پدر و مادر کالوینو هر دو حرفه گیاهشناسى داشتند و سروکارشان با درخت و گل و گیاه بود. همه کودکى و نوجوانى کالوینو میان درخت و جنگل گذشت. در آثار او درخت جاى خاصى دارد. یکى از بهترین کتابهایش، یعنى بارون درختنشین که اصلاً یک کتاب درختى است. نه این که شرح حال آدمى باشد که به دلیلى رفته لابهلاى درختها و آنجا مانده و بقیه را با نگاه یک آدم زمینى از بالا نگاه مىکند، بلکه در عمق، اگر خوب حسابش را بکنى، شرح حال ما آدمهاى زمینى است از دید یک اهل درخت. یک آدم درختى که خودش آزاد و مثل یک پرنده
پا در هواست و دارد ما را نگاه مىکند که چطور چسبیدهایم به زمین. پا در گِل.
گذشته از این رابطه تنگاتنگ و به تعبیرى عاطفىِ کالوینو با درخت، از یک جنبه اساسىترى هم مىشود بینشان رابطه برقرار کرد. مىشود کلّ آثار او را با کلید درخت بررسى کرد. کافى است به بعضى خصوصیتهاى درخت توجه کنى. یکى از مهمترین ویژگىهاى درخت این است که در نگاه اول کمى عَبَث جلوه مىکند. بعضى جاها که بخصوص تنها مىبینىاش مىتوانى بگویى: «خُب، که چى؟» انگار تصادفى روى زمین پیدایش شده. از زمین سفت و سخت با یک حالت اتفاقى و سرخود بیرون مىزند. پیچ و خم ساقه و شاخ و برگش با صاف و صوفى زمین نمىخواند. شکلش انگار با منطق زمین و جغرافى ناسازگارى دارد. رشد و بالندگىاش هم فقط دلبخواه خودش است. عشقى. الکى. هر جور که پیش آمد. بخصوص بعضىهاشان را، در یک جاهاى عجیب و غریبى مىبینى که با چه پررویى و سماجتى پاگرفتهاند و ماندهاند. لب پرتگاه، تقریباً وارونه! بعضىشان از دل یک اثر باستانى بیرون زدهاند. سبز و خرم از دل سنگِ سخت. با چه گستاخىاى نسبت به آن همه هیبت تاریخى! یک جورى سبزى مىکنند و قد مىکشند که انگار مىخواهند صخره کوهستانى یا دیوار یا زمین برهوت را کِنِف کنند. درخت نیستند، ریشخندند.
اما از این ظاهر الکى و تصادفى و این «رفتار» عشقى و سرسرى که بگذرى، از درخت جدىتر چیزى نیست. عجیب موجود جدى و با منطقى است درخت. درباره اهمیت و کارکرد و تأثیرش هم که لازم نیست آدم حرفى بزند. همین طور درباره فایدهاش. خلاصه این که اگر بخواهى با منطق خشکِ حسابگرانه بررسى کنى فاصله زیادى هست میان این همه اهمیت و جدیت با آن قیافه اتفاقى و سرسرى. آن همه به اصطلاح فروتنى. مىتوانى پیش خودت فکر کنى که درخت با این همه اهمیتى که دارد چرا خودش را جدى نمىگیرد. چرا سرو وضعش این جورى است. که بعد کسى مىتواند در جوابت بگوید که اگر مثلاً خودش را جدى مىگرفت چه قیافهاى باید مىبود؟ که درمىمانى چه بگویى. چون تا حال فکر نکرده بودى که اگر درخت جدى بود و قدر و اهمیت خودش را مىدانست چه شکلى مىشد؟ چه فرقى با الآنش مىکرد. درمىمانى و نمىتوانى چیزى بگویى. چون جور دیگرىاش را ندیدهاى.
کتابهاى کالوینو هم بطورکلى، تقریباً همهشان، همین حالت درخت را دارند. یکجور سادگى و حالت اتفاقى درشان هست. عین همان به اصطلاح «فروتنى» درختها را دارند. شاید اولین حسى که بعد از خواندنشان در ذهن مىماند حالت خاصى از «بالبداهگى» است. با همه ساختار پیچیده و خیلى حساب شدهاى هم که درشان هست انگار خود به خودى و اتفاقى جفت و جور شدهاند. عشقى! و به نظر مىرسد که کالوینو موقع نوشتنشان نه خودش را خیلى جدى مىگرفته و نه کتابى را که مىنوشته. درست مثل درخت. که همه لطف و اهمیت و عمق کتابهایش هم در همین است.
اغلب نویسندههایى که خودشان را خیلى جدى مىگیرند چیزى بارشان نیست، جزو استعدادهاى متوسط رو به پاییناند. کتابهایشان هم همین طور. کتاب هم هرچه ظاهرش جدىتر و «سنگینتر» باشد مایهاش کمتر است، نمونه بارزش کتابهاى سیاسى. منظورم رمانهاى سیاسى است البته. همه این چیزهایى هم که دارم مىگویم طبعاً درباره رُمان و قصه است، چون اصلاً موضوع بحثمان این است. وگرنه کتاب جدى که جدى است. کتاب عمیق هم که صد البته باید عمیق و سنگین باشد. فلسفه و نقد و فیزیک و متافیزیک و این چیزها…
اما گول ظاهر ساده و بىپیرایه کارهاى کالوینو را هم نباید خورد. کتابهایىاند که رویشان بسیار کار شده. تکوین و تحول و رشدشان هم همه حساب شده بوده و کلى کار برده. خلاصه این که آثارىاند که یک خالقِ خیلى جدى، پرکار و صاحب داعیه اصیل و اغلب حتى جدلى آنها را به وجود آورده. مثل کتابهاى دوستانش در جمع اولیپو («کارگاه ادبیات بالقوه»)، رمون کنو و ژرژ پرک و بقیه. براى همین هم با یک کمى اغراق، بگو حتى «پارتى بازى»، مىشود گفت که تا اندازهاى انقلابىاند. بدون این که ظاهر پرمدعایى داشته باشند در عمق داعیه تغییر و تحول و نوآورى دارند و به این داعیه هم عمل مىکنند. مثل همه انقلابىهاى واقعى…
شاید به خاطر همین عمقِ خیلى جدى در عینِ ظاهر بىتکلف است که کارهاى کالوینو روى آدم تأثیر ماندگار مىگذارد. هم تأثیر فکرى و هم تأثیر حسّى. این تأثیر دومى شاید بیشتر به خاطر بار تخیلى آثارش باشد. و بخصوص نوع تخیلى که مىشود گفت تقریباً خاص اوست.
تخیل کالوینو هم مثل همه چیزهاى دیگرش، مثل همه آثار اصیل نویسندههاى بااستعداد و نوآور، ساده و بىتکلف است. عجیب است که هرچه مىگوید، هر چقدر هم دور از ذهن و «غیرطبیعى»، باز به نظر آدم طبیعى و باورکردنى مىرسد. این یکى از بهترین و شیرینترین شگردهاى کالوینوست. حتى یک لحظه هم به ذهن آدم نمىرسد که «آخر چطور شوالیهاى که اصلاً وجود ندارد این همه کارهاى عجیب و غریب مىکند؟» تا چه رسد به آدمى که روى درختها همه کار مىکند، حتى دوئل و جنگ با دزدان دریایى! به عقیده من این باورپذیرى عمدتاً ناشى از تخیلى ذاتى و خودجوش است، تا آنجا که به نظر مىرسد خود نویسنده هم در داخل وضعیتى که دارد تعریف مىکند حضور داشته باشد. حتى اگر این وضعیت با منطقِ شرایط عینى و عادى نخواند. حتى اگر قصه در جایى در بیرون از زمان و مکان عرفى جریان داشته باشد. به دلیل همین «حضور» نویسنده است که ما هم خودمان را در داخل قصه حس مىکنیم و هر ماجرایى که پیش مىآید به نظرمان واقعى و طبیعى جلوه مىکند. مىتوانیم بگوییم: پس چه! خودمان به چشم خودمان دیدهایم! به این مىشود گفت تخیل خودمانى. به معنىِ خوب کلمه. نه به مفهوم پیش پا افتاده یا متداول یا سهلالوصول. نه، به معنى این که آدم خودش را در داخل وضعیت تخیلى حس مىکند. نویسنده دست ما را گرفته و با خودش به دنیایى برده که گرچه به ظاهر ساده و بىتکلف و خودى جلوه مىکند دنیایى کاملاً تازه، شگرف و غیرمنتظره است. و همان طور که گفتم، با همه اینها عجیب هم باور کردنى است. شگرد تخیّل نابِ نویسنده پرقریحه یعنى همین. درست عکسِ آثار زورکى.
یک دلیل عمده دیگرِ تأثیر و کارایى آثار کالوینو زبان روشن و زلال اوست. نوعى بداهت و بىفاصلگى که البته تا اندازهاىاش هم به همین ویژگى زبان ایتالیایى برمىگردد. زبانى که سادگى و بىپیرایگى جزو مشخصههاى ذاتىاش است. اینجاست که کالوینو از آن دوستان و هم تکلهاى فرانسوىاش متمایز مىشود. کار چندانى با چند و چون خود زبان ندارد، دربند کلنجار رفتن با اس و اساس زبان نیست در حالى که براى همگنان فرانسوى او همین کلنجار پایه و مایه خیلى از کتابها است. کتابهاى اغلب هم خیلى موفق، اما متأسفانه اغلب با بُردى که در داخل همان زبان محدود مىماند. کالوینو با خود زبان مسألهاى ندارد. هدفش اول از همه قصهگویى است، و مثل بیشتر قصهگوها بیشتر به خود آنچه مىگوید پایبند است و نه چندان به این که با خودِ زبان هم باید درافتاد یا نه. براى او مضمون اصل است.
*
اما یک بار دیگر آن هشدار: نباید گول این ظاهر ساده و بى شیله پیله را خورد. این سادگى فروتنانه، این خلوص و بالبداهگى از کممایگى نیست. درست برعکس. دوباره به سراغ درخت برویم. این دفعه از بالا. از روى شاخهها: در بارون درخت نشین صحنهاى است که ناپلئون به دیدن بارون مىرود. در گرماگرم فتح و کشورگشایى گذارش به طرفهاى بارون مىافتد و از سر کنجکاوى مىرود او را ببیند. بحث رسمى کوتاهى درمىگیرد. ناپلئون سرش را رو به هوا مىگیرد که بارون را ببیند و با او حرف بزند، آفتاب توى چشمش مىافتد و آزارش مىدهد. این ور آن ور مىرود. بارون با دیدن ناراحتى او ازش مىپرسد: «حضرت امپراتور، کارى هست که من بتوانم براى شما انجام بدهم؟» ناپلئون مىگوید بله و از او خواهش مىکند که جابجا بشود تا سایهاش روى او بیفتد. بعد که به این صورت از آزار آفتاب خلاص مىشود به فکر فرو مىرود و مىگوید این صحنه را قبلاً هم دیده بودم. که یکى از نزدیکانش مىگوید نه قربان، شما نبودید، اسکندر کبیر بود. به دیدن دیوجانوس حکیم رفته بود که از فقر و بىبرگىِ (البته خود خواسته) برهنه داخل خُمى یا بشکهاى رفته بود که از سرما در امان بماند. اسکندر فاتح با دیدن این وضعش از او پرسید که آیا مىتواند کارى برایش انجام بدهد یا نه؟ و دیوجانوس در جوابش گفت: «بله، جلوى آفتاب را گرفتهاى، برو کنار که من گرم بشوم». توى این قصه چند خطىِ کالوینو همه چیز هست، تخیل و وسعت دید و آگاهى و حکمت و هزل و حتى نیش سیاسى. نویسنده به سادگى یک شوخى محاورهاى دو سر تاریخ را به هم وصل مىکند، از بارون بالاى درخت به ناپلئون و از ناپلئون به اسکندر گریز مىزند. با همان سادگى و بىپیرایگى حکیم برهنه بىتوشه. همه اینها هم زیر درخت، پیرامون درخت، بالاى درخت. همه جا هست. ما هم با او هستیم. پس چه! خودمان به چشم خودمان همه این صحنه را دیدیم!
تابستان ۱۳۸۶
بخارا ۷۳-۷۲، مهر و دی ۱۳۸۸