Alain Robbe-Grillet
برگردان: مهر
(1)
همه ی نویسندگان گمان میکنند که واقعگرا هستند. هیچ نویسندهای نیست که خودش را تجریدی، وهمی، تخیلی، مجازیگرا یا قلبساز بیانگارد. واقعگرایی فرضیهای کاملاً مشخص نیست که بتوانیم بر مبنای آن نویسندگان را به دستههای مخالف بخش کنیم؛ بالعکس، واقعگرایی شعار غالب ـ اگر نه همهی ـ نویسندگان امروز است. و در این مرحله، شاید باید حرف همهی آنان را باور داشته باشیم. نویسندگان امروز همه به دنیای واقعی علاقمندند ـ تمام تلاششان در آن است که «واقعیت» را خلق کنند.
اما گرد آمدن این نویسندگان تحت یک شعار، به خاطر مبارزه در جنگی مشترک نیست، بلکه به خاطر دریدن یکدیگر است. واقعگرایی مبحثی در نظریاتی (ideology)ست که هر کدام از آنان به رخ دیگری میکشد، خصوصیتیست که هر یک از آنان خود را تنها مالک آن میپندارد و همیشه وضع همینطور بوده است؛ مکتبهای جدید ادبی همیشه به نام واقعگرایی از میان رفتن مکتبهای سابق را آرزو کردهاند؛ واقعگرایی پیراهن عثمانی است که romanticها علیه classicistها، و پس از آنان، naturalistها علیه romanticها علم کردند. و حتی surrealistها بعدها ادعا کردند که دنیای آنان همان دنیای واقعیست. بنابراین واقعگراییی که مورد بحث نویسندگان است به نظر میآید که معنایی به وسعت معنای «عقل سلیم» نزد دکارت دارد.
در اینجا، نیز، فقط به این نتیجه میتوانیم رسید که حق با همهی آنان است. و اگر آنان به توافق نمیرسند، از این روست که پیروان هر یک از مکاتیب مزبور در ذهن خود تصوری خاص از واقعیت دارند. نویسندگان classic بر آن بودند که واقعیت classic است، romanticها فکر میکردند که romantic است، surrealist ها میپنداشتند که واقعیت ابر واقعیست، Claudel باور داشت که واقعیت الهیست، Camus واقعیت را لغو (absurd) میدانست، و گروه «نویسندگان متعهد» فکر میکنند که واقعیت اصولاً امری اقتصادیست و باید به Socialism منتهی شود. همه دربارهی دنیایی حرف میزنند که میبینند، اما هرکس این دنیا را به طرزی میبیند.
و در هر حال، کشف دلیل اینکه چرا همهی انقلابهای ادبی به نام واقعگرایی صورت میگیرد آسانست. وقتی اسلوبی در نوشتن نیروی حیاتی، توان و شدت اولیهی خود را از دست داده، وقتی تبدیل به دستورالعملهای سطحی شده، اسلوبی خشک که فقط بخاطر احترام به سنت و یا از روی تنبلی، بدون آنکه حتی الزام آن اسلوب خاص مورد سؤال قرار گیرد، پیروی میشود، بدون شک برای مبارزه با آن اسلوب قدیم و برای جستن اسلوبهای تازه جهت به جای آن نشاندن باید به واقعیت بازگشت. کشف واقعیت فقط در صورتی میتواند به پیشرفت خود ادامه دهد که مردم حاضر به ترک قالبهای فرسوده باشند. اگر عقیده نداشته باشیم که دیگر دنیا کاملاً کشف شده است (و در آن صورت چه بهتر که انسان اصلاً نوشتن را بکلی رها کند)، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که برای پیشروی بکوشیم. معنای پیشروی آن نیست که حاصل کار ما «چیزی بهتر» باشد، بلکه غرض پیشرفت در کوره راههای ناشناخته است، جایی که، برای راهبردن در آنها، روالی نوین در زمینهی نویسندگی ضرورت مییابد.
