• خانه
  • بانک مقالات ادبی
  • نگاهی به مجموعه داستان «روزی که هزار بار عاشق شدم» نویسنده«روح‌انگیز شریفیان»؛ «مائده مرتضوی»

نگاهی به مجموعه داستان «روزی که هزار بار عاشق شدم» نویسنده«روح‌انگیز شریفیان»؛ «مائده مرتضوی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

روح‌انگیز شریفیان نویسنده معاصر ایرانی متولد 1320 در تهران است‌. تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته تعلیم و تربیت در اطریش طی کرده است و اکنون سال‌هاست که در لندن اقامت دارد. نخستین رمان روح‌انگیز شریفیان "چه کسی باور می‌کند رستم" جایزه ادبی گلشیری را برای بهترین رمان از آن خود کرد.

روح انگیز شریفیان در مورد خود این‌طور می‌گوید:

"مادرم می‌گفت که چرا این‌قدر دروغ سر هم می‌کنم. اگر عکسی از نوجوانی‌ام ببینید همیشه کتابی زیر بغل دارم و همیشه سرم تو کتاب است. پدرم نگرانم بود که زیادی کتاب می‌خوانم و از درس باز می‌مانم. از درس باز نماندم. سال ششم دبیرستان بودم، برای کنکور درس می خواندم، درکنسرواتوار تهران پیانو می‌زدم، کلاس زبان آلمانی می‌رفتم و همچنان کتاب می‌خواندم.

پول تو جیبی‌ام را جمع می‌کردم تا با برادرم آخرین کتاب‌های چاپ شده را بخریم. در امتحان زبان آلمانی برای اعزام دانشجو قبول شدم، اما کنکور نه. و به اطریش رفتم. این سال 1342 بود.

در اتریش، روانشناسی تعلیم و تربیت خواندم. در کنسرواتوار پیانو هم می‌زدم. در آن زمان گاهی داستان‌های کوتاهی می‌نوشتم که به تازگی پیدایشان کرده بودم و البته یکسره همه را پاره کردم از بس احساساتی بودند. عنوان تز دکترایم تاثیر تربیتی پدر بر زندگی و شخصیت کودک بود."

گاه‌شمار زندگی او از زبان خودش در نوشته‌ای به نام "پنجره‌" این‌گونه بیان شده است:

"...یک رمان نوشته‌ام و ده هزار داستان کوتاه. پنجاه‌بار به سخنرانی رفته‌ام و بیست‌بار به شب شعر و بیست هزار بار تنها بازگشته ام. چهارصد بار به فرودگاه رفته‌ام‌. سیصد بار به بدرقه و دو بار به پیشواز و پانصد بار تنها مانده‌ام. سیصد و چهار کتاب خوانده‌ام. چهل و دو کتاب قرض داده‌ام‌، سی تای آن را فراموش کرده‌ام... پنجاه دفعه عاشق شده‌ام‌. یک‌بار ازدواج کرده‌ام و سی‌سال سالگرد آن‌را جشن گرفته‌ام. دو میلیون بچه داشته‌ام دو تایشان را بزرگ کرده‌ام."

"پنجره" در سال 1384 به عنوان آخرین داستان در کتاب"روزی که هزار بار عاشق شدم" به چاپ رسید.

آثار او عبارتند از:

دست‌های بسته 1370/ چه کسی باور می‌کند رستم 1382

روزی که هزار بار عاشق شدم 1384 /کارت پستال 1387

ناشر همه‌ی این کتاب‌ها به جز "دست‌های بسته" انتشارات مروارید است. شریفیان رمانی به نام "‌خدای من‌، خدای من" نیز به رشته تحریر درآورده که تا‌کنون از وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفته است. او آثاری در حوزه تعلیم و تربیت نیزبه نگارش درآورده است.

داستان کوتاه "پسرهایم" که در مجموعه داستان "روزی که هزار بار عاشق شدم" نیز به چاپ رسیده‌، در مسابقه داستان‌نویسی لندن در سال 1995 به مرحله نهایی رسید.

مجموعه داستان "‌روزی که هزار بار عاشق شدم" مشتمل بر داستان‌های زیر است:

شریفیان رمانی به نام "‌خدای من‌، خدای من" نیز به رشته تحریر درآورده که تا‌کنون از وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفته است.

دوستان خداحافظ/ ابلو برای فروش نبود/ کافه تابستانی/ آن‌جا کسی غریبه نبود/ مروارید غلطان/ پسرهایم سال‌های از دست رفته/ بشنو از نی/ هوای بیرون/ دلهره/ نگرانی‌های کوچک ما/ همسفر/ دیرمانیان/ یارا/ غذای پرنده‌ها یادت نرود/ درگذر زمان/ روزی که هزار بار عاشق شدم/ داستان سه مرد/ پنجره.

داستان‌ها در فاصله سال‌های شصت و نه تا هشتاد نوشته شده‌اند و اغلب فضای برون مرزی دارند. در داستان"‌کافه تابستانی" سومین داستان این مجموعه، گفتگو‌ها به خوبی مبین اختلاف نظر میان ایرانیان داخل و خارج کشور می‌باشد. این اختلاف عقیده از نداشتن اطلاعات کافی هر دوطرف ناشی می‌گردد. هر دو طرف ماجرا بر این گمانند که طرف مقابل زندگی بهتری دارد‌. مستاجر زن مقیم خارج کشور‌، چون گمان می‌کند صاحب‌خانه در لندن ساکن است و به ظن خود روی گنج نشسته، توقع مساعدت دارد. در مقابل مهاجران در حسرت زندگی پر تجمل‌، مهمانی‌های باشکوه‌، دورهمی‌ها، ویلای شمال و... اند. دیالوگ‌‌ها به روشنی به این امر صحه می‌گذارد.

"‌تو میهمونی‌هایی که میدن ارکستر می‌آرن. آشپز و پیشخدمت دارن. عینهو عروسی... ما اینجا کی از این کارها می‌کنیم؟.. دیگه چی می‌خوان؟ تو مملکت خودشون هم هستن. هزار تا عمه و خاله و عمو و دایی دورشونه. مث بچه‌های ما نیستن که هیچکی رو نداشته باشن‌. تازه خودمون هم اختیارشو نو نداریم."

در داستان"آنجا کسی غریبه نبود" به یکی از دغدغه‌های مهم ایرانیان مهاجر پرداخته می‌شود: آبرو. فرهنگ آبرو‌داری چیزی است که مهاجران هر کجا که بروند با خود همراه دارند. اینکه هر ایرانی مقیم خارج کشور موظف است به مدارج بالای تحصیلی دست یابد و زندگی مرفهی برای خود دست و پا کند، چیزی است که مهاجران پیوسته در پی آنند. حفظ غرور ایرانی برای یک مهاجر اهمیت ویژه‌ای دارد. مهاجر ایرانی نباید مشاغل پست داشته باشد چرا که آبروی نه تنها خودش بلکه جامعه ایرانی را به خطر می‌اندازد. دیالوگ‌های رد وبدل شده در این داستان مهر تاییدی است بر این نظریه:

"الان که داشتم می‌آمدم، توی راهرو آندر گراند یکی داشت گیتار می‌زد‌"

"خب اینکه تازگی ندارد"

"ایرانی بود...گدایی می‌کرد. یک ایرانی توی راهرو آندر گراند لندن گدایی می‌کرد. غرور ایرانی کجا رفته؟"

اما این مشاغل پست در زمانی که خود غربی‌ها به آن بپردازند رنگ دیگر ی به خود می‌گیرد. اینجا دیگر سخنی از بی‌آبرویی و غرور به میان نمی آید. سخن از خراب شدن اوضاع اقتصادی و نان در آوردن و کار که عار نیست‌، است. چیزی که در داستان "‌پسرهایم‌" شاهدش هستیم این مساله را به‌خوبی نشان می‌دهد. جوانی انگلیسی در حاشیه خیابان مشغول ماشین شستن است. کاراکتر‌های شاهد بر این جریان به او انگ گدایی و جاسوسی می‌زنند و حتی او را احمق می‌خوانند اما بی‌آبرو هرگز‌. اگر در داستان "‌آنجا کسی غریبه نبود" کمک کردن به گدای هموطن ننگ و عار بود اینجا اگر انعام ندهی عذاب وجدان هم به سراغت می‌آید!

داستان "نگرانی‌های کوچک ما" بهترین نمونه‌ی فضاسازی برون مرزی در این مجموعه داستان است. مراسم شب سال نو میلادی، بوقلمون درسته بریان، کیک و قهوه، صحنه‌های آشنایی است که همه‌مان بارها در فیلم‌های غربی شاهدش بوده‌ایم و این‌بار در یک داستان ایرانی با آن مواجه می‌شویم.

بگو مگو‌های مادر و دختر بر سر اجرای مراسم سال نو غربی‌ها نشان می‌دهد که پذیرفتن آداب و رسوم کشور بیگانه مساله‌ای است که ایرانیان مهاجر بر آن اتفاق نظر ندارند. مساله این است که بالاخره باید همرنگ جماعت شد یا نه؟

درکشوری بیگانه که حول وحوش کریسمس همه جا چراغانی می‌شود وکاج های تزیین شده مدام در حال چشمک زدن‌اند، همراه نشدن با اتفاقات جاری‌، چیزی جز احساس تنهایی و غربت مضاعف برای ایرانی مهاجربه همراه ندارد. با این حال اختلاف عقیده میان نسل‌ها بر سر این موضوع همیشه بوده و هست.

"شما‌ها مگه مسلمان نیستید که عید مسیحی‌ها را جشن می‌گیرید؟"

"عید که مال ما و این‌ها ندارد..."

"آخه این‌طوری دیگر همان یک ذره دین و ایمان را هم که داشتند فراموش می‌کنند."

"نگران نباش مامان. خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو."

ایرانی بودن به جای خود اما چیزی که دغدغه‌ی مهم مهاجران ایرانی است‌، ایرانی ماندن است با همان سنت‌ها و فرهنگ این کهن بوم و بر.

با وجود اختلافاتی که در مورد پذیرش و جاری ساختن فرهنگ غرب در زندگی مهاجرین وجود دارد مسئله‌ای هم هست که اکثر مهاجران بر آن اتفاق نظر دارند."هیپی ها"‌، "فانکی‌ها" و "دوجنسه نماها" به هیچ عنوان از سوی ایرانیان مقیم خارج کشور برای معاشرت پذیرفته نیستند. درداستان "‌همسفر‌" شاهد برخورد یک ایرانی در مواجهه با این‌گونه افراد هستیم: بی‌محلی‌، نادیده گرفتن و در نهایت عذاب وجدان‌. در این برخورد حتی نسل جلوتر یعنی فرزندان نیز با والدین خود همراهی می کنند و اتفاق نظر دارند.

"یک بار یکی از این‌ها را در کلاس دخترم دیدم و گفتم از این شاگردها هم دارید؟"

"آره ، کسی ازش خوشش نمی‌آید‌. معلوم نیست زنه یا مرد. هیچ کس محلش نمی‌گذاره."

باقی داستان‌های این مجموعه فضاسازی داخلی دارند. هریک روایتی را نقل می‌کند که برای اکثر خوانندگان کتاب‌، واقعه‌ای ملموس است و محسوس. خواننده با اکثر این رخدادها هم‌ذات‌پنداری می‌کند. بگو مگو‌های زن و شوهری در داستان‌های"‌دوستان خداحافظ‌" و "هوای بیرون" مصداق این مطلب‌اند.

داستان‌های"تابلو برای فروش نبود"‌، "‌سال‌های از دست رفته‌" و "غذای پرنده‌ها یادت نرود" نقاط عطف کتاب‌اند. فضاسازی‌، دیالوگ‌ها، روند قصه و کاراکترها همگی داستانی پر احساس راتقدیم خواننده ایرانی می‌نمایند. خواننده در این داستان‌ها جذب حالات و احساسات کاراکترها و علی‌الخصوص راوی داستان می‌شود.

در داستان"‌تابلو برای فروش نبود" حس و حال تابلوها به قدری قوی توصیف شده که خواننده تابلو را در مقابل چشمان خود به راحتی متصور می‌شود.

"همه نقاشی فقط دو گیس بافته بود که یکی از آن‌ها باز شده بود. انگشت دستی سر روبان را گرفته و کشیده و آن را باز کرده بود‌. سر دخترک بدون اینکه صورتش پیدا باشد کج بود و حالت قهری را نشان می‌داد. موها آنقدر زنده بودند که خیال می‌کردی از قاب بیرون ریخته اند."

"تابلو کلاس نقاشی برایش دردسر درست کرد. کلاس کاهگلی و تاریک مدرسه‌ای بود با پنجره‌ای کوچک و شیشه شکسته بالای دیوار و دور از دسترس‌. یک نیمکت کهنه با زاویه‌ای کج پشت میز قرار داشت‌. پایه‌ها ساییده و میز رنگ و رو رفته و خط خطی شده بود. پیرمردی روی نیمکت نشسته بود. نه شاگردی جز او نه معلمی و نه حتی نیمکت دیگری."

استفاده از کاراکتر"مشد علی" نیز بر جذابیت قصه می‌افزاید. مشد علی به گفته راوی کسی است که بسیار مورد قبول دوست هنرمند وی است.

"مشد علی دروغی در قیافه‌اش نبود. احساسش ساده بود غریزی بود چیزی را پنهان نمی‌کرد."

مشد علی می‌تواند همان موجود پنهانی باشد که همه ما در وجودمان داریم یا آرزو می‌کنیم که داشته باشیم.

داستان "سال‌های از دست رفته" با این جمله آغاز می‌شود:

"کاش همه باهم به دنیا می‌آمدیم و همه با هم می‌مردیم."

خواننده با این جمله در می‌یابد که قصه‌ای با درون مایه غم و درد هجران پیش رو دارد. فضاسازی داستان حس و حال اندوه را به خوبی به خواننده منتقل می‌کند و هوای سرد زمستانی نیز رنگ و روی غصه را نمایان‌تر می‌کند. فلاش بک‌ها داستان را پیش می‌برند. دیدن هر چیزی در کوچه و خیابان در آن غروب سرد زمستانی‌، راوی را به یاد مادر و خاطراتش می‌اندازد. دغدغه‌ی روز تولد در کنار نگرانی برای سلامت مادر فضای خاصی به داستان بخشیده است.

داستان‌های"تابلو برای فروش نبود"‌، "‌سال‌های از دست رفته‌" و "غذای پرنده‌ها یادت نرود" نقاط عطف کتاب‌اند.

"داشت خوابش می‌برد. دستش را گرفتم که گرم شود و با سرگردانی نگاهش کردم‌. دلم می‌خواست فریاد بزنم‌: مامان مامان چطور یادت نیست که امروز روز تولد من است؟"

رابطه بی‌انتهای مادر و فرزندی به‌خوبی از زبان راوی بیان می‌شود. خاطرات مدام در ذهن راوی مرور می‌شود و خواننده را د‌رجریان قصه قرار می‌دهد. قصه‌ای از عشق بی‌انتهای مادر که هزاران داستان نیز نمی‌توانند آن را به روشنی آنچه که هست توصیف کنند.

"برای من او نه آغازی داشت نه پایانی. از وقتی چشم باز کرده بودم او را دیده بودم، بودنش جزیی از زندگی‌ام بود‌، خود زندگی بود."

"غذای پرنده‌ها یادت نرود" در خارج مرزهای کشوررخ می‌دهد اما فضاسازی و دیالوگ‌ها به شدت وطنی‌اند. داستان تنها در یک شهر غربی رخ می‌دهد اما تقابل‌ها‌، روابط و پیش آمدها همان مسایل روزمره این ور آبی‌هاست. درد بی‌کسی، درد درک نشدن‌، کشف نشدن و در نهایت تنها ماندن مرز نمی‌شناسد متعلق به همه‌ی مردم دنیاست.

دیالوگ‌ها و صحنه‌پردازی هر دو در پیش برد داستان به نسبت مساوی نقش ایفا می‌کنند.از خلال دیالوگ‌ها درجه صمیمیت رابطه مشخص می‌شود و از پرداخت صحنه چند و چون آشنایی کاراکترهای داستان.

برخی دیالوگ‌ها حرف دل خیلی‌هاست و تنها به شخصیت داستان تعلق ندارد.

"یک عمر با ترس‌هایمان زندگی می‌کنیم. با ترس‌هایی که توی مغزمان فرو کرده‌اند. این تنها چیزی است که یاد گرفته‌ایم. اگر از بچگی می‌گذاشتند وقتی دل‌مان می‌خواهد فریاد بزنیم و آنها را توی گلوی‌مان خفه نکنیم وضع‌مان بهتر از این بود."

داستان از این درددل‌های آشنا پر است. درد دل‌هایی که از بی‌رحمی و بی‌وفایی جامعه نشات می‌گیرد و زخمی عمیق بر دل می‌نهد.

"این‌ها مغز را کند می‌کند و آدم را راحت. هر چه کندتر باشی راحت‌تری. آدم هر قدر بیشتر بفهمد تنهاتر می‌شود. این قرص‌ها تحمل آدم‌ها را برایت آسانتر می‌کنند."

شخصیت "افشار" در این داستان، نماد یک انسان انزوا طلب نیست، نماد انسانی است که جامعه او را به انزوا کشانده و او چاره‌ای جز تحمل این تنهایی اجباری را ندارد. او برای هنر و علایق‌اش از همه چیز خود می‌گذرد اما باز هم هنرش از سوی جامعه پذیرفته نمی‌شود‌ و او به ناچار منتظر مرگ می‌نشیند. چرا که معتقد است مرده پرستی‌، این بیماری مسری و موجود در میان تمام جوامع بشری، سرانجام دردش را دوا می‌کند و پس از مرگش هنرش منزلت می‌یابد.

"پس داری خودت را می‌کشی؟"

"همه‌ی سربلندی‌ها‌، فریادهای تحسین و اشک‌ها‌. ناگهان همه به یاد خوبی‌هایت می‌افتند. چه لذتی دارد..."

در این داستان همه چیز تنها و منفرد است. اتوبوس ها خالی اند‌، انسان‌ها تنهایند و به گفته نویسنده انسان‌ها از اتوبوس‌های خالی هم تنهاتر شده‌اند.

"روزی که هزار بار عاشق شدم" ماجرای خاصی ندارد. اما فضاسازی به شدت ملموس‌اش آن‌را به داستانی گیرا تبدیل نموده است. راوی در طول داستان بارها سوار تاکسی می‌شود و به درد دل مردم و راننده‌ها گوش می‌سپارد. درددل‌هایی بس آشنا:

" اگر دشت خوبی نداشته باشم وای از آن‌روز. دیگر فقط پول بنزین را در می‌آورم آن‌هم به زحمت. دیروز هم یک آقایی اول صبح روزمان را خراب کرد."

"این‌ها مغز را کند می‌کند و آدم را راحت. هر چه کندتر باشی راحت‌تری. آدم هر قدر بیشتر بفهمد تنهاتر می‌شود. این قرص‌ها تحمل آدم‌ها را برایت آسانتر می‌کنند."

خواننده تهرانی از لوکیشن‌ها لذت می‌برد‌. همه‌جا برای او آشنایند. دست کم یک بار در این مکان‌ها بوده است و چه بسا اتفاقاتی مشابه آنچه در داستان رخ می‌دهد را تجربه کرده باشد. بازار تجریش‌، میدان ونک، فرودگاه و مسیر تاکسی‌ها، همه چیز برای او آشناست.

خواننده بارها و بارها همراه راوی از این تاکسی به آن تاکسی سوار و پیاده می‌شود و همراه راوی از این محله به آن محله می‌رود و درنهایت در فرودگاه‌، راوی، تهران را به مقصدی نامعلوم ترک می‌کند و خواننده را در این شهر شلوغ تنها می‌گذارد.

دیگر داستان‌های این مجموعه نیز قصه‌های آشنایی را رقم می‌زنند. چاپ ششم این کتاب ساده و روان و باورپذیر به این امر صحه می‌گذارد که بیان به دور از پیچیده‌گی و ساده‌گویی در جذب مخاطب بهتر عمل می‌کند. کتاب "‌روزی که هزار بارعاشق شدم" نثری روان و گویا دارد و انتظارات خوانندگانی را که در پی کتابی کوچک و دلنشین‌اند برآورده می‌سازد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692