شعر آزاد«حسن جنت‌مكان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

شعر آزاد«حسن جنت‌مكان»

 

 

1

 

باید فرض می­‌کردیم

گوشواره­‌ای نداشتی

که قندیل ببندد حرف­‌های مرا

                   تا دست­‌های پاسبان

یا پدر

    چند مرز نزدیک­‌تر به قلبت عاشق شد

تا خدا امروز

وبال گردن پیراهنت نشود.

-چه خانوم شدی پای این دار جیگر!

گره هرز می­‌رود از بس،

خیال می­‌کنی نفس،

طرح ترنج خونینی نیست

که در شش­‌هایت رشد می­‌کند؛

چین این قالی­ست

که وقتی بچگی‌­ات را فروختی

زیر پایت را خالی می‌­کند،

که چقدر شبیه مادرت هستی.

-من اون موقعا گروهبان بودم. اونم درست همین جایی

                                          نشسته بود که تو الان نشستی.

گاهی می­‌ایستاد و قلندوشت می­‌کرد،

که ببینی

دخترانِ شهر پایِ دار

انار بار می‌­دهند و تو هنوز

دلواپسِ تابستان

گیلاس می­‌رسانی به امروز:

فردایی که با کمر مادر سقوط کرد و پاییز

بادی نشد که دردهایت را بتکاند از قالی.

-دلم می­‌خواست درجه­ دار بودم و باد می‌نداختم

           تو شلال موهاش، پایِ تموم دارای این منطقه.

می­‌گفتی

سایه­‌ی تپانچه مستدام

که گرد می­‌گیرد از تاریخ،

بید می­‌ریزد به دامن، به پیراهن

که مادیان

همان مادیانِ خوش­ تار و پود­ِ جوانی­ست،

و سوار،

همان سوار

که قرنی­ست سایه ندارد.

اعتماد نکردی به دست­های بلند چپر،

به خروس خوابیده­‌ی آبادی

که مرز سینه را نشکافتی به مستی­‌اش.

ماندی و خستگیِ گله

قحطی انداخت به پستانت،

به صحرایی بی­‌حصار

که کرور کرور سردار پاسش می‌­داشتند.

-اگه اجنبيا نیومده بودن تو این صحرا،

   رد بیدا رو می­‌گرفتم و دار به دار می­‌اومدم پی‌ات.

هرجای سکوت را که گشتی،

فرشی شعر پاپتی پیش پایت پهن کردند

که تنهایی­‌ات را ببافی به زمین،

آسمان

جوابی به تمنایت نمی­‌دهد.

هرجای سکوت را که گشتی،

گلوله­‌ای،

چرت ابرها را درید،

که یعنی

       یا پیراهنت،

                  یا مرگ.

 

2

به شرط نبردن فانوس

ركاب به گودال سپردي و راه

خطي شد كه تا به چشم­‌هايت مي­‌رسيد

                                   آب مي­‌شدم.

 

بالاتر بگير

سر اين قصه را بالاتر بگير

ما هنوز

شبي براي افتخار چادرها

شبي تا روسياهيِ صبح به نديدن­‌مان

                              فرصت داريم.

فرض كن

اسب سم مي­كوبد و قبيله­‌ات

سرمه در دست

تا به پيراهنم برسي

بدرقه­‌ات مي­‌كنند.

نُه سال طول مي‌­كشد اين راه

از موريانه­‌ها پرسيدم،

نُه سال طول مي­‌كشد اين راه

من پير مي­‌شوم وَ تو

گاهي چشم درمي­‌آوري و مي­ پرسي

مادرت

فرهادِ كدام شيرين بود

كه سنگ از سينه تراشيد و دنيا

خرابِ بودنش نشد.

فرض كن

زنده زنده مي‌­بوسمت وَ خاك

حرف به حرف

اسمت را تقطيع مي­‌كند در گلويم.

 

يك خليج حوصله مي­‌خواهد

تا از لب‌­هايي كه نوشيده‌­ام

ساحلي بسازم

كه تابِ نعل­‌هاي خونينِ تاريخ را بياورد

و دريا

زنده به تكانِ گهواره‌­ات شود.

 

قول مي­‌دهم امشب

به خوابم مي­‌آيي

دست به گونه‌ات مي‌كشم

و ردّ ميلادت را

از ماسه‌هاي زير چشمت

                     پاك مي‌كنم.

دیدگاه‌ها   

#2 صادق آل موسوی 1392-09-10 04:00
سلام عزیز

هنوز بوسه مادر
زیر نرمه گوش را
نوازش میکند
آویزه ی گوشوارفیروزه ای
کُرک باشد یا ابریشم
زمختی دستان لطیف
میبافد
تار و پود گیسوان را
که سرخی گونه اش
ترک انار خون رنگ است
چه نقش زیبای
مخملی انگشتانی که
زیر پا لمس میکند
دشتی به قرمزی چشمهای خواب زده
در این صحرا
صبحگاه برقرار میشود
زن داری برپا میکند
از بند انگشتان
مادرش
خودش
دخترش
حلق آویز میشوند

دوست خوبم .... باشعر دوم شما ارتباط خوبی برقرار کردم و کلا اندیشه شعرهایت را پسندیدم
البته در شعر اولی بعضی از کلمات عامیانه شده بود که شعر را از یکدستی چیدمان کلمات خارج میکرد
...ولی مطمئن باش شعرهایت را دوست دارم .........
#1 رضا 1392-09-09 22:26
با عرض سلام
شعر جون دار و زیبایی بود لذت بردم .
و یک طنز جالبی داشت
موفق باشید

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692