1-
گاهی درنمایشگاهی تاریک
تابلوی دختری عریان
صدایم می زند
مرامی بوسد
من نیزمی بوسم اش
مرابه سوی باغچه نمایشگاه میبرد
گرم گفتگوی هم...گم میشویم
نمیدانیم به کجامی روئیم
ازهمه چیزمی گوئیام
تابه حال چنان چیزی ندیدهایم
باهمدیگرمی نشینیم
عکس یکدیگررامی کشیم
نمیدانیم کی هستیم
یاکجائیم
میدویم
میدویم
ناگاه نگهبان نمایشگاه می آیدو
گوش هردوتایمان رامی گیرد
ودرگوشه نمایشگاه تاریک
درکنارهمدیگرمی آویزد
2-
نمیخواهم!
دفترم
گورستان واژه باشد
میخواهم
باواژه ای
تمام کاغذهارا
تسخیرکنم
3-
گلوله ای را
درسینه ات کاشتند
پنجره ای راگشودند
هزار...
هزار...
آفتاب درآن
به رقص درآمد
4-
مردان: زندان زنان
زنان: زندان مردان
سرزمین: زندان شاعر
شاعر: زندان واژه
واژه: زندان عکس
آی! چه کسی اینهمه زندان را
بنانهاد
5-
چندستاره آواره
درچشمان دختری خجالتی
لخت شدند
ودل تاریک شاعری تنها را
روشن کردند
6-
حلاج بمن گفت:
نیچه دروغ میگوید
که خدامرده
انسان!
خودخداست
7-
حلاج را
که به صلیب کشیدند
دوقطره اشک
ازچشمان اش جاری شد
یکی دجله گشت
ودیگری فرات
8-
گاه که آمدم
دروازه هارابرویم بستند
نامه ای رادرکف دستم گذاشتند
وبمن گفتند:
بی سرزمینم؟!
من نیز...
درآن هنگام باخودعهدبستم
نقشه جغرافیای این جهان رابسوزانم
9-
هرسرزمین ای که زندان شد
به آتشش بکشید
وخاکسترسبزاش را
دردیاری دیگر
بنیادبکذارید
هرکه دردل اش
عشق آزادی درآن نباشد
دوراش بیندازیدو
قلب ای مصنوعی
درآن بکارید
10-
شب!
گنجشک زردی را
درقفس ای
زندانی کرده
نام اش راگذاشتم
ماه؟!
11-
خواب دیدم:
تخته سنگی بودم
فرشته ای ازآسمان
پائین آمدو
سنگ قبری را
برای مزارت ازآن
درست کرد
12-
معلم جغرافیا
هرچه که میخواهد
بگذاربگوید:
کره خاکی تنها
دودریاداردوبس
آنهم دوچشمان تو
13-
چه کسی میپندارد:
پیرزن!
هیچگاه آبستن نمیشود
مگرنه اینکه...
این کوهستان سپیدمو
درتحویل هرسالی...
دختری میزاید
زلف سبزونازدار
اسم اش را
می گذارد بهار
14-
نمیدانم:
از کی همدیگر را
میشناسیم...
اما!
پانزده بیست سده است
که دریک رخت آویز
لباسهایمان را
میآویزیم!؟
15-
مادرم که مرد
درراه گورستان
کودکیام را
گم کردم
16-
دستم را بفشار
واژه میبارد
شعرمی چکد
دستت را میفشارم
پنج شیشهٔ عطر
دردستان ات میشکند
17-
درجنگ
بسیار داستانهای شیرینی
رخ میدهد
گاهی وقتها قهرمانی
نگهبان روستای را به شهرمی فرستد
تا اینکه شب
پیش زن نگهبان بخوابد؟!
18-
ماخیلی عجیب ایم
وقت مان را
به ساعت میسپاریم
ماخیلی عجیب ایم
دریاهمدم مان است و
نامه ای نیز...
برایش نمینویسیم
ماخیلی عجیب ایم
ابر «مادرمان» است
وهیچ جویای حال اش نمیشویم؟!