نقدی بر داستان «پیراهن زرشکی» نویسنده «صادق چوبک»؛ «سحر قنبری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

نقدی بر داستان «پیراهن زرشکی» نویسنده «صادق چوبک»؛ «سحر قنبری»

پیراهن زرشکی چوبک مانند اغلب کارهای او یک کار کاملاً ناتورالیسمی است و نکته‌ی قابل اشاره‌این است که چوبک دامنه‌ی فضای ناتورالیسمی وواقع‌گرایانه را از اجتماع فراتر برده و حتی به مذهب هم کشانده (در ادامه مثال‌هایی در این مورد زده می‌شود).

در جامعه‌ای که چوبک ساخته یا نه بگوییم جامعه‌ای که وجود دارد و او فقط با دیدی واقع‌گرایانه و بدون در نظر گرفتن هیچ ملاحظه و لطافتی آن را به تصویر کشیده، رفتارهای انسانی حرف اصلی را می‌زنند.

نویسنده در داستان اشاره به رفتارهای متعدد غیرانسانی کرده و به‌نوعی آن‌ها را به تصویر کشیده که وقاحتش در نظر خواننده مشخص شود، به‌طور مثال می‌نویسد:

«...تورو خدا معطل نکن زود گربه‌شورش کنیم بدیمش بیرون. خاک عالم! شب شد و چخ دو تای دیگه روی زمین مونده».

یا می‌گوید:

«فقط آن‌ها بوده‌اند که بنا به پیروی از یک روش وحشیانه و پوسیده، سکون حقیقی و جاودانی او را برهم می‌زدند.»

او آدم‌هایی را بازگو می‌کند که نه برای یک مرده، نه برای آدم‌های زنده‌ی اطرافشان و نه حتی برای خود ارزش قائل‌اند و درواقع هیچ نشانی از بشر متمدن در آن‌ها دیده نمی‌شود.

حاصل چنین جامعه‌ای چیزی نیست جز افرادی بی‌اعتماد به هم دروغ‌گو، دو رو، منفعت‌طلب، پر از سوظن و شک و افرادی که دیدی ابزاری به اطرافیان خود دارند، برای مثال درست وقتی که سلطنت دارد پیش کلثوم از آسیه و ماجرایش می‌گوید، کلثوم دارد در ذهنش به مقایسه او و آسیه می‌پردازد و وجه شباهت‌های آن‌ها را بررسی می‌کند و در نظرش سلطنت آدمی است به بدذاتی آسیه (اگر آسیه واقعاً بد باشد).

هم‌چنین می‌شود دیدی داشت به نگاه سلطنت به شمسی. دختری احتمالاً 7-8 ساله، به تکلیف نرسیده و بی کس و بی‌خانمان که پیش سلطنت است و تنها انسان‌دوستی‌ای که سلطنت در حق او می‌تواند بکند فروختن او و خرج کردن پول‌های حاصل از فروش او برای خود است. درواقع شمسی بیش از این نمی‌توانست ابزار دست یک آدم شود.

قسمتی از داستان که سلطنت از کلثوم درخواست سیگار می‌کند (با وجود اینکه خودش دارد) نمونه‌ای است از جامعه‌ای که گفتیم حاصلش افراد منفعت‌طلب و غیره است. درواقع سلطنت هم صفت خسیسی دارد و هم بدذاتی و به‌نوعی خودخواهی که دلش می‌خواهد در حد امکان از افراد دیگر استفاده کند تا خود.

واکنش کلثوم به شمسی هم قابل‌تأمل است. درواقع کلثوم دست سلطنت را خوانده و خوب او را می‌شناسد. افراد جامعه‌ی چوبک از هم شناخت بالایی دارند و به‌خوبی یا با دعوا و قهر و یا با ظاهرسازی و دروغ و دورویی از پس هم برمی‌آیند.

این امر نه موجب زندگی‌ای راحت بلکه موجب افزایش سوظن و شک به دیگری و کاهش اعتماد میان آن‌ها می‌شود.

سلطنت دهان مرده را به جستجوی دندان‌ طلا باز می‌کند. انگار که نویسنده وقیح‌تر از این صحنه چیزی دیگر را برای بیان رذالت‌های انسانی پیدا نکرده بود!