خواهید پرسید، حالا که این روال نوخاسته در نویسندگی نیز، دیر یا زود، منتهی به تاشینگری (formalism)ی جدیدی میشود و درست مثل روال قدیم دچار تصلب شرایین میشود، پس فایدهی آن چیست؟ سوال مذکور مانند آن خواهد بود که بپرسید حال که ما خواهیم مرد تا برای آیندگان جا باز کنیم، چرا زندگی کنیم؟ هنر مترادف با زندگیست. هیچ یک از ارزشهایی که به هنر نسبت داده میشود دائمی نیست. ادامهی هستیی هنر منوط به اینست که مدام مورد ارزیابی قرار گیرد. اما این ارزیابیی مستمر، در نفس هنر، یعنی در تعامل میان تجلیات گوناگون آن و تحولات آن تجلیات، صورت میگیرد و نوزاییی دائم هنر در این تعامل متمکن میباشد.
(2)
به هرحال، دنیا نیز در حال تغییر است. از طرفی مثلاً بسیاری از جنبههای عینیی عالم در عرض صد سال اخیر دچار تغییرات شده؛ حیات مادیی ما، حیات معنویی ما و حیات سیاسیی ما سخت دگرگون شدهاند، بر همین منوال ظاهر شهرهای ما، خانههای ما، روستاهای ما، راههای ما و غیره تغییر کردهاند. و از طرف دیگر دانش ما بر محیط اطرافمان (دانش علمیی ما، چه در زمینهی علوم نظری و چه در زمینهی علوم عملی) همچنان تغییرات شگرف یافته است. به همین دلیل روابط ذهنیی ما با دنیا کاملاً عوض شدهاند.
امکان درک تحولات واقعیت، همراه با «توسعه»ی معرفت ما بر دنیای مادی، در برداشتهای فلسفی، ماوراء طبیعی و اخلاقیی ما تأثیر عمیق داشته است ـ و دارد. حتی اگر فرض شود که وظیفهی داستان بلند محدود به ساختن مجدد واقعیت است، همچنان نامعقول خواهد نمود که تصوری که داستان بلندنویس از مبانیی واقعیت دارد همگام با تبادلات و تحولات مزبور عوض نشود، برای نقل آنچه امروز واقعیست، داستان بلند قرن نوزدهم به هیچوجه «ابزار مناسبی» نخواهد بود، اما منتقدین روس ـ با لحنی مطمئنتر از لحن منتقدین bourgeois جدا شدن از آن را عیب «داستان بلندنو» میدانند. استدلال میکنند که هنوز هم اگر در داستان بلند قرن نوزدهم کمی دستکاری بشود میتواند بدیهای دنیای امروز را شرح دهد و علاجهای مقبول پیشنهاد کند، گویی بحث بر سر تکامل بخشیدن یک چکش یا یک داس است. عقیدهی مذکور مانند آن است که انسان ـ اکنون که صحبت از ابزار است ـ فیالمثل «کمباین» را شکل کاملتری از داس بداند، و استدلال نماید که کار هر دو درو کردن میباشد و اصلاً به غله (به درو شدنی) ربطی ندارد.
اما مفاهیم جدیتری وجود دارند. داستان بلند اساساً ابزار نیست. داستان بلند چیزی نیست که بتوان آن را از قبل مشخص کرد. غرض آن به نمایش گذاردن، و ترجمهی اشیایی که قبل از تکوین آن و بیرون از آن وجود داشتهاند نیست. داستان بلند بیان نمیکند، طلب میکند و مطلوب آن، خود آن است.
(3)
منتقدان معتقد به مکتب رسمیی انتقاد چه در غرب و چه در کشورهای کمونیستی (این نوع بینش را تصویب نمیکنند و) کلمهی واقعگرایی را چنان بکار میبرند که گویی پیش از اینکه نویسنده شروع به کار بکند واقعیت استقرار داشته است (برای برخی به صورت دائمی و برای برخی به صورت گذرا). بنابراین کار نویسنده را آن میدانند که واقعیت زمانش را «کشف» کند و «شرح» دهد.
