شعر «سهم طلا» شاعر«رابرت فراست» مترجم «نگین کارگر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

شعر «سهم طلا» شاعر«رابرت فراست» مترجم «نگین کارگر»

سهم طلا

هميشه غبار مي وزد در شهر

بجز زماني كه

نم شناور دريا

غبار را بنشاند

من

يكي از كودكان بودم كه گفتم:

كمي از آن غبار وزنده

غبار طلا بود

باد همه غبارها را به بلنداي آسمان برد

در آن بالا

مثل طلا در آسمان غروب ظاهر شد

اما من

يكي از كودكان بودم كه گفتم:

كمي از آن غبار

به راستي گرد طلا بود

زندگي در قفس طلايي اينگونه بود

گرد طلا روي هرچه خورديم و نوشيديم بود

و من

يكي از كودكاني بودم كه گفتم:

همه ما بايد سهم خود را از طلا بخوريم.

 

ترجمه شده در تاريخ 11/11/90-نوا

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692