یک
سیاهی بی چشم بود
سیاهی در زبان جاری ست
سیاهی خود قلب بود
جگر آدمی سیاه بود و شش ها سیاه اند
که در نور چیزی را به درون نمی کشد
سیاهی اندرونی کوره است
سیاهی همان ماهیچه است
قحطی زده که بیرون بکشد از روشنایی
سیاهی عصب هاست
سیاهی مغز است
با نگاهی که به مقبره ها خیره است
سیاهی همان روح است
لکنتنی که تمامی ندارد
گریه ای ست که نمی تواند خود را ادا کند و یا به بیان در بیاید
متورم است
و این خورشید درون ادا نمی شود.
دو
سیاهی سر برافراشته ی سمور دریایی ست
سیاهی سنگ و صخره است که در کف ها فرو می رود
سیاهی صفراست و خونی که تخت را پوشانده
سیاهی کره ی زمین است، یک پا زیر زمین فرو رفته
تخم مرغی سیاه
و ماه و خورشید هوا را متغیر می سازند
که کلاغی را از تخم بیرون بیاورند، رنگین کمانی سیاه
که در تهی خم شده
و بر تهی خم شده
اما در اهتزار است.
از کتاب " کلاغ"
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا