مهدی شادخواست شاعر توانمندی که توانسته با خلق چهره جدیدی از شعرامروز، خود را بسیار ساده و بی تکلف به مخاطبان شعر و ادب عرضه كند. شاعرسپیدسرایی که به اتکا به علم و دانش خود و صد البته درایت و خلاقیت های فردی اش، جایگاه علمی – ادبی خود را در شعر معاصر پیدا و راه را به سمت و سوی تعالی باز كرده است. با استناد به مجموعه شعر "چه زیبا میشوی وقتی نگاهت می کنم"(1380)، "اقیانوسی درآکواریوم"(1383)، "امپراتور"(1391)، "عشق، همیشه دست به نقدست"(1393) وآثار دیگری چون: "کفه ترازو"(1379) که به تحلیل آرا و اشعار دکتر شفیعی کدکنی و... پرداخته است. همچنين كتاب "در خلوت روشن"(1384)، که وي نظریه ها و بیانیه ها در شعر معاصر از نیما تا امروز مورد بررسي قرار مي دهد. "شاعران نیکی" یا آنتولوژی شعر معاصر(1385) و "زیباتر از حقيقت"(1393) که در آن مصاحبهها، مقالات و نيز نقد و نظرها درباره مهدي شادخواست درج گشته که نشان می دهد وی هیچگاه درعرصه دانش ادبیات قصد توقف نداشته وهمچنان با انتخاب قالب سپید و رویکرد حاصل از آن درشعرش چه ازلحاظ سبک و چه از نظر زبان، بینش مشخصی را دنبال می کند.
درشعرشادخواست دو مؤلفه وجود دارد: نخست، متناقضنما یا پارادوکسی در شعر، چه در حوزه زبان و چه در حوزه معنا باعث برجستگی کلام و نوعی آشنازدایی در اشعارش می شود. در این حوزه، شعر شادخواست با استفاده از شگرد ادبی و معیارهاي خاصی، از ابهامها و متناقض نماهایی پر می شود که مخاطب را در مسیرهای فراز و شيب با خود همراه می کند. استفاده وی از این ابزار كه درجهت تعمیم دهی معناگریزی، ایجاد بارعاطفی، عشق، بیان طنز با لحنی نرم و زیرپوستی است وبه نظر بنده مي توان آن را تخیل غافلگیرانه ادبیات ناميد، به خوبي گریبان اشعار شادخواست را می گیرد. دوم، توجه شاعر به روایت نیز دال بر همین امر است که با رهایی تخیل از مرز تصاویر تا مرز زبان و از زبان تا نشت احساس مخاطب روی پنجره بخارآلود ذهنش این تلنگر ملموس را از لحاظ حضورعمیق شاعر و مخاطب تا انتقال پیام - که ازهمین ضربههای نرم و هماهنگ ناشی می شود- به شکل اعجاب آوری پای عقل آن دومی ریزد. آنگاه بسیار استادانه در بافت زبانی اختلال ایجاد کرده و موقعیت و شرایط زبان را چه در معنا و چه در زبان با پیش فرضهای قراردادی ذهنش سرشار می کند. همین، زبان شعرش را زبانی سالم وفصیح که هرگز در تنگناهای ناگهانی کلمه، احساس و انتقال، تن به هنجارگریزیهای بیسبب نداده و این خود در برجستگی مولفههای ذکرشده، عمق اشعار شاعر را از استخوانبندی محکمی تعریف می نماید.
توجه به مخاطب درعرصههای رنگارنگ شعروادب که هرکسی ساز خود را می زند، گوهر گمشدهاي است و درادبیات معاصر بیش از پیش پررنگتر و جای خالیاش بيشتر احساس می شود و اين، همان اصالت هنر است که با سوق دادن نحلههایی ازشعرمعاصر، که گاه به سمت وسوی پریشانگویی وهذیان پیش می رود و گاهی هم اهلش را شناخته و آهسته و پیوسته پا در رکابش می نهد. آری، شعر شادخواست از نوع حدیث نفس است که پا در رکاب شاعر به سمت و سوی دنیای وسیع تر و گستره تری جولان می دهد. این حس جاری با مضمون موشکافانه اش با مخاطب آرام، نرم، ساده و بیغل وغش ارتباط برقرار کرده بی آنکه تن به اسارت و يا به مخاطبش باج دهد. این نگرش در شعر امروز کمتر اتفاق افتاده و شاید هم "اصلا" نیفتاده باشد.
تناقض یا نقیضگویی (paradox)از مباحث منطقی است که در کتاب فرهنگ اصطلاحات ادبی در معنای لغوی اینگونه آمده: "با هم ضد و نقیض بودن، ضد یکدیگر بودن، ناهمتایی و ناسازیی. در لفظ نیز صورتی که یکی از دو امری را اثبات و دیگری را نفی کردن." اما در ادبیات شعر، کلام درستِ نادرستي است که در محور همنشینی کلمات متناقض، یک معنای قراردادی نقض و شکل نادرست درست جلوه داده مي شود. شفیعی کدکنی درباره متناقض گویی مي گويد: «اگردرمنطق عیب است، در هنر اوج تعالی است.» و این هنر و تعالی در شعر شادخواست به زیبایی نشسته است.
شاعر با همین مؤلفه ها، ابهامات شعرش را در دو بافت زبانی و موقعیت در تنگاتنگ یکدیگر قرار می دهد؛ ترازویی که هر دو کفه آن به یک اندازه بارعمیق دانش شعرش را به گوینده و شنونده انتقال می دهد؛ به طوری که این بار باعث ابهام درهر دو طرف گشته وهردورا نیز به دنبال خویش می کشاند. شاعر در همین اندک زمان، فعل وانفعالات زبانی شعررا برهم مي زند و باعث اختلال در آن نیزمی گردد؛ مانند بامداد بی فروغ، صدای سکوت، آشنای بیگانه، آب را آتش، کیش و مات، تر و خشک و... که هر کدام با شکستن قراردادها و پیش فرض های مقبول درجامعه، نوعی آفرینش هنری و چگونه دیدن و شنیدن را ارائه می کند. و این هنر، همان گوهر گمشده در شعر شادخواست است که به دنبال پررنگ کردن شادیهای غمگینیست که گاه در لحظاتِ بود و نبود زندگی چنان پرتوافشانی می کنند که چشم را یارای این ریز و درشتبینیها نیست.
انتظار پشت انتظار
ازتو انتظار نداشتم !
از خرابی گفتی و آبادی
و ناکجا آبادی که خرابش بودیم...
(از مجموعه شعر "چه زیبا می شوی وقتی نگاهت می کنم"/ ص59)
شعر فوق از نظرعلم منطق نقیضه دارد وعیب به شمارمی رود؛ چرا که ناکجاآباد مایه سردرگمی است و این در منطق قابل قبول نیست؛ اما درعلم ادبیات، این تناقض یک هنر است که شاعر با آوردن ترکیب خرابآباد به شکل مجزا تاثیر کلام خود را برناکجاآباد خیالیاش افزوده و درسایه همین نقیضهگویی ها به مفهوم «غایت انتظار» نیز گریز می زند.
شادخواست با شناخت کامل و جامع از نیازهای ادبی و با بهره گیری از ابزار تناقض، مقاصد ذهنی وفکری خود را با شیوایی بیان کرده است وهمانطور که لیچ میگوید: «بافت دانش پایه ای است که بین گوینده و شنونده مشترک باشد و در تعبیر شنونده از سخن گوینده نقشی داشته باشد. فرضیات خواننده مبنای فهم پاره گفتاراست.» و شادخواست نیزبا نگرش به همین امر، سعی دربرجسته نشان دادن تصاویری می کند که در دو بافت مذکور قابل تعمق و تفکر است.
1.بافت زبانی در اشعار شادخواست
در بافت زبانی، شاعر با دخالت دادن کلماتی یا عباراتی که بیشتر در محورهمنشینی اتفاق می افتد آنها را در سطح زبان جاری مي سازد وآنگاه با اکتشاف مفاهيم موجود در آن ناخودآگاه ترکیبات متناقض نمایی را درکنارهم قرار مي دهد و بی آنکه خواننده متوجه این ناسازگاری باشد، شاعر به نوعی اصالت هنرمي رسد که هم مخاطب وهم شاعرازسیر وسلوک دراین وادی به کشفیات تازهای نیز دست میيازند. شادخواست ازاین ظرفیت، ماهرانه بهره مي برد وآنگاه متناقضنمایی دراشعارش به شیوهای نوین اتفاق می افتد.
بیا صدای سکوتت
پیداست از دوردست!
(از مجموعه شعر "چه زیبا می شوی وقتی نگاهت می کنم" / ص50)
"صدای سکوتت" متناقضی است برای فعل بیا که واضح است وجود دو کلمه صدا و سکوت در آن واحد امکانپذیر نیست، اما شاعر این دو را با کمال در کنار يكدیگر آورده تا ترکیب متناقضنمایی را بیافریند که در شعر، اوج هنراست و در منطق عیب به شمار می آید.