بنابراین عقیده، وظیفهی داستان بلند در قبال واقعگرایی فقط آن است که به حقیقت وفادار بماند. لذا، نویسندهی اینگونه داستانهای بلند باید در مشاهده فراست داشته باشد و صراحت (که غالباً آن را با رکگویی یکی میدانند) اشتغال دائمیی ذهن او باشد. پس، با در نظر گرفتن انزجار مطلق منتقدین معتقد به واقعگراییی اجتماعی از زنا و انحرافات جنسی، میتوان نتیجه گرفت که کار نویسنده، به گمان آنان، محدود است به نقاشیی صحنههای ناخوشایند و غمانگیز (بدون آنکه از انزجار و عکسالعملهای خوانندگان ابایی باشد، که طنزآمیز مینماید)، با، البته، بذل توجه مخصوص به مسائل مادیی زندگی، و به طریق اولا به مسائل خانوادگیی فقرا. بنابراین، کارخانهها و مفتآبادها بالنفسه از کاهلی یا تجمل «واقعیت» بیشتری دارند. و غم از شادی واقعیتر است. به طور خلاصه، کار نویسنده آن است که رنگها و معانیی خشنی را بر طبق دستورالعمل کم و بیش موهنی که مورد استفادهی Emile Zola بود به زندگی نسبت دهد.
اما همهی این حرفها به محض آن که قبول کنیم که نه تنها هر کس برای خود تصوری خاص از واقعیت دارد، بلکه داستان بلند در آفرینش این تصورها ـ و لذا در آفرینش واقعیت ـ سهم عمده دارد بیارزش میشوند. هدف از داستان بلندنویسی، برعکس گزارشنویسی، روایت یک شاهد یا توصیف علمی، اطلاع دادن نیست ـ بلکه هدف ایجاد واقعیت میباشد. داستان بلند نمیداند به دنبال چیست، نمیداند چه باید بگوید؛ فقط اختراع مطمحنظر است، اختراع دنیا و انسان، حیاتی پایدار که پیوسته در خود شک میکند. همهی آنانی که ـ سیاستمدار و غیر ـ غرضشان از خواندن جستن «کلیشه» در کتابهاست، و، بیش از هر چیز دیگر، از روحیهی کنجکاو وحشت دارند فقط میتوانند در مقابل ادبیات مراقب خود باشند.
(4)
مثل همهی کسان دیگر، خود من نیز زمانی از قربانیهای توهم واقعگرایی بودهام. مثلاً، وقتی داشتم کتاب “Le Voyeur” را مینوشتم، هنگامی که به سختی میکوشیدم در قسمتی از کتاب پرواز چنگر (Seagull)ها و جنبش امواج را به تفصیل شرح بدهم، فرصتی برایم پیش آمد تا سفر کوتاهی زمستانی به سواحل Brittany بکنم. در راه به خود گفتم: فرصتیست مناسب برای مشاهدهی «زندگی» و برای «تجدید خاطره».
اما وقتی اولین پرنده را دیدم به اشتباهم پی بردم: از طرفی چنگرهایی که میدیدیم فقط ارتباط بعیدی با چنگرهایی که در کتابم شرح میدادم داشتند، و از طرف دیگر من به این واقعیت کاملاً بیاعتنا بودم. در آن لحظه فقط چنگرهای ذهنیام برایم اهمیت داشتند. شاید منشاء چنگرهای ذهنیی من نیز، به نحوی از انحاء، چنگرهای عینی بود، و حتی شاید همین چنگرهای برتانی، اما در چنگرهای عینی تطوری صورت گرفته بود، و به نظر میرسید که واقعیتر شده بودند، چرا که تخیلی شده بودند.
