شعر اول:
شکارچی
آخرین شلیکش را فراموش مي كند
اما درختی که پرنده هایش را گم کرده است
او را به یاد دارد
تا روزی که به خاک می رود در تابوتی چوبین
شعر دوم:
با چاقوهای بسیار
در صورت و
دست و
پاهایم
ایستاده ام
و
لبخند می زنم
سالها است برایت آدمک سیبل شده ام
فقط با یک ضربه می افتم:
-آخرین چاقویت را پرتاب نکنی-
شعر سوم:
بر ترکِ دوچرخه ی پیرمردی
هر روز از کوچه ی ما می گذرد
« تنهایی»
نه بقال محل را دوست دارد
و نه پسربچه ای که با تفنگ بادی اش گنجشک ها را می ترساند
«تنهایی» هر روز لباس های مرا می پوشد
سر کلاس می رود و هرچه فارسی تر حرف می زند
هیچ کس زبانش را نمی فهمد
.................
غروب ها بر نمی گردند
نه تنهایی
نه من
و نه دوچرخه ای که...
دیدگاهها
اشعارت خیلی زیبا هستند ، همچون قیافه ات ....
خداوند کسانی را دوست دارد که برای خلق او ، هنر می آفرینند .
بدرود
کارهای خوبی بود. زبان روان و درونمایه هم جای تامل و تفکر
شعرت با ملات احساس ساخته شده است .
تا شعرهای بعدی اتان
بدرود
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا