مثل نابغهای آس و پاس در صف نان
به ایرج علیدوستی
مثل نابغهای آس و پاس
در صف نان
دست هایم تا آرنج در جیب م فرو
با پاهای مردی که در کلاهی بالای پیپ ظاهر میشود و کفش هاش
انتظار خیابان را میکشند
با عصای پبرمردی
که هر چه بیاندازی مار
نه
با نفسهای سنگی که هر چه پرت کنی دور
نه
با نالههای سگی
که هر چه میکشم
کش میآید
در کشالههام
میدود
میدرّد
دردانیده میدواندم دور
من اما
دور
نه
دست هایم را از تظاهرات پس می گیرم
رنگ های شالم را از پرچم
تفنگی را که برای خداحافظی باید
جا میگذارم
تا دلتنگی در پنج شنبه بماند و
در شبی شبیه شیهه
رگ هام را از جاده ی ابریشم بیدار کنم
نفسهام را پس بگیرم از ابرهای همیشه باران
چشمانم را از سنگ قبرهای همیشه جمعه
و لبانم را
از خاک همیشه سرخ
باز گرفتم
پرت کردم
پرت شدم
باراندم
بارید
من اما دور
نه
مثل بیلهایی که تا دسته در جیب م فرو
دستهایم را باز میشناسم
من به شدت خودم هستم
البته مثل اس و پاسی که درد شیهه میکشد در دندانهاش
دارم به خواب نابغه ها فکر میکنم
در صفِ
نان.
از انفرادی
دست میبرم توی خودم
توی خودمیهای خودم
آغاز میکنم
از تو
که با کوچ غازهای مهاجر میروی و
بر میگردی آهو
دست میبرم توی خودم
دست میبرم توی استقبال اتاق
دستهایم را از روی هم
بر میدارم
از کاغذ
چشمانم را
از قفل در و روی میز
و ششهام را
از پنجره .
تکههایم را تکیده و پیر میشوم
باز
در آغاز تلفظی هجایی
و دستی که در چینش زمانه میماند:
دست خوردهام بدجور
جور نمیشوم ناجور
به جبر کبریت
جر می دهم خوابم را
از تخت کنده و آکنده میشوم به خودم ناگهان
آرام آرام
روز از جانب شمالی وجودم
حضورش را
آفتابی میکند
پشههای در سرم گیج
پشههای در سرم درد
پشههای در سرم منع
پشههای - در سرم مرگ
احضار میشوند
دست میبرم توی احضار – نمیرود
دستهای دست خوردهات را میگیرم
باد به جانب کی – رفته را- بر میگردم
دستهایم
اعلام استقلال میکنند
پاهایم
ماهیتی انتزاعی دارد
دندههای سینه ام
دندان در میآورند
حالا که حتی تصویرم در آینه نمیماند
ماندههایم را به حضور جو میدهم
تا که تخت
دیگرم را بخوابد
ماندههایم را به حضور جو میدهم
ماندههایم را جر می دهم
جریده هایم
با حروف سربی جریحهدار شوند
بوی تعطیلی چاپ خانه بلند شود از رگهام
تن بدهم به تعطیلی دفترم
و کارمندان در سرم مشغول را
بیرون کنم
کارمندان در سرم
شلوغ
واگیر این حضور انفرادیست
یعنی که هرچه دست میبرم توی خودم
توی خودمیهای خودم
بیدار نمیشوم از من
میدانم
ازجانب شمال که برگردم
آهو می شوی
برایت کمی ابر میآورم
تا پرندههات
در آسمان سیر کنند