ایرادهایی که به نوشتههای من میگیرند، از قبیل اینکه: «در زندگیی واقعی اینجور اتفاقها نمیافتد»، «هیچ مهمانخانهای مثل مهمانخانهای که شما در “… Marienbad” آوردهاید وجود ندارد،، «یک شوهر حسود مثل شوهری که شما در “La Jalousie” شرح میدهید رفتار نمیکند»، «ماجرای فرانسویان در ترکیه در “L’Immortelle” خیلی دور از ذهن است»، «سرباز گمشده در “Dans le labyrinthe” نشانهایش را درست نصب نمیکند»، و غیره، نیز، گاهی، حرص مرا درمیآورد، من سعی میکنم استدلالهای خودم را به سطح واقعیت نزدیک کنم و از وجود ذهنیی مهمانخانه حرف میزنم، یا از حقیقت بیواسطهی نفس متشاعر (و لذا، بیرون از حیطهی تحلیل) شوهر نگرانی که مسحور رفتار مظنون (یا بسیار طبیعیی) زنش میشود. و من البته امیدوارم که داستانها و فیلمهای من از این دید نیز توجیه شدنی باشند. اما به خوبی میدانم که حرف من متفاوت است. من استنساخ نمیکنم، میسازم. حتی Flaubert هم اینچنین آرزویی داشت: در حالی که از هیچ شروع میکند. چیزی بسازد قائم با لذات، بینیاز به تکیهگاههای خارجی. این هدف همهی داستانهای بلند معاصر است.
میتوانیم ببینیم که در راه نیل به این هدف دیگر «قریب به ذهن» بودن، و یا «نمونهی نوع» بودن، چیزها نمیتواند کمکی باشد. همه چیز واقع میشود، حتی، تا بدان حد که گویی چیزهای مجازی ـ چیزهایی که، به زبانی دیگر، در عین حال ممکن، غیرممکن، فرضی و کذب محض و غیره هستند ـ یکی از موضوعهای ممتاز داستانهای بلند جدید شده باشند. اینجا، نوع جدید راوی (narrator) به وجود آمده است: او فقط به توصیف چیزهایی که دیده اکتفا نمیکند، بلکه او در عین حال آدمیست که اشیاء محیطش را اختراع میکند، و اختراعات خودش را میبیند. این قهرمان ـ راویها اگر زمانی مبدل به «شخصیت» داستان شوند، بلافاصله دروغگو، وهمی، و یا مالیخولیایی خواهند شد (و یا حتی مبدل به نویسندههایی خواهند شد که دارند شرح حال خودشان را خلق میکنند). در این زمینه کارهای Raymond Queneau را باید خاطرنشان کنیم (مخصوصاً “Le Chiendent” و “Loni de Ruell”)، آثاری که غالباً طرحها، و همیشه حرکات، آنها صرفاً تخیلی هستند.
(5)
و لذا، در این واقعگراییی جدید، محتمل بودن قضایا اصلاً مطرح نیست. داستان بلندنویسان دیگر به تفصیلاتی که آوردنش «خواننده را به فکر میاندازد که قضایا واقعیست» توجهی ندارند، چه روی صحنههای دنیا و چه در ادبیات، چیزهایی که توجه او را به خود جلب میکنند ـ و پس از تناسخهای متعدد در اثرش منعکس میشوند ـ احتمالاً، بالعکس، جزییات کوچکی هستند که مجازی به نظر میرسند.
حتی در خاطرات روزانهی کافکا، که زمانی خیلی پیش نوشته شده، مثلاً، وقتی کافکا دربارهی چیزهایی که در حین گردشهایش میدید یادداشت میکرد، تقریباً همیشه جزییاتی به یادش میآمدند که نه تنها بیاهمیت بودند، بلکه خارج از متن و زمینهی معنای خود ـ و لذا خارج از حیطهی احتمالیی خود ـ دیده شده بودند، از سنگی که تنها و بدون آن که کسی علتش را بداند، در وسط جاده افتاده بود، تا اطوار ناشیانه و ناتمام یک رهگذر، که به نظر میرسد نه وظیفهای دارد و نه منظوری خاص. تکههای اشیاء، یا اشیایی بیرون از مد خاصیتشان، لحظات مجرد، کلمات خارج از متن، یا، حتی ملغم چند مکالمه، همهی چیزهایی که تاحدی مجازی و مصنوعی به نظر میآیند، همهی چیزهایی که غیرطبیعی به نظر میآیند، اینها در نظر داستان بلندنویس واقعیترین چیزهایند.
آیا اکنون موضوع بحث ما آن چیزیست که مردم آن را هنر «لغو» مینامند؟ قطعاً نه. زیرا، به هرحال، عاملی کاملاً منطقی و معمولی ناگهان به طریقی غیرقابل اشتباه توجه ما را به خود جلب میکند ـ حضوری بیعلت، نیازی بیدلیل. فقط هست، و این تنها چیزیست که مطرح میباشد. اما در اینجا برای نویسده خطری پیش میآید: با امکان وجود هنر لغو، خطر ماوراءالطبیعه بازمیگردد. بیمعنایی، بیعلتی و بیمحتوا بودن به وضعی مقاومتناپذیر دنیاهای دیگر و ماوراءالطبیعه را به خود جذب میکند.
در این مورد خاص بداقبالیی کافکا نمونهی خوبیست. این نویسندهی واقعگرا (به معنای جدید کلمه که در تلاش برای تعریف آن هستیم: خالق دنیایی مادی، با حضور شهودیی ذهن) همان کسیست که دوستداران و مفسران او نوشتههایش را لبریز از معانی ـ معانیی «عمیق» ـ کردهاند. او، در نظر مردم، به سرعت و بیشتر از هر چیز بدل به آدمی شد متظاهر به توصیف این دنیا، حال آنکه منظور اصلیش نمایاندن وجود یک «پس از این» میباشد. به این ترتیب او مشکلات نقشهبردار (مجازیی) سمجش را در میان ساکنین یک دهکده توصیف میکند، اما داستان بلند او به عقیدهی آنان هیچ نکتهی جالبی ندارد بجز اینکه ما را وادارد دربارهی زندگیی دور و نزدیک یک قلعهی اسرارآمیز خیالپردازی کنیم. وقتی او ادارهها، پلهکانها و راهروهایی را که ژوزف ک ... در آنها در طلب عدالت است به ما نشان میدهد، به عقیدهی آنان غرضش فقط وعظ کردن مفهوم فقهیی «عدالت» الهی برای ماست. و دیگر آثار نیز به همین ترتیب.
بنابراین، آنان عقیده دارند که داستانهای کافکا فقط و فقط تمثیلی هستند. بنابر این عقیده، نه تنها خواستار توضیح داستانهای او میباشند (چنان توضیحی که داستانها را ملخص و خالی از هرگونه محتوا بنماید)، بلکه این معنا کائنات ملموس داستانهای او را نیز به کلی ویران میکند. به عقیدهی آنان ادبیات، به هرحال، همواره و به طرزی اصولی، از حرف زدن دربارهی چیزی دیگر تشکیل مییابد. به عقیدهی آنان دنیایی وجود دارد که حاضر است و دنیایی دیگر وجود دارد که واقعیست؛ اولی تنها دنیای قابل مشاهده است، دومی مهمترین دنیاست. نقش داستان بلندنویس به عقیدهی آنان این است که دلالی کند: از او انتظار دارند که در توصیف متقلبانهاش از چیزهای آشکار ـ اما کاملاً مجازی ـ دنیای «حقیقی» را که در پس آنها پنهان شده بود مضمور دارد.
اما، برعکس، وقتی کافکا را بدون تعصب بخوانیم، تنها چیزی که مجابکننده به نظر میرسد واقعیت مطلق موصوفهای اوست. بدون شک دنیای آشکار داستانهای بلند کافکا، برای خود او، دنیایی حقیقیست، و آنچه که ورای این دنیا ملموس است (اگر چیزی وجود داشته باشد) در قیاس با دنیای دیدنیی اشیاء، اعمال، کلمات و غیره به نظر بیاهمیت میآید. وهم انگیزیی کارهای کافکا به سبب وضوح فوقالعادهی آنهاست، و نه به علت دودلی یا ابهام. بدون شک هیچ چیزی خیالآمیزتر از دقت در بیان نیست. ممکن است که پلکانهای کافکا واقعاً به جایی دیگر منتهی شوند، اما آن پلکانها وجود دارند، آنها را میشود دید، پله به پله، و حتی میشود جزییات نردههایشان را مشاهده کرد. ممکنست که دیوارهای خاکستری او واقعاً نقاب چیزی باشند، ولی مخیلهی خواننده در پای دیوارها ـ گچهای ترک خوردهشان و مارمولکهایشان ـ از رفتار میماند. حتی مطلوب قهرمان داستان مقابل سرسختیی قهرمان در تعقیب آن، سفرهایش و حرکاتش ـ تنها چیزهایی که کافکا ما را به آنها آگاه میسازد، تنها چیزهای واقعی ـ ناپدید میشود. در سرتاسر اثر، روابط انسان با دنیا نه تنها تمثیلی نیست، بلکه مستقیم و بیواسطه است.
(6)
آنچه که دربارهی معنای عمیق ورای طبیعی و عرفانی گفته شد دربارهی معانیی سیاسی، اجتماعی و اخلاقی نیز صادق است. اگر هدف توضیح مبانی و اصولیست که از قبل معلوم نبودهاند، کاریست خلاف مهمترین خصیصهی ادبیات. اما اگر داستانهای بلند از آن قبیلند که در تشکیل دنیای آینده سهیم میباشند، عاقلانهترین (همچنین که صادقانهترین و زیرکانهترین) کار آن است که این نوشتهها را تا زمان فرا رسیدن دنیای آینده کنار بگذاریم. تجربهی ناموفق پیروان کافکا در عرض بیست سال گذشته نشان داده است که تقلید مکرر از محتوای ورای طبیعیی کتابهای او کاری عبث میباشد زیرا جهان کافکایی زادهی واقعگراییی استاد بود، و پیروان کافکا این نکته را کاملاً فراموش کردهاند.
بنابراین، آنچه در کافکا باقی میماند معنای بیواسطهی چیزهاست (و این معنای بیواسطه مبین منظور و مسدود نفوذ معانیی دیگر میباشد و دائم در معرض شک قرار دارد)، یعنی، آنچه در متن داستان است اهمیت دارد و معانیی بیرون از متن و ابر معنیها بیارزشند. از این پس همهی طلب و تلاش خلاقهی ما مصروف این معنا خواهد شد. ترس اینکه تعقیب معنای ساده باعث خواهد شد که «طرح» (Plot) مجال خودنمایی یابد، و بزودی حتی بر داستان مستعلا شود وارد نیست (ماوراءالطبیعه دوستار خلاء است، و مثل دود در دودکش در آن مستغرق میشود)؛ زیرا در درون معنای ساده و بیواسطه ما به لغو خواهیم رسید، که، بنابر تعریف، «معنای معدوم» است، اما در حقیقت از طریق تقطیع ماوراءالطبیعه ما را به «استعلا»ی جدیدی میرساند. و این تقطیع معنا به این ترتیب موجد تمامیت جدیدی میگردد، که به همان اندازهی استعلای طرح خطرناک و بیفایده است. باز، در درون، چیزی جز صدای کلمات باقی نمیماند.
(7)
اما سطوح جدید معنای کلام که فوقاً به آنها اشاره شد از هم متمایزند. و احتمال دارد که واقعگراییی نو برخی از وجوه فرضیی این تمایز را از بین ببرد. زندگیی امروز، و علم امروز، بسیاری از تمایزات قبول شدهی منطقیی قرن پیش را هموار کرده است. با توجه به اینکه هدف داستان بلند، مثل هنرهای دیگر، پیشبینیی روشنفکریی آینده است و نه دنبالهروی از روش فکریی کنونی، طبیعیست که داستان بلند نو به متلاشی کردن برخی از متمایزهای مشهور بپردازد: شکل ـ محتوی، عینیت ـ ذهنیت، ساختن ـ تخریب، خاطره ـ حال، تخیل ـ واقعیت، و غیره.
