1
باید فرض میکردیم
گوشوارهای نداشتی
که قندیل ببندد حرفهای مرا
تا دستهای پاسبان
یا پدر
چند مرز نزدیکتر به قلبت عاشق شد
تا خدا امروز
وبال گردن پیراهنت نشود.
-چه خانوم شدی پای این دار جیگر!
گره هرز میرود از بس،
خیال میکنی نفس،
طرح ترنج خونینی نیست
که در ششهایت رشد میکند؛
چین این قالیست
که وقتی بچگیات را فروختی
زیر پایت را خالی میکند،
که چقدر شبیه مادرت هستی.
-من اون موقعا گروهبان بودم. اونم درست همین جایی
نشسته بود که تو الان نشستی.
گاهی میایستاد و قلندوشت میکرد،
که ببینی
دخترانِ شهر پایِ دار
انار بار میدهند و تو هنوز
دلواپسِ تابستان
گیلاس میرسانی به امروز:
فردایی که با کمر مادر سقوط کرد و پاییز
بادی نشد که دردهایت را بتکاند از قالی.
-دلم میخواست درجه دار بودم و باد مینداختم
تو شلال موهاش، پایِ تموم دارای این منطقه.
میگفتی
سایهی تپانچه مستدام
که گرد میگیرد از تاریخ،
بید میریزد به دامن، به پیراهن
که مادیان
همان مادیانِ خوش تار و پودِ جوانیست،
و سوار،
همان سوار
که قرنیست سایه ندارد.
اعتماد نکردی به دستهای بلند چپر،
به خروس خوابیدهی آبادی
که مرز سینه را نشکافتی به مستیاش.
ماندی و خستگیِ گله
قحطی انداخت به پستانت،
به صحرایی بیحصار
که کرور کرور سردار پاسش میداشتند.
-اگه اجنبيا نیومده بودن تو این صحرا،
رد بیدا رو میگرفتم و دار به دار میاومدم پیات.
هرجای سکوت را که گشتی،
فرشی شعر پاپتی پیش پایت پهن کردند
که تنهاییات را ببافی به زمین،
آسمان
جوابی به تمنایت نمیدهد.
هرجای سکوت را که گشتی،
گلولهای،
چرت ابرها را درید،
که یعنی
یا پیراهنت،
یا مرگ.
2
به شرط نبردن فانوس
ركاب به گودال سپردي و راه
خطي شد كه تا به چشمهايت ميرسيد
آب ميشدم.
بالاتر بگير
سر اين قصه را بالاتر بگير
ما هنوز
شبي براي افتخار چادرها
شبي تا روسياهيِ صبح به نديدنمان
فرصت داريم.
فرض كن
اسب سم ميكوبد و قبيلهات
سرمه در دست
تا به پيراهنم برسي
بدرقهات ميكنند.
نُه سال طول ميكشد اين راه
از موريانهها پرسيدم،
نُه سال طول ميكشد اين راه
من پير ميشوم وَ تو
گاهي چشم درميآوري و مي پرسي
مادرت
فرهادِ كدام شيرين بود
كه سنگ از سينه تراشيد و دنيا
خرابِ بودنش نشد.
فرض كن
زنده زنده ميبوسمت وَ خاك
حرف به حرف
اسمت را تقطيع ميكند در گلويم.
يك خليج حوصله ميخواهد
تا از لبهايي كه نوشيدهام
ساحلي بسازم
كه تابِ نعلهاي خونينِ تاريخ را بياورد
و دريا
زنده به تكانِ گهوارهات شود.
قول ميدهم امشب
به خوابم ميآيي
دست به گونهات ميكشم
و ردّ ميلادت را
از ماسههاي زير چشمت
پاك ميكنم.
دیدگاهها
هنوز بوسه مادر
زیر نرمه گوش را
نوازش میکند
آویزه ی گوشوارفیروزه ای
کُرک باشد یا ابریشم
زمختی دستان لطیف
میبافد
تار و پود گیسوان را
که سرخی گونه اش
ترک انار خون رنگ است
چه نقش زیبای
مخملی انگشتانی که
زیر پا لمس میکند
دشتی به قرمزی چشمهای خواب زده
در این صحرا
صبحگاه برقرار میشود
زن داری برپا میکند
از بند انگشتان
مادرش
خودش
دخترش
حلق آویز میشوند
دوست خوبم .... باشعر دوم شما ارتباط خوبی برقرار کردم و کلا اندیشه شعرهایت را پسندیدم
البته در شعر اولی بعضی از کلمات عامیانه شده بود که شعر را از یکدستی چیدمان کلمات خارج میکرد
...ولی مطمئن باش شعرهایت را دوست دارم .........
شعر جون دار و زیبایی بود لذت بردم .
و یک طنز جالبی داشت
موفق باشید
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا