شعر آزاد«سردار شمس‌آوري»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

" یک شیخِ درجه یک یا زرتشتی در مرکز خرید زارا"

 

فرود آمدنِ روسری، از پایتخت، به پرده‌های بومی‌ترِ زبانِ مادری‌ات

بالا رفتنِ پیراهن، از شرم سینه‌های مهمان‌ات

به احتضار رفتنِ اشیا

از حضور سر زده‌ی حنجره

از کنار هم نشستن دو گونه بیماریِ آیینی

اینها به کنار

با الفبای مست کرده در فحوای تنت چه کنم حالا

با همه‌ی سردرد‌هایی که با خود آورده‌ای چه بگویم

از کدام خدای نیمه‌کاره بخواهم پاره‌های اسم م را متداول بنویسد

از کدام خدای ِ روزمره بخواهم که زنده گی ِ برادرم را در عکس‌های منتشر نشده باور کند

از کدام خیابان هنوز زنده عبور می‌کردی

از تداوم کدام لهجه زیباتری

نه راستش را بگو بین خودمان می‌ماند

به احترامِ مضمون ِ قبیله‌ها نماز بگذارم‌ت

یا از شمایل ریخته ی تاریخی

راستش را بگو ، راستش را ، ناراحت نمی‌شوم

یادم رفته بود شب‌هایی را که می‌گفتی ، دهانت را باز کن و

می‌گفتم : هاااااااااااااااااااا ، نایی اما نمانده بود !!!

همان حوالی گفتی ، آن قدر در دشت‌ها نظاره کنم

تا به خال‌کوبی پلنگ‌ها ایمان بیاورم

گفتی آن قدر با ماه نزدیکی کنم

تا سالخورده‌گی ِ کوه‌ها را به کردی بفهمم

گفتی به محض ِ دِدِدَف دَف دَف دَف ت ، از باییزید برخیزم و آهنگ ِ اورامان کنم

گفتی و گفتی اما نپرسیدی

با کدام روسری، با کدام پیرهن یا کدام حنجره و سرسام‌ت ، دوست‌تر باشم

آن قدر که هر بار گفتم‌هااااااااااااااااااا ، نایی برای دقیق‌ترین لفظ ِ اسم‌ت هم داشته باشم .

راستش را بگو ، ناراحت نمی‌شوم .

 

 

 

" همین گونه ولنگ و واز و الکی "

 

از مهاجرت ِ حواس‌ش بیزار بود

خودش را به سفره رساند

گفت نفس بکش

نهار از ظهر و شام از شام گذشته بود

محل هیچ کدام‌شان نگذاشت و

به هم محلی‌هایش سفارش داد

تا از سر کوچه نسرین بخرند

برای خواستگاری‌ش ، از معده‌ی یک خدای سیری نا‌پذیر

نشست و در میله‌های بی‌میلِ اطاقی چند متری تعمق کرد

گفت نفس بکش

نمی‌شود از واژه‌ها وام گرفت و به نخوردن‌ت بدهکار باشی

نه

نمی‌شود که به اصول نکرات و

شعور زبا ن‌ت ، فلکلور بودن را یاد بدهی و

صبح‌ها هم با خیال کتاب‌های راحت‌الحلقوم

بیدار شدن و بلاهت را تذکر بدهی

نمی‌شود ، نه !!

 

اعصاب ماهیتابه از گرسنگی سیر شده

روح و روان ِ اعتصاب از رفقای دخمه‌نشین

ظهر از بعدِ الاهه‌های ریز آغاز می‌شود

شب قبل از کودکان لالایی

 

تو اما در عکس‌های اصلی‌ت

یا ستون رکیک‌هایت

قابله‌های نیایش‌واره

یا تجسم لخت نخوابیدن‌هایت

تو

در همه‌ی این‌ها

از حرف‌های این غارنشینان ِ شهری شده

به شریعتِ شاشیدن و طریقتِ انسان نزدیک‌تری

حتی اگر از مزامیر و مصادیقِ کور و کر و نگران

در امان نبوده باشی ...

 

 

 

 

" جامانده‌های مجازی "

 

ما این قدر معاصر شده‌ایم که سنگ روی سنگ بند نمی‌شود

 ما این قدر سنگ شده‌ایم که عصر‌ها از خودمان دور می‌شویم

 و دربندِ حرف‌های مان حرف می‌زنیم به حرف‌های آلوده‌تری که ماییم

 ما از ترس‌هایمان بزرگ تریم

 از آغوش‌های‌مان پیراهن‌تریم

 به دنباله‌ی دوست داشتن اعتماد می‌کنیم

 به تنهایی، فاصله می‌دهیم

 تا خودش را بهتر از ما بشناسد

 راستی امروز به من گفتی : "آقا باز هم ممنون"

راستی خانم ، کدام رویا را کتمان کرده‌ام

 که این قدر از تو بهتر شانه‌هایت را می‌شناسم

 دست‌هایت را وقتی به دستم سرایت می‌دادی

 به ساعت پنج بر‌می‌گشتم

 به اوقاتی که در لبخند‌های ما ترمیم می‌شدند

 به تردستی‌های صورتت

 به قدرنشناسی ِ آن "آقا"یی که سراپایش فولکلور مانده

 راستی امروز به من گفتی : سردار !!

یادم رفته ، آری یادم رفته ، اما راستش را بگو کدام رویا را کتمان کرده‌ام

 که این قدر معاصر شده‌ام با موسیقی ِ پیراهنت

 با دور شدن ِ الفبا از نام کوچکت

 با چیدمان ِ لب‌هات      هنگامِ خداحافظی .

 

دیدگاه‌ها   

#1 مهرداد 1392-08-23 20:31
درود
شعر3زیبا بودولی 2مورد دیگرذهن رو پیش نمیبره
بدرود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692