شعر آزاد«آريامن احمدي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

کشیش‌ها عاشق نمی‌شوند

 

از آن خیابانِ دو طرفه

همیشه دو چراغ روشن می‌آید

سمتِ تاریکِ من

 

مردها در رخت‌ خواب همیشه دوست‌ام دارند

و همین تمامِ زندگیِ من است

برایم یک‌شنبه می‌آورند

یک‌شنبه‌های پاریس

و برایم دوبوآر می‌خوانند

یک‌شنبه‌های سن‌پترزبورگ

و برایم داستایوفسکی می‌خوانند

یک‌شنبه‌های شهرهایی که تا به حال اسم‌شان را نشنیده‌ام

و برایم کتاب می‌خوانند

یک‌شنبه‌های مادرترزا

پولم را لای سینه‌هایم که هر روز بزرگ می‌شود

می‌گذارم

و با صدای ناقوسِ کلیسا، خودم را به کشیش می‌‌رسانم

یا مریمِ باکره

و اعتراف می‌کنم

 

دوشنبه که می‌شود

از آن خیابانِ تاریک

باز دو چراغِ روشن نزدیک می‌شود

 

بیا به خانه. تو یک پسر داری!

 

مرد، معشوقه‌اش را به سینه فشرد

زن از لای پنجره صداش با سرما می‌آمد داخل:

بیا به خانه. تو یک پسر داری!

مرد دست‌هایش لای موهای زن گم شد.

 

لب‌های‌شان. نفس‌های‌شان را حبس کرده بود

صدای نفس‌کشیدنِ زن تا آن‌جا می‌آمد

تو یک پسر داری. بیا به خانه!

 

برف از پشتِ پنجره می‌بارید. روی صورتِ زن

که پشتِ پنجره ایستاده بود. توی آینه

دست‌‌اش روی شکم‌اش که بالا آمده بود

داشت حرف می‌زد

سکوت بود و

سایه‌ی نوری که می‌لرزید

و برف...

بی‌صدا می‌بارید

زن دل‌اش باران می‌خواست

باران حرف داشت

دل‌اش می‌خواست باران پسرش را صدا کند

باران بارید

صدای پسرش را شنید که می‌گفت:

بابا حتما توی بارون خیس شده. بدون چتر!

 

دست‌های‌شان

هاشور می‌خورد روی شکل‌های موربِ هندسی

پنج خطِ موازی

در امتدادِ هم

و می‌پیچیدند دورِ هم

و با صدایی لرزان می‌گفت: دوستت دارم. مرد می‌گفت

و زن توی دل‌اش شاید خندیده بود که گفت: من هم

و دست‌هایش لای موهای مرد پیر شد

 

باران می‌بارید. روی شیشه

و زن از توی آینه، خودش را کشید عقب

موهای پسرش را نوازش کرد

 

دیوار بوی نم گرفته بود              

سقف انگار می‌بارید‌

هول از خیابان آمده بود توی خانه

و عکس روی دیوار داشت می‌خندید به زن

چیزی می‌گفت که هیچ‌کس نفهمید

پسر گفت: مادر اون که بخلِ اون مرده، منم؟

ترسید. و رفت توی شکم زن قایم شد.

 

خوکِ کثیف!

زن، مرد را از روی رخت‌خواب پرت کرد.

مرد افتاد به پای زن. دست‌های زن را بوسید

زن گفت: تا به حال دستِ چندتا مثلِ من را بوسیده‌یی خوک؟

فقط تو. مرد گفت. و زن را سمتِ خودش کشید.

زن توی دل‌اش شاید خندیده بود که گفت:

تو یک مردِ واقعی هستی. خوکِ کثیف!

 

زن پنجره را بست

باران، پسر را بیدار کرده بود

سایه‌یی در باران نزدیک‌تر می‌شد

زن از پشتِ پنجره دست‌هایش را روی شیشه کشید

شیشه قرمز شده بود

بیا به خانه. تو یک پسر داری!

و دست‌هایش را روی شکم‌اش که تکان می‌خورد گذاشت

پسر خوابیده بود.

 

باران می‌بارید. روی صورت زن

خیابان خالی بود

صدایی نبود. جز باران

و صدای زن که خیس شده بود

و دیگر شنیده نمی‌شد

 

آژیر ماشین پلیس. قرمز. باران. قرمز.

آژیر ماشین پلیس باران را با خودش برد

سمتِ تاریکِ شبی در سال‌های دور. که صدای زن هنوز شنیده می‌شد تویش:

بیا خانه. تو یک پسر داری!

دیدگاه‌ها   

#3 بنفشه 1392-03-12 06:46
خیلی قشنگ بود. مرسی. البته سوال واسم ایجاد کرد؟؟؟:-)
#2 بنفشه 1392-03-12 06:46
خیلی قشنگ بود. مرسی. البته سوال واسم ایجاد کرد؟؟؟:-)
#1 سارا 1391-10-29 14:05
این دو شعر واقعا فوق العاده و پر محتوا بود
لذت بردم
دست مریزاد به این شاعر گرامی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692