نه گلّهای سرگردانست و نه چرایی[1] در کار؛
شَبان در آن دور دستهاست؛
گرد و غبار جاده آرمیده،
گاریچی، در صندلیاش لمیده.
آهنگر، در کارگاهش خوابیده؛
بنّا، روی نیمکت دراز کشیده؛
قصّاب، با تمام حجم گلویش، خُرناس میکشد،
و بازوانِ سرخَش، کماکان، خونیاند.
زنبور، بر لبۀ کاسه، به کمین است؛
درختانِ صنوبر، شیروانیها را به آغوش کشیدهاند؛
سگی بزرگ، دهان را میان دو پایش گذارده،
و رؤیاهای ناخوشایند، مزمزه میکند.
زنانِ رخشتشویِ حرّاف، ساکتاند؛
محل شُستنِ رختها چندان دور نیست.
در آبیِ لاجوردیِ آسمان، رَمِهها تشنه شدهاند
چنین سپیدیای چشمها را میآزارد.
«چوبِ معلم» به دقت
در پی دانشآموزان سر به هواست؛
طنینِ پخشانِ[2] وزوزِ زنبورکی در فضا
با صدای سوزناک الفبا در هم میآمیزد...
بادی گرم، روی گندمزارِ بزرگ
شال خود را برای خوابی عمیق میگستراند،
و مگسها به لطفِ پرتو خورشید
به ساختنِ تنبور خود مشغولاند.
بیحرکت جلوی دربِ خانهها،
روی سکوهای باریک سنگی،
مادر بزرگها، مرده به چشم میآیند
با دوکهایی در میان انگشتان.
با این همه، از لابلای پنجره
همه، صحبتهای همدیگر را میشنوند،
چه بسا آزادانهتر از نیمههای شب،
عاشقپیشگانی که خواب نمیشناسند.
[1] . چریدن، چراگاه.
[2] . پراکنده، پخششده.