیم آن بخش از سیمای " شخصیت های محلی " اهتمام می شود که " طرفدار شیوه های زندگی قدیم " هستند . تنها به گفتن دو نمونه ، بسنده می کنم .

   " کلمیشی " به عنوان یک دامدار فقیر در " سوزن ده " ، ذهنیتی عشیره ای و ایلیاتی دارد . او شخصیتی

سنتی ، متعصب و متحجّر دارد . دختر طغیانگرش ، " شیرو " ، به اتفاق عاشقش ، " ماه درویش " ، شبانه از سرِ " محله " و چادرها به " قلعه چمن " گریخته و با او ازدواج کرده است . پدر ، این گونه سرکشی و ازدواج با مردی غریبه و یک لاقبا را ، دون شأن خود می داند . وقتی " بیگ محمد " ، پسر " غیور " ش از سر " غیرت ایلیاتی به سراغ خواهر و شوهر خواهر می دارد تا این " ننگ " را از خانواده بزداید ، " کلمیشی " او را می ستاید . " بیگ محمد " در انظار عام ، " خشتک " شوهر خواهر را پاره می کند و به زخم تازیانه ، تن خواهر بی پناه را می آزارد ؛ " گیله " ای از موهای خواهر را با دشنه می برد تا به عنوان " شهکار " به پدر غیور نشان دهد و از خواهر ، " گیس بریده " ای بسازد رسوای خاص و عام . به بازتاب پدر ُکرد و ایلیاتی دقت کنیم :

      " به جا کردی کردی فرزندم . به جا ، شیرت حلال ! عمرت به کمال ! عمرم را به من پس دادی . خدایا ! پروردگارا !

زندگانی را از من بگیر و به بیگ محمدم ببخش ! پشتم راست شد ؛ سرم بالا . سرافرازم کردی بیگ محمد . اقبالت خوش ! بختت باز ! طالعت روشن ! تنت استوار و روزگارت به ! آهای پیرزن ! . . . برای پسرت چای درست کن . چگورش را هم بیار . کله فریاد می خواهم " (249) .    

            اینک به رفتار چاره گرانه ی " بلقیس " ، مادر اعضای خانوار ایلیاتی ، دقت کنیم که چه گونه سیمرغ وار به مداوا و تیمار شوهر " بواسیری " خود می پردازد و جادوگری و جراحی را به هم می آمیزد تا " بواسیر " یا " ِرکتوم " 1 او را بردارد :

      " بلقیس ، بالِ سربند از پیش سینه بر شانه افکند . پاره موی خاکستری ِ به در ریخته بر کناره ی روی ، به ز یر سر بند فروبرد و آستین پیراهن برزد و پس ، ابزار خود بر داشت . منقاش [ انبر ] و یک پیاله ی روغن ، بقچه ، طناب و گزلیک . . . دیگر قامت برون کشید به در از دهانه ی چادر و گفت : " آتش اجاق را ورپا [ برجا ] بدار شیرو . . . بلقیس آستین برزده ، بال ِ سربند به یک سو افکنده و دشنه ی پَر کمر ، او را به دُژخیمی مانند کرده بود . پس بی آن  که پاسخی به نگاه ملتمس مرد بدهد . . . دست های را را برگرفت و بالا آورد . رشمه ی باریکی به مچ دست راست مرد قلاب کرد و رشمه را به دور تنه ی درخت پیچاند و مانده ی رشمه را به مچ دست او گره زد . . . بلقیس دست به بند کلمیشی برد و تنبان از پای مرد بیرون آورد . پس در حالی که چادرشبی روی پاهای مرد می انداخت ، ساق های او را گرفت و بالا آورد و خم زانوانش را بر دیرک جای داد و پاها را به فاصله ای لازم از زانو تا ساق بر چوب رشمه ، پیچ کرد . اکنون خود به خود ، نشیمنگاه پیرمرد . . . مقابل دست ها و نگاه بلقیس ، آماده ی عمل بود . . .

     بلقیس به یک َکند [ حرکت ] تند ، چادر از روی زانوان مرد به دور انداخت و چون سلاخی چربدست ، زائده ی بن پیرمرد را در چنگ منقاش گرفت . . . با مراقبت و سرعت دشنه ی تیز را به کار انداخت و در چشم به هم زدنی ، زائده را برید و کناری انداخت و در آخرین و حیوانی ترین نعره ی مرد ، دشنه و منقاش به کناری نهاد . . . فتیله را در روغن جوشان پیاله ُخچانید [ به زور فروبردن ]  و بر جای زخم چسبانید که این بار نعره ی مرد ، زنگ و موجی دیگر گرفت . زیور [ عروس اول بلقیس ] پاره نمد را بر آتش گذارد و بلقیس یک بار دیگر فتیله را درون روغن داغ خچانید و باز بر جای زخم چسبانید . . . نمد ، ِجز زده [ فروبرده در آتش برای بند آوردن خون زخم ] و آماد ه بود . . . تا نمد داغ بر زخم بگذارد و جای را لته پیچ کند :

     " باشد همین جا یک ساعتی بخوابد . حالا باید یک مویز تریاک در آب گرم ، واکنیم و آماده بگذاریم تا به هوش که آمد ، بدهیم سر بکشد " ( 2040-2034) .  

  1. رمان محلی ، به وصف قهر طبیعت محل می پردازد : " سبزوار " و حول و حوش آن ، آب و هوایی

کویری دارد : " سیاه باد " ش در تابستان ، زمین و آسمان را به هم می دوزد و مسافران را بر جان خود ، بیمناک می سازد . ابرهایش خسیس و پست فطرتند ؛ می گذرند و نمی بارند . آسمان بر زمین ، بخیل می شود و کشت و زرع ، لب تر نمی کنند . طبیعت وحشی و خشن ، بر منش شخصیت های داستان به ویژه ایلیاتی ها ،

1.Rectum

تأثیراتی زیانبار می نهد و از آنان ، مردمی خشن ، یاغی ، مهاجم ، بی رحم و در عین حال ، بردبار ، نستوه و مقاوم می سازد . عبارت زیر ، نمونه ای از وصف چنین ابرهای بی خیر و برکتی است :

     " بالای سر ، ابرهای خالی ، روی شانه ی هم سوار می شوند . این ابرها هرگز نمی بارند ؛ بخیل و خشک و بی ثمر بودند . در پی هم قافله ای بی سامان و قحطی زده بر فراز دشت کویر ، نزار و خسته رو به زابلستان و هیرمند و بیابان افغان سرگردان بودند و می رفتند تا گم شوند . زیر این ابرهای بی جان ، قلعه ها و رباط ها ، پاره دشت های پراکنده و کم بر و شهرهای کویری بودند : لب به دندان خشکیده ، تشنه و رخ باخته ؛ کلوخستان هایی در گذر باد و بر پهن دشت " (74) .

     در عبارات زیر ، از تأثیر این ابرهای گدامنش بر محصول و تباهی نیروی کار انسانی سخن می رود و ناظر به دو طرح دو دیدگاه مختلف میان پدر و پسر می شود " پدر بر کشتکاری و پسر بر دامداری اصرار            می ورزند :

     " تو می گویی زمین و زراعت . خوب ، این که چیز بدی نیست ، اما چه جورش ؟ مگر من بدم می آید که یک تخم بکارم ، هفتاد تخم بردارم ؟ اما کجا ؟ در کدام زمین ؟ با کدام آب ؟ آخر مرد عاقل که گندم ، برکت خدا ، را در هر زمینی نمی پاشد و بعدش هم مثل جغنه [ بوم ، جغد ] روی خرابه ی خانه اش کز کند [ به گوشه ای بخزد ] و چشم به راه ابرهای خشک و خالی شکمبه ، دوزد . ما همین حالا داریم چوب آسمان را می خوریم . اگر پشت سر هم دو سال خشک سالی نمی آمد که ما حالا این حرف و گپ ها را با هم نداشتیم . آسمان اگر بخل نکرده بود که حالا ، این همه بیابان خدا خالی و تشنه این جا نیفتاده بود .  . . ده ـ پانزده روی روی خاک های داغ خزیدیم . آخرش چند من گندم عایدمان شد ؟ . . . برای ما اقلا ً این امید هست که چارتا بز لنگ باقی بماند تا سرشان را ببریم و استخوان هاشان را بخوریم و خودمان را از زمستان به ماه نوروز برسانیم . . .

      شنیدم در شهر سبزوار ، اربابی به یک حلاج ـ که ده تا فرزند داشته ـ گفته که امسال از آن سال هاست ! باید زمستانی بچه هایش را یکی یکی سر ببرد و بدهد بچه های دیگرش بخورند" (281) .

  1. در رمان محلی ، همیشه یک نفر غریبه ، تنش ایجاد می کند : " کمپبل " می گوید : " تنش مضمونی ،

حاصل برخورد شیوه های زندگی شهری و ارزش های روستایی رایج ، در دخالت یک بیگانه ممثّل می شود که می خواهد چیزی را در بافت حیات روستایی رایج ، دگرگون کند . "

     زمینداران بزرگ و میانه حال ، از ورود مردی با بینی عقابی ـ که در پوشش پینه دوزی از شهر به " کلیدر " و " قلعه چمن " رفت و آمد می کند ـ  خشنود نیستند . این پینه دوز ، " ستار " رابط " حزب توده " با جنبش دهقانی در "  سبزوار " است و برای کشاندن دهقانان به پهنه ی مبارزه ی طبقاتی ، شرکت در اتحادیه ی دهقانی ، چانه زنی با اربابان بر سر تقسیم محصول و در یافت سهم دهقانی به طور یکجا فعالیت می کند و از مشاوران آگاه " گل محمد " است و در رهایی او از زندان " سبزوار " و مداوای پای او ، به او خدمت کرده است . ورود یک غریبه آن هم حزبی و برخوردار از یک ایده ئولوژی طبقاتی و ضد مناسبات ناعادلانه ی " ارباب ـ رعیتی " ، بر بزرگ مالکانی مانند " آلاجاقی " گران می آید . " غضنفر آب باریکی " به اشاره ی "  ستار " اعلامیه های حزبی را در روستاها میان رعیت آگاه تر پخش می کند و آن ها را برایشان توضیح میدهد . " آلاجاقی " به "  گل محمد " در مورد پیامد ناگوار رفت و آمدش با " ستار " هشدار می دهد :

     " آن پینه دوز . . . او هم بر ای تو باعث بدنامی و دردسر شده ، هم از قبل تو دارد برای من مشکل درست می کند . نماینده های دولت به او بدگمانن و از رفت و آمد هایش با تو هم باخبرند . درواقع ، دولتی ها ممکن است بتوانند روی کارهای گل محمد سردار سرپوش بگذارند ، اما وقتی که پای ستار پینه دوز در میان باشد ، دیگر همچو کاری محال است . . . تو و امثال من در این ولایت باید بنا را بر زندگلنی با همدیگر بگذاریم . غریبه نباید میان ما راه پیدا کند ، اما تو تا حالا ملاحظه ی این نکته ها را نکرده ای . . . این آخری ها ، کارهای تو بروزاتی داشته که معناهای بوداری می دهد ، اما دیگران می بینند ؛ چشم و گوش دارند ؛ عقل دارند و همچو بروزاتی را برای خودشان حلاجی می کنند و چیزهایی از میانش بیرون می کشند " ( 2483 ) .

 

منابع :

 

ابن بلخی  . فارس نامه . به اهتمام لیسترنج ـ نیکلسون . تهران : انتشارات دنیای کتاب ، 1363 .

بلوچ ، زهره . سرزمینم بلوچستان : تسلیم شدن و اعدام دوست محمد خان بارکزهی در تهران . دوشنبه ، نهم مرداد 1391 .

توحّدی ، کلیم الله . حرکت تاریخی ُکرد به خراسان . مشهد : انتشارات کوشش ، 1359 .

دولت آبادی ، محمود . کلیدر . تهران : انتشارات فرهنگ معاصر ، چاپ ششم ، 1368 .

---------------- . نون نوشتن . تهران : نشر چشمه ، چاپ سوم ، 1389 .

طاهری ، محمد رضا . درآمدی بر تبارشناسی قوم بلوچ ، 1388 در :

hitvillage.blogfa.com

فاکنر ، ویلیام . خشم و هیاهو . ترجمه ی صالح حسینی . تهران : انتشارات نیلوفر ، چاپ چهارم ، 1381 .

Campbell, Donna M. “  Regionalism and Local Color Fiction , 1865-1895. “ Literary Movements. Dept. of English , Washington State University , 2013 .

Hardy. Thomas. General Preface to the Novels and Poems Wessex  , Vol.1 (1912) in : J. Moynahan (ed.) The Portable Thomas Hardy (1977) ; Harmondsworth , 1979 .  

Hart, James David . The Oxford Companion to American Literature. Ox ford University Press , 1948.

Kaplan, Amy . Nation, Region , Empire in Colombia History of the American Novel . ed. E. Elliott , 1993.

Meriwether , James B. and Michael Millgate. (Eds.)  Lion in the Garden: Interview with William Faulkner . Lincoln, NE: U of Nebreska P. , 1968.

Snell , D. M. The Regional Novel in Britain and Ireland ( 1800-1990) . Depatment of English Local History , University of Leicester Cambridge University Press , 1998.

Wilson, Charles Reagan , and William Ferris (eds.) . Encyclopedia of Southern  Culture , Chapel Hill , N .C.: University of North Carolina Press , 1989 .

لینک منبع

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692