از اطراف مرتب میگویند، از راست افراطی تا چپ افراطی، که این هنر جدید مریض، منتزل، غیرانسانی و شوم است. اما سلامتی که بخاطر آن داستان بلند نو محکوم میشود سلامت احتضار است. ما همیشه در مقایسه با چیزهایی که به گذشته تعلق دارد منتزل هستیم: سیمان فشرده در مقایسه با سنگ «...»، پروست در مقایسه با بالزاک. و تلاش برای ساختن یک زندگیی جدید را نمیتوان به آسانی غیرانسانی قلمداد کرد؛ زندگی وقتی شوم به نظر میرسد که ذهن تماشاگر آنقدر به خاطرات رنگهای خوش قدیم آن مشغول باشد که نتواند زیباییهای جدیدی را که باعث تنویر زندگیاش شدهاند دریابد. آنچه که هنر امروز به خواننده و بیننده ارائه میدهد راهی برای زندگی کردن در دنیای امروز و شرکت در خلقت مدام دنیای فرد است. برای نیل به این مقصود، داستان بلند نو از خواننده انتظار دارد که از قدرت ادبیات سلب اعتماد نکند، و خواننده از داستان بلندنویس متوقع است که از خلق ادبیات شرم نکند.
از وقتی که مقاله نوشتن دربارهی «داستان بلند نو» معمول شده عقیدهای سخت فرسوده دربارهی آن رواج یافته است و آن اینکه داستان بلند نو «رسم روز» است و گذر است. به محض اینکه دربارهی این عقیده در فکر فرو میروید، آنرا دوچندان مسخره مییابید. حتی اگر یک طریق نویسندگی را «رسم روز» بخوانید (و محققاً هر فکر جدید مقلدینی پیدا میکند که به محض دریافت جهت باد شروع به استنساخ راههای تازه میکنند بدون اینکه الزام شکل خاص و یا حتی خاصیت آن را بفهمند، و البته، هرگز درک نمیکنند که استفاده از آن شکل ملزم انضباط خاصیست)، داستان بلند نو آن چنان «رسم»یست که خصیصهی اصلیش اعتقاد پیروان آن به از بین رفتن مستمر «رسم»های تازه بلافاصله بعد از ایجاد آنهاست، برای امکان دادن به خلقت مستمر «رسم»های بعدی و اعتقاد به گذراییی شکل داستان بلند دقیقاً همان چیزیست که داستان بلند نو میگوید.
احکامی از قبیل گذراییی «رسم» به عقل آمدن یاغیها، بازگشت به سنتهای سالم و ترهات دیگر تلاشیست محتضر و بیامید برای اثبات آن حرف قدیم که «هیچوقت هیچچیز عوض نمیشود» و اینکه «زیر آسمان آبی هیچ چیز تازه وجود ندارد»؛ حال آنکه حقیقت اینست که همه چیز دائماً در تغییر است و همیشه چیزهای تازه وجود دارد. منتقدین رسمی حتی سعی میکنند به مردم بقبولانند که این شکل جدید بالاخره در «داستان بلند ابدی» جذب خواهد شد، و همهی حاصلش آن خواهد بود که جزییات شکل بالزاکی را در تفصیلات شخصیت، طرح تاریخی، یا مسألهی استعلای انسانی تکمیل کند.
ممکن است که روزی اینطور بشود، و حتی خیلی زود. اما هر وقتی داستان بلند «برای چیزی مورد استفاده قرار بگیرد»، و فرق نمیکند که آن چیز تجزیهی روانی، داستان بلند کاتولیک، یا واقعگراییی اجتماعی باشد، وقت آن است که مخترعین داستان بلند نو به فکر بیافتند که احتیاج به داستان بلند نوتری هست، داستان بلندی که هیچکس از مقصود آن خبر ندارد ـ الا اینکه در خدمت ادبیات خواهد بود.*
* متن كامل دو مقاله: “Is Your Novel Realy Necessary?” (از “X”، نوامبر 1959) و “From Realism to Reality” (از “The London Magazine”، ميي 1965 ـ مترجم: Barbara Wright).