با تو، مرگ را توانِ بودن نیست
با تو، درد جامه بر تن می درد...
(از مجموعه شعر"اقیانوسی در آکواریوم" / ص42)
تناقضِ "درد جامه بر تن دریدن" با "مرگ را توان بودن" کاملا آشکار است که غم از دست دادن چیزی یا کسی چه باشد و چه نباشد، مرگ چیزی فراتر از برداشت و دریافت افکار ماست. شاعر با شجاعت و جسارتی که در این بندها نشان می دهد، درحقیقت نوعی ترس و درعین حال شجاعت را – كه لازمه زندگی می داند - به شکل پنهاني ابراز می کند؛ حتی در نوع بافت زبانش حربه و دندان قروچه کردن نسبت به مرگ کاملا واضح است.
پر می شود نگاه از نگاه
صدا به صدا نمی رسد
قطره
قطره
چاقو
می نشیند بر دل !
(از مجموعه شعر "عشق، همیشه دست به نقدست"/ ص11)
"نگاه از نگاه" نگاه اول، سرشار و سیر نگاه کردن را افاده معنا می کند ولی هرچه بیشتر وعمیق تر به چشم که محصول آن نگریستن است، دقيق مي شويم، متوجه چیز ظریفی در بینابین نگاه دوم میشویم؛ نوعی تناقض که هم حاصل نگاه چشم به راهی و هم صفتی برای فعل مرکب "پر می شود" که ابهامی درونی – بیرونی برای نگاه دوم را به شکل شاعرانهای نقض می کند. و"صدا به صدا نمی رسد" نیز از این مقوله است. اما به سبب ویژگیهای متفاوت فکر و اندیشه، گاهی حرفهای ناگفته با صدا به صدا نمیرسد و نگاه به نگاه نیز همينطوراست! این وجه شخصیت شاعر در اینگونه شعرها بیشتر میل به پذیرفتن یا نپذیرفتن چیزی دارد و یا کسی را بیدار یا طرد می کند.
سیاه سفید
نگاه نکن،
این چشمها را
من تر و خشک کرده ام!
(از مجموعه شعر "عشق، همیشه دست به نقدست"/ ص33)
"این چشم ها را / من ترو خشک کرده ام" تناقضی است که حاصل آن تضاد میان تر و خشک و یا در ترکیب سیاه و سفید که هر دو به شکل هنرمندانه ای به چشم برمی گردد که تناقضی پنهانی چون: چشم روشن و چشم کور را به ذهن متبادرمي كند ومحصول آگاهانه ای است که شاعربا بینش و درایت دست به گزینش آن می زند.
وقتی که رفتی
دل، آب شد و
آب، آتش...
نمی دانم به گل آب دادم
یا دسته گل به آب؟!
(از مجموعه شعر "امپراتور"/ ص37)
"آب وآتش" در اصطلاح دو ماده ای هستند که ضد هم عمل می کنند که البته تناسبی از نوع تناقض نیز در آن نمایان است و نوعی اضافه مقلوب در" گل آب" که باز در جایگاه علم ادبیات درخور تحسین است، گلاب آیا چیزی نیست که به ذهن متبادر می شود؟! چیزی از نوع بی رنگ و با رنگ، بی بو و با بو که شاعر به شکل پنهانی این نوع تناقض را که محصول هوشیاریاش از این کاربرد جذاب، گیرا که با پیش فرضهای مقبول، ذهن مخاطب را به چالش می کشاند، نیست؟!
2. بافت موقعیت در اشعار شادخواست
لاینرمی گوید: «بافتِ سخن نه تنها اشیای خارجی واعمالِ واقع شده در زمان بلکه دانش مشترک بین گوینده و شنونده را در برمی گیرد.» اینگونه میشود که بافت در موقعیت نیز اتفاق میافتد؛ موقعیتی که بافت وسیع و گسترده آن به فرهنگ و دریافت مخاطب از نوع پدیدهها که از متن و بطن اجتماع خارج نمی شود، برمیگردد. این بافت که از جنبه زیباشناسی نیز حائز اهمیت است، بسیارعمیق و زیبا مفاهیم قراردادی را در ذهن و ادراک ما دچار تزلزل، شک، تردید و تضاد می کند و گاه با نقض این مؤلفهها دستی چالاک در سیال و لغزان نمودن کلمات دروادی شعر و ادب دارد. این مؤلفه هرچند بافت زبانی را نیز به همراه خود می آورد، توجه و نگاه شاعر بیشتر وعمیق تر به مسئله معنا متمرکز میشود و در تلاش است که در محوریت جانشینی، مفهومی را درتقابل با مفهوم عرف بگنجاند. و این نوع بافت از نظرعلم هنر، بسیار تأمل برانگیز و جذاب است.