نویسنده شخصیت‌هایش را خوب می‌شناسد، از تمام احساسات، عواطف و روحیات آن‌ها مطلع است و برای همین هم وقتی سلطنت می‌گوید: «حیونکی! می‌گفت تو این دنیا همین یه دونه دختر رو داشته که اینم جوون مرگ شده»، او بلافاصله تضادی که از شخصیت سلطنت و رفتار او در ذهن خواننده شکل گرفته را برطرف می‌کند و می‌گوید:

«اما این دل سوزی فقط از سر زبان او بیرون آمد. دلش برای مرده نسوخته بود بلکه بدون آن که خودش بداند برای خاموش کردن هیجانی که بر اثر فکر ربودن پیراهن زرشکی از چنگ کلثوم به سرش راه‌یافته بود این حرف را زد و بعد آن را فراموش کرد».

چوبک در این داستانبا دیدیواقع‌گرایانهرفتاردسته‌ای ازگروهمذهبیو متدینجامعهراواکاویمی‌کندوبه تصویر می‌کشد. آدم‌های به‌ظاهر متدینی که به نام دین جامعه را کثیف‌تر از قبل جلوه می‌دهند. پیرزنی که بنام نجس و مباح بودن، وسواس افراطی دارد و دم از دین و قرآن زده و سلطنت را به دروغ و به زور پیش مرد تاجر می‌برد و یا پیش‌نماز مسجد که با سلطنت احتمالاً مراوده داشته.

چنین فضاهای سیاه و کثیفی چندین قسمت به اوج می‌رسد طوری که در نظر خواننده فضایی بدتر و وقیحانه‌تر از فضایی که نویسنده ترسیم کرده ایجاد نمی‌شود.

برای مثال وقتی سلطنت با زیرکی و مهربانی خاصی شروع به تعریف کردن ماجرای زندگی خود می‌کند یک سؤال در ذهن خواننده پیش می‌آید که آیا واقعاً سلطنت حاضرشده برای کمک به کلثوم تمام گذشته و اسرارش را برای او بازگو کند؟ خب مسلماً این امر در ابتدا در نظر مخاطب عجیب جلوه می‌کند اما بعد از آنکه هدف سلطنت از گفتن وقایع مشخص می‌شود همه‌چیز برایش آشکار می‌شود.

مثالی دیگر از اوج‌گیری اینفضایوقیحانهوقتی است که سلطنت دهان مرده را به جستجوی دندان‌ طلا باز می‌کند. انگار که نویسنده وقیح‌تر از این صحنه چیزی دیگر را برای بیان رذالت‌های انسانی پیدا نکرده بود!

همین ذهن اشباع‌شده از پول باعث شده است که تمام فعالیت‌هایش از جمله کار، صحبت، محبت و... در جهت رسیدن به اهداف و منافع مالی‌اش باشد. سلطنت، برای مثال، حتی نیمی از ارزش والایی که برای اموال و پیراهن مرده می‌گذارد، برای خود و کارش قائل نیست. به همین علت هم نویسنده مدام طرز کار آن‌ها را بازگو می‌کند و از چنگ‌مالی کردن موهای مرده، حواس شش‌دانگ سلطنت به پیراهن در حین کار، از دمر کردن مرده با بی‌احتیاطی روی سنگ و ریختن آب سرد روی او و ... حرف می‌زند.

اوج داستان قسمت‌های پایانی که نویسنده از مرده‌ای حرف می‌زند که «حالا» چشمانش به‌کلی باز شده. نگاهی که نه نور و نه تاریکی آن را متأثر می‌کند. نگاهی که آرزو در آن نیست و نابود شده و هیچ‌چیز آن را متعجب نمی‌سازد و در نظرش آفرینش بی‌معنی و مسخره است.

در این قسمت نویسنده در واقع حال آدمی را بازگو می‌کند که در سکوت کامل جامعه‌ی ناگوار خود را شناخته و به عمق فاجعه پی می‌برد. چنین آدمی نه کاری برای انجام دادن دارد و نه حرفی برای گفتن و نه تعجبی و احساس خاصی برای ابراز و فقط یک مرده است. آدمی که در چنین جامعه‌ای هست اما مانند بقیه نیست، صرفاً یک جسم بی‌جان و بی‌حس است.

در نهایت هم واکنش سلطنت قابل اشاره است که چشمان بازشده‌ی این جسم بی‌جان را به روی همه‌چیز می‌بندد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692