اشعاری از «هه ردی شه فیق» مترجم «ڕوئیا رزایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

اشعاری از «هه ردی شه فیق» مترجم «ڕوئیا رزایی»

انگار چیزی بە نام تو وجود نداشتە

یا توهمی کوچک در درون ذهن من باشد

شاخەگلی خشک‌شدە در باغچەی حیاط

انگار تو در این دنیا هرگز وجود نداشتەای،

روزی از روزها در آن زندگی نکردەای

با این حساب هم

مثل این می‌ماند چاقویی در درون

مشغول جداکردن تکەای از دلم باشد

............................

چه خوب می‌شد اگر..

در برابر این روزهای تاریک طالعم..

که پر است از دود سیگارو..

چشم انتظاری و تنهایی..

نسیم پیغامی با خود می‌آورد..

یا به طور ناگهانی..

چیزی در این خیال تاریک با خود

بیرون می‌کشید..

مثل صدای پابند..

بوی میخک..

صدای النگو..

چه خوب می‌شد مهربانی.

از این کابوس بیدار می‌شد و می‌گفت..

به غیر من زن دیگری را شناخته باشی..

خودم را می‌کشم..

دلت را دختر دیگه ای برده باشد.

خودم را آتش می‌زنم..

تو عکس زیبای هستی بروی دیوار خیالم..

اما..

وارد حقیقت من نشو..

خیلی می‌ترسم وقتی

برای اولین بار ناخن‌هایت را

بو می‌کشم

زیبایت جریحه دار شود..

یا هنگامی که

لباست را اتو کنم..

پروانه‌های لباست بسوزن....

..............

با مجبوری به آسمان می‌روم..

به ناچاری قلبت را با خودم در چمدانم می‌گذارم.. و

از در خودم را پرت کنم

دوست دارم مثل هدهدمرده ای روی پشت بام شما بیوفتم..

خیلی دوست دارم دو بالم را ازم بگیرند و پیش تو برگردم..

تا در آسمان خودمان پرواز کنیم..

نگاه کن..

حتی دور و بودن و پیشرفتمان ما را از هم دور کرد..

نگاه کردن در هواپیما

ما را پر پرواز نبخشید

.........................

کلیدی همراە داری و در زیبایی را می‌گشایی

کمانی همراە داری کە قلب توست و

از دوردست‌های بی‌مرز اعماق قلب را خواهی زد

مانند آن بادِ سردی کە مغز استخوان را طی می‌کند

گلی را در سینەات نگە داشتەای کە مانند استرە می‌بُری‌اش

آتشی در سینەات نگە داشتی و

مانند خاروخاشاک می‌سوزانی‌اش

چاقویی در روحت نگە داشتی و مثل بچە آهویی گردنش را خواهی زد

اما مثل همیشە پایان‌ها برعکس‌اند

در پایان تو دیگر آتش نیستی، خاکستر هستی

در پایان تو دیگر چاقو نیستی، زخم هستی

.....................................

دست‌هایم را می‌برند و

بە جای کاشتن گل با آن‌ها باروت درست می‌کنند

چشم‌هایم را می‌برند و

از جاسوس تفنگ‌ها با آن بە زخمی‌ها نگاە می‌کنند

تو نگاهش کن عزیزم

از ایوب بیشتر بە کرم‌هایمان نگاە کردیم کە قلبمان را می‌خوردند؛

چرا بیماری تنهایمان نگذاشت؟!

روی این صلیب بیشتر از عیسی ماندیم؛

چرا خدا ما را بە آسمان برنگرداند؟

در شکم این کوسە بیشتر از یونس ماندیم؛

چرا نهنگ ما را بە خوشبختی نرساند

ای آشنا

تنها خودت می‌دانی چە زهری در رگ‌ها در جریان است

اما چە کسی از دل تو خبر دارد

بە مانند سپاهی شکست‌خوردە مشغول دفن جنازەهایش است

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692