بالا می آوری
می گشایی و می بندی
دستت گشاده باد!
(از مجموعه شعر"امپراتور"/ ص47)
به هر بهانه ای شاعر دست به زیربنای شعری می زند که خوشبختی و بدبختی یکی پس از دیگری، ذهنش را درموقعیتهایی قرارمی دهد که تصاویرحاصل ازآن چاره اندیشیها به نوعی احساس همذاتپنداری می انجامد که خود به طریقی سعی درتسکین این زخم دارد؛ زخمی که شاید با کنایه ای نهفته توام باشد اما این گشادهدستی بر زخم چیره آمده و لذت این بینش را مضاعف می کند. یا:
افتادن که عیب نیست
سیب که افتاد،
افتاد قانون جاذبه
بر سرِ زبانها...
می گویند :
«وقتی که آب سربالا می رود...»
اما نترس
قورباغه ها
دیگر از نفس
افتادهاند!
(از مجموعه شعر"امپراتور" / صص 36-35)
دراین شعر نیز جریان فکری و ذهنیت کلی شاعر به سمت و سوی کمال است و نه افت و خیزهای گذرا. حرکت، سقوط، لرزش، ترسها و اضطرابها شاعر را در موقعیتی بلاتکلیف رها نمي كند، بلکه برعکس این سیر زوال، نوعی جاذبه به سمت و سوی کمال را به ذهن تداعی می کند. تناقضی بینظیر که هم شکل ترس و ناامیدی را و هم تصویری از امید و کمال را در ارتفاع پستی و بلندی به منظرگاه می آورد. محمدرضا شفیعی کدکنی مي گويد: «هیچ تردید ندارم که هر هنرمند بزرگی، درمرکز وجودی خود، یک تناقض ناگزیر دارد.»
شرافت شب را
شب پرهها نمی دانند
ای ترنم روزهای نیامده !
(از مجموعه شعر" اقیانوسی درآکواریوم" / ص 28)
دراین شعر، صفت "شرافت" برای شب که خود نمادی از ظلم، ستم، تاریکی، خفقان و... است نوعی آشنازدایی ایجاد كرده که در حقیقت این صفت در ذهن مخاطب برای شب ناخوشایند است تا خوشایند؛ زیرا شاعر با نیش و کنایه، عکس آن را در ذهن خواننده و شنونده متبارز می کند. یا اینکه چون شرافت به قامت شب نمی آید نیز به طریقی موجب تناقض در شعر گشته که هم در بافت موقعیتی و هم در بافت زبان معنایی غیرازشرافت دلالت می کند؛چنانکه ریچاردز درفلسفه بلاغت می گوید: «فروید به ما آموخته است که یک رؤیا میتواند دهها معنی مختلف داشته باشد، وی ما را متقاعد کرده است که برخی از سمبلها به اصطلاح وی «چندعاملی» هستند و بر بسیاری از گزینههای متفاوت عللشان دلالت میکنند.»
غمگین مباش،
چشم در چشم آفتاب
خواب بنفشهها را پریشان کن،
که عطر خندههایت – همچنان –
در ذهن کوچهها
تکرار می شود.
(از مجموعه شعر"چه زیبا می شوی وقتی نگاهت می کنم" / ص27)
غمگین نشدن شاعر به این دلیل نیست که حتما "شاد است و خوشحال" بلکه طوفانی در پس این غم نهفته است که صدایش در کوچه و پسکوچههای ذهنش طنینانداز میشود؛ غمی که حاصل چشم در چشم دوختن احساسی است که تنها ذات شاعرانهاش را تسلیم چگونه خندیدن میکند؛ چرا که گاهی چگونه خندیدن ازگریه کردن به مراتب تلخ تراست واین تلخی، شادیهای گزنده ای را درقلمرو خود میپروراند!
چه دلبرانه گذشتی...
این صحرا
مجنون نمی شناسد!
(از مجموعه شعر"عشق، همیشه دست به نقدست"/ ص33)
شادخواست آگاهانه بهجای کاربرد واژه "دیوانه" که درعرف و هنجار مرسوم است، کلمه "مجنون" را درمقابل دیوانه جایگزین می کند تا این رابطه اسنادی دیوانه بودن برای دلبرانه، در بافت موقعیت، تناقض داشته باشد و موجب نوعی آشناییزدایی درآن گردد. البته شاعر دو تناقض را با دو تصور به ذهن مخاطب متبادر مي كند که یکی غیرواقعی به نظر می رسد و دیگری تصوری از دیوانگی و سر به کوه و بیابان نهادن را در ذهن جرقه می زند.
