دختران رختشوی در باران
روی آبهای درخشان
سایهها لرزیدند
دخترانِ رختشوی با روپوشهای سفیدشان رسیدند و در سبدهاشان گل بود
آی دخترانِ رختشوی، رختشوی، رختشوی!
از کجا آمدهاید؟
روپوشهای سفیدْ بویِ خوشِ کار میدهند و قوسِ کمرهای قوی
سرتاپای بدنِ دخترِ رختشوی
رولحافیِ آبی را فشار میدهد و آب میکِشد
دانههای باران با ولع
بر ککمکهای حناییِ شانههایش بوسه میزنند
ککمکهای حنایی بر شانههای نرم
تمامِ راهْ دزدیده به سینههایش نگاه میکنند
که در چشمهای کوچک از آبِ راکدِ موهایش جمع شده
آی دخترانِ رختشوی، رختشوی، رختشوی!
حالا چطور شما را ببوسم
با پهنای شانههایتان بچلانید
اندوه و شادیام را
Bohumil Hrabal/1914-1997