«آدم کش وآنانی که میآیند»
روزی یکی می آید وازناامیدی من
الماسی را پیدامیکند
که ازهمه امیدها زیباتراست
یکی میآید ازحراج بعد ازمرگ من
قسمتی از من را میبیند
که من ندیدهام
یکی می آید ازجیب خونآلود من
یاقوتی راپیدا می کند
که مدتهاست همهتان به دنبال اش میگردید
اما من کلید محشرهای خودرا
درجایی قایم میکنم
که تا دنیا دنیاست هیچ کس پیدایش نخواهد کرد
روزی پرندهای خواهد آمد
که سرشاراست ازگمان بی مفهوم
درحق عدالت خواهی خدا
درکفرهای من اعتقادی ژرف پیدا می کند
که من ندیدهام
ازدستهای بی رمق من
پروازرا پیدا می کند...
حجم زیادی ازپرواز که آسمان را خشمگین میکند
یکی میآید از مادهی جسم من
قفس کوچکی را درست میکند
آنقدرکوچک
گوشهای را اشغال نمیکند
یکی نیزازاین نطفهی شرمگین من
کودکی را درخلق میکند
کودک را من نمیشناسم
کودکهای زیاد که باغچه را خشمگین میکنند
شبی «من» میآید از من یکی دیگر را خلق میکند
منی بسیارکه بدون اینکه هدفشان باشد
درخت وچمن وگلها راخشمگین میکند