از کوچه که می گذری
نگاهت
آویخته پنجره ای نیست...
(از مجموعه شعر"امپراتور"/ ص23)
معمولا" آویختن نگاه به چیزی یا کسی امری محال است، اما شاعر با قوه واهمه خود کوچه ای را ترسیم می کند که پر از تاریکی و وحشت است. این نشانه که آویختن نگاه در ظاهرامکانپذیر نیست و در باطن امری شدنیست، شاعررا برآن وامی دارد که مفهومی مورد قبول یعنی به امید روشنایی نگاهش را به روزنه ای دخیل ببندد. این روزنه می تواند پنجره یا چشمروشنی باشد یا نه؟!
نیازی به گفتن نیست، می دانم
شاید از اینهمه،
یکی به مقصد برسد!
(از مجموعه شعر"چه زیبا می شوی وقتی نگاهت می کنم"/ ص58)
شاعربا آوردن یک قید وآن هم از نوع تردید در این شعر به متناقض درونی دست می زند. رسیدن، نرسیدن چنان تصوری در ذهنش نقش می بندد که گاه با شک مألوف است و گاهی هم با یقین. من جایی چیز جالبی در رابطه با آشنازدایی اینگونه ابهامات خوانده بودم: «ازوپ، حکایت مسافری را نقل میکند که در یک شب بسیار سرد زمستانی به یک غول جنگلی پناه می برد و به محض ورود به خانه او توی انگشت هایش فوت می کند. غول دلیل این کار را می پرسد. مسافر می گوید: «می خواهم انگشتهایم گرم شود.» آنگاه یک کاسه حلیم داغ برای او می آورد. مسافر آن را فوت می کند. غول علت این را می پرسد، مسافر می گوید: «این کار را می کنم تا حلیم سرد شود.» پس غول او را از خانه خود بیرون می اندازد، چون نمی تواند کسی را که هم برای گرم کردن و هم برای سرد کردن فوت می کند، تحمل کند!»
این شعرنيز چنین احساسی را در من برانگیخت. شیوه روایی هم از نظر بارعاطفی و هم از نظر تناقض مخاطب را با مفاهیم زبانی و معنایی درگیر وآنگاه حساسیت و تامل خواننده را نسبت به شعر برمیانگیزد. شادخواست نیز از شگردهای آشنایيزدایی و ایجاد ابهام هنری در شعر از همین صنعت بهره جسته تا عمق هنرش را بر دیگران بنمایاند.
کتابی ورق می خورد
در خواب گلدان ها
نسیمی می شکفد
پنجره ها،
با نگاهت گشوده می شوند
ای نجابت گنجههای گردگرفته!
قدم هایت،
فراموشیِ سال های از دست رفته است!
(از مجموعه شعر "چه زیبا می شوی وقتی نگاهت می کنم" / ص66)
احمد شاملو مي گويد: «هیچ جور نمیشود پژمرده شدن گل در گلدان را "زیبا" خواند و از مشاهده آن احساس خوشبختی کرد.» دراین شعر نیز شاعرخود را درموقعیتی میان آرزو وآمالهایی قرار میدهد که میخواهد با تصویری زنده، مثل نسیم رابطه برقرار کند و حس همدردی را به حس لذت نزدیک نماید. پارادوکس نیز چنین احساسی را در کلام ایجاد می کند تا با آشنازدایی، شگفتی و اعجاب مخاطب را تحت تاثیر خود درآورد. ارائه مفاهیم تازه و بدیع در این شعرعلاوه بر معناگریزی، از بعد زیباشناسی نیز درخور ستايش است.
و در آخر چند شعر زیبا از شاعری زیباسرشت:
خانه ها و دیوارها را
خراب می کند
چیزی برجا نمی گذارد
دو پایش را در یک کفش کرده
می خواهد قلبت را
تسخیر کند
کودک،
امپراتوری کوچک است!
(از مجموعه شعر "امپراتور"/ ص50)
من از رفتن گفتم
تو از ماندن
رفتی و ماندم!
مگر می شود این همه را دید و
شعری نگفت!
(از مجموعه شعر"اقیانوسی در آکواریوم" / ص20)
دیدگاهها
درود بر قلم شما خانم رستمی .
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا