شعر آزاد «ناهيد عرجويي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

شعرهایی از کتاب " کسی از شنبه هایمان عکس نمی گیرد " سروده ی ناهید عرجونی

 

شعر اول

 

من مرده‌ام

توي يكي از همين زندان‌هاي حاشيه

و نام مردنم را خاموش نوشته‌اند

حالا دلم مي‌خواهد به هياهو برگردم

به لب‌هايت كه نيمه‌ي زندگي من بود

ونيم ديگرم شب‌هاي اين بار شب بخير !

اين بار شب بخير!

شب بخير پرنده‌ي غمگين

كه بوسه‌هاي كوچكت را به ملاقات من آوردي

ودست‌هايت را گذاشتي روي ميله‌ها

تا خورشيد را نديده نميرم

 

از تيتر مرگ خاموش بدم مي‌آيد

از روزنامه‌هاي دست به عصا هم

واز لبخند رئيس جمهورهاي جنگ

 

مي‌خواهم به دست‌هاي تو برگردم

به غوغاي شب‌هايي كه كاش صبح نشود

مي‌خواهم براي خودم يك جفت كفش تخت بگيرم

مي‌خواهم شبيه درخت سبز شوم در مسير آمدنت

وحرف‌هاي تلخ را پشت گوش بياندازم

جنگ را

روزنامه را

واين كه خاموش مرده‌ام‌!

 

شعر دوم

 

ای خدای بزرگ
که توی آشپزخانه هم هستی
وروی جلد قرص‌های مرا می‌خوانی
لطفا کمی آن طرف تر !
 
باید همه‌ی این ظرف‌ها را آب بکشم
وهمین طور که دارم با تو حرف می‌زنم
به فکر غذای ظهر هم باشم
نه کمک نمی‌خواهم‌!
خودم هوای همه چیز را دارم
پذیرایی جارو می‌خواهد
غذا سر نمی رود
به تلفن‌ها هم خودم جواب می‌دهم
وگردگیری این قاب...
یادت هست؟
اینجا کوچک بودم
وتو هنوز خشمگین نبودی
 ومن آرامبخش نمی‌خوردم
درست بعد طعم توت فرنگی بود وخواب
که تو اخم کردی
به سیزده سالگی
 ملافه
 و رویاهایم
ببخش بی پرده می‌گویم
اما تو به جیب‌هایم
کیف دستی کوچکم
وحتی صندوقچه‌ی قفل دار من
چشم داشتی !
ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه‌ام نشسته‌ای
حالا یک زن کاملم
چیزی توی جیب‌هایم پنهان نمی‌کنم
کیفم روی میز باز مانده است
هر هشت ساعت یک آرامبخش می‌خورم
وبه دکترم قول داده‌ام  زیاد فکر نکنم
لطفا پایت را بردار
می‌خواهم تی بکشم

 

شعر سوم

 

آدم‌ها تمام نمي‌شوند

دوباره مي‌آيند

گاهي گريه مي‌كنند

عاشق مي‌شوند

وفكر مي‌كنند به پيراهني كه زنده بوده است‌!

 

نگاه كن!

برف مي‌آيد وخانه پير مي‌شود

درست مثل صورت مادر

وقتي تو خوابيده بودي لاي ملافه‌هاي سفيد

برف مي‌بارد

پيراهنت را در آغوش گرفته‌ام

ايستاده‌ام كنار غروب

و پير مي‌شود موهايم

و پير مي‌شود سنگي كه

خوابيده است روي دست‌هاي جوانت !


دیدگاه‌ها   

#3 زال سر سپید سیاه دل 1391-12-26 19:54
درود بر شما
دوست داشتم نوع نگاهتون و احساس میکنم میفهمین چی مینویسین
و منسجم بودن کارها حرفمو تایید می کند
#2 يكي 1391-12-10 12:15
طي يك مهماني بايد به سنندج مي روي ، دم در يك كيوسك با جيبهاي خالي ، توفكر دزدي ماهنامه ادبي تازه رسيد ه اي هستي ، وبا خودت مي گويي :اي خداي بزرگ كه داخل كيوسك زير چشمي حواست به منه و چشمانم را ميخواني ، لطفأ يه لحظه اون ور و نگا وبعد...فرداي آن روزبعد از ظهر توسالن يكي از دانشكده هاي دانشگاه تبريز شعر دومش را مي خواني.
دگر باره با اين شعر روز اول بلوغ راتجربيدم.پيروز باشيد
#1 بهروز غفوری 1391-12-04 15:12
زیبا، ساده و صمیمی. گاهی حس میکنی فقط با تو حرف میزند و نا گاه متوجه میشوی که شعر روبروی تو نشسته است و زل زده است به چشمهایت. و تو چاره ای نداری جز اینکه بایستی، سلام کنی و اجازه بدهی دوباره حرف هایش را برایت تکرار کند...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692